فصل چهار وانس عزیزم به نیمه رسیده و از این سهتا شرور جدید خوشم نمیآید. ولی چارهای نیست؛ بهخاطر رامپل باید ببینم چه میکنند (البته قبلاً دیدم؛ منظورم روند داستان بود که باید پیش برود). از این به بعد را واقعاً لازم بود دوباره ببینم. انگار خیلی از جزئیات از ذهنم پریده.
عطیه، عطیه! عطیهی عزیزم! واقعاً دوستش دارم! نیمهی فصل دوم تا آخرش واقعاً باعث خوشوقتی من شد، درمورد زمان و دنیاهای موازی.
Deep Sea را هم حتماً باید ببینم با آن رنگها و تصویرهای جذاب ابتدایش!
فصل اول سریال عطیه (The Gift) را تمام کردم و با وجود دو، سه مورد در پیرنگش که برایم جالب نبود (حتی الآن هم یادم نیست دقیقاً کجاهاـ البته شاید بعدها جواب قانعکنندهای برای آنها در داستان باشد؛ مانند ماجرای زندان که هانا دید جا تر است و بچه نیست!) از آن خوشم آمد.
ـ از آن نماد که مدام تکرار میشود هم خیلی خوشم میآید و جالب اینکه در هر دو صورتِ نام شخصیت (ترکی و انگلیسی) میتوان آن را جا داد. الآن یک تحلیل کوچک هم از آن پیدا کردم (ماه و خورشید و زمین).
ـ مامان عطیه خیلی خوشکل است ^ـ^ اما رفتارهای شخصیتی که بازی میکند، درقبال عطیه، کمیسخت باورپذیر است؛ به هر قیمتی تلاش برای فراموشاندن (حتی دارو؟؟)
ـ ای بابا! بخشی از ادامهی داستان هم بهسلامت و میمنت برایم لو رفت که (ارهان و جانسو در دنیای جدید). یاد سریال Once Upon A Time میافتم؛ اینکه هر آرزو و جادویی بهایی دارد و دخالت در گذشته حتماً تبعاتی دارد.
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم.
الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب، وقتی با هوک به عقب برگشته بود و شاخه زیر پایش شکست و نظم گذشته بههم ریخت، گفتم «ای کوفت!». پیشرفت دیگرم این بوده که تقریباً اصلاً به تُن صدای اسنو و مدل هیجانیحرفزدنش حساس نبودم و دلم نمیخواست سر بچگیهایش را از تنش جدا کنم بیندازم جلوی سگ سیاه. حرفزدن و حالت صورت بل و شخصیت کورا (بهخصوص جوانیاش) خیلی خیلی کمتر اعصابم را میآزارد و ... از چارمینگ و هوک خیلی بیشتر و از نیل کمی کمتر خوشم آمد.
ولی هنوز هم معتقدم خیلی خیلی زیادی به رفتار شاهزاده ایوا درقبال کورای جوان و چغلیکردنش ایراد گرفتهاند. خود کورا حقش نبود اصلاً لو نرود، لئوپولد حقش بود حقیقت را بداند، رفتار لئوپولد بیشتر محوریت داشت تا ایوا؛ ایوا فقط بهانه بود.
فقط همچنان زلینا را با ناسزا نوازش میدهم!رجینای فصل سوم همچنان مدال قهرمانی قلبم را به خودش اختصاص داده؛ مخصوصاً آنجا که در انباری به زلینا گفت «چون تغییر میکنم»
تغییر و مقاومتهای سیاه مغز دربرابر آن، چون بهقول تینکربل در اپیسود سوم همین فصل، «خشم تنها نقطهی قوت و اتکاته و بدون اون تهی میشی»
البته بهنظرم رفتارهای الکیسخاوتمندانه و بیشتر از بالابهپایین خوبها هم دخیل است؛ آدم احساس حقارت میکند. یا جاهایی مثلاً انگار اسنو هی میخواهد بگوید «من باعث تغییر و خوبشدنش شدم». این مانع بزرگی است که آدم دلش نخواهد تغییر کند یا بخواد خودِ تغییرکردهاش را بردار و ببرد جایی گموگور کند.
