خانوم‌های سریالی

نه‌تنها جوآن‌خانم تمام شد و نظرم را درموردش ننوشتم،‌دیروز هم سوئیت‌پی به پایان رسید.

این دومی پایانش منطقی بود و خوشم آمد. با اینکه قضیه خیلی واضح و سرراست بود، غافلگیری‌های جالب  بجایی هم داشت و به‌نظرم یک‌طوری تمام شده که هم می‌شود برایش فصل دوم ساخت و هم همین‌جا کلاً پرونده‌اش بسته شود. فقط اینکه، اگر بخواهد ادامه داشته باشد، باید خیلی قوی و هوشمندانه باشد. به‌نظرم طنز سیاه کمرنگی هم داشت؛ مثلاً دیوانه‌بازی پلیس زن وقتی نتوانست ادعایش را اثبات کند،یا بعضی رفتارهای ریانن.

اتفاقاً جوآن هم یک طوری تمام شده که لزوم ادامه‌داشتنش کاملاً حس می‌شود. خودم ترجیح می‌دادم، تا قبل آن دیدار چند دقیقه‌ی پایانی سریال، همه‌چیز تمام شود ولی همان دیدار یک طوری به آدم القا می‌کند که قرار است دارودسته‌ی خاصی راه بیفتد و عملیات خاصی انجام بدهند و ... شاید با وجود شخصیت کلی‌کوچولو در سریال بد هم نباشد.

دیروز قسمت هشتم دوست نابغه را دیدم و واقعاً منتظر بودم این فصل هم همین‌جا به پایان برسد. سؤال بزرگم این بود که چطور قرار است باقی‌مانده‌ی ماجرا را در زیر یک ساعت نشان بدهند؟ که خب، تمام نشده. ولی نمی‌دانم بقیه‌اش را در فصل آینده نشان می‌دهند یا همین فصل، مثلاً یکی‌ دو قسمت دیگر، ادامه خواهد داشت؟ باید تا هفته‌ی بعد صبر کنم.

چه روزگاری که آدمیزاد از سر می‌گذراند!

ببین با آدم چه‌کار می‌کنند که مدام مطلب می‌نویسد و نظرها را هم می‌بندد!

یعنی فکر کن چیزهایی در مواقعی سرت آمده باشد که بعضی شرایط ـ با اینکه آرزویشان را نداری که هیچ، ازشان فراری هم هستی و به‌راحتی برای دشمنت هم نمی‌خواهی ـ وقتی برایت پیش می‌آید، می‌بینی زیرپوستی هیجان‌زده هم شده‌ای!

انگار یک مرحله‌ی بازی است و اگر اعصاب و روانت را از دست بدهی قرار است در مرحله‌ی بعدی یک‌دانه نویش را بهت بدهند!

البته شاید هم همین باشد!

برویم مرحله‌ی بعد ببینیم چه می‌شود!

باز خدا را شکر این‌قدر بی‌عقلی را دارم وگرنه یا خودکشی کرده بودم یا دیگرکشی. (بله،‌مثلاً من تا این حد شجاع و قدرتمندم، خخخخخ).


از شاهکارهای چند روز پیش

به‌شدت عصبانی بودم و با اختیار کامل و حضور ذهن و (نمی‌توانم بگویم سلامت و صحت عقل، ولی هشیار و مصمم) شروع کردم با صدای بلند به همه‌شان فحش دادن! بله، فحش‌های آبدار؛ ولی البته که در تنهایی مطلق و بدون آگاهی هیچ‌یک از آنها.

نتیجه اینکه بعد از مدت‌هاااااااااااا از فحش‌دادن بدم نیامد. بسیار متأسف شدم کار به جایی رسیده که این مرز برایم کمرنگ شده (هم آنها کمرنگش کرده‌اند و هم خودم راه مناسبی برایش پیدا نکرده‌ام). احتمال می‌دهم در مرحله‌ی بعد، در چنین شرایطی، هدف تیراندازی با چهره‌ی آنها طراحی و به سویشان چاقو یا تیر و دارت پرتاب کنم.

