ژاپنی‌جات 1

این‌طور که اینها دارند هانیکو را تبلیغ می‌کنند، بعد از دهه‌ی اول آذر باید جدی‌جدی با اشین خداحافظی کنیم.

احتمال می‌دهم بعد از هانیکو هم لین‌چان را پخش کنند.

همان ایمیل و پرسش مذکور

«جواب‌ندادن بهتر از فحش‌دادن است!»

چیزی نیست؛ خاورمیانه‌ی مغزم شرمنده‌بازی درمی‌آورد.

امیدوارم اینطور نباشد

یعنی اگر برای یک استاد دانشگاه خارجکی ایمیل بدهیم که «نام خانوادگی شما چطور تلفظ می‌شود؟» بی‌ادبی و جسارت است؟


بار سوم، لاست

ـ یادم افتاد دفعه‌ی اول که سریال را دیدم چقدر به لاک احترام می‌گذاشتم و از دید من، شخصیت مهم و عمیق و قوی‌ای داشت. ولی الآن متوجه شدم اصلاً هم این‌طور نبوده!

قوی نبوده، خیلی پیچ‌وواپیچ خورده و زود هم درهم شکسته؛ خیلی جاها گیج شده و درست نتیجه‌گیری نکرده و فقدان‌های مهمی داشته، دلسوزی و خشم نابجا داشته، ایمان و شک بدون تأمل عمیق...

چرا حالا؟ چون آن دل‌شکاننده‌ترین اتفاق زندگی‌اش تا همین دو ماه پیش برایم درس عبرت نشده بود.

آقای لاک، با کمال احترام، از چشمم افتادی.

ـ جالب است که سان هم به‌نظرم دیگر مطیع و محدود نیست؛ نیروی درونی قدرتمند و عمیق و احترام‌برانگیزی دارد.

ـ خیلی خیلی برایم جالب است که گاهی بعضی شخصیت‌ها در گذشته‌شان از کنار هم رد می‌شوند و یا هم را نمی‌بینند و یا چیزکی به هم می‌گویند و ... دنیای خود خودمان!

بانوان ناپلی

1. بالاخره این ماجرا را هم به سرانجام رساندم و خیالم راحت شد!

فصل چهار خیلی خوب بود؛ به‌خصوص در مقایسه با فصل سوم، البته هنوز هم انتخاب بازیگرهایش یک جوری به نظرم می‌رسد.

اینکه همه چیز در اپیسود دهم جمع شد خیلی خوب بود؛ با توجه به ناگفته‌ها و کم‌گویی‌ها یا، برعکس، یک‌ جاهایی اشارات و کنایات راوی.

نویسنده‌شدن النا تا همین فصل چهارم برایم جا نیفتاد؛ حتی در کتاب‌ها. انگار خیلی الله‌بختکی می‌نوشت. نویسنده زیاد وارد جزئیاتی نشده که برای من به‌راحتی جا بیفتد. راستش هنوز نمی‌دانم چه چیزی توی سرم بوده که باعث شده این‌طور فکر کنم.

آن تردید و حدس وحشتناک لی‌لا در دقایق نزدیک به پایان... !

2. سریال کوتاه شش‌قسمتی دیگر خانم فرانته را هم تا آخر دیدم (زندگی دروغین آدم‌بزرگ‌ها). از آن همه رنگ‌های خاص و برخی لباس‌ها و به‌خصوص کمربندهای دهه‌هشتادی کلی لذت بردم؛ از همه بیشتر، رنگ سبز و آجری نزدیک به قرمز درودیوارها. رنگ موهای عمه‌خانم هم خیلی خوب و خاص بود. جیوانّا را از همه بیشتر دوست داشتم.

از شاهکارهای من و خانم فرانته

1. اینکه دو کتاب آلموند، از نویسنده‌های محبوبم، نصفه روی دستم مانده.

