واقعاً باید برای خرید قدری آرد عرشه‌ی اولیسم را ترک می‌کردم؟

دیروز آمدم دوباره کیک درست کنم‌ ـ جایگزین آن کیکی که یک‌روزه بلعیده شد ـ دیدم بعله، آرد به‌اندازه‌ی کافی نداریم.

چه‌کار کنم؟ چه‌کار کنم؟

راضی نشدم آرد برنج قاتی کنم. راه دیگری به ذهنم رسید و راغب شدم امتحانش کنم. کمی جوی پرک را‌ آسیاب و با مقدار اندک آردی که داشتم مخلوط کردم. نتیجه جالب شد!

ـ این ماجرای دوره‌ی نوشتن هم دارد جالب می‌شود. پریروز (شنبه): جلسه‌ی دوم.

ماجرای الهام‌‌ـگرفتن از «دست» و «پاک‌کن»

دیروز کار «زیادی» انجام ندادم اما احساس می‌کنم یک روز خاص پرکار و پربازده و مثبت بود و از اینکه کاری چندان پیش نرفت استرس و نگرانی نداشتم.

یکی از خاص‌ترین کارهایی که کردم بررسی و بازبینی «گفتگوها»یم با «پاک‌کن» بود؛ انگار شیوه‌ی او در حذف بعضی گفتگوها به من این اجازه را داده بود که من هم برخی چیزها را پاک‌ کنم، و کردم.

وقتی متوجه شدم چنین اخلاقی دارد، ناراحت نشدم. انگار یک امتیاز برای زمانی خاص بهم اعطا شده باشد.

دیروز آغاز استفاده از این امتیاز بود و نقطه‌ی جدیدی در ذهنم روشن شده: دستی دراز نشده، دستی دراز نشده، برای همین دست‌های گشوده از جهات دیگر پس زده می‌شود. این دست در تالاب خودش ریشه‌های محکم زده و حرکاتش فقط ورجه‌ورجه و ابرازی است نه طلب گره‌خوردن در چیزی که بخواهد آن را از ریشه‌ها جدا کند. معمولاً به آنچه ریشه‌ها را هدف می‌گیرد واکنش تند نشان می‌دهد.

ـ شاید اگر خودش ـ یا کسی ـ بخواهد این روند را تغییر دهد، ابتدا باید برای منبع تغذیه‌ی ریشه‌ها فکری اساسی بکند تا این «دست» سرگردان بتواند خودش را جایی بند و انرژی مورد نظرش را دریافت کند.

آدم‌ها و ما

متوجه شدم که ما دیگران را نه‌تنها از دیچه‌ی خاص نگاه خودمان می‌بینیم که، در تلاشی خستگی‌ناپذیر و ناخودآگاه، شبیه به خودمان، همتای خودمان، می‌انگاریم.

مطالبی را با دیگران در میان می‌گذاریم که انتظار داریم مثل خودمان درک کنند (چه کامل، چه ناقص یا حتی به‌اشتباه)، علاقه‌مندی‌ها و ناعلاقه‌مندی‌هایمان را به آنها هم تسری می‌دهیم و همین باعث می‌شود به‌مرور تا حدی شبیه آنها بشویم!

انگار یک‌طوری برعکس نوشتم اما نظرم همین است! در واقع، قضیه از انتهای آنچه نوشته‌ام پیش می‌آید و به ابتدا می‌رود. داشتم فکر می‌کردم وقتی در سطح تشعشعات دغدغه‌های دیگران قرار می‌گیریم و برای آن وقت می‌گذاریم، با آنها هم‌سطح می‌شویم و اگر تکرار شود، به همان سطح می‌رویم (و این از آنجا ناشی می‌شود که دیگری ما را چونان خود انگاشته و مواردی که برای خودش مطرح/ مهم بوده برای ما هم مطرح و ذهنمان را درگیر آن کرده است). حالا فرض کنید فردی دغدغه‌های آکادمیک داشته باشد و دیگری نه. این دو یا نمی‌توانند نقاط مشترک چندانی در این زمینه پیدا کنند یا آن آکادمیکی به امور غیر آن متمایل شود (اغلب همین است چون کم پیش می‌آید آن دیگری به سمت مقابل تغییر کند ـ سخت و وقت‌گیر است). اگر خیلی به این ماجرا وارد شوند، جملاتی ازقبیل «نمی‌فهمم»، «اذیت شدم»، و سؤال‌های درونی «چرا باید به این مسئله فکر کنم؟» پیش می‌آید.