ـ راه منطقی و درستش شمشیربازی و تیراندازی و کارهای مشابه است. چند شب پیش که فیلم جدید کنت مونته‌کریستو را دیدم، مهر تأیید زده شد.

ناپلی پیگیر

دیدی گفتم پیدایش می‌کنم؟ علی‌الحساب دو قسمت از لی‌لا خانوم را پیدا کردم. انشاءلله بقیه‌ش هم وقتی آمد و پخش شد پیدا می‌شود.

خانم جوآن

امروز جوآن تمام شد و از صبح یادم رفت درموردش بنویسم.


مزایای دوست خیالی

یکی از مهم‌ترین نقش‌های دوست خیالی آن است که می‌توانی آوار حقارت‌هایی که شخصیتت را نشانه گرفته‌اند، با یک بشکن تخیلی، بر سر او خراب کنی. حتی خودت هم در خفا و علن سرزنشش کنی، خودت را از اشتباه‌ها و سهوهای احتمالی بری بدانی و گاهی در ذهنت خود را برتر از او و مرکز تحسین دیگران بپنداری. در کل، قلعه‌ای سنگی دور خودت بسازی که هیچ شماتتی یارای نفوذ به آن را نداشته باشد. بعد کم‌کم انصاف هم در تو جان می‌گیرد، از دل دوست خیالی‌ات درمی‌آوری و حتی با جسارت از او حمایت می‌کنی. قول می‌دهی بتواند از تکرار اشتباهش جلوگیری کند و ...

د.خ.های عزیزم، هرچند کمرنگ، بودند؛ وجود داشتند،  بیشتر اوقاتی را که به من کمک کردند یادم نیست اما، از یک دورانی به بعد، تکثیر شدند؛ در آن واحد، متعدد بودند و جنسیت‌های گوناگون داشتند چون بعضی کارها در جامعه درخور جنسیتی خاص نبوده؛ مثلاً موتورسواری. البته توی دنیای خیالی‌ام من موتورسوار مجاز و قهاری‌ام ولی صلیب «ناتوانی» اجباری در این کار را دوست خیالی مؤنث زیبایم بر دوش می‌کشید.

هر چند وقت یک بار، با خودم فکر می‌کنم لابد من توانسته‌ام سررشته‌ی بعضی امور را در حد قانع‌کننده‌ای در دستم بگیرم که دوستان خیالی‌ام خیلی خیلی کمرنگ شده‌اند. حتی گاهی خیلی واضح احساس می‌کنم تبدیل به جزئی از من شده‌اند؛ همه‌شان خودم هستم. مثلاً از سرزنش‌کردن خودم نمی‌ترسم و البته خیلی کم خودم را سرزنش می‌کنم.

یک ‌شنبه‌ی غیبت و تحلیل و قضاوت

یک لحظه که در آستانه‌ی آشپزخانه بودم، احساس کردم «بو»یی شبیه بوی مادرم می‌آید؛ آن بویی که نشانه‌ی امنیت و درکنترل‌بودن اوضاع است. طبیعتاً خوشحال شدم که توانستم برای خودم منبع اصلی امنیت و اقتدار شخصی باشم.

یاد مطلب «بو» افتادم که مضمونش مرا به صرافت درک لحظه‌ی بالا انداخت. میوشان، وقتی آن را خواند، وسواسی شد اما قول داد خودش را کنترل کند. درمورد بوهای آشنا صحبت کردیم و درمواردی توافق نظر و خاطرات مشابه داشتیم. ئبدائیل مکاشفه‌ی جدیدی براساس مطلب داشت؛ اینکه چندین سال است مادرش دیگر بوی اقتدار و امنیت به مشام ئـ ساطع نمی‌کند. ئـ طبق معمول در آستانه‌ی سرزنش خودش قرار گرفت که، از وقتی مستقل شده،‌ این احساس را از مادرش دریغ کرده.  ما دوتا هم ریختیم سرش که آن خط اشتباه را ادامه نده وگرنه بعدها تو هم بوی راضی‌کننده‌ای نخواهی داشت!