هیولای چند پست پیش با سنگدلی از انسان مراقبت کرد چون هیولاست و کمطاقت و نتوانست ببیند انسانش دارد نادیده گرفته میشود و گرفتار تلاشهای مذبوحانه شده.
هیولا هم خودش را نجات داد و هم انسان را از باتلاق بیرون کشید.
اگر گله دارند، این هیولا دستپروردهی خودشان است. بهتر است زبان به دهان بگیرند.
هیولا اگر هدفش را درست تشخیص دهد، به کسان دیگر اشتباهی زخم نمیزند.
آن نخ موماندود را بریدم؛ اگر قرار شود شمعی روشن باشد، باید نخ مناسبتری برای آتشش وجود داشته باشد. شاید پیدایش کنم.
گفت که تا همین حالا فکر میکرده زگوند او رو کتابخون کرده؛ تقریباً همه هم گفتن بهش که «تو در این مورد به زگوند رفتی». اما دیشب فهمیده این پریم بوده که از این لحاظ همیشه هواش رو داشته و براش کتاب میخریده، میخونده بارها و از کتابهاش مراقبت میکرده (مثال واضح: گربهی چکمهپوش تصویری).
این رو وقتی یادش اومد و فهمید که گفت «من همیشه، برای فرار از خود زگوند و هیولاهایی که برام ساخته بود، به همون کتابها فرار میکردم؛ همون کتابهایی که پز من رو باهاشون میداد ـ و خودش نمیدونست واقعیت چیه!»
با هم به افق بارونی شب خیره شدیم.
ـ کودک باتلاق کتاب درخور تأملی است. خواندنش برایم جالب است؛ اولش که اسمش را شنیدم، فکر میکردم با داستانی فانتزی روبهرو شوم اما اینطور نبود. اینطور نبود که موجودی در دل باتلاق زندگی کند و ... زندگی خارج از باتلاق بیشتر محل پرداختن داستان است.
دوست دارم کتابهای دیگری هم از این نویسنده بخوانم.
ـ فیلم دکتر ناندور فدور و خدنگ سخنگو را نسبتاً تا آخرش دیدم؛ البته چند دقیقهی پایانیاش مانده که چون بین خواب و بیداری بودم،ترجیح دادم زمان مناسبی ببینمش. آنطور که انتظار داشتم طنزش مرا به قهقهه، آن هم پشت هم، نینداخت ولی به یک بار دیدنش میارزید.مثلاً خدنگه، آنطور دستنیافتنی، استعاره از آن چیز دیگری بود که برای ناندور دستنیافتنی مانده بود.
سرانجام، آنقدر خشم و اندوه بر من غالب شد که کرونا گرفتم!
البته دو روز اول پدر معدهام درآمد که مترصد بودم بابت آن بروم دکتر و علائم دیگر را نادیده گرفتم.
دو روز تب هم مرا کلهپا کرد درس عبرت نشد.
آخرش سردرد نابهکار مجبورم کرد و تازه فهمیدم که بعله...
از قلم تارا سالیوان خیلی خوشم میآید و قصد داشتم یکی دیگر از کتابهایش را بخوانم اما راستش هنوز جرئت نکردم چون میدانم تلخی واقعیت ستم به کودکان و نوجوانان را بدجور میکوبد توی صورت آدم.
حالا هم که با کتاب دیگرش مواجه شدهام، هم خوشحالم باز هم نوشته و هم ناراحتم که نمیتوانم سراغشان بروم.
ای روزگار!
کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کردهام توی این جریان.
دلم را با نخ مومآلود آن شمع گره زدهام به شعله.
دلم میخواهد بین اینجا و آنجا رفتوآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را.
ولی میدانم مرا به حال خودم نمیگذارند. با هواپیمای سمپاش و آفتکششان، بهخیال نگرانی و لطف، مثل سایهای دراز تا ابد کش میآیند و دنبالم میکنند.
دلم میخواهد توی آفتاب کمجان عصرها دست بکشم به دیوارهای پوسیده و بیصدا و سنگقبرها و وانمود کنم زمزمهها را میشنوم.