جای بحث زیاد است. کلاً این‌ها را نوشتم که یادم باشد «سطح»م چه تغییراتی می‌کند و کدام‌ها برایم مجاز است و کدام‌ها نه.

در کل، طوری شده که دغدغه‌های مهمم را معمولاً نمی‌توانم با کسی مستقیم به اشتراک بگذارم و باید غیرمستقیم این کار را انجام بدهم؛ یعنی دنبال مکتوبات و اظهارات صاحب‌نظرها و اهل فن بگردم و با مطالعه (نوشتاری و گفتاری) به این اشتراک‌گذرای جامه‌ی عمل بپوشانم.

از جهتی،‌این شیوه خیلی مطلوب من است و از اول هم به چنین شیوه‌ای عادت داشته‌ام؛ گرچه خودآموزنده‌ی خوب و بابرنامه‌ای هم نیستم.

سرصبحی ...

خورخه ماریوی قهرمان هم از دروازه‌ی ابدیت عبور کرد!

همیشه شوروهیجان اصلاحگرانه و اجتماعی‌اش که آتش تندی هم داشت نظرم را جلب می‌کرد؛ انگار ناخودآگاه همیشه ستایشگر چنین انسان‌هایی بوده‌ام، احتمالاً چون خودم اینطور و در این حد و قامت نیستم.

اولین کتابش که خواندم فکر کنم همان جنگ آخر زمان بود؛ با آن حجمی که داشت، ذخیره‌اش کرده بودم برای تعطیلات بین دو ترم (شاید سوم و چهارم).ـ چه طاقتی داشتم آن روزگار! کتاب‌های مورد علاقه‌ام را نگه می‌داشتم برای فرصتی مناسب و می‌توانستم خودم را کنترل کنم زودتر از قرارم نخوانمشان. آن‌قدر که کارها و مطالعات جالب دیگر در طول ترم داشتم که می‌دانستم خیلی دلم برای چنین پروژه‌های قطوری لک نمی‌زند، آن‌قدر من و آن کارها و مطالعات دیگر به هم خوب گره خورده بودیم که دلم بهانه‌جویی نمی‌کرد. کاش روح‌نگار داشتم از حس‌وحال روح و روانم تصویر ضبط می‌کردم که با نگاه بهشان جانم ارام بگیرد و شاید بتوانم برنامه‌ریزی‌های مرتبط هم داشته باشم. باید توی مغزم بگردم و این تصاویر را پیدا کنم.

یکی دیگر از آن کتاب‌ها سینوهه بود که بالاخره دو جلدش را تمام‌وکمال خواندم و دلی از عزا درآوردم (احتمالاً اوایل ترم اول که هنوز درس‌ها جدی نشده بود؛ یا شاید هم بین دو ترم اول و دوم) و دیگری با نام جوینده‌ی راه حق از کازانتزاکیس عزیزم بود که ترم سوم را با کتاب محبوبم، گزارش به خاک یونان، از او آغاز کردم و از گنجینه‌ی کتابخانه‌ی استادم امانت گرفته بودم (الآن یادم افتاد اگر این را بین دو ترم 3 و 4 خواندم ـ که مطمئنم درموردشـ پس کتاب یوسا را در کدام تعطیلاتم خوانده بودم؟ فکر کنم در سالنامه‌های آن دوران نوشته باشم). چه لطف‌ها و گوهرهایی! البته ترم سوم آغاز هیجان‌انگیز کتابی دیگری هم داشت: آشنایی با بوبن و خواندن رفیق اعلی. در طول ترم هم جلد اول ادیان و مکتب‌های فلسفی هند از دکتر شایگان. الآن یادم افتاد یکی از جلدهایش را از دست‌دوم‌فروشی گرفته بودم. کمی گشتم و کتابم را پیدا نکردم! باز هم مدت مدیدی از کتابی سراغ نگرفتم و ازم فرار کرده! با ناامیدی به قفسه‌ی دیگری نگاه کردم و بله، خوب خودش را پنهان کرده بود! و از بخت خوبم، همان جلد اول بود!