فرشتگان بال‌شکسته

به میوشان یادآوری کردم خیلی سال پیش را؛ وقتی یکی از کتاب‌های پائولو را می‌خواندیم ـ فکر کنم والکری‌هاـ و نوشته بود برخی حقایق زندگی‌اش را گذاشته زمانی بازگو کند که پدر و مادرش دیگر در قید حیات نباشند. یادش آوردم که پائولو را سرزنشکی کردیم اما هم‌زمان فکر می‌کردیم آخر چه چیزهایی باید باشد که فرد بخواهد جسارت بازگوکردنشان را به خود بدهد و با وجود چنین جسارتی، برایش زمان خاص این‌چنینی تعیین کند؟ الآن که ئبدائیل جلوی چشممان است، می‌فهمیم دنیا عجایب بسیاری دارد.

در واقع،‌ این‌ها حقایق پیش رویمان هستند اما ما تربیت شده‌ایم یا دوست داشته‌ایم طور دیگری ببینیمشان و بنابراین،‌ ذاتشان را به‌خوبی نفهمیدیم  و به‌مرور برایمان پنهان و نامکشوف و تبدیل به عجایب شدند.

اسم سرخ‌پوستی ئبدائیل را گذاشته‌ایم «آن که ازدست‌دادن‌ها چندان او را نمی‌ترساند»

خودش می‌گوید (با خنده) نشانه‌ی قوی‌بودن است (ولی بلافاصله جدی می‌شود) اما هراس‌انگیز است. باید مراقب باشد خیلی راحت رها نکند یا نگذارد «از دست بروند» و در حد ارزششان برایشان تلاش کند.

مثلاً وقتی مادرش، بعد از هشت سال، توانسته به دیدنش بیاید، ئـ تمام جرئت و توانایی و «رو»یش را جمع کرده و تلفنی از او خواسته بین جمع خیلی محکم بغلش نکند و گریه‌زاری راه نیندازد؛ به‌زبان دیگر، هندی‌بازی. راستش میوشان همان موقع که گوشه‌ای ایستاده بودیم به من گفت «وای اگر مامانش یه‌هو یه‌عالمه گریه کنه و محکم بغلش کنه، ئـ چه‌کار می‌کنه؟ اونم گریه می‌کنه؟ یا از بغلش می‌آد بیرون و فرار می‌کنه؟» و من از دومی می‌ترسیدم. البته هندی‌بازی در چنین مواقعی حق همه‌ی انسان‌هاست اما موقعیت طوری بود که چنادین جفت چشم به سوژه‌ها خیره شده بودند و حتی بعضی‌ها خودشان گریه‌ی ملایمی هم کردند. راستش من و میوشان آن‌قدر خجالت کشیده بودیم که فقط یکی‌ـ دو چهره را سریع از نظر گذراندیم، چون می‌دانستیم ئـ به‌شدت از قرارگرفتن در چنین موقعیت‌هایی گریزان است و احساس شرم می‌کند. چرا؟ چون بار گناه آن جدایی عظیم و محرومیت‌هایش را، به‌جای دو والد، بر دوش خودش احساس می‌کرد؛ چون به خودش حق نمی‌داد در این موقعیت‌ها احساسات درست انسانی داشته باشد؛ چون آموزش عاطفی ندیده بود و به قدرت‌های درونی نالازمی (مثل گریه‌نکردن، احساساتی‌نشدن، نخواستن، ...) پناه آورده بود تا کسی ضعف و شکستنش را نبیند.

