سه جادوگر در مسیر فتح تاروپودها*

گاهی اوقات به نظرم می‌رسد «واه، چه بوی گازوئیلی!»

یادم می‌افتد ماه‌هاست در پارک سر کوچه به کندوکاو مشغول‌اند!

امیدوارم زودتر تمام شود.


یا خدا، اپیسود نهم چه اسم ترسناکی دارد! همه‌ی قهرمان‌هایم را به تو می‌سپارم!

نمی‌دانم افسانه‌ی «جون» در این فصل قرار است تمام شود یا نه.

اصطلاح: hellhole


جادوگر کاغذی از نیمه گذشته و در نوع خودش افتضاحی است که بیا و ببین!

عوضش تاجر برف، شاهکار است! در صفحات آخرش به سر می‌برم. امیدوارم خوب هم تمام شود.


* آنجا که دلبرهای پارچه‌ای خانه دارند!

فلز، «کاغذ»، شیشه

مجموعه‌ای دوجلدی را شروع کرده‌ام که داستان جالب و جدیدی دارد اما ترجمه‌اش یک‌طوری بد است، به‌قدری بد است، ... که ... حیف داستان!

واقعاً خواندن متن و ترجمه‌ی نامیزان و ناموزون هم یکی از کارهای سخت است! تا حالا این‌طور با چشم و ذهنم درک نکرده بودم!

(وند-وندر) ریون‌کلایی مغرور!

واقعاً تأثیر داشت!

انرژی‌ام کم نشده هنوز (چون به خودم قول داده بودم «این یکی» حدود ساعت ده تمام بشود و قبل از جیره‌ی فرار برق‌های روزانه، بعدی را به جایی برسانم اما هنوز درگیر اولی‌ام و ممکن بود کلافه شوم).

اما اینکه هگرید از ورود به چوبدستی‌فروشی الیوندر امتناع می‌کند شاید به این دلیل باشد که الیوندر ماجرای بی‌چوبدستی‌شدن او را می‌داند و احتمال دارد چیزی به او بگوید که پیش هری رسوا شود یا چه‌بسا احساس کند نیروی چوبدستیانه‌ای هگرید را همراهی می‌کند و باز هم رسوایی به بار آید! درهرحال فکر می‌کنم به چوبدستی ربط داشته باشد. حالا هگرید می‌رود یه دور الکی بزند که یک‌هویی هوس می‌کند هدویگ را برای هری بخرد.

کلاً روی الیوندر حساسم؛ به‌نظرم شخصیت مرموز قوی خاصی دارد. حقش است داستان خاص خودش را با همه‌ی حواشی و جزئیات جذاب جالب داشته باشد.

اسمش Garrick Ollivander است و مرا یاد سیر و زیتون می‌اندازد!


من ... هری‌ام، ... هری، همین! (just Harry)

ای جانم! ای خوشکل قشنگم!

این بچه با این سن‌وسالش از منِ الآن هم فروتنی و پذیرش بیشتری دارد.

تفاوت مهم هری با پدرش و اسنیپ و البته ولدی و سیریوس و شاید دامبلدور حتی.

ـ پسرک؟ ـ هگرید داره میاردش!

بعله، از زمان‌بندی معهود عقبم و این بار از مواردی است که تقصیر من نیست چون از اول گفته بودم کارم زیاد است و تلویحاً پذیرفته شده بود اما می‌دانم همچنان عجله دارند؛ عجله‌ای عجله‌آمیز! ولی پاسخ من هم در آستینم است.

رسیده‌ام به صفحه‌های آخر «این یکی» که متن آراسته و خوبی داشت و امیدوارم چندتای بعدی هم همین‌طور باشند.

هری، هری عزیزم!

یکی از فیلم‌ها را می‌گذارم در پس‌زمینه پخش شود و با یک گوشم آن را می‌شنوم.

فیییش فییش! صدای تبدیل‌شدن مک‌گونگال از گربه به انسان است؟ نباید باشد چون بیش از یک صداست... نگاهی از گوشه‌ی چشم و دامبلدور است که دارد روشنایی چراغ‌ها را یکی‌یکی به خورد خاموش‌کن جادویی می‌دهد.