ـ خواب دیشبم هم خیلی خوب بود؛ از کلی پله در ساختار شهری بالا و پایین می‌رفتم و مراقب بودم یک چیزی از دستم نیفتد (شبیه یک سینی خوراکی بود) و بعد روی زمین هم سعی می کردم کنترلش کنم. یک لامپ بزرگ با کارکرد عجیب‌وغریب بود که توی خوابم مرا یاد ایلان ماسک می‌انداخت. سر پیچ‌های خیابانی شبیه بزرگراه خلوتع به هرکسی که آن را مطالبه می‌کرد می‌دادند. یک نفر هم داشت مرا نادیده می‌گرفت که با فریاد آن لامپ را ازش درخواست کردم. خیلی بزرگ و سبک و سه‌تاقلمبه‌ی به‌هم‌پیوسته بود. انگار اگر تکانش می دادی روشن می‌شد و از ماده‌ی خاصی درست شده بود. نور در آغوشم بود که می‌توانستم کنترلش کنم. کلاً حس و احساسات خوب و رضایتمندانه‌ای در خوابم جریان داشت.

من و دقیقه‌نودی‌هایم

ـ آها!

جان‌سخت تازه دارد شکل می‌گیرد انگار. برو ببینم چه می‌کنی!

ـ ظهور نُه (لوریِن) هم روی غلطک افتاده و انگار از نصف گذشته. ولی خیلی به دلم نمی‌نشیند؛ بیشتر شرح و جزئیات نالازم و کم‌جاذبه است. می‌شد داستان را خیلی بهتر تعریف کند.

نه، واقعاً دیگر باید یک کاری بکنم تا بتوانم به‌معنی واقعی کلمه بگویم «کاره» را شروع کرده‌ام.

تازه‌ها

ـ کتاب هانا کمپ قشنگم را تمام کردم و خوش‌وقتم که برای نوشتن برگه‌اش باید دوباره سریع بخوانمش. البته که وقت‌گیر است اما حتماً مرور خوبی می‌شود.

ـ کیبل گرل هم باید جالب باشد؛ البته ظاهراً قسمت سومش را از دست دادم‌ - نمی‌دانم، شاید هم چهارمی را. ولی خب، به جایی برنمی‌خورد. روزهای بعد می‌بینم چطور پیش می‌رود. همین‌که اسپانیایی صحبت می‌کنند خوب است.

ـ در کمال خوش‌وقتی و بلسِد‌دی‌اینگ، فصل ششم «جون» جان هم شروع شد و دو قسمت دیگرش را هم دانلود کردم برای جایزه‌دادن به خودم.

دوچرخه سواری در آرمان شهر*

برای شروع این کار جدیده، چشمم به ساعت افتاد و دیدم به‌به! 2 و 22 دقیقه! چه زمان رند و مناسبی!

و کارم را شروع کردم.

