عاشقی در اردیبهشت

اولِ عاشقی رو دوست دارم. اول فکر می کردم مثل کتاب قبلی نویسنده، که نیمه کاره موند، طوری باشه که باید باحوصله و صبر بخونمش. چون مثل باقی کتابای موردعلاقه م پیش نمیره و ... اما خوب بود. روال خودش رو طی کرد موقع خوندن. زود تموم نشد. اما نیمه کاره نموند و خاطرۀ خوبی از خودش به جا گذاشت.

ابتدا و میانه ش برای من با انتهاش و طرز به پایان بردنش متفاوت بود. هر کدوم حال و هوای متفاوتی داشت. البته تا وقتی کتاب رو تموم نکردم، همچین حسی نداشتم. از این جهت متفاوت بودن که فکر نمی کردم وقتی کتاب تموم بشه همچین احساسی به کتاب در من به وجود بیاد. تا وقتی به آخرای کتاب نرسیده بودم، نمی تونستم بگم:

تمام «ماجرا»، اگر دنبال ماجرا باشین، همون اتفاق آغازین _حضور غریبه_ و اتفاق نهایی _عکس العمل زن و شوهر به این حضور_ هست. اونچه توی صد و خورده ای صفحه، بین این دو ماجرا اتفاق میفته، تمام در خود رفتن ها، مرور بعضی خاطرات، حدس و فکر ها، ... همۀ این ها که در سر زن می گذره و هرچی از دید اون روایت می شه، اصل قضیه همین هاست. کلارا و تأثیرش از دور بر زندگی زن، نقشی که تو زندگی هم داشتن _با اینکه خیلی کم ازش صحبت می شه_ مثل قلم موی کلارا طرح هایی روی داستان می زنه و بهش وجهۀ تازه ای می ده.

مسئلۀ بعدی اینه که فکر می کنم بهترین زمان برای خوندن این داستان همون دهۀ 30 و 40 زندگی باشه.

و مسئلۀ مهم دیگه قلم و تسلط مترجم خوب کتاب هست که واقعاً جای تقدیر داره.

* اولِ عاشقی، یودیت هرمان، ترجمۀ محمود حسینی زاد، نشر افق.

** این کتاب رو پرکلاغی بهم امانت داد ^_^

قلب اسفند

بالاخره صاحب باغ مخفی شدم! دیروز به آن کتاب فروشی 30%تخفیف دار سر زدم که پیدا کردن ورودی اش چندان آسان نبود. بین دو کتاب فروشی دیگر، راه پلۀ بسیار باریکی بود که تا خیلی به آن نزدیک نمی شدی، نمی توانستی ببینی ش. به قول پرکلاغی جان؛ عین مکان های هری پاتری! عنوان های کتاب هایش هم زیاد نبودند. اما برای کسی که تعدادی از این کتاب های خوب تازه-چاپ نشر چشمه بخواهد، جای خوبی است، و البته چند مورد دیگر که یادم نیست. باغ مخفی را هم، با اینکه چند ماهی است خیلی دوست دارم بخوانمش، به علت ارزان درآمدنش خریدم. چون کتاب نخوانده زیاد دارم و نمی خواستم قانون شکنی کنم.

کشف و شهود در فضای همیشه مرموز کافه فرانسه هم خیلی خوب بود. جایی که سالها از کنارش رد می شدی و هربار می خواستی بروی ببینی آن تو چه خبر است و نمی شد و فرصت نبود و ...

از کتاب فروشی نشر افق هم متشکرم که یکی از ویترین هایش را مثل جزیرۀ گنج آراسته بود. کپه ای خاک در وسط ویترین و حتی بعضی کتاب ها هم با لایه ای از خاک پوشیده شده بودند، سکه های طلا و دست اسکلت بیرون آمده از گور و ...

آدم وسوسه می شود گوشه ای از خانه را ... یعنی بروم توی کارش؟ (خنده های شیطانی اژدهای درون!)

 بهتر از این نمی شد عکس بگیرم، چون هم من حرفه ای نیستم هم جهت تابش خورشید طوری بود که لاجرم سایه مان روی ویترین می افتاد.