مسلماً فیلم‌های آخر را نمی‌توانم با این شیوه بگذارم پخش شوند چون حواسم را پرت می‌کنند و تأثیر معکوس دارد؛ با آن همه اشک قلبی و آه ذهنی که هر دفعه باید روانه‌شان کنم!

الآن از باغ‌وحش برگشته‌اند و چقدر حتی این ورنون درزلی بانمک است و لحن صحبت‌کردن جالبی دارد.

از همان ابتدای شنیدن موسیقی هیجان‌زده شدم و دلم پر کشید برای هاگوارتس. فکر کردم یعنی در سریال جدید هم از همین تم موسیقی استفاده می‌کنند؟ به نظرم منطقی‌اش همین باید باشد و اینکه حسابی آن را بسط بدهند؛ کمی مثل فیلم‌های آخر.

جغدها دارند پتونیا را دیوانه می‌کنند. فکر کنم نسخه‌ی بدون حذفیات را دارم می‌بینم!

نمایشگاه

به‌طرز عجیبی دلم هوای رفتن به نمایشگاه کتاب کرد!

نه آن‌همه کتاب‌های این‌ور و آن‌ور خریده را خوانده‌ام و نه اصلاً برنامه‌ای برای کتاب و خرید دارم. فقط دلم شدید حال‌وهوای آن غرفه‌های پر از کتاب و هر چیز جالب کتابی را کرده است.

حتی تاریخ برگزاری را چک کردم. شاید شیطان زه‌زه درِ گوشم وردی خواند و ... .

دفعاتی که به نکایشگاه رفتم هر بار احساسات مشابه و متفاوتی داشتم. اولینِ اولین بار را تقریباً خوب یادم هست. دوستانم از من بیشتر کتاب خریده بودند و من غرفه‌ها را رج می‌زدم و سعی می‌کردم یک‌عالمه کتاب را تویذهنم انتخاب کنم برای بعدها. سال بعد اولین قدم بزرگ برای این کار بود و دست‌پرتر رفتم و برگشتم. همان دو سال اول از موارد خاص و خوب نمایشگاه‌رفتنم بود؛ به‌دلیل سه‌تفنگداربودنمان در آن سال‌ها.

از خلال خاطرات من و ژوکاره

وقتی حدوداً هشت سالش بود، چنان تحت تأثیر احساس گناهی که بر او بار می‌کردند بود که، با وجود سنگین‌نبودن آن بار و فقط به‌صرف احساسش، تصمیم گرفت خدا را بکشد. البته بابت همین فکر هم احساس گناه می‌کرد اما تا آن موقع از خدا توبیخ و تنبیه و بدی ندیده بود و نیز فکر می‌کرد، اگر یواشکی این کار را انجام دهد، دیگر عذاب و عقوبتی در انتظارش نخواهد بود؛ ظاهراً می‌توانست منبع همه‌ی ترس‌ها را بخشکاند. درصورتی‌که می‌شد مطمئن بود خدایان کوچک بیشتر و طولانی‌تر او را عقوبت می‌کردند!

قرار بود این کار را سلحشور جدیدش برای او انجام بدهد. اصلاً با پیداکردن این سلحشور بود که به فکرش رسید چنین نقشه‌ای بکشد چون سلحشورداشتن را جرمی بزرگ می‌دانست. شرط او برای پذیرش سلحشور همین بود. در تصوراتش او را می‌دید که در میانه‌ی روزی، که نباید دورْ هم باشد، با کیسه‌ای بردوش از موتور پیاده می‌شود و پله‌ها را بالا می‌آید و در چوبی هال، با شیشه‌های هشت‌ضلعی بزرگ رنگی، را باز می‌کند؛ کیسه‌اش را با چرخشی از دوش پایین می‌گذارد و دست در گردنش می‌برد و گردن‌آویز طلای بزرگ خورشیدنشان را از خود می‌کَند و به او می‌دهد: «این هم خدا»! خدا در گردی کوچک‌شده‌ی طلایی، با درخششی خیره‌کننده و ابدی، همچون موجودات طلسم‌شده‌ای به دام افتاده بود و قدرت ابراز اراده نداشت. آرام و مهربان سرنوشتش را پذیرفته بود.

