Joany-1

یکی از علل علاقه م به جونی واتسونِ المنتری اینه که:

لبه های پایین اغلب لباساش منحنیه

* کلا شخصیت خوش لباسی داره

** بیشتر لباساش قشنگن، واقعاً!

این یقه ش عااالیه!

 

مانیفست

حیف!

بعضی ها آن قدر مناسب دوستی اند که گویا از آسمان به زمین آمده اند تا دوستت باشند، ولی چیزهایی هست که می گوید نه، نه که نشود، نشود بهتر است. یعنی، نباید که بشود.

این را همان «چیزها» می گویند.

چیزها معمولاً بهتر می دانند. از عاقبت کار آگاهند. تو را می شناسند و شرایط را از بَرند. چیزها گاهی با خشونت عمل می کنند، حدومرز می گذارند و گاهی فقط تذکری می دهند و خودشان را به ندیدن می زنند و بعد از آنکه تجربه کردی و احیاناً پشیمان شدی یا ندانستی بقیۀ راه را چه کنی، با نگاهی عاقل اندر سفیه پیدایشان می شود.

این مطلب اصلاً مربوط به این چیزها نیست، ولی مثل همیشه گوشه ای از خودشان را تحمیل می کنند. حتی اگر تصمیم این باشد که مسیری را، با دانستن شرایطت و ویژگی های لازم، به رفتن آغاز نکنی فکر کردن و حرف زدن درمورد آن  لحظات شیرینی می آفریند.

و من همیشه از دوستی که نمی شود دوست من باشد ممنونم و تحسینش می کنم.

دنیای یخچالی

یخچال خوشبخت یخچالی است که وقتی درش را باز کنی، بوی سالاد اولویه یا انبه یا طالبی پخش شود توی صورتت. یخچال در این حالت، در مسیر کمال است، در حال تجربۀ ملکوت، در نیروانا به سر می برد، دیگر هیچ آرزویی ندارد. حاضر است تمام متعلقاتش و محتویاتش را بی توقعی ببخشد، فقط اندکی انرژی الکتریکی برایش بس است تا از این امانت های والا نگهداری کند و بزرگترین مسئولیت خود را به خوبی انجام دهد.

و هر یخچالی که با این قضیه موافق نباشد، ذره ای برق برایش حرام است! اصلاً یخچال نیست، کمد است.

باز یخچال ها جمع نشوند اینجا بخواهند با من مخالفت کنند یا مجابم کنند به تجدیدنظر و تخفیف و .... در این مورد خیلی مستبد و صلب هستم.

*یادآوریِ به جای پرکلاغی جان:

کالباس هم باید به این موارد اضافه شود

کوین جان؟! کتک می خواهی؟

کوین سالیوان هرچه در ساخت قصه های جزیره و امیلی در نیومون سلیقه به خرج داده، گند زده به این داستان آن شرلی. سریالش نقطۀ مثبت خیلی دارد، اولش انتخاب مگان فالوز عزیزدل در نقش آن و به همان اندازه، محیط پرنس ادوارد.

ولی من هرچه نگاه می کنم، می بینم یک چیزهایی مسخره است، بیخود است. همان لباس آبی آستین پفی آن! چقدر بی قواره و زشت درست شده! به آستین هاش کاری ندارم ولی خیلی بی تناسب است! نه که همه آن طور بپوشند ها. آن عاشق آستین پفی و لباس های شیک است. ولی مگر دایانا و بقیه لباس های شیک نمی پوشند؟ آستین دایانا هم پفی است. حالا دختر پولدار است و جنس و رنگ لباس هاش همیشه عالی، حرف دیگری است. ولی می شد لباس های آن، درنهایت سادگی و ارزانی حتی، قشنگ تر باشد. باز صدرحمت به هنر دست ماریلا!