2. شخصیت‌پردازی فرانته در کارهایش برایم جالب است؛ اینکه بخش‌هایی از ذهنیت و ویژگی‌های افراد را بازگو می‌کند و نشان می‌دهد که خودمان هم گاهی در خلوتمان با آن سروکله می‌زنیم ولی انگار نمی‌دانیم چطور باهاش تا کنیم تا بتوانیم به رسمیت بشناسیمش.

فنر جمع‌شده

سریال دیگر براساس کتاب النا فرانته را پیدا کردم. شک کردم نکند قبلاً گرفته باشمش؛ بعله! سه قسمتش را داشتم. اولی را دیدم و جالب بود.

دیشب و امشب هم دو قسمت Bodkin را اتفاقی دیدم. عجیب و مرموز است. اصلاً نمی‌دانم دنبال چه هستند ولی منظره‌ها... عااالی!

ـ این غول هفتصدصفحه‌ای چنان پدرسوخته است که تازه فقط نوک شاخش را خراشی کوچک داده‌ام (چی‌چیِ ژنومی).

ـ برای چندتا از کتاب‌های شوری که دستم است هم خواستار پیدا شده و باید زودتر تکلیفشان را روشن کنم.

ما به هم رکب می‌زنیم

تا دیروز مدام منتظر بودم زیرنویس فارسی قسمت نهم بیاید. نیامد و من هم لج کردم با زیرنویس انگلیسی دیدم. شب دیدم فارسی‌ش هم آمده!

البته مهم نبود چون داستان را می‌دانم و خیلی راحت یک لحظاتی را نگه می‌داشتم تا انگلیسی‌ها را بهتر بخوانم و بیشتر بفهمم.

آن اتفاق اصلی این فصل هم افتاد؛‌ هم برای تینا و هم برای دو برادر.

کلاً انتخاب بازیگرها یک‌جور عجیبی توی چشم می‌زند؛ لی‌لا خیلی وحشی و ترسناک است، مارچه شبیه هندی‌هاست و اصلاً شبیه جوانی‌هاش نیست. فقط انزو خیلی خیلی خوب است، انگار همان انزوی قبلی  پیر شده. شاید هم خودش باشد ولی بعید به‌نظر می‌رسد [1]. بعد، پاسکواله را اصلاً عوض نکرده‌اند،‌ انگار از همان اول پذیرفته بودند خیلی زود بزرگ شده این بچه [2]. آنتو انگار شده بابایش. به‌شدت پیر و درهم‌شکسته. لنو و پی‌یترو هم اصلاً شبیه جوانی‌هایشان نیستند.

انگار برای این فصل سر چهارراه ایستاده باشند و یقه‌ی هرکس که رد شده گرفته ‌باشند و اگر بیکار بوده، نقشی به او داده باشند.

من هم می‌توانستم بروم نقش ایما را بازی کنم لابد! کی به کی است!

بعد،‌ عجیب است که کلاً شخصیت ایما را از یاد برده بودم. اتفاقاً خیلی مهم هم هست. شاید چون در ذهنم هیچ نکته‌ی مثبتی برای لنوچا قائل نیستم و انگار ایما از سرش خیلی زیادی است. نتیجه اینکه کتاب چهارم را دوست دارم دوباره بخوانم.

[1]. نتایج جستجو:

 وای! آلبا دقیقاً همزاد خودم است! (چند روز بعد: چه هول شدی! اشتباه کردی در حد چند روز). دلم خواست فیلم یا سریال دیگری از او ببینم که جدید هم باشد.

نه‌خیر، انزوی جوان با مسن فرق می‌کند. ولی همچنان انتخاب خوبی است چون خیلی شبیه‌اند. بیا، من هم باور کردم یکی‌اند!

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که از روی کتابی از النا فرانته ساخته شده،‌ ظاهراً. بیشتر بگردم ببینم چه خبر است.