سلحشور هم جوان موخرمایی نسبتاً درشت‌اندامی با شکمی کمی، فقط کمی، خیلی نامحسوس، برآمده بود که در نانوایی محل کار می‌کرد. ف، آن تکرار ف در نام فامیلی خیالی که برای او، به‌تبع اسمش، برگزیده بود همیشه مرا به خنده می‌انداخت اما خیلی سریع عادت کردم خنده‌ام را فروبخورم. حتی تعجب کردم که چطور اسمش را فهمیده است (هع! شوخی روزگار را ببین! برگزیده! برگزیده‌ی ژوکاره!) .

ژوکاره این‌طور بدیع بود؛ همیشه حواسش به آواها و تلألؤها بود از هرچیزی که در هوا حرکت می‌کرد نتیجه‌ای می‌گرفت و بر آن به‌شدت پافشاری می‌کرد. طوری که بعد از مدتی فهمیدیم نباید با ژوکاره بحث کنیم  و فقط خون می‌خوردیم.

در مقابل موی لخت و نرم سلحشور، خود ژوکاره «خدا»ی بی‌منازع ژولیدگی پنهانی بود که گاه ممکن بود فقط در موها یا لباس‌هایش مشخص باشد. اما کسی مثل من می‌دانست که او ژنتیکش ژولی‌پولی است؛ دست به هرچه می‌زند، بلافاصله می‌ترکد و انگار تخم اژدهایی غول‌آسا سر باز کرده؛ به همان صورت، تولد درهم‌ریختگی پشت درهم‌ریختگی در محیط اطراف او  رخ می‌داد و می‌زایید و می‌افزایید؛ همیشه مرکز کهکشانی لایتناهی از منظومه‌های نامنظمی بود. و باید اعتراف کنم این ویژگی او خیلی مخملی اما شدید در من تأثیر گذاشت. اصلاً یک روز رسماً و با تشریفاتی ذهنی و مقبول تصمیم گرفتم، با به‌هم‌ریختگی، نظم خاص خودم را داشته باشم و با افتخار، مهر و امضای من باشد. و چنین شد که شد (و هست)!

ژوکاره، دست‌کم همان خدای طلسم‌شده بزند به فرق سر دشمنت!  :))))

سلحشور لخت‌مو بی‌اعتنا در افق پشت نانوایی محل گم‌وگور شد و ژوکاره پروژه‌ی حذف خدا را تا مدتی با خود حمل می‌کرد اما سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است با خدا هم یک‌طوری کنار بیاید.

خیلی جالب بود که وقتی این‌ها را یادش انداختم، خیلی عادی ابراز کرد مثل روز در خاطرش مانده و نه بر آن درنگی کرد و نه لبخندی زد و نه ... هیچ! فقط سر برآمدگی شکم سلحشور با من اختلاف‌نظر داشت.

در و دیوار

در ادامه‌ی مطلب دیروز، اتفاقی با مواردی مشابه  روبه‌رو می‌شوم و خیلی راحت آنها را خطاب به خودم فرض می‌کنم. چون هنوز پرونده‌ی مورد دیروز بسته نشده؛ به خودم فرصت داده‌ام ببینم چطور با این مسئله کنار می‌آیم.

در کل، فکر می‌کنم خیلی بهتر است حرف‌ها را مستقیم و با ملایمت و حسن‌نیت به همدیگر بگوییم؛ نه اینکه غیرمستقیم و کلی و با مخاطب عام بیان کنیم و به‌اصطلاح، به در بگوییم که دیوار بشنود. فکر می‌کنیم داریم طرف را کم می‌شماریم ولی باور کنیم خودمان از چشم دیگران می‌افتیم. در مورد بعضی افراد البته به‌وضوح  مشخص است می‌ترسند طرف برخورد مناسبی نشان ندهد. خب ندهد! کسی که بخواهد با انتقاد یا درددلی ملایم از جا دربرود، همان بهتر که زودتر برود!

اگر همین روند را ادامه دهیم، سوءتفاهم‌ها را بیشتر و دامنه‌دارتر می‌کنیم. نشان می‌دهیم که به رشد و تفکر و تأمل بیشتری نیاز داریم و از حد مورد توقعمان واقعاً عقبیم.

حکایت آن که چیزی گفت و به سمع‌ونظر من هم رسید!

