یه وقتایی یه چیزایی باهمۀ اهمیتشون « مهم » نیستن
به واقع هم مهم نیستن ؛ اون قدر مهم نیستن که هی بخوای بهشون فکر کنی و یه کلاف درهم تنیدۀ سردرگم ازشون فراهم کنی و از چیزایی که واقعا « مهم » اند باز بمونی ...
اما در ذات خودشون اهمیت دارن و این اهمیت زمانی بهتر خودشو نشون میده که بگیم برخورد ما و طرز کنار اومدنمون ، مقابله مون باهاشون هم مهمه.
اینه که « مهم » ِ ... این که ما با هر مساله ای چطور برخورد کنیم
ولی هرچند هم مهم نباشه ، یه جایی پس ذهنمون همیشه یه انباری ، قدّ یه کارتُن خالی برای این چیزا می مونه که گاهی در خلوتمون سراغشون میریم و از توی قفسۀ ذهنمون اون کارتُن رو بر می داریم و مسایل توشو هم می زنیم و نگاهشون می کنیم ، بهشون فکر می کنیم ..
بعضی شخصیت هایی که توی کتابا و فیلما باهاشون همراه می شیم ، ممکنه محوری نباشن و یا در کل تأثیر خاصی روی آدم نذارن . ولی گاهی وقتا هست که یه چیزایی رو در ما عوض می کنن ، یا باعث می شن که یه چیزایی در ما شروع کنه به عوض شدن ...
جاستین _ دختر مگی ِ نازنین در کتاب پرندۀ خارزار _ برای من همینطوریه . وقتی کتابو می خوندم زیاد ازش خوشم نمیومد _ نه این که ازش بدم بیاد ، نه _ فقط آزاد منشی ش رو تحسین می کردم و عاشق اسمش بودم .
اما همین بشر یه کاری کرد ، یه کاری کرد که در طی سال ها آروم آروم قیدهایی از دست و پای ذهنم باز شدن ؛ حالا از هر جهت و زاویه که بشه فکرشو کرد . چون نمونه های متفاوت براش زیاد دارم :
اون جایی که جاستین و برادرش مشغول آب تنی بودن و پدر رالف از راه می رسه و حالا دیگه در سلسله مراتب کلیسایی ، به جایی رسیده که باید جلوش خم شن و دستشو ببوسن ، دین با علاقه و ایمان قوی زانو می زنه و انگشتر عالیجناب رو می بوسه . اما جاستین خیلی راحت میگه : « ممکنه میکروب داشته باشه و من مریض شم » و آسوده و سبک بار از کنار قضیه رد می شه !
جاستین این جوری در ذهن من جای خودشو باز کرد و اون لحظه فقط طرز تفکر و برخوردش برام مهم بود . اما تو این روزگار ، گاه که میام ریشۀ افکارم و برخوردهام و خواسته هام رو پیدا کنم ، به اون دختر شیطون مو هویجی متفاوت می رسم .
* 17/ بهمن / 91
پارسال این روزا داشتم جلد دوم« نغمۀ یخ و آتش » عزیزم رو می خوندم
قرار گذاشته بودم با خودم که جلد 3 ش رو به زبون اصلی بخونم چون ترجمه ش نیست
ولی از همون اولش کارای مهم تری پیش اومد که فقط یه فصل رو تونستم بخونم
و انقد تجربه ش شیرین بود که انگار همین دیروز این اتفاق افتاد
الآن دلم برای جلد 2 ش هم تنگ شده.. حتی برای اولی ش ! با این که فصل اول سریال رو 3 بار دیدم همون پارسال ..
از اژدهاها دور افتادم دلتنگشونم :/
دیروز عصر یکی از بچه مدرسه ای ها برگشت وسط خیابون ، بلـــند دوستشو صدا کرد :
_ جــااااویـــــد !
..
یه بچه گربۀ پشمالوی راه راه خاکستری یه دفه آنچنان وسط خیابون ایستاد و با چشای درشت و پرسشگر به دور و بر نگاه کرد که یه لحظه فک کردم شاید اونو هم توی خونه صدا می کنن « جاوید » !
