برگردان بیتی/ جملهای از مولانا دیدم که با نام «رومی» ثبت شده بود (از قضا، از این واژهی «رومی» خیلی خوشم میآید و بعدش از «بلخی» که به آن نام میخوانندش). معنای آن را دلم خواست اینطور بنویسم:
«سکوت زبان خداست؛ باقی، جز ترجمانی کممایه، نیستند»
اصلاً نمیدانم فارسی آن، که به انگلیسی رفته، چه بوده.
خوابی که تویش بیداری چند ساعت بعدت را تجربه کنی خواب نیست؛ نه خستگی را درمیکند،نه انرژی اضافه برایت به ارمغان میآورد و نه آرامش میبخشد. همان بهتر که بیدار شوی، سینهخیز هم شده، کارت را انجام دهی و بعدش استراحتکی بکنی.
* گرفتار نفرین دیوون و خالهاش
ـ اما اراده بر این کارْ شجاعت لازم را به من داد که سراغ بعدی هم بروم (اکوها).
هفتهی پیش خوابی دیدم که گویا خیلی دوستش داشتم. از آنها که وسط روز بیهوا با دیدن تصویری یا شنیدن صدایی، بخشهاییشان یادت میآید و بعد کلیتی از آن در ذهنت نقش میبندد و خیالت راحت است که به خاطرش آوردهای. ولی فرصت نبود بنویسمش و در نهایت فلان و بهمان، میبینم که از یاد بردهامش
احساس میکنم خوابفوتکن سلطنتی یا همان غول بزرگ مهربان اشتباهی خوابی را در گوشم فوت کرده بود و بعد از آنکه یادش آمد، آن را از حافظهام پس گرفت!
شاید الآن خواب قشنگم در بطریای شیشهای آرمیده تا در گوش دیگری فوت شود؛ شاید هم غبم بدوبدو رفته و آن را در گوش شخص دیگری فوت کرده باشد!
نمیدانم اگر برایش نوشکنجبین بگذارم گوشهی اتاق خوشش میآید و خوابم را پس میآورد یا نه.
اسبوار، سهـ چهار کتاب خواندم طی این یک هفته و اسبناکترینشان 230 صفحهی باقیمانده از کتابی بهشدت جذاب بود که طی دیشب و امروز صبح زود، با عکسهای گاه تار و ناواضح از صفحاتش، روی گوشی مطالعه کردم و از همه جالبتر، نوشتن برگهاش طی یک ساعت بود! آن هم کتابی که نمیخواستم بررسیاش حیفومیل شودـ که نشد!
آفرین سندباد جان!
پس میتوانی طی زمانهایی کمتر هم کار مقبولی بکنی!
آخرررررررررشب، همان ساعتی که روحها آزاد میشوند، بیدار بودم و داشتم لیلاک و دوستان شفافش را درعمارت تسخیرشدهی اسکالی همراهی میکردم. یکی از اپیسودهای Dublin Murders داشت پخش میشد که خیلی دوستش داشتم. بیدار ماندم و در کانال 1+ و 2+ هم دوبار دیگر تکرارش را دیدم (همزمان با خواندن کتاب). اگر از این اپیسود سریال از من امتحان بگیرند، 20 میشوم!
حوصلهی نوشتن که نباشد، یا خردهمطلبها از ذهن کلاً پاک میشوند یا به پوشهی «مهم نبود حالا که! مثلاً که چی؟ نوشتن درمورد فلان؟ هاه!» منتقل میشوند و یا، اگر خوشاقبالتر باشند، در بخش چرکنویس اینجا ثبت میشوند.
وقتی به «چرکنویس» سر زدم، از دیدن بیش از صد یادداشت سرگردان شگفتزده شدم!
خدا را شکر که فقط یک فصل کوتاه بود و تمام شد و نباید نگران این باشم که بقیهاش کی میآید و بالاخره چه میشود و...
اما دلم پیش دوتا قهرمان گوگولی سریال ماند! حالا باز کساندرا عاقبتبهخیر شد انگار ولی رابرت چه؟ چه بود و چه شد!
1. لکسی چه؟ چطور نام مستعار «لکسی» لو رفت؟ شاید فقط شیطنت آن دختر جوان وحشیصفت بود!
2. ماجرای دوستان آدام چه؟ لابد گرگ خوردشان! استخوانهاشان چه؟
باز من «خوشکل» پیدا کردم!
[1]. «برلین»؛ اشتباه من درمورد نام سریال.
یادداشت مربوط به 6 خرداد 99
قشنننگ میشد از ننشستن من پشت میز کار و هیبلندشدنم در میانهی کار و مومورشدن پاهایم هنگام نشستن روی صندلی برق تولید کرد و خلقی را رستگار!
از یک حدی که میگذرد، انگار فنرهای نامرئی توی پاهایم بهشدت فشرده میشوند و دیردیرشان میشود رها شوند و این است که یکهو از جایم میپرم!
باید ریلکسکردن روی صندلی را هم یاد بگیرم و تمرین کنم.
بله، دیروز صبح چند دقیقهای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامهی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.
بخشی از صحبتهای مارکز را پخش کردند، تکههای از مصاحبهها یا سخنرانیاش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر میکردم صدایش، با آنهمه سیگاری که میکشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیدهام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگهایش دمخورم و...)؛ از آنها که هر آن انتظار داری سرفههای عمیق بزنند و دوست داری دمبهدقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب اینطور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یکنفس کتابش را میخواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاهبهگاه خودشان میبیـشنوم.
یکی از شانسهای من این است که بارانهای سیلآسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنههایی از این رمان تشبیه میشوند و ترس احتمالیام میریزد.
این هم از معجزات ادبیات!
آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!
منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانهی بوئندیاها.
ـ کنسرت همایون جان در پسزمینه پخش میشود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همهجا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر میآید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.
ـ نهیب درون (بعد از حدود نیمساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولیمگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آنها بروی معلوم نیست تهش به کجا میرسد!
ولی اگر تهش به خانهی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضیام!
خوشبختی یعنی ...
دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهمتر، پرکلاغی باشد؛
دوست وروجک تازهجوانی داشته باشی که کنسرتهای قشنگقشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آنها بنوازی؛
دوست تازهجوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتابهای خوبخوب میخواند و اسمهای قشنگقشنگ برای خودش انتخاب میکند؛
حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمهای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب میخواند و آمارش چندینبرابر من است و دلم لبریز شادی میشود که «تا کتابِ خواندنی هست؛ زندگی باید کرد»؛
ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامههای خفنخفن هیجانانگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت میشود!
داشتم نقشه میکشیدم که بهتر است، چند ساعت دیگر، ماشین بگیرم تا کتابها را از قایق ببرد برای توتوله؛ دیدم نمیشود و تقدیر چنین است که خودم راه بیفتم و همان پیادهروی شیرین مبسوطم را انجام بدهم و تهش هم کار را با دست و «پای» خودم انجام بدهم چون چشمم افتاد به دفترش و چسبی که قرار بود، برای کاردستیهاش، برایش ببرم و قطرهی مامانم.
جذابنوشت: تکنوازی سهتار کیهان کلهر، که هفتهی پیش زنده پخش شد و جانان خبرش را داد، برای دانلود آمد و دیروز از حضورش در فضای خانه حظ وافر بردیم. اعتیادآور است از بسِ آرامشبخشی و ارجاع به آرزوهای خوب دورودراز که انگار، نهتنها در پس سالها، که همیشه و همچون ارثیهای ازلی، در ذهنم شناورند.
خوشخوشانکنوشت: کنسرت آنلاین چند شب پیش همایونمان را هم دانلود کردم و منتظرم ببینم کنسرت علیرضا قربانی هم در دسترس قرار میگیرد یا نه.
هیمهیمنوشت: و البته چند هفتهای است دفتر روزانهی قشنگم را خوشکلسازی نکردهام و لذا چیزی در آن ننوشتهام! اژدها جان، کمک!
ئه، خرداد شد!
وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه میدانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم!
خرداد یکی از شیرینترین احساسها را برای من بههمراه دارد: اول از همه، نزدیکشدن رهایی از بار نه ماه درسخواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها میشدم و تابستانهای بلاتکلیف و بیبرنامهای را میگذراندم که اهمیتشان در رهایی از طوفان سهمگین اقیانوس سبز و پاگذاشتن به خشکی و حسکردن زمین سفت زیر پاهایم بود. همین برایم کافی بود اما، در هر حال، کمبورها را میفهمیدم. من هم انسان بودم و فیلی داشتم که در حیاط پشتی بسته بودم و بهشدت هندی و نوستالژیپرور بود. گاهی حتی فکر میکردم آیا بهخشکیآمدن اصلاً میارزید به اینکه این سه ماه قشنگ پرارزش را اینطور سپری کنم؟ بله، گفتم که، من هم انسان بودم و شیطانهایی زیر گوشم زمزمه میکردند. الآن میفهمم چه خوب شد فیله را لوس بار نیاوردم،حتی به این قیمت.
بگذریم، از خردادهایم میگفتم.
آن احساس ملس خردادی طی آن سالها برایم شکل گرفت و معنای کاملی پیدا کرد چون تولد فروزان عزیزم بود و آن سالها ابیات تنهایی گوش میدادم و صدای احمدرضا و شعرهای سهراب شیفتهام کرده بود و یکبار، شعر «ندای آغاز» را در یکی از نامههای بلندبالایم برایش، که در پس غبارها ناپیدا شده، نوشتم تا تولدش را تبریک بگویم (در این شعر بهزیبایی به «شب خرداد» اشاره شده).
همین باعث شده هر سال خرداد برایم ملس باشد و یاد شعر سهراب بیفتم و آن احساس قشنگ رهایی قلقلکم بدهد و... دلخوشیها کم نیست!
یکی از کاربرهای خوشذوق گودریدز هر از گاهی کوئیزی طراحی میکند با عنوان «خلاصههای یک جملهای از کتابها»؛ البته «یکجملهای» به صورت اصطلاحی، چون معمولاً بیشتر از یک جملهاند. مثلاً چنین جملههایی:
«یک چوپان اندلسی برای پیداکردن گنجی که خوابشو دیده میره کنار اهرام مصر و توی این سفر میفهمه میشه توی لیوان بلور چای خورد
«یک دلقک دستوپاچلفتی غرغرو که زنش بخاطر عقاید مذهبی ولش کرده، توی وان گریه میکنه
«یک دختر چهارده ساله بعد از دیدن خرگوشی که از کلاه شعبده باز درمیاد درگیر هستیشناسی میشه
آلیس در سرزمین عجایب
1. که این آخری، از دید شخص من، یکی از رندانهترین خلاصه/ سؤالهاست.
2. به نظرم، یک بخش ماجرا به نوشتن خلاصه برمیگردد و بخشی دیگر به طراحی گزینهها. برای همین، گزینههای هر جمله را هم آوردم.
3. داشتم فکر میکردم چه کار جالبی میشود اگر سعی کنم خلاصهی یکجملهای بامزهای، مفید و کددار، بعد از خواندن هر کتاب برای خودم بنویسم. حتی شاید هر چند مدت تغییرش بدهم.
[1]. آلیس/ سوفی