احتمال می‌دهم اینجا را نخواند اما خطابم، فقط در بیست درصد آنچه می‌گویم، به اوست. در اصل، طبق معمول همیشه، می‌خواهم با تاریخ درستش یادم بماند چه تغییراتی در دیدگاه‌های من و دیگران اتفاق افتاده است.

بستر ماجرا: گروهی‌خوانی‌های کوچک و کوچک‌تر و کمی بزرگ

فردی، در جمعی، حرفی زده که طبق برخی شواهد تصمیم گرفتم آن را  به خودم بگیرم؛ البته برخی شواهدِ به همان قوت هم این را نفی می‌کنند اما من هنوز مطمئن نیستم. پس تا اطلاع ثانوی، فرد مورد نظر در فهرست خاصی قرار می‌گیرد. تعجب من از این است که خودش هم تا چند ماه پیش (نزدیک به یک سال گذشته) خیلی «همین‌طوری» بوده که ابراز کرده است؛ چند نفر از ما که تعدادمان همیشه متغیر بوده (برحسب کتاب مورد نظر) از همدیگر و به‌طبع از او درخواست می‌کردیم کار شراکتی را انجام دهد. بعد براساس برنامه‌ریزی‌هایمان پیش می‌رفتیم. او از کسانی بوده که اغلب کم‌پیدا بود و حتی گاهی برای دریافت کتاب تماس نمی‌گرفت. ما هم، تا وقتی زمان کم نمی‌آوردیم، خبری ازش نمی‌گرفتیم و به قول خودمان، به خلوت یا سرشلوغی با هرچیزی در زمینه‌ی برنامه‌ریزی شخصی‌اش احترام می‌گذاشتیم. یعنی روابطمان یک طوری بوده که، طبق اصلی ناگفته، او تعیین می‌کرده چه زمانی با هم تماس و ارتباط داشته باشیم. اما از نزدیک به یک سال پیش که لابد تغییراتی در اموراتش پدید آمده تماس‌هایش با کل گروه و تک‌به‌تک برخی اعضا بیشتر شده. امای متقابل هم اینکه ما به همان روال قبلی باقی مانده‌ایم؛ یعنی همان قانون ناگفته مغز ما را برنامه‌ریزی کرده منتظر خبر از ایشان باشیم برای کارهای مشترک. اسفند که زمان خاصی است و خود من هم فکر کنم یک کتاب را کامل نخوانده بودم که بخواهم مبادله کنم، خود او هم در گروه گفته بود نمی‌رسد کتاب بخواند؛ تعطیلات عید هم تکلیفش مشخص است و او و دو، سه نفر دیگر کلاً پاسخگو نیستند و برای همین، طی این سال‌ها دو هفته‌ی اول عید کسی در مورد کتاب از آنها پیگیری نمی‌کند و حتی انتظار نمی‌رودپیام‌های تبریک و احوال‌پرسی و دورهمی را جواب بدهند. در آخرین پیام هم، در گروه کوچک خودمان، گفته بود «خودش خبر می‌دهد». بااین‌احوال، فلان روز جلوی بعضی‌ها ابراز کرده مدتی است کسی درمورد مبادله‌ی کتاب‌ها با او هماهنگ نکرده! خب اول اعلام حضور و آمادگی بکن در این مورد تا ما هم اگر بخواهیم خودی نشان دهیم، معذب نباشیم که «مزاحمیم و فلانی خودش گفته خبر با من و چرا باید هول‌بازی دربیاوریم؟» به‌خصوص اینکه خودش هم تاهمین چند وقت پیش مدت‌های مدیدی خبری از خودش نمی‌داده و  فرض ما بر این قرار گرفته که، اگر ما هم گاهی خبری ندهیم، پس درک می‌کند و برایش عادی است.

حالا به هر صورت، اگر منظورش از آن حرف اشاره به من هم بوده باشد که چیز چندان خوبی از آب درنمی‌آید! هرجور خودش راحت است!