18 اسفند 94

*این ماجرای اسفند گذشته است که منتشرش نکردم. یادم رفت. ولی حیف است روی تاروپود قالیچۀ پرنده م نقش نبندد

آنیتا

1. اون زمان که خودمو شاهزادۀ گمشده ای می دونستم، یکی از ابزاری که توی اتاق خیالیم داشتم، تلویزیون مخصوصی بود که هروقت اراده می کردم، کارتون و برنامۀ مورد علاقه م رو پخش می کردهروقت می خواستم _معمولاً موقعی که باید می رفتم دستشویی یا آب میخوردم!_ برنامه رو ثابت نگه می داشت تا من برم و برگردم. اون موقع هیچ اطلاع و تصوری از کارکرد دستگاهی مثل ویدئو و ... نداشتم. فقط اسمش رو شنیده بودم. نمی دونستم می شه باهاش فیلم/ کارتون رو بارها نگاه کرد، عقب/ جلو برد (و اینکه خیلی دوست داشتم بعضی صحنه ها رو بارها تماشا کنم)، ...

2. گویا بعضیا هم هستن در گوشه ای از دنیا که تصورات بچه ها از اختراع ابزار رو جدی می گیرن. بهشون می گن «نقاشی کنین، ما می سازیم». دستشون درد نکنه! من زود دنیا اومدم انگار.

3. تا حالا چندین بار پیش اومده تصوراتم درمورد ساخته شدن چیزی، سال ها بعد به شکل کامل تر و بهتر تجسم پیدا کرده. برای همین گاهی فکر می کنم باید چیزایی که لازمه اختراع بشن رو بدون اینکه خنده م بگیره، یه جایی یادداشت کنم.

بدهی ایتالیایی


« .. در انتها، وقتی زندگی لایه لایه کاملا مرصع به تجربه شده است، همه چیز را می دانی، رمز و راز و قدرت و عظمت، اینکه چرا به دنیا آمده ای،اینکه چرا می میری، و چگونه همه چیز می توانست متفاوت باشد. تو خردمندی.اما بزرگترین حکمت در آن لحظه دانستن است که حکمت تو دیگر به درد نمی خورد. همه چیز را زمانی می فهمی که دیگر چیزی برای فهمیدن نیست.»

«ک» دوست داشتنی


نمی دونم خاصیت کتاب های کارلوس فوئنتس اینطوره که در طیف خوانندگانش احساسات متفاوتی ایجاد می کنه؟ یا هنوز زوده بعد از فقط خوندن دو کتاب ازش، به این نتیجه برسم؟

هم آئورا و هم زندانی لاس لوماس یا تحسین کننده داشتن یا کسی که نپسندیده. حدوسط ندیدم. البته جامعۀ آماری م هم بسیار محدود بود!

_ به خودم: این دیگه چجور نتیجه گیریه؟

خودم: خب دیگه!

کتاب کتاب کتاب

_ موجود خوبی بوده م و سه کتابی که ماه پیش خریدم، خواندم. البته کتاب های خیلی باریک و کم جانی بودند ولی ماجراهایشان خواندنی بود.

آئورا، کارلوس فوئنتس، ترجمۀ عبدالله کوثری، نشر نی.

ما دایناسور بودیم، شهلا زرلکی، نشر چشمه.

قلمرو این عالم، الخو کارپنتیه، ترجمۀ کاوه میرعباسی، (انتشاراتش الآن یادم نیست).

شاید بعداً درمورد هر یک جداگانه بنویسم، حتی شده اندکی. حتی نه آن طور که درخورشان باشد، مثل همیشه که داستان های خودم و کتاب ها را به قدر حوصله و وقت و ... می نویسم.

__ دیروز که کتاب را بردم برای بازپس دادن، توی راه مدام می گفتم با این همه کتاب نخوانده و فلان و بیسار، دیگر کتاب نگیرم بهتر است. زهی خیال باطل، کتابخانه جان کلی کتاب خوب جدید آورده بود که نه تنها وسوسه کننده بودند، که اگر کسی ببیند و امانت نگیرد مصداق خسرالدنیا والآخره به شمار می آید. بیشتر آن ها که به چشمم خوردند، کتاب های نشر ماهی بودند. من هم مثل قحطی زده ها، نه یک کتاب، سه تا برداشتم. طبق معمول هم برد با قفسۀ امریکای لاتین جانم بود.

___ نمایشگاه کتاب هم که در پیش است و باید دید چه می شود و چه باید کرد!