از سمت چپ، دومی: اسمش را گذاشتیم نقرهآبی چون رنگ ماشینی بود که هفتهی پیش سوار شدیم و مشخصات رنگش همین بود.
آبی تیرهی بین صورتی و طلایی: بینهایت جذاب! مایع زمینهی آن انگار چند قطره رنگ سرمهای در آب ریخته باشند و داخل آن دایرههای دومیلیمتری ارغوانی و آبی است با اکلیل نقرهای. صاحبش هم توتوله خانوم.
برای یادگاری: دیروز و انقلاب و ولیعصر و تجریش و یک بغل فلامینگو!
چند روز است به این فکر میکنم که ملاقات دوباره با کلاس پرندهی عزیزم برایم خیلی لذتبخش و برانگیزاننده بوده و روح خفتهی قهرمانهای سالیان دوردست را در من بیدار کرده؛ انگار مقابل هم ایستادیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و کلی خوشوبش کردیم و از احوال این سالهای هم پرسیدیم. در عین اینکه از هم دور بودهایم، همدیگر را تا حد زیادی میفهمیم و میشناسیم. میتوانیم موارد اشتراک بسیاری در هم پیدا کنیم و با هم دوست و همراه بمانیم.
و فکر میکنم آیا خواندن دوبارهی بعضی از ژولورنیات عزیزم هم چنین تأثیری ممکن است داشته باشد؟ کشف پهنهی دریاها و مقابله با طوفانها...؟
1. فکرکن! باد در درختان بید تا حالا هونصدبار ترجمه شده!
2. بهاحتمال بسیار، نویسندهی جدیدی برای خودم کشف کردهام! معرفی میکنم:
دَدَدَدَنننن... کارلوس روئیس ثافون (گاهی ثبت شده: روئیززافون/ زفون/ ثافون/ حتی روییس سافون که البته «روییث ثَفون»درستتر به نظر میرسد) از خاک زرخیز اسپانیا.
فعلاً جلد اول از سهگانهی مه را خواندهام؛ با عنوان شاهزادهی مه و مشتاق شدم دو جلد دیگرش را هم حتماً بخوانم. دو کتاب دیگر هم برای بزرگسال نوشته که واقعاً وسوسهانگیزند: سایهی باد و زندانی آسمان. امیدوارم بهزودی دستم بهشان برسد!
درمورد اولی:
شاهزادهی مه یک نکتهی مهم دارد که گرِهَش هنوز باز نشده (طبیعی است) منتظرم دو جلد بعدی را هم بخوانم و بتوانم کل مجموعه را بسنجم.
آخر آخر دیشب هم خدمت کتاب شصتصفحهای هیربل کوچولو رسیدم [1]
[1]. دنیای هیربل، پتر هرتلینگ، ترجمهی گیتا رسولی، انتشارات محراب قلم (کتابهای مهتاب) [2].
[2]. مجموعههایی که زیر نظر آقای اقبالزاده برای کودک و نوجوان منتشر میشوند خیلی خیلی خوباند؛ چند کتاب در نشر قطره به این صورت کار شد که دو کتاب از آلموند را از آن انتشارات خواندم. بعد از آن هم که در محراب قلم این کار را در دست گرفتند و از این مجموعه هم فکر کنم فقط دو کتاب خواندهام؛ آن هم از یک نویسنده. چه اتفاق جالبی؛ دوتا دوکتابی از نویسندههای مشترک!
«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تکتک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آنها، در یک آن، از پشت پردهای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینهی شگفتانگیزی بود؛ مدرکی که ثابت میکرد لیلی پاتری بهراستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحهی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژهها،واژههایی دربارهی او، یعنی پسرش، هری.
آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم میآید! همیشه از خواندن آنها و پرکردن بعضی حفرهها به قلم رولینگ، با جزئیات اینچنینی، لذت میبرم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!
توانایی رولینگ با شرحدادن جزئیات احساسات شخصیتهایش زیر سؤال نمیرود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،شادی، امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشارهی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالبتوجهی هم دارد که بعد از مدتها ناگهان به ذهن آدم خطور میکنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً سادهی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان میآورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.
چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روشهای جنهای خونگی رو تا این حد دستکم میگرفت، درست مثل همهی اصیلزادههایی که با اونا مثل حیوون رفتار میکنند... نباید هم به فکرش میرسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.
همیشه وقتی کسی به تواناییهای خودش مغرور میشود انگار یادش میرود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.
هقهقهای کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچوقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قابآویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قابآویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،نالهکنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازهای نمیده وگرنه بانو چی میگه؟
ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!
هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانیاش را به کف آشپزخانه میکوبید.
(وقتی هری قابآویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره میکند:)
رون: زیادهروی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قابآویز انداخته و نالهای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانوادهی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمیتوانست درست بایستد. ...
کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخرهای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً میتوانست تلاشی برای ادای احترام باشد...
موقع روبهروشدن باحملهی تناقضهای اینچنینی، خنده و دلشکستگی و بغض با هم تسخیرم میکنند. کریچر عالی است!
ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.
ماتیاس شکلاتها را چنگ زد. ئولی آنقدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آنها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمیشود کرد؛ خرس گنده، شکلاتهای مریض را میخورد.
ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همانطور که شکلاتها را میجوید، گفت: خودش اصرا رکرد.
پرستار فریاد زد: برو بیرون!
ص 111
سر این جملهها کلی خندیدم. آنقدر شخصیتهای این کتاب نازنین را دوست داشتم که بینهایت علاقهمند شده بودم چند سال در یک شبانهروزی زندگی کنم و درس بخوانم. شاید بعد هم معلمی میشدم مثل آقای بوخ.
آن جملة خاص را هم درست یادم بود؛ با اختلاف یک کلمه: «قهرمان آیندة بوکس جهان روی برفها اشک میریخت». به خودم باز هم امیدوار شدم!
ـ اینـ دفعهـ خوانش: فکر میکنم از این کتاب فاصله گرفتهام! شاید به این دلیل که الآن احساسهای بهتری بهنسبت آن سالها دارم؛ شجاعت خیالی و رؤیاپروری دورودرازم کمرنگتر شده، خیلی چیزها واقعی شدهاند، کنج دنج امنم را دارم، «ثبات» نازنین را کشف کردهام، دیگر لازم نیست بروم شبانهروزی! و در کنارشان، مثل سحر، طی اینسالها کتاب محبوبم را بارها و بارها نخواندهام. فاصلهگرفتنم طوری نیست که نفهممش. همان سالها چندینبار خوانده بودمش و نمیدانم چطور، بعضی جملات و اصطلاحاتش را حفظ شده بودم و اینبار هم احساسات آشنای دیرین، پررنگ، جلوی چشمانم میآمدند؛ چیزی که انگار یکهو از زیر خاکستر یا کپهای خاک فراموششده میجوشد و تکان میخورد. ولی کاملاً همراه بود با احساس آرامش بدون نیاز به چیزی اضافه. چقدر خوب! مثلاً اگر کیمیاگر را بخوانم، همچنان احساس دلتنگی و هیجان میکنم و سؤالهای فلسفیـ وجودی میایند سراغم؛ گیریم کمتر از دفعة اول. چون آدمی همیشه و تمام عمرش جستجوگر است و دنبال افقهای نو میگردد. کولی درونش هیچوقت یکجانشین نمیشود و حاضر است هرازگاهی خطر کند. ولی درمورد کلاس پرنده، شاید بهتر باشد بیشتر به دکتر بوخ درونم نزدیک شوم. قهرمانهای کوچولو دیگر قد کشیدهاند و میانسال شدهاند. ماتیاس معلوم نیست چند جام قهرمانی برده و چندبار پای چشمانش بدجور کبود شده یا احتمالاً چندباری دندهها یا دستش شکسته باشد، ئولی و مارتین و جونی آدمهای متعهد و مراقب و تأثیرگذاری شدهاند، سباستیان چطور؟ هرجا که باشد حتماً هرچند وقت خودش را به دوستان دیرینش میرساند و دور هم جمعشان میکند. احتمالاً در پس آن همه آزمون و خطا در زمینههای متفاوت، دچار چالش احساسی بزرگی شده و مسیر زندگیاش را پیدا کرده باشد. وای، دکتر بوخ و بیدود لابد در آستانة پیری قرار گرفتهاند؛ بازنشست شدهاند و چند سفر کوتاه دور اروپا با هم رفتهاند. تقریباً هر روز عصر هم در باغچه کنار واگن بیدود مینشینند. مطمئنم آن واگن دیگر خالی از سکنه شده اما، همچون یادگار ارزشمندی، همچنان باقی مانده است.