   بعد هم، شانس را ببین! چندین سال می گذرد و در هزارۀ جدید، سالیوان دوباره هوس می کند پرنس ادوارد خوشکلش را به رخ بکشد. دایانا و حتی مرحوم جاناتان کرامبی (گیلبرت) آن قدر پیر و افتاده نشده اند که مگان! دخترم، چه بر سرت آمده؟ اینجا روی صحبتم با سالیوان و دارودسته اش است: شماها گریم بلد نیستید؟ نمی توانستید کاری بکنید که آن همسن گیل و دایانا به نظر برسد؟ وای خدا! با آن مدل موها!

یعنی چه مرگتان شده بود؟؟

فورتونا ماژور*

_ تشکر نخست از هنرمند گرامی، علی قمصری، است بابت آلبوم «سخنی نیست». کلاً ایشان همیشه کارهاشان جای تشکر دارد. از «درخیال» همایون شجریان (1384) گرفته _که هنوز تازگی و جذبه دارد_ تا «چه آتش ها» (باز هم با همایون) که آدم را افسون می کند و «مست و خراب» با پورناظری ها و علیرضا قربانی و درصاف حمدانی. عالی عالی! عمرشان طولانی و هنرشان متعالی!

__ تشکر از محسن نامجو؛ با اینکه نامجوباز نیستم، گاهی چیزکی گوش می کنم. از صدا و طرز خواندنش خوشم می آید و بعضی شعرها هم خوبند یا خیلی خوبند.

___ تشکر دیگر از خودم، که خریدهایم را از رفاه می کنم و تخفیف هایش را خرج عشق و علاقه م. امروز بعد از مدت ها فیلم ایرانی خریدم و امیدوارم خوب باشد. شواهد که می گویند باید خوب باشد.

درنهایت، تشکر از فورتونا که امروز جهت حرکتش رو به بالاست.

*یکی از رمزهای ورود به سالن گریفندور در داستان هری پاتر

لورکا جان، ببخش!

زرد،

تویی که زرد می خواهمت،

زردِ باب اسفنجی و

زردِ مینیون ها

...

آدم که عاشق بشود و شاعر هم نباشد، اینطور سر شعر مردم بلا می آورد!

رضایت از مترجم

پیمان خاکسار باید مترجم خوبی باشد، آیندۀ خوبی هم در این کار داشته باشد. نثرش یکدست و فهمیدنی است و فکر کنم سبک و لحن نویسنده ها را خوب درآورده. علاوه بر این ها، زرنگ و باهوش است و با استفاده از شگردهایی مسئلۀ قیچی ِ بعضی ها را دور می زند. مثلاً از اصطلاح «نیپل رینگ» استفاده کرده، دقیقاً همین طور فارسی آن را نوشته. حالا سوای آن که شاید هنوز برابر فارسی اش را ندشاته باشیم یا اینکه برابر رسمی نباید داشته باشد کلاً، چون اَخ و بد و اَه اَه است و ای وای من! استغفرالله! پناه بر خدا!

یا اصطلاح «مجرای تولد».

این برداشت من بود و از آن طرف، خوشحال کننده است که قیچی به واژه های دیگری مانند ..وز و ..ون کاری ندارد. دست کم این بخش طنز کامل منتقل می شود و ... .

کار روزگار این است که در گوشه ای از دنیا، عده ای با دیدن واژه های بدبو و .. در کتاب هایشان خوشحال می شوند!

چندبار باید ازنو متولد بشم؟

غیر از ادبیات غیرایرانی _و مخصوصاً اون هایی که خیلی دوستشون دارم_ کتابایی هم هستن که خیلی وقته آرزوی باحوصله خوندن و شخم زدنشون رو دارم. بعضیاشونو تورق کردم؛ بعضیا نصفه، یک سوم، .. خونده شده؛ و بعضیا رو هم خوندم اما دلم می خواد دوباره بخونم.

کتابایی که دوست دارم حتماً کامل کاملش رو بخونم، اونم بهترین تصحیحشون رو:

شاهنامه، تاریخ طبری، تفسیر طبری، تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری، تذکره الاولیا، تاریخ بیهقی، سمک عیار، سندبادنامه، هزارویکشب، منطق الطیر، بقیۀ منظومه های عطار، پنج گنج نظامی، کشف الاسرار میبدی، نامه های عین القضات، آثار سهروردی، شرح شطحیات روزبهان، ...