میخواهم روشن و بی هیچ حجاب و مانعی بدانم شباهتهایم باهاشان چیست.
مدام بهم ثابت میشود تردیدها و ترسهایی که باعث میشود مخفیانه و آشکارا با خودم واگویه داشته باشم بیشتر شبیه حماقت و ناتوانی است تا احتیاط و دوراندیشی.
کاش با من حرف میزدند و میگفتند واقعاً چه پیش آمده. کاش راستش را میگفتند. کاش صادقانه میگفتند از دریچهی نگاه خودشان چه دیدند، چه گفتند و چه شنیدند.
الآن من ماندهام و جزیرههایی پرت و متروک و طوفانزده با هویت ظاهری برخی از نزدیکانم که ناخدای هیچ کشتیای راه به سویمان نمیبرد.
کاش تفاوتها نشانهی بیماری و ضعف و مایهی انزجار نبود!
تا حالا دوـ سه باری به خودم آمدهام و ترسیدهام نکند دارم، با حمایت از ایکسپریم، از ایکس انتقام میگیرم.
مثل اینکه عقدهی الکترای پنهانی داشته باشم ولی تا حالا فکر میکردم ادیپ است!
اما وقتی دلم میلرزد یا تمایلم به گریه خود را نشان میدهد، میفهمم انسان بر هیولا غلبه دارد؛ هرچند منکر وجود آن نشده باشد. هیولا و انسان همدیگر را دیدهاند و مجبورند با هم همراه شوند، نمیدانم تا کجا، احتمالاً تا همیشه؛ چون همین هیولا گاه از من محافظت میکند و جلوی ضربهخوردن انسان نحیف را میگیرد. حالا هرچقدر هم که بخواهند میتوانند توی مسیر به هم جفتک بیندازند. مهم این است که، هروقت پیش من بدِ آن دیگری را بگویند، من مراقب هردوشان باشم.
دوست دارم ببینم چطور این مسیر را به پایان میبرند.
آخ که از کجا آمدهام این بار
و قلبم چه میسوزد؛ سوزشی خفیف و اغلب نامرئی اما گاهی مثل نوک شعلهی کوچک سمجی مرا میسوزاند. میدانم این سوزش از کجاست و نمیدانم. نخ ابدی این شعله مرا به آنجا وصل کرده این بار. آتش را خودم به درونم راه دادم و سوخت آن از همان ناکجای آباد میآید که تا مدتی پیش داشت کاملاً ویرانه میشد؛ در قلب و جان و خاطر من. من به برگبرگ خشک و باطراوتش متصل شدم؛ متصل بودم و نخ را در لحظهی آخر نبریدم و قوت گرفت. در قلبم خودش را تابید و با اینکه نازک است، سوخت را خوب به شعله میرساند. گاهی هم تبدیل به آتش کوچک اشتیاق امیدوارانهای میشود برای خاکریختن روی گندابهای ناخواسته یا آیندهای سبز.
چه میدانم!
دیگر از کتابخور و نیمچهدیکتاتور هم پنهان نمیشوم.
داشتم هست یا نیست؟ را میخواندم که دیدم طاقت ادامهدادنش را ندارم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی را شروع کردم و همچنان معتقدم چقدر نویسندههای ایرانی با خودشان حرف میزنند!
ـ رویم نشد این یکی را در گودریدز ثبت کنم چون کتابهای در حال خواندنم خیلی زیاد است و منتظرم تمام شود و یکهویی گدریدز را غافلگیر کنم.
ـ از شخصیت اصلی کتاب کمی میترسم، احساس میکنم جنزاد است!
بله دیشب خواب دیدم، آن هم چه خوابی!
آن یارو که دنبال بهانه بودم تا شیلنگ آب را بگیرم رویش، و بالاخره جور شد و دلم خنک شد، عروسیاش بود.من تو شهر محبوبم بودم و در خانهای مدرن و قدیمی، یکی از آنها که انگار شبیه هماند، نشسته بودم. یادم نیست میزبان که بود، مادر عروس؟ چقدر هم تحویلم گرفت! خانه نوسازی شده بود البته فقط نوسازی. از رنگ سبز روشن دوران بچگیام در آن استفاده شده بود. خلاصه توی خیابانها خوشخوشک راه میرفتم و بالاخره تصمیم گرفتم بروم عروسی. بدون دعوت! توی خیابان، بین مهمانان فراوان،ماشین عروس را دیدم که پیکان روشن بود و عروس پیاده شد و دست تکان میداد و مرا دید و لبخند زدیم به هم.بیدار که شدم، خوشحال بودم از دیدنش.