چون مسئله‌ی من این است وقتی خودت مدتی طولانی به شیوه‌ای خاص رفتار می‌کردی، داری این پیام را می‌دهی که اینطور راحتی و اگر کسی هم این رفتار را داشته باشد، خیلی راحت‌تر از اینها تفسیرش می‌کنی. نه اینکه هرموقع کار داشتی و نبودی، بقیه راحت بپذیرند و هر زمان انرژی‌ات بالا بود و تندتند کتاب خواندی، بقیه هم به همان سرعت پیش بروند و طبق برنامه‌ی تو، یک نفر، کتاب تبادل کنند. اگر هم این وسط کسانی، بنا به رفتار گذشته‌ی خودت، خبری نگیرند به‌راحتی حکم در موردشان صادر کنی.

همان کتاب ایزابل که اسمش چندجور ترجمه شده؛ گلبرگ برافراخته‌ی دریا ...

خود کتاب را چند ماه پیش خواندم. این نقل‌قل مهیج زیبا را در گودریدز پیدا کردم:
اندیشه‌هایش را به حیوانش می‌گفت و به همراه خاطراتش، در دفتری می‌نوشت؛ مبادا یک‌وقت حافظه‌اش او را یاری نکند.
به حقایق شاخ‌و‌برگ می‌داد چون می‌دانست زندگی آن‌طوری است که خودمان تعریفش می‌کنیم؛ پس چرا چیزهای پیش‌پا‌افتاده بنویسیم؟

واقعاً باید برای خرید قدری آرد عرشه‌ی اولیسم را ترک می‌کردم؟

دیروز آمدم دوباره کیک درست کنم‌ ـ جایگزین آن کیکی که یک‌روزه بلعیده شد ـ دیدم بعله، آرد به‌اندازه‌ی کافی نداریم.

چه‌کار کنم؟ چه‌کار کنم؟

راضی نشدم آرد برنج قاتی کنم. راه دیگری به ذهنم رسید و راغب شدم امتحانش کنم. کمی جوی پرک را‌ آسیاب و با مقدار اندک آردی که داشتم مخلوط کردم. نتیجه جالب شد!

ـ این ماجرای دوره‌ی نوشتن هم دارد جالب می‌شود. پریروز (شنبه): جلسه‌ی دوم.

ماجرای الهام‌‌ـگرفتن از «دست» و «پاک‌کن»

دیروز کار «زیادی» انجام ندادم اما احساس می‌کنم یک روز خاص پرکار و پربازده و مثبت بود و از اینکه کاری چندان پیش نرفت استرس و نگرانی نداشتم.

یکی از خاص‌ترین کارهایی که کردم بررسی و بازبینی «گفتگوها»یم با «پاک‌کن» بود؛ انگار شیوه‌ی او در حذف بعضی گفتگوها به من این اجازه را داده بود که من هم برخی چیزها را پاک‌ کنم، و کردم.

وقتی متوجه شدم چنین اخلاقی دارد، ناراحت نشدم. انگار یک امتیاز برای زمانی خاص بهم اعطا شده باشد.

دیروز آغاز استفاده از این امتیاز بود و نقطه‌ی جدیدی در ذهنم روشن شده: دستی دراز نشده، دستی دراز نشده، برای همین دست‌های گشوده از جهات دیگر پس زده می‌شود. این دست در تالاب خودش ریشه‌های محکم زده و حرکاتش فقط ورجه‌ورجه و ابرازی است نه طلب گره‌خوردن در چیزی که بخواهد آن را از ریشه‌ها جدا کند. معمولاً به آنچه ریشه‌ها را هدف می‌گیرد واکنش تند نشان می‌دهد.

ـ شاید اگر خودش ـ یا کسی ـ بخواهد این روند را تغییر دهد، ابتدا باید برای منبع تغذیه‌ی ریشه‌ها فکری اساسی بکند تا این «دست» سرگردان بتواند خودش را جایی بند و انرژی مورد نظرش را دریافت کند.

آدم‌ها و ما

متوجه شدم که ما دیگران را نه‌تنها از دیچه‌ی خاص نگاه خودمان می‌بینیم که، در تلاشی خستگی‌ناپذیر و ناخودآگاه، شبیه به خودمان، همتای خودمان، می‌انگاریم.

مطالبی را با دیگران در میان می‌گذاریم که انتظار داریم مثل خودمان درک کنند (چه کامل، چه ناقص یا حتی به‌اشتباه)، علاقه‌مندی‌ها و ناعلاقه‌مندی‌هایمان را به آنها هم تسری می‌دهیم و همین باعث می‌شود به‌مرور تا حدی شبیه آنها بشویم!