خوب، مادرش بعد از چند هفته به او گفته بود «وقتی پای تلفن گفتی اینطور نکن،‌ نمی‌خواستم بیایم ببینمت». خسته نباشی! خب نمی‌آمدی! ئـ همان زندگی‌اش را به روش خودش ادامه می‌داد و مجبور نبود فرمان عوض کند. مثلاً بعد که آمدی بردی‌ش پیش خودت،‌ چه گل خاصی بر سرش زدی که خیلی متفاوت با قبلش باشد؟ به نظر من که از باتلاقی به باتلاق دیگری منتقل شد؛‌ با این شرایط که دیگر باتلاقشان «شخصی» بود و افراد بیشتری از کناره‌ی آن عبور می‌کردند و می‌توانست تعامل‌های بیشتری داشته باشد اما اغلبشان سمی بودند! بله، و او لابه‌لای همان سم‌ها روزنه‌هایی برای خودش پیدا می‌کرد اما همچنان آن پوسته‌ی ابرقهرمانی بیخود نالازم را بر تن داشت و از درآوردن آن به‌درستی احساس خطر می‌کرد. «نالازم» چون برای انسان عادی چنین چیزی مناسب نیست و «به‌درستی» چون شرایط عادی نبود!

ئـ هم آمادگی داشت به مادرش بگوید «خب نمی‌آمدی» ولی نگفت. در واقع، حیا پیشه کرد و در دلش گفت «آنچه شده دیگر شده».

راستش یکی از ذکرهای جدید گاه‌به‌گاهش این است که «من با آن‌ها فرق دارم» و «چطور می‌توانم به خودم امیدوار باشم، وقتی من هم مثل آن‌ها رفتار می‌کنم؟» و سختی‌اش این است که نمی‌گذارند به‌راحتی برتر از آن‌ها باشد! آن‌قدر پا روی دمش می‌گذارند تا واکنش نشان می‌دهد.

کنترلگری زیر پوسته‌ی محبت و حمایت فراعادی فداکارانه، با چاشنی گزنده‌ی نادانی و خودخواهی و زودرنجی و ...

از همان موقع که میوشان خبر داد «بدو بیا که ئبدائیل یه چیزایی برای گفتن داره» شستم خبردار شد. خودم را، زودتر از دیدن ئبدائیل، به میوشان رساندم و فهمیدم هردویمان هفتادمان هم درست خبردار شده بوده است! و در کل مدتی که ئبدائیل ماجراها را تعریف می‌کرد،‌ من و میوشان در دنیای عجیب ذهن خودمان به اکتشافات شخصی مشغول بودیم.

بخشی از ماجرا، که یک‌مرتبه بعد از چند سال برای ئبدائیل مهم شده بود، این بود که، وقتی ئبدائیل این‌ها رفتند دنبال کارها و مراسم، مامانه از راه دور با خاله‌شان تماس گرفته که «آره، بچه‌های من تا حالا چنین و چنان نکردند و بلد نیستند. تو را به‌خدا هوایشان را داشته باش!» و خاله هم «چشم، نگران نباش. من هم خودم مادرم و ...». و بچه‌ها بی‌خبر! بله، نکردند و خیلی هم نمی‌دانند ولی مهم نبود؛ در حالت عادی هم چندان مهم نبود، در آن وضعیت که دیگر اصلاً . چون متأسفانه موارد مهمی از دست رفت آن روزها. ئـ می‌گفت «روز سوم، خاله گفت از س پرسیده برای فلان چیز چه کار بکنند خوب است و س گفته ببین خودشان چه می‌پسندند. لحن خاله طوری بود که انگار «خودتان هم یه نظری بدهید دیگر» چون بیشتر همان کارهای اندک را خاله‌این‌ها داشتند انجام می‌دادند.» ئـ گفت چون از ماجرای «سفارش» مادر خبر نداشته، حساس نشده؛ البته فقط یک‌خرده حساس شده چون لحن خاله یه‌طوری بود. به‌نظر من لحن خاله عادیِ خودش، خاله‌نشان، بود ولی من هم بودم حساس می‌شدم چون شنیدم چه و چطور گفته شد. میوشان هم موافق است. اما این روزها که ئـ از مامانش شنیده که چنین لطف بزرگی! در حقشان کرده، خیلی شاکی است. می‌گوید «اصلاً راضی نبودم سفارشمان را به کسی بکنند. چندتا خرس‌گنده دیگر از پس چهارتا کار جزئی برمی‌آمدیم. اگر هم به خانواده‌ی خاله چیزی گفتیم و حرفشان را شنیدیم و نظرسنجی کردیم، 80درصد از روی احترام بود و البته یک‌جورهایی مجبور هم بودیم» که حق دارد؛ واقعاً جبور بودند. حتی ما هم مجبور بودیم! ئـ دوست دارد اطرافیانش بدون هماهنگی با او و رضایتش کارهای خیرخواهانه‌ی حتی ضروری برایش انجام ندهند؛ این مدلی دیگر بماند!