خیلی شبیه این بود :)
از همون اولی که یادم میاد و نمیاد ، مامانم تا فرصتی گیرش میومد یه کار هنری روی دستش بود ؛ کشیدن ویترای ، خیاطی ، تغییر دکوراسیون منزل، تزئین در و دیوار با اسباب بازیا و چیزای مورد علاقۀ من ، تابلو سازی ، بافتنی ، قلاب بافی ، ..
سرش هم همیشه خیلی شلوغ بود . اون سالها هم امکاناتی که الآن موقع انجام کارای خونه وجود داره، نبود . شاغل هم بود . شاید همین باعث می شد قدر وقت فراغتشو بدونه و اونجوری که دلش می خواست ازش استفاده کنه .خب منم چون دوست و هم بازی خاصی نداشتم و خیــــــــــــــلی باهاش دم خور بودم ، تو این زمینه ازش تاثیر گرفتم و به یه سری از این کارا علاقمند شدم.
1_ مامانم هربار که یه تابلو درست می کرد می زدش به دیوار . منم تنها کار هنری که ازم برمیومد نقاشی کردن بود .یادمه ظهرا که استراحت می کرد ، توی فضایی که باید حتما ساکت و آروم می بود تنها کار بی سروصدا همین نقاشی کردن بود که چون از خواب ظهر فراری بودم به ناچار انجامش می دادم . تا یکی دوتا نقاشی می کشیدم عصر می شد و می شد خیلی کارای دیگه کرد بعد از بیدار شدن مامانم . بعـله ! یه مدت کارم شده بود نقاشی کشیدن و بعدشم از دفترم می کندمشون و می زدم به دیوار . اوایلش عقلم خوب کار نمی کرد و مث پت و مت از ساده ترین راه ممکن وارد می شدم ؛ نقاشیامو با « تُف » می چسبوندم! تا یه جایی موثر واقع می شد ولی یادمه تابستونا گرم بود و گاهی پنکه سقفیو روشن می کردم . اون وقت مایع چسباننده خشک می شد و نقاشیام میفتادن روی زمین . بعدشم به این نتیجه رسیدم که بهتره از چسب آبکی استفاده کنم . ولی مامانم همیشه آثار هنری منو از روی دیوار میکند و یکی دوبارم رنگ دیوار باهاشون کنده شد !
منم شاکی می شدم :/
2_ من تا چندین سال خیلی تحت تاثیر مامانم بودم و سعی می کردم هرکاری رو در این زمینه ازش یاد بگیرم . برای همین مث اون سعی می کردم گوشه گوشۀ محل زندگی مونو با کارای دستی م و چینش های خودم تزئین کنم و هویت بدم بهش.
ولی از چند سال پیش ناخودآگاه سعی کردم _ به شدت هم سعی کردم _ از زیر سایۀ مامانم بیام بیرون . حتی تا این حد که هرکار زیبا و قابل تحسینی که انجام میداد رو انجام ندم !! دوست داشتم _ و دارم _ که هرکار خودم مُهر منو روی خودش داشته باشه و به نوعی صاحب سبک بشم برا خودم . البته اینش خیلی خوبه به نظرم ولی بدیش دقیقا با یکی از وجوه شخصیتی من هماهنگ شده و نتیجۀ خوبی نداره ؛من همیشه کلی نقشه و ایدۀ نوظهور و جدید و بدیع! توی ذهنم می پرورونم در این زمینه ها . ولی چون خیلی چیزا رو به فردای نیومده یا داشتن امکانات وشرایط و فراغ بال بیشتر موکول می کنم ، و از اونجا که همیشۀ خدا یه سری پروژۀ بزرگ و کوچک نیمه تموم روی دستمه ، این میشه که از این مسایل دور می مونم . چند روزه که یه جورایی این قضیه دیوارش برام فروریخته ؛ سرعتمو بیشتر کردم و تصمیم گیری هامو سریع تر انجام میدم . کمتر شک و تردید به خودم راه میدم و چندتا کارو انجام دادم . البته ربطی به خونه و دکوراسیونش نداره و کاملا شخصیه ولی همونم خیلی خوبه .
