پیچونت*

خیلی دلم می‌خواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوری‌بروک زیبا تنگ شده و می‌خواهم اصلاً همان‌جا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدم‌ها.

به‌طبع، چون لای منگنه‌ی لوسیفر و فایل زمین‌شناسی‌ام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا امید دارم و همین فعلاً :)

برای اینکه انرژی بگیرم، صفحه‌ی گودریدز را گذاشته‌ام در پس‌زمینه باز بماند؛ واقعاً مؤثر است.

ـ خودم را پابند کرده بودم مدام از ظرفیت‌های «میوه‌ای» برنامه‌ام استفاده کنم و از امکان خوشمزه‌ای که الآن جلویم است غافل مانده بودم! یک رایس‌کیک کپلی و نصف لیوان تخمه. همین نصف لیوان هم خوب برای خودش خیلی می‌شود!

[1]. راستش قبلاً نتایج چنین فایل‌هایی خیلی تأثیرگذارتر بود؛ مدتی است احساس می‌کنم دارم خودم را مسخره می‌کنم و باید ول کنم و بروم سراغ چیز دیگری.

*اسمی که یکی از بزرگ‌ترها روی زه‌زه گذاشته بود انگار (فکر کنم اون خواهر بزرگ بداخلاقش بود) و حتی مطمئن نیستم ترجمه‌ی فارسی‌ش کاملاً درست باشد.

خداحافظی درست‌وحسابی با کلاس پرنده جانم

ماتیاس شکلات‌ها را چنگ زد. ئولی آن‌قدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آن‌ها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمی‌شود کرد؛ خرس گنده، شکلات‌های مریض را می‌خورد.
ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همان‌طور که شکلات‌ها را می‌جوید، گفت: خودش اصرا رکرد.
پرستار فریاد زد: برو بیرون!

ص 111

سر این جمله‌ها کلی خندیدم. آن‌قدر شخصیت‌های این کتاب نازنین را دوست داشتم که بی‌نهایت علاقه‌مند شده بودم چند سال در یک شبانه‌روزی زندگی کنم و درس بخوانم. شاید بعد هم معلمی می‌شدم مثل آقای بوخ.

آن جملة خاص را هم درست یادم بود؛ با اختلاف یک کلمه: «قهرمان آیندة بوکس جهان روی برف‌ها اشک می‌ریخت». به خودم باز هم امیدوار شدم!

ـ این‌ـ دفعه‌ـ خوانش: فکر می‌کنم از این کتاب فاصله گرفته‌ام! شاید به این دلیل که الآن احساس‌های بهتری به‌نسبت آن سال‌ها دارم؛ شجاعت خیالی و رؤیاپروری دورودرازم کمرنگ‌تر شده، خیلی چیزها واقعی شده‌اند،‌ کنج دنج امنم را دارم، «ثبات» نازنین را کشف کرده‌ام، دیگر لازم نیست بروم شبانه‌روزی! و در کنارشان، مثل سحر، طی این‌سال‌ها کتاب محبوبم را بارها و بارها نخوانده‌ام. فاصله‌گرفتنم طوری نیست که نفهممش. همان سال‌ها چندین‌بار خوانده بودمش و نمی‌دانم چطور، بعضی جملات و اصطلاحاتش را حفظ شده بودم و این‌بار هم احساسات آشنای دیرین، پررنگ، جلوی چشمانم می‌آمدند؛ چیزی که انگار یکهو از زیر خاکستر یا کپه‌ای خاک فراموش‌شده می‌جوشد و تکان می‌خورد. ولی کاملاً همراه بود با احساس آرامش بدون نیاز به چیزی اضافه. چقدر خوب! مثلاً اگر کیمیاگر را بخوانم، همچنان احساس دلتنگی و هیجان می‌کنم و سؤال‌های فلسفی‌ـ وجودی می‌ایند سراغم؛ گیریم کمتر از دفعة اول. چون آدمی همیشه و تمام عمرش جستجوگر است و دنبال افق‌های نو می‌گردد. کولی درونش هیچ‌وقت یک‌جانشین نمی‌شود و حاضر است هرازگاهی خطر کند. ولی درمورد کلاس پرنده، شاید بهتر باشد بیشتر به دکتر بوخ درونم نزدیک شوم. قهرمان‌های کوچولو دیگر قد کشیده‌اند و میان‌سال شده‌اند. ماتیاس معلوم نیست چند جام قهرمانی برده و چندبار پای چشمانش بدجور کبود شده یا احتمالاً چندباری دنده‌ها یا دستش شکسته باشد، ئولی و مارتین و جونی آدم‌های متعهد و مراقب و تأثیرگذاری شده‌اند، سباستیان چطور؟ هرجا که باشد حتماً هرچند وقت خودش را به دوستان دیرینش می‌رساند و دور هم جمعشان می‌کند. احتمالاً در پس آن همه آزمون و خطا در زمینه‌های متفاوت،‌ دچار چالش احساسی بزرگی شده و مسیر زندگی‌اش را پیدا کرده باشد. وای، دکتر بوخ و بی‌دود لابد در آستانة پیری قرار گرفته‌اند؛ بازنشست شده‌اند و چند سفر کوتاه دور اروپا با هم رفته‌اند. تقریباً هر روز عصر هم در باغچه کنار واگن بی‌دود می‌نشینند. مطمئنم آن واگن دیگر خالی از سکنه شده اما، همچون یادگار ارزشمندی، همچنان باقی مانده است.

از همه جالب‌تر انتهای کتاب بود که نویسنده با جونی و ناخدا در دنیای واقعی دیدار می‌کند. یادم افتاد که آن سال‌ها هم این پایان را خیلی خیلی دوست داشتم. انگار قرار نبود با قهرمان‌های دوست‌داشتنی‌ام خداحافظی کنم و به صفحات داستانی بسپارمشان و تنها از کتاب بیایم بیرون. انگار اگر من هم پایم به آلمان می‌رسید،‌می‌توانستم ببینمشان. یکی از دلایل دیگرم برای عاشق‌ـ این‌ـ کتاب‌ـ شدن این بود که هم‌زمان عاشق آلمان و تیم ملی فوتبالش شده بودم (سال 1990 بود). نهایت آرزویم این بود بروم آلمان. از اسم‌های آلمانی خیلی خوشم می‌آمد و چند اسم محبوبم در این کتاب بود: هرمان،‌ تالر،‌ مارتین.

یعنی دفعة بعد که این کتاب را می‌خوانم کی خواهد بود و من در چه حالی؟

در دامنة طور

یک‌هو به خودت بیایی و ببینی داری رنگ و سایة پرتغالی می‌گیری؛ امکان دارد روزی تو هم پرتغالی شوی. پرتغالی کسی که روی شاخة محکم و مهربان زوروروکا تاب می‌خورد و در خیالش کاوبوی تنهای صحراهای دوردست است.

پرتغالی درون!

بهت امیدوار باشم؟