اما شروع کار برای من این‌طور نیست که رسماً و به‌معنی واقعی کلمه بنشینم پشت خود خود کار؛ باید اولش زمینه‌سازی کنم. مثلاً خورش را بار گذاشتم، صیفی‌جات را در مرحله‌ی شست‌وشو قرار دادم، حین همین کارها، چندتا از ظرف‌ها را شستم. صدای چک‌چک آب که آمد، سطل زیر ظرف‌شویی را نگاهی انداختم و بعله! پر شده بود. آب بدون کثیفی‌اش را ریختم کف آشپزخانه تا هم هدر نرود هم آنجا تمیز شود، و تی کشیدم.

چای سبز دم کردم و دو قسمت دیگر از سریال «جون» را ریختم روی فلش تا به‌موقعش به خودم جایزه بدهم. تلگرام چک کردم.

شاید باز هم خرده‌کاری بود ولی یادم نیست؛ آها! به لیموعمانی هم فکر کردم و اینکه نباید ازش شکست بخورم.

آمدم برای مرحله‌ی اصلی، دیدم ساعت 4 و 14 دقیقه است و به‌به! چه ساعت رند خوبی! که یادم افتاد برنج نشستم. اصلاً چای سبز هم که نباید این‌قدر زیر دم باشد! ظرفش را جابه‌جا کردم و یک لیوان برای خودم ریختم و با شکلات طلایی خوشکلم آمدم خیلی خیلی نزدیک به کار. حین این ساعت‌بینی دوم، همین‌ها را توی ذهنم نوشتم و فکر می‌کردم باید به‌سرعت اینجا ثبتشان کنم تا شاهکارهای قشنگم یادم بماند.

* با توجه به نام متن جدید

جانی که به‌سختی حفظ می‌شود و تاس برهوت!

14 به‌شدت هراس‌انگیز و بی‌رحم بود و 15 غم‌انگیز و سنگین!

از دومی، 8 هم تقریباً حال‌وهوای 15 اول را داشت اما سطحی‌تر و بی‌مزه‌تر پیش می‌رود.

ـ از گزارش‌های مثلاً زنگ تفریحی، بین کاری که دیرتر از موعدش هم هنوز تمام نشده!

امروز دلم می‌خواست چیزهایی بنویسم اما حالش را ندارم: خیلی خیلی دلم می‌خواهد و انگار به آن نیاز دارم ولی فکر می‌کنم کمی برای مغزم سنگین است؛ بیشتر به این دلیل که حواسم از آن کاری که قرار است انجام دهم ـ مغزم انجام دهد ـ پرت می‌شود.

اشاره:

مثلاً کشف‌وشهود درباره‌ی مسائل مالی و جادوی خانه و دلارام‌های آقای خرچنگ و اینکه همیشه بشر چیزی برای آرزو و حسرت و ضررکردن دارد و البته که هیچ‌وقت نمی‌دانیم بعدی، یا در آن حالت خاص، چه خواهد بود.

مورد دیگر را یادم رفت!

پروانه‌ای بر روی شانه، از آخرین لحظات حضور مادی

از وقتی از دنیا رفته، به نظرم می‌رسد انگار عضوی از بدنم را از دست داده‌ام که هم تا این زمان به داشتنش آگاه نبوده‌ام و هم همین حالا، که جای خالی‌اش گاهی خیلی عجیب غافلگیرم می‌کند، نمی‌شناسمش و کاربردش را نمی‌توانم تعریف کنم؛ اصلاً نمی‌دانم به کجای بدنم وصل بوده و نبودنش قرار است چطور مرا محدود کند.

اینکه نتوانسته‌ام برایش سوگواری درخوری انجام بدهم؛ انگار از نوع رفتنش شرمنده‌ام. انگار با رفتنش خیلی راغب هم نبوده یا لزومی نمی‌دیده با من خداحافظی کند. هیچ اجازه‌ای به خودم نمی‌دهم بابت این حس‌ها سرزنشش کنم. مگر من چه کرده‌ام که توقعی داشته باشم؟

کسی که بودنش لازم بود، اثرگذاری‌اش اجباری بود، اما تقریباً هیچ‌وقت نبود؛ در بزنگاه‌های مهم نبود مگر موارد اندکی. و در موارد اندکی هم بودنش مشکل‌ساز بود. اما باز هم به خودم اجازه نمی‌دهم از او توقعی داشته باشم. همان «من چه کرده‌ام؟ چه برای خودم و چه برای او یا آن دیگران».