[2]. البته، البته احتمال می‌دهم حضور پاسکو و نادیا همان تصورات لنو باشد، نه واقعیت. چون نادیا هم عوض نشده بود. اینطوری قشنگ‌تر هم هست. از همین خلاصه‌گویی‌ها و حذفیات داستانی و روایتی سریال و داستانش خوشم می‌آید. به آدم فرصت می‌دهد در ذهنش چیزهایی را بسازد و باهاشان بالاوپایین شود.

در حال‌وهوای شمال فانتزی

خواب حضور در جلسه‌ای خیلی کم‌جمعیت، در فضایی شایسته‌ی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمی‌دانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاج‌وتخت را تحلیل می‌کرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلم‌نامه می‌خواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت می‌شود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیم‌ها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت ساده‌ی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسه‌ی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،‌چه برسد به خواب. «من»ی را نشان می‌داد که در بخشی از ذهنم بوده‌ام و دوستش دارم؛‌به‌خصوص از لحاظ ظاهری.

یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگویی‌واربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).

خانوم‌های سریالی

نه‌تنها جوآن‌خانم تمام شد و نظرم را درموردش ننوشتم،‌دیروز هم سوئیت‌پی به پایان رسید.

این دومی پایانش منطقی بود و خوشم آمد. با اینکه قضیه خیلی واضح و سرراست بود، غافلگیری‌های جالب  بجایی هم داشت و به‌نظرم یک‌طوری تمام شده که هم می‌شود برایش فصل دوم ساخت و هم همین‌جا کلاً پرونده‌اش بسته شود. فقط اینکه، اگر بخواهد ادامه داشته باشد، باید خیلی قوی و هوشمندانه باشد. به‌نظرم طنز سیاه کمرنگی هم داشت؛ مثلاً دیوانه‌بازی پلیس زن وقتی نتوانست ادعایش را اثبات کند،یا بعضی رفتارهای ریانن.

اتفاقاً جوآن هم یک طوری تمام شده که لزوم ادامه‌داشتنش کاملاً حس می‌شود. خودم ترجیح می‌دادم، تا قبل آن دیدار چند دقیقه‌ی پایانی سریال، همه‌چیز تمام شود ولی همان دیدار یک طوری به آدم القا می‌کند که قرار است دارودسته‌ی خاصی راه بیفتد و عملیات خاصی انجام بدهند و ... شاید با وجود شخصیت کلی‌کوچولو در سریال بد هم نباشد.

دیروز قسمت هشتم دوست نابغه را دیدم و واقعاً منتظر بودم این فصل هم همین‌جا به پایان برسد. سؤال بزرگم این بود که چطور قرار است باقی‌مانده‌ی ماجرا را در زیر یک ساعت نشان بدهند؟ که خب، تمام نشده. ولی نمی‌دانم بقیه‌اش را در فصل آینده نشان می‌دهند یا همین فصل، مثلاً یکی‌ دو قسمت دیگر، ادامه خواهد داشت؟ باید تا هفته‌ی بعد صبر کنم.

چه روزگاری که آدمیزاد از سر می‌گذراند!

ببین با آدم چه‌کار می‌کنند که مدام مطلب می‌نویسد و نظرها را هم می‌بندد!

یعنی فکر کن چیزهایی در مواقعی سرت آمده باشد که بعضی شرایط ـ با اینکه آرزویشان را نداری که هیچ، ازشان فراری هم هستی و به‌راحتی برای دشمنت هم نمی‌خواهی ـ وقتی برایت پیش می‌آید، می‌بینی زیرپوستی هیجان‌زده هم شده‌ای!

انگار یک مرحله‌ی بازی است و اگر اعصاب و روانت را از دست بدهی قرار است در مرحله‌ی بعدی یک‌دانه نویش را بهت بدهند!

البته شاید هم همین باشد!

برویم مرحله‌ی بعد ببینیم چه می‌شود!

باز خدا را شکر این‌قدر بی‌عقلی را دارم وگرنه یا خودکشی کرده بودم یا دیگرکشی. (بله،‌مثلاً من تا این حد شجاع و قدرتمندم، خخخخخ).