کتابایی که دلم می خواد دوباره بخونم:

کلیله و دمنه، گلستان و بوستان، مثنوی، تمهیدات عین القضات، شرح مثنوی استاد فروزانفر، ...

* هیچ وقت فکر نکردم اگر جادوی قلب جوهری برای این کتابا کار کنه چه اتفاقی پیش میاد. بین اینا، فقط هزارویکشب شبیه کتابای امروزی میشه ماجراش. بقیه باید جور دیگه ای باشن

از مزایا و هیجانات این کار، که هم اطلاعات عمومی می خواد و هم اونو تقویت می کنه

توی کتاب شیمی، اسم یکی از آهنگ های بیتل ها اومده: Polythene Pam

چون یکی از طرفدارای اولیه شون (خانمی به اسم Pat، لابد پَم) عادت داشته پلی اتیلن بخوره.

اگه این سه تا با هم تو یه اتاق بودن...

غیر از ریزدیدن زن ها، موادبازی، ذهن خلاق و فکر کردن خاص (به نتیجه رسیدن از یه جایی که فکرشو نمی کنی) نکتۀ دیگه ای هم در دکتر هاوس هست که اونو شرلوک گونه می کنه (نتیجه گیری من نیست که هاوس نسخه ای از شرلوکه، اینو همه میگن. یکی از دلایلی که 4-5 سال پیش تصمیم گرفتم هاوس ببینم همین بوده) و اون نکته اینه که وقتی می خواد به نتیجه برسه، دوست داره حرف بزنه و کسی به حرفاش گوش کنه. مثال بارزش اون اپیسود هست که تیم هاوس نبودن و رفت خدمتکار و نظافتچی بیمارستان رو به زور آورد اتاق تشخیص و نشوند جلو روش و براشون حرف می زد. می گفت «شما فقط حرفای منو تأیید کنین». خب، من اینو تا دیشب نمی دونستم! تو اپیسود 3 المنتری فهمیدم. وقتی شرلوک به واتسون درمورد حرف زدن و سکوت و شنیدن و ... میگه، البته با زبان شرلوکی و درواقع، قلمبه گویی!

... اگر دربندِ در مانیم، درمانیم!

گاهی گریزی از همراهی های اتفاقی نیست. به خصوص وقتی اعتقاد داشته باشی در این مسیر است که دری به رویت باز می شود. حالا ما رفتیم، به در رسیدیم، حتی کوبیدیم، باز نشد! دروازه ای در جهت دیگری گشوده شد، بی کوبش. اعتقاد دارم باید آدم این باشم که اگر لازم شد حتی، دری را ببندم یا قفل بزنم بر آن. همیشه نباید درهای بی شمارِ باز به روی خودم داشته باشم و هرکسی از آن رفت و آمد کند. مسئله این است که وقتی در مسیر تلاش شخصی ات هستی و سرت به کار خودت گرم است، بعضی ها توقع دارند این همراهی های مقطعی در مسیر همیشگی بشود. انتظار بسته شدن یا حتی نیم-بسته شدن در را ندارند.

هیچ کس قرار نیست به تمام آدم های زندگی اش پاسخ قانع کننده و موردپسندی بدهد.

پیش به سوی کنترل درها!

Heaven is for real

فیلم ساده و خوبی است، براساس داستانی واقعی و کتابی که به همین نام نوشته شده. منظره هایی که به تصویر کشیده شده اند، به قدری واقعی و بهشتی اند که بارها دوست داشتم شیرجه بزنم تویشان.

فارغ از همه چیز، این نکته اش چالش برانگیز بود که این آدم ها با باور عمیق به کلیسا می رفتند و دعا می کردند و ...اما در مواجهه با مسئله ای ماورایی زیاده روی می کردند؛ یا نمی توانستند آن را بپذیرند یا علاقه به قدیس سازی درشان نمود داشت. تاد سال ها کشیش بود ولی نمی دانست با مشاهده های پسرش چه کند ...