هیچ ملالی نیست مگر احساسی پیچیده شبیه دلتنگی و دل‌گرفتگی و سردرگمی و کمی بی‌کفایتی و ...

سندباد و شلوارش

یکی از رؤیاهایم را «شلوار» عمل پوشاندم!

البته احساس می‌کنم این مدل چندان برای من ساخته نشده اما روند درست‌کردنش خیلی خوب بود و خودش هم همچین بد نشده. اگر بتوانم چیزی درست کنم که ظاهر مقبول‌تری داشته باشد دیگر عالی است!

یک مدل شلوار تبتی هم دیده‌ام و یک مدل دیگر از همین شلوار سندبادی هم، موقعیتش باشد آنها را هم امتحان می‌کنم ببینم خوشم می‌آید یا نه.


فیلم و سریال:

خاندان داوود و نغمه‌هایش!

تاسیان و جان‌سخت را سینه‌خیز طی می‌کنم ببینم چطور پیش می‌روند یا به کجا می‌رسند.

دختران کوچه‌ی غم باز بهتر از دوتای قبلی است انگار.


کتاب:

جلد سوم میراث لورین (ظهور نُه): خیلی چیزها از دو جلد قبلی یادم رفته و باید برگه‌ام را بخوانم تا کمی بهتر متوجه بشوم.

سلطان وقت خویش *

ـ من و وقت مثل ماهی لغزانی در دستان هم پیچ‌وتاب می‌خوریم.

دفتر روزانه‌ام را آماده کردم برای ثبت و خواستم بروم به صفحه‌ی دیگر که دیدم ا! صبرکن، صبر کن!آن صفحه مختص سال بعدی است.

باید با حوصله و فرصت بیشتری آماده‌اش کنم.

ـ بعضی اوقات هم فکر می‌کنم جناب وقت چیزهایی از زمان دنیایی موازی برایم کش می‌رود!

* نه من، نه او؛ هم من و هم او! قلمرومان با هم فرق دارد گرچه در کار هم تنیده‌ایم.

سرشلوغ خوشحال

روزی که با پدینگتون آغاز شود حتماً فوق‌العاده خواهد بود!

چون پدینگتون فوق‌العاده است!

حتی با اینکه گاهی یادم می‌رود از شخصیت‌های محبوب کودکی‌ام بوده هم فوق‌العاده است!

اولین فیلم در حال پخش است و کلی انرژی به من تزریق کرده؛ آن خرس‌بازی‌هایش خیلی جالب و بامزه است. خوش‌شانس هم هست!

وقتی کت آبی خانوادگی‌شان را به او می‌دهند، خیلی خوشحال می‌شود؛‌ دکمه‌های چوبی برای پنجه‌های خرسی و دوتا جا برای ساندویچ مربا! یاد صدای راوی ایرانی پدینگتون (آن موقع با نام «آقاخرسه» می‌شناختمش) می‌افتم که می‌گفت «ساندْویچ مربا»، با ساکن روی «د». بگردم آن کارتون‌های قدیمی را هم پیدا کنم.

راستی، از آن بخش‌هایی که نیکول کیدومن دارد خوشم نمی‌آید! خود ماجراهای ورود پدینگتون به لندن و خانه‌ی خانواده‌ی براون آن‌قدر بامزه است که نیازی به ماجرای بیشتر نباشد. و رنگ‌ها، عالی‌اند!!!

کمی از فیلم سوم را هم دیدم؛ آنتونیو باندراس، مثل فیلم باب اسفنجی،‌نقش طنزآلود ضدقهرمانی دست‌وپاچلفتی را بازی کرده.