از شاهکارهای چند روز پیش

به‌شدت عصبانی بودم و با اختیار کامل و حضور ذهن و (نمی‌توانم بگویم سلامت و صحت عقل، ولی هشیار و مصمم) شروع کردم با صدای بلند به همه‌شان فحش دادن! بله، فحش‌های آبدار؛ ولی البته که در تنهایی مطلق و بدون آگاهی هیچ‌یک از آنها.

نتیجه اینکه بعد از مدت‌هاااااااااااا از فحش‌دادن بدم نیامد. بسیار متأسف شدم کار به جایی رسیده که این مرز برایم کمرنگ شده (هم آنها کمرنگش کرده‌اند و هم خودم راه مناسبی برایش پیدا نکرده‌ام). احتمال می‌دهم در مرحله‌ی بعد، در چنین شرایطی، هدف تیراندازی با چهره‌ی آنها طراحی و به سویشان چاقو یا تیر و دارت پرتاب کنم.

ـ راه منطقی و درستش شمشیربازی و تیراندازی و کارهای مشابه است. چند شب پیش که فیلم جدید کنت مونته‌کریستو را دیدم، مهر تأیید زده شد.

ناپلی پیگیر

دیدی گفتم پیدایش می‌کنم؟ علی‌الحساب دو قسمت از لی‌لا خانوم را پیدا کردم. انشاءلله بقیه‌ش هم وقتی آمد و پخش شد پیدا می‌شود.

خانم جوآن

امروز جوآن تمام شد و از صبح یادم رفت درموردش بنویسم.


مزایای دوست خیالی

یکی از مهم‌ترین نقش‌های دوست خیالی آن است که می‌توانی آوار حقارت‌هایی که شخصیتت را نشانه گرفته‌اند، با یک بشکن تخیلی، بر سر او خراب کنی. حتی خودت هم در خفا و علن سرزنشش کنی، خودت را از اشتباه‌ها و سهوهای احتمالی بری بدانی و گاهی در ذهنت خود را برتر از او و مرکز تحسین دیگران بپنداری. در کل، قلعه‌ای سنگی دور خودت بسازی که هیچ شماتتی یارای نفوذ به آن را نداشته باشد. بعد کم‌کم انصاف هم در تو جان می‌گیرد، از دل دوست خیالی‌ات درمی‌آوری و حتی با جسارت از او حمایت می‌کنی. قول می‌دهی بتواند از تکرار اشتباهش جلوگیری کند و ...

د.خ.های عزیزم، هرچند کمرنگ، بودند؛ وجود داشتند،  بیشتر اوقاتی را که به من کمک کردند یادم نیست اما، از یک دورانی به بعد، تکثیر شدند؛ در آن واحد، متعدد بودند و جنسیت‌های گوناگون داشتند چون بعضی کارها در جامعه درخور جنسیتی خاص نبوده؛ مثلاً موتورسواری. البته توی دنیای خیالی‌ام من موتورسوار مجاز و قهاری‌ام ولی صلیب «ناتوانی» اجباری در این کار را دوست خیالی مؤنث زیبایم بر دوش می‌کشید.

هر چند وقت یک بار، با خودم فکر می‌کنم لابد من توانسته‌ام سررشته‌ی بعضی امور را در حد قانع‌کننده‌ای در دستم بگیرم که دوستان خیالی‌ام خیلی خیلی کمرنگ شده‌اند. حتی گاهی خیلی واضح احساس می‌کنم تبدیل به جزئی از من شده‌اند؛ همه‌شان خودم هستم. مثلاً از سرزنش‌کردن خودم نمی‌ترسم و البته خیلی کم خودم را سرزنش می‌کنم.

یک ‌شنبه‌ی غیبت و تحلیل و قضاوت

یک لحظه که در آستانه‌ی آشپزخانه بودم، احساس کردم «بو»یی شبیه بوی مادرم می‌آید؛ آن بویی که نشانه‌ی امنیت و درکنترل‌بودن اوضاع است. طبیعتاً خوشحال شدم که توانستم برای خودم منبع اصلی امنیت و اقتدار شخصی باشم.