از همه جالبتر انتهای کتاب بود که نویسنده با جونی و ناخدا در دنیای واقعی دیدار میکند. یادم افتاد که آن سالها هم این پایان را خیلی خیلی دوست داشتم. انگار قرار نبود با قهرمانهای دوستداشتنیام خداحافظی کنم و به صفحات داستانی بسپارمشان و تنها از کتاب بیایم بیرون. انگار اگر من هم پایم به آلمان میرسید،میتوانستم ببینمشان. یکی از دلایل دیگرم برای عاشقـ اینـ کتابـ شدن این بود که همزمان عاشق آلمان و تیم ملی فوتبالش شده بودم (سال 1990 بود). نهایت آرزویم این بود بروم آلمان. از اسمهای آلمانی خیلی خوشم میآمد و چند اسم محبوبم در این کتاب بود: هرمان، تالر، مارتین.
یعنی دفعة بعد که این کتاب را میخوانم کی خواهد بود و من در چه حالی؟
(جوناتان تروتس، پشت پنجرة زمستانی خوابگاه، در حالی که داشت به شهر نگاه میکرد و درمورد آیندهاش خیالپردازی میکرد)
با خودش فکرکرد: خندهآور است اگر زندگی زیبا نباشد.
ص 85
وقتی این کتاب را میخواندم، تعطیلات تابستان بین پنجم دبستان و اول راهنمایی بود. آنقدر از خواندنش هیجانزده شده بودم که با خودم به اردوی سهروزة آن سال بردمش. بعدها باز هم خواندمش و دخترعمهام هم تهش یکی از ترانههای گوگوش را نوشت که آن روزها خیلی دوستش داشتیم؛ چیزی که خیلی با دنیای ما فرق داشت و بزرگانه بود.
گلآرا توی اردو اسم بلندیهای بادگیر را برده بود و بیشتر بچهها طرفدار تیم فوتبال آرژانتین بودند و آلمان فینال را برده بود و ... همه با هم خوب و مهربان بودند. با دختری از علیآباد دوست شده بودم که آدرس پستیام را گرفت اما چند ماه بعد، خودش آمده بود دم در منزلمان و نامهاش را با نقاشی قشنگش بهم داده بود! دنیا آنقدر کوچک بود که در شه رما فامیل داشت و وقتی مهمان آنها بود، اسم مرا برده بود و شهر هم آنقدر کوچک بود که فامیلشان مرا میشناخت (شاید هم فقط آدرس ما را راحت پیدا کرده بود!) و او را آورده بود آنجا. اصلاً یادم نیست آن فامیل که بود. برای همین نمیتوانم به یاد بیاورم واقعاً همدیگر را میشناختیم یا نه.
حیف شد که همان کتاب قدیمی خودم را ندارم. هدیة تولدم بود از طرف هاله و دستخط دخترعمه در آن بود!
بله،هیجان همین دنیاهای قشنگ کتابی به من جرئت خیالپردازی و آرزوکردن و امیدواربودن میداد. دیشب که به صفحات دعوای بچههای دو مدرسه رسیده بودم، یادم افتاد این مدل حملهکردن به حریف و غافلگیرکردنش را از ماتیاس یاد گرفته بودم. حالا نه اینکه خودم دعوایی باشم! ولی خیلی خوب توی ذهنم میخش کرده بودم و خیلی هم دوستش داشتم. هنزو هم از شیوههای محبوب من است!