گزارش لحظه‌به‌لحظه

ـ اولی را به‌خیروخوشی تحویل گرفتم و دومی را گفتند امروز ظهر.

ـ اولی را بردم مرحله‌ی دوم انجام شود و ظهر تحویل می‌گیرم. دومی فردا نهایی‌شده دستم می‌رسد.

ـ راستش کل قضایا و روند خیلی عادی است اما آن‌قدر چشمم ترسیده (این هم الکی) که فکر می‌کنم نکند در همان مرحله‌ی آخر اختلالی پیش بیاید!

رنگ‌هایی که تا حالا جرئت امتحانشان را نداشتم

آن ماجرای دوگانه که داشت گره‌در‌گره می‌شد تا حدی وضعیت خوبی پیدا کرده است؛ مورد دوم به جاهایی رسیده و یک مقدار از کارهایم را که انجام دهم، سر اولی هم خراب می‌شوم. خیلی خوب است آدم امکانش را داشته باشد نقشه‌ی دوم، برنامه‌ی جایگزین، ... برای برخی مواقع و موارد فراهم کند که نگرانی‌اش تا حد امکان کمتر شود.

ته‌تهش ایراد از خودم بود که کار را به نا‌کاردان سپردم. دست‌کم سعی می‌کنم نظرم را به او بگویم. ببینیم در این دو روز باقی‌مانده چه می‌شود!


از عجایب

امروز دقایقی از فیلم It Ends with Us را دیدم و منتظر بودم سم کلفلین در نقش رایل از در بیاید تو، اما یکی شبیه رضا یزدانی وارد شد!

یادم افتاد وقتی کتاب را می‌خواندم، مدام این بینوا را جای شخصیت نامطبوع رایل تصور می‌کردم! برای همین هم وقتی دیدم نقش کنت مونته کریستو را به او دادند کمی دلگیر شدم. ولی خدا را شکر که قصد ندیدنش را نکردم.

واقعاً چهره‌ی بلیک به دختردبیرستانی‌ها می‌خورد که ...؟ هرچقدر برای اجرای نقش لی‌لی جوان خوب به نظر می‌رسد، وقتی قرار است نوجوانی‌ لی‌لی را بازی کند آدم چندشش می‌شود؛ حالا نه همه، دست‌کم خودم!

مثلاً کلی سکه‌ی طلا از مونته کریستو بار زده باشم ولی کشتی‌ام پنچر باشد و باید، جلوی چشم ماگل‌ها، با جادو آن را پیش برانم!

1. لاست دیشب تمام شد و هیجان‌زده‌ام قرار است جایش چه سریالی شروع شود!

2. کتاب منظومه‌ی تبعیض هم تمام شد؛ نکات خوب و جالبی داشت و چرخشی که درمورد یکی از شخصیت‌ها در ده، بیست صفحه‌ی پایانی انجام داد هم خیلی خوب بود؛ منتها بیشتر موارد خیلی عجله‌ای و سطحی و نه‌چندان دلچسب بود. داستان در پاکستان اتفاق می‌افتد اما آن‌چنان رگ‌وریشه در روایت ندوانده که آن را از این لحاظ مال خود کند؛ می‌شود همه‌ی عناصر را برداشت و در منطقه و کشور دیگری آن را تعریف کرد. این هم از نکات منفی‌اش بود. ظاهراً جلد اول است و نام کتاب در ترجمه تغییر کرده است.

3. این ماه در جریان اتفاقی/ اتفاقاتی بودم که سروتهشان خوب و خوش است اما دلشوره و قدری استرس و نگرانی و ... دارد؛ فکر می‌کنم در حقم اجحاف شده است. وقتی به جایی رسید که تهش مشخص شد،‌ کامل توضیح می‌دهم. فعلاً مثل تخم اژدها باید مراقبشان باشم تا سر باز کنند. تازه حال هگرید طفلک را می‌فهمم!