یاد مطلب «بو» افتادم که مضمونش مرا به صرافت درک لحظه‌ی بالا انداخت. میوشان، وقتی آن را خواند، وسواسی شد اما قول داد خودش را کنترل کند. درمورد بوهای آشنا صحبت کردیم و درمواردی توافق نظر و خاطرات مشابه داشتیم. ئبدائیل مکاشفه‌ی جدیدی براساس مطلب داشت؛ اینکه چندین سال است مادرش دیگر بوی اقتدار و امنیت به مشام ئـ ساطع نمی‌کند. ئـ طبق معمول در آستانه‌ی سرزنش خودش قرار گرفت که، از وقتی مستقل شده،‌ این احساس را از مادرش دریغ کرده.  ما دوتا هم ریختیم سرش که آن خط اشتباه را ادامه نده وگرنه بعدها تو هم بوی راضی‌کننده‌ای نخواهی داشت!

فرشتگان بال‌شکسته

به میوشان یادآوری کردم خیلی سال پیش را؛ وقتی یکی از کتاب‌های پائولو را می‌خواندیم ـ فکر کنم والکری‌هاـ و نوشته بود برخی حقایق زندگی‌اش را گذاشته زمانی بازگو کند که پدر و مادرش دیگر در قید حیات نباشند. یادش آوردم که پائولو را سرزنشکی کردیم اما هم‌زمان فکر می‌کردیم آخر چه چیزهایی باید باشد که فرد بخواهد جسارت بازگوکردنشان را به خود بدهد و با وجود چنین جسارتی، برایش زمان خاص این‌چنینی تعیین کند؟ الآن که ئبدائیل جلوی چشممان است، می‌فهمیم دنیا عجایب بسیاری دارد.

در واقع،‌ این‌ها حقایق پیش رویمان هستند اما ما تربیت شده‌ایم یا دوست داشته‌ایم طور دیگری ببینیمشان و بنابراین،‌ ذاتشان را به‌خوبی نفهمیدیم  و به‌مرور برایمان پنهان و نامکشوف و تبدیل به عجایب شدند.

اسم سرخ‌پوستی ئبدائیل را گذاشته‌ایم «آن که ازدست‌دادن‌ها چندان او را نمی‌ترساند»

خودش می‌گوید (با خنده) نشانه‌ی قوی‌بودن است (ولی بلافاصله جدی می‌شود) اما هراس‌انگیز است. باید مراقب باشد خیلی راحت رها نکند یا نگذارد «از دست بروند» و در حد ارزششان برایشان تلاش کند.

مثلاً وقتی مادرش، بعد از هشت سال، توانسته به دیدنش بیاید، ئـ تمام جرئت و توانایی و «رو»یش را جمع کرده و تلفنی از او خواسته بین جمع خیلی محکم بغلش نکند و گریه‌زاری راه نیندازد؛ به‌زبان دیگر، هندی‌بازی. راستش میوشان همان موقع که گوشه‌ای ایستاده بودیم به من گفت «وای اگر مامانش یه‌هو یه‌عالمه گریه کنه و محکم بغلش کنه، ئـ چه‌کار می‌کنه؟ اونم گریه می‌کنه؟ یا از بغلش می‌آد بیرون و فرار می‌کنه؟» و من از دومی می‌ترسیدم. البته هندی‌بازی در چنین مواقعی حق همه‌ی انسان‌هاست اما موقعیت طوری بود که چنادین جفت چشم به سوژه‌ها خیره شده بودند و حتی بعضی‌ها خودشان گریه‌ی ملایمی هم کردند. راستش من و میوشان آن‌قدر خجالت کشیده بودیم که فقط یکی‌ـ دو چهره را سریع از نظر گذراندیم، چون می‌دانستیم ئـ به‌شدت از قرارگرفتن در چنین موقعیت‌هایی گریزان است و احساس شرم می‌کند. چرا؟ چون بار گناه آن جدایی عظیم و محرومیت‌هایش را، به‌جای دو والد، بر دوش خودش احساس می‌کرد؛ چون به خودش حق نمی‌داد در این موقعیت‌ها احساسات درست انسانی داشته باشد؛ چون آموزش عاطفی ندیده بود و به قدرت‌های درونی نالازمی (مثل گریه‌نکردن، احساساتی‌نشدن، نخواستن، ...) پناه آورده بود تا کسی ضعف و شکستنش را نبیند.