تنها که شدیم، من و میوشان شوکه شده بودیم؛ از یافتن سرنخ‌های مشابهت و همچنین رفتارهایی با معنی‌هایی که ئـ نمی‌پسندد بر او روا شود اما، جلوی هر سرچشمه را که می‌گیرد، از جای دیگری فواره می‌زند چون منبع اصلی همیشه خصوصیات واحدی دارد. بدبختی این که (ئـ گفت) نمی‌تواند آن منبع را گِل بگیرد و کورش کند. دارد سعی‌اش را می‌کند، بدون آنکه برخی حقایق را بگوید، با مسائل مدارا کند؛ خودش را قوی‌تر کند یا باز هم همچنان غیرمستقیم نظر و مخالفتش را نشان دهد.

اگر بگویم «چه کثافتی!»، حتماً خیلی سخت گرفته‌ام. ولی واقعاً وقتی آدم در چنین موقعیتی باشد احساس گیرافتادن در باتلاق منجلاب را دارد که نفس‌کشیدن را برایش سخت می‌کند، تمامی جانش را به چیزی آلوده می‌کند که برایش چندش‌آور است (حال بگو عسل باشد) و از همه مهم‌تر، گاهی برایش خطر دارد. و اینکه حتی خود فرد مسیری را نرفته که پایش بلغزد و در آن گنداب بیفتد؛ از ناکجا خِرش را گرفته‌اند و پرتش کرده‌اند در دل آن. حتی به گوش خودم شنیده‌ام که اعتراف کرده‌اند «ما کرده‌ایم و اشتباه کرده‌ایم» ولی باز هم تکرار و تکرار  و تکرار.

جدال پرروها

بله، لابد دید رویم زیاد شده، در بهشتش را به رویم قفل کرد.

خب من از درون می‌جوشم ولی در ظاهر صبر می‌کنم؛ چاره‌ی دیگری هم دارم؟ ادامه‌ی دوست نابغه بالاخره از یک جایی سروکله‌اش پیدا می‌شود. بله دربانْ جانِ درِ بهشت! من جایزه‌هایم را بالاخره پیدا می‌کنم.

اسمش سوئیت‌پی است و درحالی‌که داشتم به ترکیب خنده‌داری فکر می‌کردم، به‌نظرم آمد مَرده دخترک را صدا می‌زد سوئیت‌پی و زیرنویس شده بود «گلبرگم».

کوررنگی بنفش

واقعاً رویم نمی ‌شود کتاب دیگری را که می‌خوانم به گودریدز اضافه کنم!

ولی اصلاً دست خودم نیست؛ این‌هایی که فعلاً می‌خوانم به‌درد جک‌وجانورهای درونم که افسار پاره کرده‌اند نمی‌خورند و باید با متن و نوشته‌های عجیب و متفاوتی  سرشان را گرم کنم.مثلاً فکر می‌کنم فعلاً این هیولاساز دمشقی بد نباشد. خیلی دلم می‌خواهد یکی از کارهای مارتین را بخوانم ولی می‌ترسم جانورانم همراهی نکنند.


د.خ. و ربات وحشی خیلی خوب بودند. اینکه حدسم درمورد کالوین درست از آب درآمد هم خوشحالم کرد و هم دلم مچاله شد.میوشان هم گفته خیلی کنجکاو شده د.خ.هایش را از راهی پیدا کند.