فکر میکنم قهرمان ذهنی من مارتین بود یا ترکیبی از مارتین و جونی ولی الآن دوست دارم غلظت فراوانی از ماتیاس را هم به این ترکیب اضافه کنم.
به روال مرض همیشگیام: فیلم این کتاب را ساختهاند یا نه؟
ـ کلاس پرنده، اریش کستنر، ترجمة علی پاکبین، کانون پرورش فکری.
ـ اولین جلد از سهگانة مه را شروع کردم (شاهزادة مه) ـ در کنار آن خیلی کتابهایی که دارم میخوانمشان؛ خداوند خودش مرا به راه راست هدایت کند! ـ چون ژانر وحشت نوجوان است و نویسندهاش هم اسپانیایی، خیلی مشتاق شدم بخوانمش.
طی این سی صفحه، واقعاً ازش راضی بودهام؛ بهخوبی دارد وارد فضا میشود، توصیفها عالیاند و تصویرسازیها و تشبیهات و جزئیات مطرحشده را واقعاً دوست دارم.
ـ کلاس پرنده: آقای بیدود معلم نیست ولی ذهن من همچنان اصرار دارد شخصی مرتبط با مدرسه است و تصویرباقیماندهاش از سالهای قبل، با چیزی که دیشب خواندم، فرق دارد.
ـ چند روزی است شکل و ظاهر هال و نشیمن را تغییر دادهایم و هنوز جا نیفتاده اما هیجانانگیز شده.
کلاس پرندة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را میخواندم، مدام یادم میآمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخطبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سالها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری میکردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بیدود»، درمورد این آخری فکر میکنم لقبی است که به یکی از معلمانشان دادهاند. حتی جملههای طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک میاندازند». فکر میکنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان میکردم.
اما تنها جملهای که توی این سالها بهوضوح یادم مانده از این کتاب:
«قهرمان آیندة بوکس روی برفها اشک میریخت» که متعلق به یکسوم انتهایی کتاب است.
باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.
ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!
همین چند دقیقۀ پیش، یک برگه برداشتم تا تبدیلش کنم به زباله [1]، چشمم ناخودآگاه خورد به نوشتههایش. همانطور ایستاده کل دو صفحة پشت و رو را خواندم و کیف کردم. چه برگه تمرینی خوبی نوشته بودم شش ماه پیش! چه خوب شد نینداختمش دور! نگهش میدارم و ممکن است از آن کمک هم بگیرم.
[1]. برگههای نوشتهشده را (در اندازة A4 و بزرگتر) بلافاصله دور نمیاندازم. نگهشان میدارم تا بعداً یکطوری ازشان استفاده کنم و بعداً راهی سطل آشغال شوند. حتی بعضیها کاغذ الگوی خوبی میشوند.
سرصبحی، خواب مرضیه را دیدم و توی سالن و راهروهایی بودیم که قرار است فردا آنجا باشم و بعدش با هم رفتیم جایی در خیابان انقلاب که راحت صحبت کنیم و تقریباً جلوی چشمانم تغییرقیافه داد اما برای من منطقی بود و بعدش چون فکر میکردم نباید خیلی از جلسه عقب بمانم، باهاش خداحافظی کردم و قراری گذاشتیم برای زمانی بهتر و ...
خیلی از دیدنش خوشحال بودم.
از خواب که بیدار شدم، نصف روز را منتظر بودم از او خبری بشود.
[1] یکی از نمودهای تغییرقیافه که گفتم این بود که رنگ چشمهایش سبز بسیار خوشرنگ شد. الآن که به این قضیه فکر میکردم، یکهو یادم آمد رنگ چشمان خودش هم روشنتر از ماها بود؛ میشی عسلی خیلی روشن که با آن پوست سفیدش چه بسا به طیفی از سبز هم ممکن بود نزدیک باشد.