خوب، مادرش بعد از چند هفته به او گفته بود «وقتی پای تلفن گفتی اینطور نکن،‌ نمی‌خواستم بیایم ببینمت». خسته نباشی! خب نمی‌آمدی! ئـ همان زندگی‌اش را به روش خودش ادامه می‌داد و مجبور نبود فرمان عوض کند. مثلاً بعد که آمدی بردی‌ش پیش خودت،‌ چه گل خاصی بر سرش زدی که خیلی متفاوت با قبلش باشد؟ به نظر من که از باتلاقی به باتلاق دیگری منتقل شد؛‌ با این شرایط که دیگر باتلاقشان «شخصی» بود و افراد بیشتری از کناره‌ی آن عبور می‌کردند و می‌توانست تعامل‌های بیشتری داشته باشد اما اغلبشان سمی بودند! بله، و او لابه‌لای همان سم‌ها روزنه‌هایی برای خودش پیدا می‌کرد اما همچنان آن پوسته‌ی ابرقهرمانی بیخود نالازم را بر تن داشت و از درآوردن آن به‌درستی احساس خطر می‌کرد. «نالازم» چون برای انسان عادی چنین چیزی مناسب نیست و «به‌درستی» چون شرایط عادی نبود!

ئـ هم آمادگی داشت به مادرش بگوید «خب نمی‌آمدی» ولی نگفت. در واقع، حیا پیشه کرد و در دلش گفت «آنچه شده دیگر شده».

راستش یکی از ذکرهای جدید گاه‌به‌گاهش این است که «من با آن‌ها فرق دارم» و «چطور می‌توانم به خودم امیدوار باشم، وقتی من هم مثل آن‌ها رفتار می‌کنم؟» و سختی‌اش این است که نمی‌گذارند به‌راحتی برتر از آن‌ها باشد! آن‌قدر پا روی دمش می‌گذارند تا واکنش نشان می‌دهد.

کنترلگری زیر پوسته‌ی محبت و حمایت فراعادی فداکارانه، با چاشنی گزنده‌ی نادانی و خودخواهی و زودرنجی و ...

از همان موقع که میوشان خبر داد «بدو بیا که ئبدائیل یه چیزایی برای گفتن داره» شستم خبردار شد. خودم را، زودتر از دیدن ئبدائیل، به میوشان رساندم و فهمیدم هردویمان هفتادمان هم درست خبردار شده بوده است! و در کل مدتی که ئبدائیل ماجراها را تعریف می‌کرد،‌ من و میوشان در دنیای عجیب ذهن خودمان به اکتشافات شخصی مشغول بودیم.