انگار یک‌طوری برعکس نوشتم اما نظرم همین است! در واقع، قضیه از انتهای آنچه نوشته‌ام پیش می‌آید و به ابتدا می‌رود. داشتم فکر می‌کردم وقتی در سطح تشعشعات دغدغه‌های دیگران قرار می‌گیریم و برای آن وقت می‌گذاریم، با آنها هم‌سطح می‌شویم و اگر تکرار شود، به همان سطح می‌رویم (و این از آنجا ناشی می‌شود که دیگری ما را چونان خود انگاشته و مواردی که برای خودش مطرح/ مهم بوده برای ما هم مطرح و ذهنمان را درگیر آن کرده است). حالا فرض کنید فردی دغدغه‌های آکادمیک داشته باشد و دیگری نه. این دو یا نمی‌توانند نقاط مشترک چندانی در این زمینه پیدا کنند یا آن آکادمیکی به امور غیر آن متمایل شود (اغلب همین است چون کم پیش می‌آید آن دیگری به سمت مقابل تغییر کند ـ سخت و وقت‌گیر است). اگر خیلی به این ماجرا وارد شوند، جملاتی ازقبیل «نمی‌فهمم»، «اذیت شدم»، و سؤال‌های درونی «چرا باید به این مسئله فکر کنم؟» پیش می‌آید.

جای بحث زیاد است. کلاً این‌ها را نوشتم که یادم باشد «سطح»م چه تغییراتی می‌کند و کدام‌ها برایم مجاز است و کدام‌ها نه.

در کل، طوری شده که دغدغه‌های مهمم را معمولاً نمی‌توانم با کسی مستقیم به اشتراک بگذارم و باید غیرمستقیم این کار را انجام بدهم؛ یعنی دنبال مکتوبات و اظهارات صاحب‌نظرها و اهل فن بگردم و با مطالعه (نوشتاری و گفتاری) به این اشتراک‌گذرای جامه‌ی عمل بپوشانم.

از جهتی،‌این شیوه خیلی مطلوب من است و از اول هم به چنین شیوه‌ای عادت داشته‌ام؛ گرچه خودآموزنده‌ی خوب و بابرنامه‌ای هم نیستم.

سرصبحی ...

خورخه ماریوی قهرمان هم از دروازه‌ی ابدیت عبور کرد!

همیشه شوروهیجان اصلاحگرانه و اجتماعی‌اش که آتش تندی هم داشت نظرم را جلب می‌کرد؛ انگار ناخودآگاه همیشه ستایشگر چنین انسان‌هایی بوده‌ام، احتمالاً چون خودم اینطور و در این حد و قامت نیستم.

اولین کتابش که خواندم فکر کنم همان جنگ آخر زمان بود؛ با آن حجمی که داشت، ذخیره‌اش کرده بودم برای تعطیلات بین دو ترم (شاید سوم و چهارم).ـ چه طاقتی داشتم آن روزگار! کتاب‌های مورد علاقه‌ام را نگه می‌داشتم برای فرصتی مناسب و می‌توانستم خودم را کنترل کنم زودتر از قرارم نخوانمشان. آن‌قدر که کارها و مطالعات جالب دیگر در طول ترم داشتم که می‌دانستم خیلی دلم برای چنین پروژه‌های قطوری لک نمی‌زند، آن‌قدر من و آن کارها و مطالعات دیگر به هم خوب گره خورده بودیم که دلم بهانه‌جویی نمی‌کرد. کاش روح‌نگار داشتم از حس‌وحال روح و روانم تصویر ضبط می‌کردم که با نگاه بهشان جانم ارام بگیرد و شاید بتوانم برنامه‌ریزی‌های مرتبط هم داشته باشم. باید توی مغزم بگردم و این تصاویر را پیدا کنم.

