اِما

یادم افتاد قرار بود خیلی زودتر از اینها بگویم که چقدررررر رینیرا تارگرین را دوست دارم، شاید هم هنرپیشه‌ی آن نقش را. تن صدایش، حرف‌زدن و مکث‌هایش، احساساتش در چهره و صدا، خیلی برایم جذاب است. مخصوصاً وقتی هنرپیشه‌ی زیبای نقش آلیسنت مقابلش قرار دارد و با هم صحبت می کنند، در مقابل تندحرف‌زدن آلیسنت،‌ زیبایی و وقار و جذابیت رینیرا ـ حتی در اوج خشمش ـ برایم بیشتر می‌شود.

و آنجاها که با دیمن اتمام حجت می‌کند چقدر دلم خنک می‌شود.

موقعیت رینیرا

پاستیل‌های بنفش تمام شد و من عاشق کرنشا شدم، و البته جکسون عزیزم. آنجا هم که رابین سعی داشت سطل‌آشغال محبوبش را جای گیتار پدرش بفروشد دلم شرحه‌شرحه شد.

کتاب‌های خوب کودک و نوجوان خیلی به‌درد بزرگ‌سال‌ها می‌خورد و بهتر است خوانندگانش فقط کودک‌ونوجوان نباشد.


پریشب که اپیسود جان لاک و پدرش را دیدم، یادم افتاد چند سال پیش میوشان به این ارتباط اشاره کرده بود؛ که ذهنش را درگیر کرده. و به این فکر کردم که ما چرا و چطور و چقدر این چیزها را فراموش می‌کنیم؛ شاید هم عمداً فراموش می‌کنیم چون امید داریم درمورد ما قضیه فرق داشته باشد. مثلاً میوشان اعتقاد دارد، در این رابطه، خودش انتخابگر بوده و کنترل اوضاع را در دست داشته است اما متأسفانه آخرش سر نخ رها شد و افتاد توی چاه ویل.

فکر کنم باید سرال یا کتابی هم موجود شود که به «موارد بعدتر» هم به‌خوبی اشاره کند و ما آویزه‌ی گوشمان کنیم؛ مثلاً خط وراثت در خانواده. فعلاً میوشان فکر می‌کند در موقعیت «رینیرا» قرار دارد!

فورتوناهای کوچک

به نظرم دارد اتفاقی می‌افتد:

اقتباس‌های تلویزیونی و سینمایی دارند از کتاب‌ها پیشی می‌گیرند!

جالب اینجاست که روایت و شگردهای داستانی را تقویت می‌کنند ـ و فقط پای جلوه‌های بصری در میان نیست ـ و این باعث جذابیتشان می‌شود، واقعاً واقعاً!

و این که بالا نوشتم ربطی به این پایینی‌ها ندارد.

بیتل‌جوس را ـ که صبح، خیلی عجیب، نیمه‌کاره ماندـ اتفاقی، آخر شب از همان‌جا ـ همان‌ لحظه‌ی نیمه‌رهاشده ـ پیدا کردم و دیدم.

اپیسود دوم سرکار خانم جوآن را هم ظاهراً از دست نداده‌ام چون یک‌روزدرمیان پخش می‌شود.

بهانه‌ها به‌مثابه‌ی جلبک سرگردان [1]

فیلم و سریال‌هایی را که پخش می‌شدند به هم متصل کردم و پیوسته بافتنی بافتم: جوآن، چشم‌هایت، چند دقیقه امیلی در پاریس،  اشین، انیمیشن‌های روح و غول‌های قوطی.

راستش بیشتر از همه از دیدن جوآن خوشحال شدم و همان بود که غافلگیرم کرد و مرا نشاند پای تلویزیون. دلم برای سوفی عزیزم تنگ شده بود و چند روز پیش خیلی دلم می‌خواست این سریال را ببینم، ولی نشده بود.

ـ نکته‌ی چندش: فیلم ایرانی چشم‌هایت بود. هی منتظر بودم تهش آبروی آن حفظ شود ولی نشد.

[1] یادم رفته آن چیزهایی که زیر گوش لونا وزوز می‌کردند چه بودند.

یک‌هویی‌ها

فعلاً منتظر فصل ششم ندیمه هستم.

فصل آخر دوست نابغه هم یک‌هویی چند هفته‌ی پیش پدیدار شد و دو هفته‌ای است که روزش هم کم‌کمک عقب می‌افتد.

انگار پخش سریال هم دارد مثل لنو و لی‌لا از میان‌سالی گذر می‌کند و فلان و بهمان (تشبیه خنده‌داری توی ذهنم ایجاد شد: ...).

چند شب پیش هم کشف کردیم که لاست دارد از یک کانالی پخش می‌شود و هر شبی که یادمان باشد، می‌بینیمش. البته خودم به این نتیجه رسیدم به‌شدت فضایش مطلوب من است و بهتر است باز هم ببینمش.

یک‌هویی بامزه‌ی دیگر دیشب توی مترو بود: پاستیل‌های بنفش که ایستاده خواندمش و ناخواسته هم نصف کتاب خوانده شد و هم زانودرد نشستن روی صندلی‌ها را نداشتم.


چه دور و چه نزدیک، ... و حالا چه ناپیدا!

دارد... دارد... دارد... روزهایی می رسد که آخرین دیدار من و او در آنها بوده.

تابستان به صرافت افتاده بودم (نه، به‌شدت لازم دانسته بودم) ببینمش. اما بی‌فایده بود؛ هم ندیدمش و هم .. خب، که چه؟ دیدار خوبی نمی‌شد، مگر چند روزی طول می‌کشید.

بهترین موقعش اواخر زمستان و اوایل سال جدید بود؛ که اصلاً بهش فکر نکردم.

فراری

چند روز پیش، توی سیروکلک‌های ذهنم یاد میوشان افتادم؛ میوشان و روزی که هر دو هشت‌ساله بودیم و آخرین حضور بچگی‌مان در آن شهر بود؛ همان شهری که روی چوب تخت بامزه‌اش مثلاً کنده‌کاری می‌کردم (یادم نیست ادای چه کسی را، که در تلویزیون دیده بودم، درمی‌آوردم). همان روزی که میوشان بزرگ نشد ولی شکست و خورد شد و تکه‌هایش را هول‌هولکی جمع کرد و گذاشت توی چمدان کهنه‌ای که ازقضا یک قفلش شکسته بود و یکی زنگ‌زده و با هم آن را لخ‌لخ توی کوچه‌ی سراشیب می‌کشیدیم و رو به بلندی داشتیم. همان روز که سوار هواپیما شدیم اما ظاهرمان شبیه کولی‌های گاری‌نشین بود. کاش بلد بودیم زیرلبی با هم حرف بزنیم و کمی بخندیم ولی هر دو دلهره داشتیم و فکرمان مثل مگسی که در بطری گیر افتاده خودش را به درودیوار می‌کوبید.

قصد کرده بودم هرچه از میوشان یادم هست جایی ثبت کنم؛ آخر خاطراتش خیلی جسته‌گریخته به یادم می‌آید. همیشه کلیتی از او در ذهنم هست و انگار همیشه هم حی‌وحاضر است اما جزئیات... جزئیات در زمان‌های خاصی کنار هم می‌نشینند و یک‌مرتبه امتداد نخی که خودش را نشان داده در دل تاریکی پیچاپیچ پیدا می‌شود و من می‌کشمش و نخ همین‌طور می‌آید، می‌آید و می‌آید تا در دستانم اندازه‌ی گلوله‌ی بزرگ و درهمی می‌شود.

میوشان! چطور باید یادت کنم؟