بخشی از ماجرا، که یک‌مرتبه بعد از چند سال برای ئبدائیل مهم شده بود، این بود که، وقتی ئبدائیل این‌ها رفتند دنبال کارها و مراسم، مامانه از راه دور با خاله‌شان تماس گرفته که «آره، بچه‌های من تا حالا چنین و چنان نکردند و بلد نیستند. تو را به‌خدا هوایشان را داشته باش!» و خاله هم «چشم، نگران نباش. من هم خودم مادرم و ...». و بچه‌ها بی‌خبر! بله، نکردند و خیلی هم نمی‌دانند ولی مهم نبود؛ در حالت عادی هم چندان مهم نبود، در آن وضعیت که دیگر اصلاً . چون متأسفانه موارد مهمی از دست رفت آن روزها. ئـ می‌گفت «روز سوم، خاله گفت از س پرسیده برای فلان چیز چه کار بکنند خوب است و س گفته ببین خودشان چه می‌پسندند. لحن خاله طوری بود که انگار «خودتان هم یه نظری بدهید دیگر» چون بیشتر همان کارهای اندک را خاله‌این‌ها داشتند انجام می‌دادند.» ئـ گفت چون از ماجرای «سفارش» مادر خبر نداشته، حساس نشده؛ البته فقط یک‌خرده حساس شده چون لحن خاله یه‌طوری بود. به‌نظر من لحن خاله عادیِ خودش، خاله‌نشان، بود ولی من هم بودم حساس می‌شدم چون شنیدم چه و چطور گفته شد. میوشان هم موافق است. اما این روزها که ئـ از مامانش شنیده که چنین لطف بزرگی! در حقشان کرده، خیلی شاکی است. می‌گوید «اصلاً راضی نبودم سفارشمان را به کسی بکنند. چندتا خرس‌گنده دیگر از پس چهارتا کار جزئی برمی‌آمدیم. اگر هم به خانواده‌ی خاله چیزی گفتیم و حرفشان را شنیدیم و نظرسنجی کردیم، 80درصد از روی احترام بود و البته یک‌جورهایی مجبور هم بودیم» که حق دارد؛ واقعاً جبور بودند. حتی ما هم مجبور بودیم! ئـ دوست دارد اطرافیانش بدون هماهنگی با او و رضایتش کارهای خیرخواهانه‌ی حتی ضروری برایش انجام ندهند؛ این مدلی دیگر بماند!

تنها که شدیم، من و میوشان شوکه شده بودیم؛ از یافتن سرنخ‌های مشابهت و همچنین رفتارهایی با معنی‌هایی که ئـ نمی‌پسندد بر او روا شود اما، جلوی هر سرچشمه را که می‌گیرد، از جای دیگری فواره می‌زند چون منبع اصلی همیشه خصوصیات واحدی دارد. بدبختی این که (ئـ گفت) نمی‌تواند آن منبع را گِل بگیرد و کورش کند. دارد سعی‌اش را می‌کند، بدون آنکه برخی حقایق را بگوید، با مسائل مدارا کند؛ خودش را قوی‌تر کند یا باز هم همچنان غیرمستقیم نظر و مخالفتش را نشان دهد.

اگر بگویم «چه کثافتی!»، حتماً خیلی سخت گرفته‌ام. ولی واقعاً وقتی آدم در چنین موقعیتی باشد احساس گیرافتادن در باتلاق منجلاب را دارد که نفس‌کشیدن را برایش سخت می‌کند، تمامی جانش را به چیزی آلوده می‌کند که برایش چندش‌آور است (حال بگو عسل باشد) و از همه مهم‌تر، گاهی برایش خطر دارد. و اینکه حتی خود فرد مسیری را نرفته که پایش بلغزد و در آن گنداب بیفتد؛ از ناکجا خِرش را گرفته‌اند و پرتش کرده‌اند در دل آن. حتی به گوش خودم شنیده‌ام که اعتراف کرده‌اند «ما کرده‌ایم و اشتباه کرده‌ایم» ولی باز هم تکرار و تکرار  و تکرار.

جدال پرروها

بله، لابد دید رویم زیاد شده، در بهشتش را به رویم قفل کرد.

خب من از درون می‌جوشم ولی در ظاهر صبر می‌کنم؛ چاره‌ی دیگری هم دارم؟ ادامه‌ی دوست نابغه بالاخره از یک جایی سروکله‌اش پیدا می‌شود. بله دربانْ جانِ درِ بهشت! من جایزه‌هایم را بالاخره پیدا می‌کنم.

اسمش سوئیت‌پی است و درحالی‌که داشتم به ترکیب خنده‌داری فکر می‌کردم، به‌نظرم آمد مَرده دخترک را صدا می‌زد سوئیت‌پی و زیرنویس شده بود «گلبرگم».