یکی از لحظه های معنی دار هم برای من این بود که پسرک دیده هایش را، اولین بار، وقتی تعریف کرد که با پدرش درحال الاکلنگ سواری بود. تعجب پدر قدری اختلال در بازی ایجاد کرد، انگار توازن زندگی شان از همان لحظه شروع کرد به تزلزل.

دختر خانواده خیلی جای تشکر داشت، به خصوص خونسردی اش در برخورد با ماجرای برادر کوچک و مشتی که توی دماغ پسرهای مدرسه زد!

و نکتۀ آخر هم پسربچۀ دوست داشتنی فیلم بود که خیلی زیبا و دوست داشتنی و خوردنی است، با بازی خوبش!

سکوی نیست در «این» جهان

Albus Severus: What if I'm in Slytherin

?

 

 

 

Ablus Severus, Harry said quietly : you were named for two headmasters of Hogwarts. One of them was a Slytherin and he was probably the bravest man I ever knew

Albus Severus: But just say

--
--Harry: then Slytherin House will have gained an excellent student, won't it? It doesn't matter to us, Al. But if it matter to you, you'll be able to choose Gryffindor over Slytherin. The Sorting Hat takes your choice into account


Albus Severus: Really

?

It did for me, said Harry

حساب کردم بیش از یک ساله که هری پاتر نخوندم. دلم براش تنگ شده دوباره. امروز یکی از شبکه ها داشت آخرین فیلمش رو پخش می کرد، تقریباً از نصفه شو دیدم. با چشمانی اشکی!

به متولیان امر پیشنهاد می دم، مث اونایی که هرساله پای آبشار رایشن باخ مراسم سقوط شرلوک هلمز رو بازسازی می کنن، دست کم سال تحصیلی 2019 که شروع شد، برَن سکوی 9و 3 چهارم ایستگاه کینگزکراس و مدرسه رفتن بچه ها رو بازسازی کنن.

فکر کن بتونی بری اونجا و از نزدیک شاهدش باشی!

another version

Watson: It's so incredible ... the way you can .... solve people just by looking at them. ... And I noticed you don't have any mirrors around here

Holmes: What's that suppose to mean

?

Watson: It means I think, you know a lost cause when you see one

*Elementary، فصل اول، قسمت اول.

Everybody dies

 

Everybody lies

تمام شد!

خیالم راحت شد!


just sucks

Dr. Park: You've spent your whole life looking for the truth

but sometimes the truth just sucks

House MD

s08, ep21

«قصه همینه»

خیلی وقت پیش، برای سنجش توانایی فرد در املا، ازش می خواستند بنویسد «قسطنطنیه». اما نوشتن برابر لاتینش به فارسی، سخت تر است. امروز نوشتم «کنستانتینوپل» و برای احتیاط دندانه ها را شمردم. حتی دندانه های ایگنیشس را دوبار شمردم! اما می بینم که برای تایپ این کلمه ها نیازی به شمردن نیست. فقط باید حروف را در جای درست خودشان تایپ کرد!

از این اتفاق خوبا! :) ^_^

عصری خواستم برم خرید و پیاده روی و موزیک بازی، دیدم صفحۀ دانلود صفر شده. صبر کردم دوباره راه بیفته با خیال راحت بذارم برم. یهویی دیدم درمقابل چشمان متعجب و شگفت زدۀ من، سرعت رفت بالای 300!! من هم نامردی نکردم و مثل دقعات اندک، ولی پیش آمدۀ قبل، کارم رو ادامه دادم و زل زدم به صفحۀ مانیتور. کارش رو به پایان بود و سرعت همچنان بالا. بهش احترام گذاشتم و قضیه رو جدی گرفتم. اول به فکرم رسید چند اپیسود فرندز بگذارم برای دانلود. اوایل فصل 7، مثل اینا که قراره از هول هلیم بیفتن تو دیگ، فکری شیطانی به سرم زد! رفتم سراغ المنتری جانم و گفتم حالا وقتشه! هاوس هم که قراره تموم بشه و همین روزا شاید نامۀ خداحافظی آمیخته با اشک و آهم رو براش بنویسم (شاید تو برگه، شایدم تو ذهنم). پس دوره، دورۀ المنتریه تا از دهن نیفتاده.