3_ یه چیز دیگه م در این رابطه وجود داره که ؛ هرچی مامانم صبور و با حوصله و پرکار و پرتلاش و با دقت و ریزبینه ، من تنبل و بی حوصله و زود خسته شو و ... اینا هستم . این چیزام که با کار هنری جور درنمیاد . مگه چــــــــــــــــی بشه که یه کاری رو باحوصله انجام بدم . یعنی از هر 10 تا یکی رو. ولی اونقدر خوب می شه که خودم کیف می کنم . یادمه یه بار که مامانم داشت خیاطی می کرد _ خیلی سنم کم بود _ منم یه تیکه پارچۀ گلدار از کنارش برداشتم و مجسم کردم مثلا این برای قسمت جلوی یه لباس واسه مامان بزرگم مناسبه . بعداز خودم یه مدل درآوردم و یه سری پارچه که به صورت نواری بریده شده بودن رو به شکل روهم -روهم ، سمت چپش دوختم . مثلا شدن یه چیزی عین گل سینه !! و سر نوارها هم مث این چیزایی که « چیِر لیدر » ها دارن آویزون بود !! به نظرم خیلی عالی و زیبا شده بود و من که بسیار خوشحال و راضی بودم از این کارم و دنبال یه تیکه برا پشتش می گشتم تا بدوزمش و تقدیم مادربزرگه بکنمش ، متوجه شدم از روی چپِ پارچه تزئینات رو دوختم ! خلاصه به جای اینکه نوراها رو باز کنم و از اون روی درست بدوزمشون ، به خودم گفتم : « خب اشکالی نداره ،از روی چپ می پوشدش ! »
خلاصه همین تنبلی و بی حوصلگی م باعث شد مامانم بهم پارچه نده تا پشتشو بدوزم و بلوزه بی سرانجام موند !
خب این طرز رفتار الآنم دقیقا تو خیلی کارام دیده می شه .
_ این « پرداختن به خود » ها گاهی باعث می شه طلسمشون برام بشکنه و بتونم برا بعضی چیزا نقطۀ پایانی متصور بشم :)
خیلی دقت کردم تا حالا و ، می بینم شدیدادلم می خواد « صبح » ها مال خودم باشه !
این قسمت از روز همیشه برام خوشایند و دوست داشتنی و دلچسب و ... بوده حالا به هر دلیلی . می خواد انرژی زیاد داشتن باشه ، بلند شدن از یه خواب عمیق طولانی ، .. مخصوصا این که صبح هاش « زوود » باشه . هرچی زودتر ، بهتر
وقتی صبح هام مال خودمه ینی هرکاری خود خودم همون لحظه دلم بخواد انجام بدم ؛ چه بر طبق نقشه های قبلی و برنامه هام پیش رفتن و چه یه سره پشت پا زدن به همه شون و غرق شدن در یه دریایی ، چاله ای ، فضایی ، چیزی.
مث وقتایی که می تونم بشینم اینجا و آرشیو وبلاگمو مرور کنم و اصلاح کنم و گاهی نظراتو بخونم و در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم ،.. یا اصن یادم بیاد که درمورد چه موضوعاتی حرف زدم و نوشتم و فکر کردم ، یا غافلگیر بشم که چه چیزایی بوده که از ذهن من بیرون اومده و به کلمه تبدیل شده ..
کارای دیگه رو که بیشتر شبیه وظیفه و رفع تکلیفه ، دوست دارم توی صبح نباشن .. عصرا خوبه . عصر که میشه آدم کم کم به وقت استراحتش نزدیک میشه . حتی اگه خسته م بشم زیاد ناراحت و مغبون نیستم چون به ساعتای تجدید قوا نزدیک می شم و می دونم بازم یه صبح پرانرژی دیگه در راهه