یکی دیگر از آن کتاب‌ها سینوهه بود که بالاخره دو جلدش را تمام‌وکمال خواندم و دلی از عزا درآوردم (احتمالاً اوایل ترم اول که هنوز درس‌ها جدی نشده بود؛ یا شاید هم بین دو ترم اول و دوم) و دیگری با نام جوینده‌ی راه حق از کازانتزاکیس عزیزم بود که ترم سوم را با کتاب محبوبم، گزارش به خاک یونان، از او آغاز کردم و از گنجینه‌ی کتابخانه‌ی استادم امانت گرفته بودم (الآن یادم افتاد اگر این را بین دو ترم 3 و 4 خواندم ـ که مطمئنم درموردشـ پس کتاب یوسا را در کدام تعطیلاتم خوانده بودم؟ فکر کنم در سالنامه‌های آن دوران نوشته باشم). چه لطف‌ها و گوهرهایی! البته ترم سوم آغاز هیجان‌انگیز کتابی دیگری هم داشت: آشنایی با بوبن و خواندن رفیق اعلی. در طول ترم هم جلد اول ادیان و مکتب‌های فلسفی هند از دکتر شایگان. الآن یادم افتاد یکی از جلدهایش را از دست‌دوم‌فروشی گرفته بودم. کمی گشتم و کتابم را پیدا نکردم! باز هم مدت مدیدی از کتابی سراغ نگرفتم و ازم فرار کرده! با ناامیدی به قفسه‌ی دیگری نگاه کردم و بله، خوب خودش را پنهان کرده بود! و از بخت خوبم، همان جلد اول بود!

ـ خواب دیشبم هم خیلی خوب بود؛ از کلی پله در ساختار شهری بالا و پایین می‌رفتم و مراقب بودم یک چیزی از دستم نیفتد (شبیه یک سینی خوراکی بود) و بعد روی زمین هم سعی می کردم کنترلش کنم. یک لامپ بزرگ با کارکرد عجیب‌وغریب بود که توی خوابم مرا یاد ایلان ماسک می‌انداخت. سر پیچ‌های خیابانی شبیه بزرگراه خلوتع به هرکسی که آن را مطالبه می‌کرد می‌دادند. یک نفر هم داشت مرا نادیده می‌گرفت که با فریاد آن لامپ را ازش درخواست کردم. خیلی بزرگ و سبک و سه‌تاقلمبه‌ی به‌هم‌پیوسته بود. انگار اگر تکانش می دادی روشن می‌شد و از ماده‌ی خاصی درست شده بود. نور در آغوشم بود که می‌توانستم کنترلش کنم. کلاً حس و احساسات خوب و رضایتمندانه‌ای در خوابم جریان داشت.

من و دقیقه‌نودی‌هایم

ـ آها!

جان‌سخت تازه دارد شکل می‌گیرد انگار. برو ببینم چه می‌کنی!

ـ ظهور نُه (لوریِن) هم روی غلطک افتاده و انگار از نصف گذشته. ولی خیلی به دلم نمی‌نشیند؛ بیشتر شرح و جزئیات نالازم و کم‌جاذبه است. می‌شد داستان را خیلی بهتر تعریف کند.

نه، واقعاً دیگر باید یک کاری بکنم تا بتوانم به‌معنی واقعی کلمه بگویم «کاره» را شروع کرده‌ام.

تازه‌ها

ـ کتاب هانا کمپ قشنگم را تمام کردم و خوش‌وقتم که برای نوشتن برگه‌اش باید دوباره سریع بخوانمش. البته که وقت‌گیر است اما حتماً مرور خوبی می‌شود.

ـ کیبل گرل هم باید جالب باشد؛ البته ظاهراً قسمت سومش را از دست دادم‌ - نمی‌دانم، شاید هم چهارمی را. ولی خب، به جایی برنمی‌خورد. روزهای بعد می‌بینم چطور پیش می‌رود. همین‌که اسپانیایی صحبت می‌کنند خوب است.

ـ در کمال خوش‌وقتی و بلسِد‌دی‌اینگ، فصل ششم «جون» جان هم شروع شد و دو قسمت دیگرش را هم دانلود کردم برای جایزه‌دادن به خودم.

دوچرخه سواری در آرمان شهر*

برای شروع این کار جدیده، چشمم به ساعت افتاد و دیدم به‌به! 2 و 22 دقیقه! چه زمان رند و مناسبی!

و کارم را شروع کردم.