بعضی موسیقیها، که در وقتهای خاصی از زندگیام گوش میدهم، حسوحال همان موقعهایم با آنها میماند؛ مثل حافظهای که خیلی چیزها را در خود ذخیره میکند.
مثلاً آلبوم آسمان شب از جف ویکتور برایم همراه شده با خستگی سرشبِ یک روز سنگین [1] که در متروی مسیر برگشت، با ریلکسیشن و هندزفری در گوش و کتاب دردست، به نسیم نامرئی فراموشی میسپردمش و البته از بین کتابها،نمیدانم چرا پسرخاله وودرو زودتر و پررنگتر از همه میآید جلوی چشمانم؛ شاید به خاطر اسمش و تکرار آن از زبان کسی که مهم است. در این صورت، بهتر است بگویم پسرخاله وودرو با تهرنگی از اسکلیگ (به جای اسم خود نویسندة کتاب دوم).
[1]. از جهت ذهنی و درتردیدبودن و همیشه آن دید انتقادی را به قضیه داشتن و کاملاً دلنسپردن اما خیلی امیدواربودن.
بله، اینجانب بعد از سالها راه نوشتن مطلب خالی در گودریدز را پیدا کرده است.
برای آن دسته از پروفسورهای بانمک مثل خودم، راهنمایی مینویسم:
زیر ستون کتابهایی که در حال خواندنشانید، سمت چپ و بالای صفحه، سهتا گزینه بهخط شدهاند؛ See more, Add a book, General update
همان آخری، اد ئه آپدیت،گزینةمحترم مورد نظر است!
هورا به کشفم!
ـ کتابْ خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. از جورج و تام بیشتر از همه خوشم آمد. آن چیزی که موقع خواندن کتاب از محل زندگی اولیة جورج در ذهنم مجسم شد مکان زیبایی بود؛ حتی قشنگتر از مزرعة خانوادة دایر. شخصیتها، پیرنگ و گرهگشایی را پسندیدم؛ هیچچیز الکی نبود. انتظار جورج برای پیام تام واقعاً توی کتاب احساس میشود [2].
ـ از دیروز دارم فیلم دختری با تمامی موهبتها را میبینم؛ راستش این صفت «تمامی» را متوجه نشدم هنوز و نمیدانم چه مقدار از موهبتها را دربر گرفته. تا حالا (بعد از دیدن نصف فیلم) که فقط کمی از همانندهای خود متفاوت و قویتر بوده! و چقدر چندشآور است دیدن این فیلم! اما دوست دارم تا آخر ببینمش. پیشنهادم به شخصیتها این است که آلودهها را یک طوری آتش بزنند. نمیدانم اصلاً مؤثر است یا خطرش بیشتر از مزایایش است؟ ولی ملانی و خانم جاستینو خیلی بانمکاند.
ــ بین کتابهایی که هفتة پیش امانت گرفتم، کلاس پرنده جان هم هست. هنوز جرئت نکردم بخوانمش! نمیدانم مواجهه با این نان خامهای که در یکی از نقاط عطف جذاب زندگیام خوانده بودمش چطور خواهد بود!
[1] هم اشاره به اسم کتاب دارد و هم مسائل توی فیلم.
[2] راه طولانی خانه، مایکل مورپِرگو، ترجمة داود لطفالله، نشر هرمس (کتابهای کیمیا).
راستش، برخلاف مطلب قبلی، هنوز دلم نیامده به خلاصة کتابها اشاره کنم؛ فقط نکات خاصش را مینویسم.
اینکه شخصیت لوپه بر شخصیت قهرمان افسانهای منطبق میشود، نه ایزابلا، خیلی برایم جالبتوجه بود.
طرح جلدش عالی بود؛ مخصوصاً با آن ادامهیافتنش داخل جلد؛هرچند نمیدانم چرا با طرح جلد اصلی فرق داشت از جهاتی.