اِما

یادم افتاد قرار بود خیلی زودتر از اینها بگویم که چقدررررر رینیرا تارگرین را دوست دارم، شاید هم هنرپیشه‌ی آن نقش را. تن صدایش، حرف‌زدن و مکث‌هایش، احساساتش در چهره و صدا، خیلی برایم جذاب است. مخصوصاً وقتی هنرپیشه‌ی زیبای نقش آلیسنت مقابلش قرار دارد و با هم صحبت می کنند، در مقابل تندحرف‌زدن آلیسنت،‌ زیبایی و وقار و جذابیت رینیرا ـ حتی در اوج خشمش ـ برایم بیشتر می‌شود.

و آنجاها که با دیمن اتمام حجت می‌کند چقدر دلم خنک می‌شود.

موقعیت رینیرا

پاستیل‌های بنفش تمام شد و من عاشق کرنشا شدم، و البته جکسون عزیزم. آنجا هم که رابین سعی داشت سطل‌آشغال محبوبش را جای گیتار پدرش بفروشد دلم شرحه‌شرحه شد.

کتاب‌های خوب کودک و نوجوان خیلی به‌درد بزرگ‌سال‌ها می‌خورد و بهتر است خوانندگانش فقط کودک‌ونوجوان نباشد.


پریشب که اپیسود جان لاک و پدرش را دیدم، یادم افتاد چند سال پیش میوشان به این ارتباط اشاره کرده بود؛ که ذهنش را درگیر کرده. و به این فکر کردم که ما چرا و چطور و چقدر این چیزها را فراموش می‌کنیم؛ شاید هم عمداً فراموش می‌کنیم چون امید داریم درمورد ما قضیه فرق داشته باشد. مثلاً میوشان اعتقاد دارد، در این رابطه، خودش انتخابگر بوده و کنترل اوضاع را در دست داشته است اما متأسفانه آخرش سر نخ رها شد و افتاد توی چاه ویل.

فکر کنم باید سرال یا کتابی هم موجود شود که به «موارد بعدتر» هم به‌خوبی اشاره کند و ما آویزه‌ی گوشمان کنیم؛ مثلاً خط وراثت در خانواده. فعلاً میوشان فکر می‌کند در موقعیت «رینیرا» قرار دارد!

فورتوناهای کوچک

به نظرم دارد اتفاقی می‌افتد:

اقتباس‌های تلویزیونی و سینمایی دارند از کتاب‌ها پیشی می‌گیرند!

جالب اینجاست که روایت و شگردهای داستانی را تقویت می‌کنند ـ و فقط پای جلوه‌های بصری در میان نیست ـ و این باعث جذابیتشان می‌شود، واقعاً واقعاً!

و این که بالا نوشتم ربطی به این پایینی‌ها ندارد.

بیتل‌جوس را ـ که صبح، خیلی عجیب، نیمه‌کاره ماندـ اتفاقی، آخر شب از همان‌جا ـ همان‌ لحظه‌ی نیمه‌رهاشده ـ پیدا کردم و دیدم.

اپیسود دوم سرکار خانم جوآن را هم ظاهراً از دست نداده‌ام چون یک‌روزدرمیان پخش می‌شود.

بهانه‌ها به‌مثابه‌ی جلبک سرگردان [1]

فیلم و سریال‌هایی را که پخش می‌شدند به هم متصل کردم و پیوسته بافتنی بافتم: جوآن، چشم‌هایت، چند دقیقه امیلی در پاریس،  اشین، انیمیشن‌های روح و غول‌های قوطی.

راستش بیشتر از همه از دیدن جوآن خوشحال شدم و همان بود که غافلگیرم کرد و مرا نشاند پای تلویزیون. دلم برای سوفی عزیزم تنگ شده بود و چند روز پیش خیلی دلم می‌خواست این سریال را ببینم، ولی نشده بود.

ـ نکته‌ی چندش: فیلم ایرانی چشم‌هایت بود. هی منتظر بودم تهش آبروی آن حفظ شود ولی نشد.

[1] یادم رفته آن چیزهایی که زیر گوش لونا وزوز می‌کردند چه بودند.