جلبک سرگردان

چهره‌ی آقای حیاتی را جوان‌سازی کرده‌اند و گذاشته‌اند کنار تبلیغ جلبک‌ اسپیرولینا.

ـ چقدر سم کلفلین از عهده‌ی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را به‌خوبی با چشمان و چهره‌اش نشان داد و من از دیدگاه اولیه‌ام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز درباره‌ی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.

یاکوپو از بهترین شخصیت‌های داستانی بود به نظرم. این اندازه حق‌شناسی و کاردانی از ویژگی‌های مورد احترام من است.

احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی  سندباد و ادموند جزء قهرمان‌های الهام‌بخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!

آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بی‌پایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمی‌آورد اما هرچه گذشت،‌ احساسات درونی و رنج‌ها و موفقیت‌های ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمی‌توانم درک کنم چرا انتقام‌گیری و تلافی‌جویی‌های ادموند سرزنش و عقب نگه داشته می‌شود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چاره‌ای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمی‌کرد دست‌کم فرزندان خودشان را به ورطه‌ی بدبختی می‌انداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاق‌هایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان می‌آمد. پس زاویه‌ی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش به‌سمت آسیب‌رساندن‌های ناخواسته‌ی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت،‌ خود را ناچار به این کارها دید.

ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دل‌گرفته شدم.

رشته‌ی باریک زندگی و شانس *

خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او می‌آید!

از دیدن نسخه‌ی دیگری از داستان مورد علاقه‌ام پشیمان نیستم.

نکته‌ی جالب سیر مرور این داستان طی زندگی‌ام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصه‌ی آن که خلاصه‌ی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخه‌های بعدش ( فیلم و سریال) بیشتر بر انتقام‌جویی و عواقب آن متمرکز شد. راستش مدام ترغیب می‌شوم داستان اصلی را بخوانم.

خیلی دلم می‌خواهد آن نسخه‌ی قدیمی خلاصه‌شده با کاغذهای کاهی شکننده و در قطع جیبی را هم یک‌طوری پیدا کنم. این هم از مجموعه‌ی کتاب‌های محبوب دوران نوجوانی‌ام بود که نمی‌دانم چطور از دستم پرید و دود شد و به هوا رفت!


*درمورد این کتاب نوشته شده بود:  «زندگی و شانس بر چه رشتۀ باریکی آویزان شده است.» (The Great American Read - PBS)

این کتاب و آن کتاب

منظومه‌ی تبعیض موضوع و جزئیات جالبی دارد اما واقعاً می‌شد داستان‌پردازی قوی‌تر و جذاب‌تر و تأثیرگذارتری داشته باشد. درضمن، اسمی که در ترجمه‌ی فارسی برایش انتخاب شده لوس و‌ آبکی به نظر می‌رسد. متن هم طوری است که انگار گاهی شکوه‌های یک خاورمیانه‌ای غرغرو را  می‌خوانم. من توقع حتی این مقدار انفعال را هم ندارم. بهتر بود شکست‌های روحی این نوجوان در کتاب داستان طوری مطرح شود که نتیجه‌ی مثبت داشته باشد. از این لحاظ، ضعیف به نظر می‌رسد؛‌ هرچند که شخصیت اصلی حق داشته باشد که منکر آن نمی‌شوم. نصف کتاب را خوانده‌ام و اگر در نیمه‌ی دیگر شخصیت اصلی بخواهد ید بیضا نشان دهد باز هم نقطه‌ی قوتش نمی‌شود چون باید زمینه‌ی بهتری در داستان برای آن فراهم می‌شد.

خیلی جالب و اتفاقی، این کتاب و کتاب قبلی که خواندم از بن‌مایه‌ی ستارگان و اجرام آسمانی و ... در داستان و تشبیه‌ها و توصیف حالت‌های روحی و ... استفاده می‌کند اما قبلی خیلی قوی‌تر و بیشتر و موفق‌تر بود.