اما شروع کار برای من این‌طور نیست که رسماً و به‌معنی واقعی کلمه بنشینم پشت خود خود کار؛ باید اولش زمینه‌سازی کنم. مثلاً خورش را بار گذاشتم، صیفی‌جات را در مرحله‌ی شست‌وشو قرار دادم، حین همین کارها، چندتا از ظرف‌ها را شستم. صدای چک‌چک آب که آمد، سطل زیر ظرف‌شویی را نگاهی انداختم و بعله! پر شده بود. آب بدون کثیفی‌اش را ریختم کف آشپزخانه تا هم هدر نرود هم آنجا تمیز شود، و تی کشیدم.

چای سبز دم کردم و دو قسمت دیگر از سریال «جون» را ریختم روی فلش تا به‌موقعش به خودم جایزه بدهم. تلگرام چک کردم.

شاید باز هم خرده‌کاری بود ولی یادم نیست؛ آها! به لیموعمانی هم فکر کردم و اینکه نباید ازش شکست بخورم.

آمدم برای مرحله‌ی اصلی، دیدم ساعت 4 و 14 دقیقه است و به‌به! چه ساعت رند خوبی! که یادم افتاد برنج نشستم. اصلاً چای سبز هم که نباید این‌قدر زیر دم باشد! ظرفش را جابه‌جا کردم و یک لیوان برای خودم ریختم و با شکلات طلایی خوشکلم آمدم خیلی خیلی نزدیک به کار. حین این ساعت‌بینی دوم، همین‌ها را توی ذهنم نوشتم و فکر می‌کردم باید به‌سرعت اینجا ثبتشان کنم تا شاهکارهای قشنگم یادم بماند.

* با توجه به نام متن جدید

جانی که به‌سختی حفظ می‌شود و تاس برهوت!

14 به‌شدت هراس‌انگیز و بی‌رحم بود و 15 غم‌انگیز و سنگین!

از دومی، 8 هم تقریباً حال‌وهوای 15 اول را داشت اما سطحی‌تر و بی‌مزه‌تر پیش می‌رود.

ـ از گزارش‌های مثلاً زنگ تفریحی، بین کاری که دیرتر از موعدش هم هنوز تمام نشده!

امروز دلم می‌خواست چیزهایی بنویسم اما حالش را ندارم: خیلی خیلی دلم می‌خواهد و انگار به آن نیاز دارم ولی فکر می‌کنم کمی برای مغزم سنگین است؛ بیشتر به این دلیل که حواسم از آن کاری که قرار است انجام دهم ـ مغزم انجام دهد ـ پرت می‌شود.

اشاره:

مثلاً کشف‌وشهود درباره‌ی مسائل مالی و جادوی خانه و دلارام‌های آقای خرچنگ و اینکه همیشه بشر چیزی برای آرزو و حسرت و ضررکردن دارد و البته که هیچ‌وقت نمی‌دانیم بعدی، یا در آن حالت خاص، چه خواهد بود.

مورد دیگر را یادم رفت!

پروانه‌ای بر روی شانه، از آخرین لحظات حضور مادی

از وقتی از دنیا رفته، به نظرم می‌رسد انگار عضوی از بدنم را از دست داده‌ام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبوده‌ام و هم همین حالا، که جای خالی‌اش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم می‌کند، نمی‌شناسمش و کاربردش را نمی‌توانم تعریف کنم؛ اصلاً نمی‌دانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند.

اینکه نتوانسته‌ام برایش سوگواری درخوری انجام بدهم؛ انگار از نوع رفتنش شرمنده‌ام. انگار با رفتنش خیلی راغب هم نبوده یا لزومی نمی‌دیده با من خداحافظی کند. هیچ اجازه‌ای به خودم نمی‌دهم بابت این حس‌ها سرزنشش کنم. مگر من چه کرده‌ام که توقعی داشته باشم؟

کسی که بودنش لازم بود، اثرگذاری‌اش اجباری بود، اما تقریباً هیچ‌وقت نبود؛ در بزنگاه‌های مهم نبود مگر موارد اندکی. و در موارد اندکی هم بودنش مشکل‌ساز بود. اما باز هم به خودم اجازه نمی‌دهم از او توقعی داشته باشم. همان «من چه کرده‌ام؟ چه برای خودم و چه برای او یا آن دیگران».

هیچ ملالی نیست مگر احساسی پیچیده شبیه دلتنگی و دل‌گرفتگی و سردرگمی و کمی بی‌کفایتی و ...