فروردین 92

« دل اگه خونۀ غم شد من اگه پریشونم

تا ابد من به یاد عشقت ترانه می خونم

من پر حس نیازم تو نجیب و بی همتا

دبگه از اون نگاه پاکِت جدا نمی مونم »

 

__ با صدای زنده یاد ناصــر عبداللهـی

آلبوم « هوای حوا »


جاده

گل وجود بعضی آدما رو انگار

همین طوری بی هوا چنگ زدن از کنار جاده ها برداشتن ..

انقد که عاشق رفتن و سفرن .

حتی اگه  نرن ، یه عمر  یه جا بشینن ،

همیشه با دیدن جاده ها هوایی می شن و دلشون پر می کشه برای کی شدن با نقطه های ناشناختۀ افق


از خوشی های کوچک و بزرگ

_ دیروز به طور جدی شروع کردم به کار کردن روی پروژه ای که بیش از یه ماهه دارم بهش فکر می کنم :

قبل عید آدرس کتابخونه های نزدیک رو از اینترنت درآوردم . با یکی از دوستای محلی م هم که صحبت کردم گفت « ع ا » بهتره . خودم هم دیروز چک کردم دیدم واقعا هم کتاباش بیشتره ، هم نزدیکتره هم حق عضویتش کمتره !

متاسفانه مدارک کافی همرام نبود وگرنه همون دیروز عضو می شدم . برای همین با خودم قرار گذاشتم همین امروز _ مثلا  در عرض چند دقیقه دیگه / البته بعد خوردن چایی م ؛ سلام پرکلاغی جون _ برم عکسو بدم بهشون و رسما بعد چند روز بتونم کتاب امانت بگیرم .

توی مخزنشون هم چند تا کتاب از ایزابل عزیزم دیدم :) :) *آیکن برق زدن چشما*

تو کار خودم موندم که این چند سال پس من چیکار می کردم ؟؟ از لحاظ اینکه تکونی ندادم به خودم تا برم عضو کتابخونه بشم !! مساله اینه که من هنوزم چندین فایل پی. دی. اف. کتاب نخونده دارم و همین طور هم کتابای خونده نشده توی قفسه های کتایخونه . شاید دلیلش همین بوده :

_ آهنگ این روزام : تراک 1و 6 و 8 « عاشقانه ها » از احسان خواجه امیری و از دیروز هم« ای جونم» با صدای سامی بیگی .

وقتی م خسته شدم بالطبع بر میگردم سراغ یانی های محبوبم :)


اجبـار _ 2

اون قضیۀ « اجبار » در زمینۀ آموزش و یادگیری و اینا بود ... [ اینـجا ]

دقیقا چند روز پیش یه راه حل بالقوه براش پیدا شد  :) من داشتم به همون بخش «اجبار» ش فکر می کردم که باید بیشتر و با پشتوانۀ قوی تری عملی ش کنم ، اون وقت جناب سوپروایزر جدید هم دقیقا دقیقا همون برنامه ای که توی ذهن من بود رو با صدای بلند به زبون آورد البته با طیفی وسیع تر و کمی گسترده تر ..  قبل اومدنشونم آقای فیلان چقد از ایشون و راه های ابتکاری شون و بازخوردهای مفید و مثبت ِ عملی کردن این راه ها در جاهای دیگه تعریف می کردن ..

به خودم امیدوارتــر شدم :)


اختیار یا اجبار ؟ مساله همچنان همین است

اینو از وقتی خودم کمی جدی وارد عرصۀ تدریس و ارتباط با نقشی به نام« دانش آموز » شدم ، بیشتر درک می کنم :

می تونم خیلی راحت دوتا حوزۀ اختیار و اجبار رو از چند بُعد تحلیل کنم و به نتایجی برسم . یه جا دانش آموزا یاد میگیرن باید با اجبار یه چیزایی بره توی ذهنشون ، و تبعیت هم می کنن _ مخصوصا هرچی سنشون پایین تر باشه . اما جای دیگه تقریبا به حال خودشون گذاشته شدن . اولیا نتیجۀ کارشون معمولا بهتره و آمادگی شون برای ادامۀ یادگیری بیشتر ولی برای گروه دوم هی باید یادآوری کنی ، هی گیج می زنن و در مقابل نکات جدید نرمش کمتری از خودشون نشون میدن .

از یه طرف دیگه این نظریه هم هست که یادیگری باید با لذت و آرامش و خلاصه به دور از اجبار همراه باشه . ولی همه جا جواب نمیده .مگر اینکه پشتش علاقه و جدیت و خواست قوی خود یادگیرنده باشه .

یاد « گبی » افتادم که شدیدا به ظاهر و زیبایی خودش اهمیت میداد اما تا اجبار « اِدی » پشتش نبود دوباره نشد همون گبی سابق و خوش تیپ ! ( فصل 5بود گمونم )

خلاصه باید یه چیزایی به یه چیزایی بخوره و با هم جور باشن وگرنه نتیجه در هر صورت یکسانه . متاسفانه انگار حتی اگه اون اجبار اولی هم جوابگو باشه ، به مرور زمان ممکنه خاصیت خودشو از دست بده و انگیزه که نباشه ، عنصر فعالی به نام فراموشی ، نتایج دلپذیر اجبار رو کمرنگ و حتی محو کنه .

* 17 بهمن 1391


آآآآآخ :)

« روزی که با درد آغاز شود ، با گریه به پایان می رسد »

 

هاها !

فکر کردید این درد ،از اون دردهای دردآوره که اشک آدم درمیاد ؟

منظورم اینه که ؛ درسته هر دردی _ تلخ یا شیرین _ معمولا اشک آدمو درمیاره ولی منظورم یه درد تلخ ، مث یه بیماری نامنتظر نبود ..

پوست انداختن هم درد داره ؛ هرچی مکاشفه غنی تر ،دردشم بیشتر

گاهی م میشه از فکر کردن به درد یه بیماری و مزمن شدنش به دردی فکر کرد کهاینقدر تلخ نباشه . اینطوری وجود اون اولی رو تا حدی بی خیال شد و باهاش کنار اومد

گاهی همین درد ، کمک می کنه فکر کنی به چیزای دیگه ؛ چیزای مرتبط و نامرتبط ؛ به مداوا ، به تلخی ، به شیرین شدنش ، به رهایی و سبکباری بعد درد کشیدن

...

دیگه وقت ندارم وگرنه می شد از این قضیه حتی یه داستان هم درآورد . دارم میرم تو همون کوچه ای که بچه ها « جاوید » رو صدا کردن



طلب

به اون خانم همسایه که حدود دوسال پیش از شوهرش به طور ناگهانی جدا شد ، یه کمک برای حمل سبد خرید سنگین و پرو پیمون بدهکارم

حتی به اندازۀ دو ردیف پله

.

.

ولی یادم اومد قبل ترش ، یه بار دیگه ، به زور و با تعارف زیاد وادارم کرد چرخ خریدمو بذارم عقب ماشینش و منو رسوند تا جلوی در خونه

باور کنین گذاشتن و برداشتن اون چرخ توی ماشین ، به مراتب از حمل یکه و تنهاش تا در منزل سخت تر و  جانفرسا تر بود

خب پس ؛ این به اون در !