فلشبکهای نویسنده به ماجراهای پدر و نقشهها و ... در گذشته خیلی خوب بود و وجوه خاصی را روشن میکرد که سبب شد داستان روان و گیرا باشد.
عاشق چوبدستیه شدم!
زبان روایت کتاب هم خیلی زیبا میشد بعضی جاها؛ وقتی پای جانبخشی به طبیعت و ... به میان میآمد اما از سوی دیگر، در کل زبان روایت کمی از سطح زبان معیار پایینتر بود. انتخاب بعضی واژهها از دید من برای متن اصلاً مناسب نبود.
استعارههایی که نویسنده در کتاب به کار برده باعث شده داستان وجه اسطورهای پیدا کند و این کار را بهخوبی انجام داده است. برای نمونه، جاندارپنداری و تشبیه آتشفشان به دشمنی آتشین و افسانهای (که مسئلهای عادی و زمینشناختی است). همچنین، پیشدرآمدهای این حادثه مانند خشکشدن رودها، مردن درختها و فرار جانوران طوری تصویر شدهاند که خواننده ناخودآگاه منتظر اتفاقی عظیم یا حتی آخرالزمانی میماند. خودکامگی و شیوهی نادرست حکومت فرمانروا و تلاشنکردن برای جبران رفتار بد (قتل پدرش) هم به شکلی تقریباً اساطیری به این اتفاق ربط پیدا میکند؛ گویی نتیجهی اعمال بد او هم گریبان خودش را میگیرد و هم مردمش را. تغییرات زمینشناسی و حرکت جزیره هم صورتی فانتزی و جادویی مییابد.
ـــ دختر جوهر و ستارهها، نوشتة کایرن میلوود هارگریو، نشر هوپا.
دیگر بهم ثابت شد وقتی «دوشنبهای» کتاب میخوانم، با تمامی مخلفاتش» بهتر وارد کنه کتاب میشوم و واقعاً بهم میچسبد و کلی مزایا و فلان و بهمان دارد.
درمورد کتابهای جدید هم اندکی مینویسم تا بیشترتر یادم بمانند. به خلاصهشان هم اشاره میکنم و بدین ترتیب، داستان کتاب از جهاتی لو میرود.
1. توی سریال دارما و گرگ، دو زن بامزة نقش فرعی هستند که ازشان خوشم میآید: مارسی (که گاهی با دارما کار میکند) و مارلین که منشی گرگ است. مارسی ظریف و حساس است و احساساتاش را بهراحتی نشان میدهد که معمولاً غلیظ و گاه دستوپاگیرند. مارلین خیلی بااعتمادبهنفس و تودار است که رفتارهایش موقعیت طنزآور خلق میکنند. هردوشان هم مرا یاد بعضی پیرزنهای بانمک توی کارتونها میاندازند. کاش بهشان بیشتر پرداخته میشد، مخصوصاً مارلین. البته خب باید گفت که چنین خواستهای در این سریال تقریباً لزوم و محلی از اعراب ندارد.
2. این سریال را،اولینبار، از شبکة فارسی وان دیدم و خیلی ازش خوشم آمد. صدایی که برای دوبلة دارما، گرگ ابی و جین انتخاب کرده بودند به نظرم خیلی شبیه صدای هنرپیشههای اصلی بود! این همیشه برای من جای تعجب داشته است. در سریال آشنایی با مادر هم همینطور شده بود؛ صداهای دوبلهشدة تد و رابین خیلی شبیه صدای اصلی بود! ولی صدایی که برای لری (پدر دارما) و پیت (دوست گرگ) انتخاب شده بود و مدل حرفزدنشان بیشتر شبیه چلمنها و کمعقلها بود. در صورتی که سلیمالنفسبودن لری با کارها و طرز نگاهکردنش مشخص میشود نه با صدایش و پیت هم آدم جدی و خیلی امروزی است؛ شبیه عامة کارمندهای روزمرهشده و واخوردة امریکایی و جامعة مدرن. نمیدانم چرا این دو صدای دوبله مرا یاد آدمهای آیکیوپایین میانداخت!