ـ چی؟ تصمیم گرفتم باهاش آشتی کنم؟ نهخیر. این کار از دشمنی هم بدتر است.
خدا را شکر که لباس سفید تنش نبود. لباسش زرشکی بسیار ساده بود و روی سرش گل گذاشته بود و چشمهاش بهقدری درشت و ساده بودند که زیبایی منحصربهفردی داشتند. اصلاً نهایت خوشحالیام از دیدنش بابت دیدن چنان چشمهایی بود. انگار گمشدهای بودند که حالا اصلاً نمیشناسمشان اما توی خواب و اندکی بعد بیداری، فقط همان لحظات، از یافتنشان خوشحال بودم.
همان و بس.
اِ یادم افتاد چند وقت پیش خواب آن یکی سلطهگر را دیدم و اتفاقاً آنموقع هم خوشحال بودم. خوب است توی خوابهایم خودم را آزار نمیدهم. بروید به همان ظلمت فراموشی ذهنم که بودهاید!
تازگی ـ که نه، چند ماهی است و شاید بیش از یک سال که ـ آزمایشگر درونم بیدار شده و این بار سوژههایش گل و گلدانها هستند.
میروم بالای سرشان و تشویقشان میکنم، یا گاهی در شرایط نگهداریشان تغییرات اندکی میدهم.یکی از اشتیاقهای شیطانیام تکثیرشان است، با دستهای خودم. پارسال چندتا برگ پیتوس را به فنا دادم و پاجوش سانسوریا را تپاندم توی گلدانی کمعمق. بیچاره با دو برگ معلق مانده بود بین مرگ و زندگی. چند وقت پیش، آن را همراه چند پاجوش دیگر یله کردم در گلدانی عمیق و پرخاک و حالا چنان قرقی و قبراق شده که از شلوولی برگهایش خبری نیست و یک برگ دیگر هم داده. ازآنور هرچه گل سنگ فسفسو را مراعات کردم، یکهو برگهایش ریخت و الآن فقط یک شاخه ازش مانده. دیوانه! تازه، دیروز دیدم گل قاشقی ابلق که درست کنار سادههه بود، خودکشی کرده! یکجور عجیبی، انگار از ریشه جدا شده و دیگر رسماً جان ندارد! بالاهایش را فعلاً گذاشتهام توی بطری آب ببینم چه میشود. چهت بود خب؟
اگر در خانهی ما، پای پنجره، دیدید سر خودکار یا پاککن افتاده کار بچهمچه نیست. آنها ابزارهای شلیک من برای پرتاب سمت شیشهی پنجره و ترساندن این ابلههای ایکبیری خاکیاند که گلهای پشت پنجره را نوکنوک میکنند! اینهمه گل و گیاه دورتان ریخته! حالا این بدبخت به نوکتان خوشمزه آمده؟
فردا میخواهم بروم آنجا،
با توتوله.
توتوله اولین بارش است. میخواهم مثل من کف کند و فکش بچسبد به آجرهای پیادهرو. میخواهم هی بخواهیم و نتوانیم ازعهده برآییم. میخواهم توی ذهنش هزارتویی خیالی به درازنای آرزوهای واژهایاش درست کند و هی حالش را ببرد.
ـ معمولاً پیشپیش از برنامههایم نمیگویم. ولی چون رمزی مینویسم، اشکالی ندارد. کائنات نمیتواند پاتک بزند!
[1].مثلاً اسم آنجا
ـ سندباد، چرا دیگر خوابهایت را نمینویسی؟
ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمیبینم. شاید خیلی در دنیای واقعیام پیچیدهام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر میآیم و برای همین، خوابها و خیالهایم هی کمرنگ میشوند،هی سریعتر نخ نازک پوکشان پاره میشود و در فضا تارتار میشوند، تارها زود محو میشوند و من حتی به صرافت نمیافتم سر یکیشان، یکیشان را بگیرم.