بین اتاق و نشیمن در رفت و آمد بودم _درحدی اوضاع ملکوتی بود که تو همین رفت و اومدها اپیسود پشت اپیسود بود که دانلود می شد_ کارهایم را می کردم و چشمم همچنان به مانیتور بود. مثل نونوای مسئول و باحوصله ای که قراره بهترین نون روزش رو بپزه، به دقت به فر و درجه حرارت و خمیرهای آماده نگاه می کردم. حتی گاهی زیروروشون می کردم!

درنهایت، یاد Desperate housewives نازنینم افتادم و بی هیچ اطمینانی، یکی از سایت ها رو امتحان کردم. کیفیت خوبش رو داشت. خواستم امتحانش کنم ولی از اونجا که همیشه کیفیت خوب ها من رو به پرداخت وجه و داشتن نام کاربری و فلان و بیسار حواله میدن، لینک کمکی با کیفیت پایین تر رو هم آماده کردم _و همچنان چشمم به تنور و محصولات بود! بخت با من یار بود و لینک اصلی کار می کرد، منتها از ایناس که باید یه نفس کار کنه. با سرعت دردست، امکان داشت.

اما ناگهان متوجه شدم سرعت افت کرده! آه از نهادم براومد! هرچی هم نگاه کردم دیگه به اون وضعیت بهشتی این تقریباً یک ساعت و نیم برنگشت.

باید زنان .. رو بی خیال می شدم، اگه وسطش قطعی پیش بیاد باید از اول شروع کرد!

ادامۀ یکی از اپیسودهای المنتری رو گذاشتم و وقتی تموم شد، دوباره سراغ همون فرندزهای کم حجم گوگولی رفتم.

گویا مسئول اینترنتمون مرخصی ساعتی گرفته و یادش رفته شیرفلکه رو سفت کنه. شاید هم حواسش نبوده و وقتی پاشده، پاش رو که از روی سیم ورداشته، دیگه پایۀ صندلی یا میز رو نذاشته روش. به هرحال، از این کار خواسته یا ناخواسته ش ممنونم.

الآن آدمی هستم با 5 اپیسود فرندز، 7اپیسود المنتری، یک اپیسود وانس و کلی خوشحالی! همین هم غنیمته!


پادشاه شمال در مریخ

روز پیش تیزر فیلم جدید مت دیمن را می دیدیم _آقای دیمن سنشان که بالاتر رفته دوست داشتنی تر شده اند، هم از نظر قیافه هم بازی و شخصیت و .._  یکهو چشممان به جمال [پادشاه شمال] روشن شد!

من: ئــه 0_0 .. هممم ااا ایییییییییییینننننننن ^_^ *)&$%&( *_* :پی!!

از «کی و چی» گفتن ها معلوم شد فقط خودم طرف را دیده ام و شناسایی کرده ام. برای آدرس دادن، [موزیک تیتراژ ] را با دهان نواختم! بعد با سؤال «ئه؟ کدومشون؟» مواجه شدم! آخرش هم گفتم [ادارد] دیگه! پدر بچه ها! همون که ...

خب حق دارند! از فصل 1 تاحالا 5 سال گذشته! قبل این سریال هم شان بین نمی شناختند!

دارک سوان

سوان، عزیزم، شما 4 فصل منو خفه کردی تا پذیرفتنی شدی!

نسخۀ دارکِ شما را پسندیدیم، امیدوارم خوب پیش ببریش و نویسنده ها هم چرخش عالی ای برات داشته باشند.

از ایدۀ ارتباط اکسکلیبر و خنجر دارک خوشم اومد!

به نظرم به یکی بودن منشأ خیر و شر اشاره داره. مثل برادرای تیره و روشن فصل آخر لاست (جیکوب و دود!).

الکی: مثلاً Sawyer هم شبیه شخصیت Hook  هست.