یک‌هویی‌ها

فعلاً منتظر فصل ششم ندیمه هستم.

فصل آخر دوست نابغه هم یک‌هویی چند هفته‌ی پیش پدیدار شد و دو هفته‌ای است که روزش هم کم‌کمک عقب می‌افتد.

انگار پخش سریال هم دارد مثل لنو و لی‌لا از میان‌سالی گذر می‌کند و فلان و بهمان (تشبیه خنده‌داری توی ذهنم ایجاد شد: ...).

چند شب پیش هم کشف کردیم که لاست دارد از یک کانالی پخش می‌شود و هر شبی که یادمان باشد، می‌بینیمش. البته خودم به این نتیجه رسیدم به‌شدت فضایش مطلوب من است و بهتر است باز هم ببینمش.

یک‌هویی بامزه‌ی دیگر دیشب توی مترو بود: پاستیل‌های بنفش که ایستاده خواندمش و ناخواسته هم نصف کتاب خوانده شد و هم زانودرد نشستن روی صندلی‌ها را نداشتم.


چه دور و چه نزدیک، ... و حالا چه ناپیدا!

دارد... دارد... دارد... روزهایی می رسد که آخرین دیدار من و او در آنها بوده.

تابستان به صرافت افتاده بودم (نه، به‌شدت لازم دانسته بودم) ببینمش. اما بی‌فایده بود؛ هم ندیدمش و هم .. خب، که چه؟ دیدار خوبی نمی‌شد، مگر چند روزی طول می‌کشید.

بهترین موقعش اواخر زمستان و اوایل سال جدید بود؛ که اصلاً بهش فکر نکردم.

فراری

چند روز پیش، توی سیروکلک‌های ذهنم یاد میوشان افتادم؛ میوشان و روزی که هر دو هشت‌ساله بودیم و آخرین حضور بچگی‌مان در آن شهر بود؛ همان شهری که روی چوب تخت بامزه‌اش مثلاً کنده‌کاری می‌کردم (یادم نیست ادای چه کسی را، که در تلویزیون دیده بودم، درمی‌آوردم). همان روزی که میوشان بزرگ نشد ولی شکست و خورد شد و تکه‌هایش را هول‌هولکی جمع کرد و گذاشت توی چمدان کهنه‌ای که ازقضا یک قفلش شکسته بود و یکی زنگ‌زده و با هم آن را لخ‌لخ توی کوچه‌ی سراشیب می‌کشیدیم و رو به بلندی داشتیم. همان روز که سوار هواپیما شدیم اما ظاهرمان شبیه کولی‌های گاری‌نشین بود. کاش بلد بودیم زیرلبی با هم حرف بزنیم و کمی بخندیم ولی هر دو دلهره داشتیم و فکرمان مثل مگسی که در بطری گیر افتاده خودش را به درودیوار می‌کوبید.

قصد کرده بودم هرچه از میوشان یادم هست جایی ثبت کنم؛ آخر خاطراتش خیلی جسته‌گریخته به یادم می‌آید. همیشه کلیتی از او در ذهنم هست و انگار همیشه هم حی‌وحاضر است اما جزئیات... جزئیات در زمان‌های خاصی کنار هم می‌نشینند و یک‌مرتبه امتداد نخی که خودش را نشان داده در دل تاریکی پیچاپیچ پیدا می‌شود و من می‌کشمش و نخ همین‌طور می‌آید، می‌آید و می‌آید تا در دستانم اندازه‌ی گلوله‌ی بزرگ و درهمی می‌شود.

میوشان! چطور باید یادت کنم؟

یک‌مرتبه یادم آمد

به حافظه‌ی سرانگشتانم خاطرات عجیب نوازش اندک و بیم‌وامیدآلود ـ و سترون‌مانده‌ی‌ـ پیشانی و سرشانه‌ای اضافه شده که چند هفته‌ی پیش صاحبش ناگهان ناپدید شد.
ـ وقتی داشتم متنی در ستایش دست‌ها را می‌خواندم، به خاطرم آمد.