ـ اِ، هیم؟
ـ نه ناراضی نیستم. عجیب است! تو مشکلی نداری که؟
ـ من تا وقتی خوراک و خرناسهایم بهراه باشد غلط کنم ناراضی باشم. تازه خودم را توی شکم تو جا کردهام!
ـ آخ گفتی شکم! از ظاهر شکمم بیشتر ناراضیام تا گمشدن خوابهایم.
دارم از علافیَتم نهایت استفاده را میبرم.
در دوران بینالکارِین بهسر میبرم و خواندن هیچ کتابی بهم نمیچسبد و فیلم نمیبینم و خیاطی و بافتنی که هیچ!...
کافی است یک یا دو ساعت بیرون برای کاری بروم، قشنگ باقی وقتم از کنترل خارج میشود!
یکجور ملنگی ولنشین و دلنشینی دارم. البته کلی برگه برای تصحیح دارم که قفلکردنم بابت همانهاست چون دارم ـ خیرسرم ـ خیز برمیدارم بروم سراغ آنها.
دوستجان، پرکلاغی جان، اسمقشنگ جان؛
تو بهترین و خواندنیترین نامهای را برایم نوشتهای که در کل عمرم دریافت کردهام.
امروز دوباره خواندمش؛ بعد از چند سال. متنش از یادم رفته بود و یکی از معدود فراموشیهای جذابی بود که سراغم آمده چون با خواندن دوبارهاش و کشف تکتک کلمات محبتآمیز و صمیمانهای که در آن ثبت شده انگار بارها و بارها چنین نامهای را دریافت کرده باشم، از آن بینهایت لذت بردم. کلیتش همیشه در خاطرم بود و همین دلم را قرص میکرد. هر بار وسوسه میشدم دوباره بخوانمش، انگار قرار بود طلسمش بشکند و دلم نمیآمد بازش کنم. فقط سر میچرخاندم سمت قفسهی کتابها و نگاهش میکردم. امروز اما وقتش بود. روحم کمی بزرگ شد و شاید کمکم کند از این حال خراب خلاص شوم.
پاکت قشنگ پر از جوجههای زردش را گذاشتم توی قفسهای که خاصتر از قبلی است؛ همان که تصویر رقصندهی اسپانیایی (اسمش را گذاشتهام آئورورا) و سه اژدهای اریگامی را، بهنیت سه اژدهای سریال محبوبم و به رنگهای خودشان (سبز و قرمز و سیاه)، در آن گذاشتهام؛ روی کتاب خاص فونکه که اسمم را از آن انتخاب کردهام، همان اسمی که تو هم در نامهات نوشتهای.
ارادتمند،
سـنـدبـاد
بله انگار خیییلی گذشته است؛ از آخرین باری که به خودم لطف کردم و اینجا همان یک جمله را نوشتم
که یادم باشد؛
یادم بماند ...
در مجموع، دیوانگی از بین نمیرود بلکه از حالتی به حالت دیگر، از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر و از شب به روز درمیآید؛ گاهی هم از فردی به فرد دیگر.
من هم با آن مسموم شدهام و همچنان که پادزهرش را در مشت میفشارم و گذاشتهامش برای لحظهی آخر، در کورسوی امید شاید دروغی و باطلی جلو میروم تا با زبان خودم اتمام حجت کرده باشم.
دیروز، شنبه، اول هفته، او هم میگفت دارند مسمومش میکنند؛ خیلی قبلتر این کار را کرده بودند و دوباره شروع کردهاند و این بار هم ادامهدار است. گفت دلیلم برای ادامه چیست؟ رها کنم؟ گفتم اگر میخواهی ادامه دهی، به تو میآید دلیلت این باشد که میخواهی به خودت ثابت کنی از آنها بهتری و به آنها هم امید بدهی در بهترکردن تو از خودشان موفق بودهاند (البته این دومی دهانبندی است وگرنه که خودمان میدانیم تو با فرار از آنها بوده که توانستهای قدری علاج شوی).