فِلفِل‌سْفه

جایی نوشته شده:

خوزه تصمیم می‌گیرد شهر ماکوندو را بسازد و ایده و آرزوی خود را محقق کند. این ایده چیست؟ او تأکید دارد که هر خانه باید نور و آب یکسانی دریافت کند و حس برابری و عدالت در فضا پخش شود. با وجود این شروع ایده‌آل، خانواده‌ی بوئندیا به‌زودی درمی‌یابند هیچ آرمان‌شهری نمی‌تواند در برابر پیچیدگی‌های طبیعت انسانی مقاومت کند.

هیچ آرمان‌شهری نمی‌تواند در برابر پیچیدگی‌های طبیعت انسانی مقاومت کند.

قشنگ شد!


خب، خیالم راحت شد که مسیر نتیجه‌گیری‌هایم تقریباً درست بوده است.

چندش‌ها!

هنوز هم از این پرنده‌های احمق خاکی‌رنگ، که می‌آیند پشت پنجره،‌ بدم می‌آید و دلم می‌خواهد بزنم توی نوکشان.


تنهایی‌هایمان

یک. وسط دیدن سریال، متوجه شدم موقع خواندن کتاب، برخلاف حالا، از ربکا بدم نمی‌آمده!

و یاد این افتادم که، وقتی فیلم گتسبی را دیدم، داستان کتابش را کمی بهتر درک کردم.

دو. این اسپانیایی‌زبان‌ها هم چه فیلم و سریال‌های خوبی می‌سازند!

 آن از مهمان ناخوانده (یا نامرئی، یا همچین چیزهایی) که پایان‌بندی و روند جالبی داشت، این هم از موارد دیگری که جسته‌گریخته می‌بینم. زبانشان هم به گوشم قشنگ است! چند هفته پیش هم فیلم دیگری دیدم که به‌گمانم آرژانتینی بود. اسمش را یادداشت کردم و الآن یادم رفته. آها، سریال آشپز کاستامار را هم، با وجود داستان ضعیفش، خیلی دوست داشتم و هرشب دنبال می‌کردم. محبت الیسا و دیه‌گو خیلی جالب بود. حتی مطمئن نیستم اسم این دو فرد را هم درست نوشته باشم. هرهرهر!

سه. لاست را کمی ول کردم به حال خودش؛ راستش وقایع فصل سوم داشت اذیتم می‌کرد. دارم به این فکر می‌کنم که همیشه امکان دارد آدم‌ها گاهی خوب به نظرمان برسند و گاهی بد. بهتر است درمورد دربست‌دوست‌داشتن/ نداشتنشان عجله نکنیم و از تغییر احساساتمان بهشان استقبال کنیم و همین‌طوری زندگی را پیش ببریم. چون همه‌مان اجازه داریم تغییر کنیم.

«صفراب چشیده‌ام، مرا قند چه سود؟»

امروز اتفاق خوبی افتاد که حاصل یکی از تلخ‌ترین اتفاق‌های زندگی‌ام بود. نمی‌توانم بگویم واقعاً اتفاق خوبی بوده چون زمینه و تبعات ناخوشایندی داشته و دارد، هنوز تمام نشده و بهتر است بگویم یکی از گره‌های اصلی ماجرا باز شده ولی خود من می‌دانم این گره اصلی نیست. گره اصلی به‌شدت کور شده و نخ اصلاً همان‌جا گسسته و دریده شده و اصلاً نمی‌شود کاری‌ش کرد. عجیب است که من به زمان و جادویش خیلی معتقدم اما چنان در چاه تاریک این قضیه افتاده‌ام که نمی‌توانم سررشته‌های ایمانم را پیدا کنم.

از سر از خاک بیرون آوردن هیولاهایم هم هیچ پشیمان و ناراحت نیستم و همین بیشتر اذیتم می‌کند. فقط از این سقوط شخصیتی‌ام لذت می‌برم و خودم را هم سرزنش می‌کنم ولی مواجهه‌ی خوب و مؤثری با هیولاهام ندارم و حتی پذیرششان را هم به‌خوبی انجام نداده‌ام. برای همین گاهی به خودم هم ناخن می‌کشند.

درخت خوزه آرکادیو

صد سال انتظار برای یکصدددددددساااااااال تنهایی!

بالاخره نتفلیکس شیطنت کرد و سریال این کتاب جذاب را ساخت. چه فضایی، چه هنرپیشه‌هایی، چه صدا و نوایی! خانه‌ی اورسولا و خوزه آرکادیو خیلی شبیه تصوراتم از کتاب است، مخصوصاً آن بخش راهروی بلند که به درخت مشهور حیاط مشرف است و بخشی از کارگاه خوزه آرکادیو. سرهنگ بوئندیا خیلی خوب است، اورسولای پیر کمی دیر به دلم نشست. انتخاب خوزه آرکادیوی دوم که برگشته از تصوراتم خیلی بهتر است.

امروز هم غفلتاً متوجه شدم سریال جدیدی از داستان محبوبم، کنت مونته کریستو، در حال پخش است ولی جایی برای دانلود ندیدمش (البته دانلود بدون دردسرش را. شاید شیطان زد پس کله‌ام و در آن هف‌الهشت کانالی که برایم لیست کردند عضو شدم).

یک چیزی که باعث شگفتی‌ام شده جوانی و پیری خوزه آرکادیو است؛ نمی توانم بفهمم اصلش جوان است که با گریم پیر شده (بیشتر این محتمل است) یا پیر است که جوانش کردند (آخر چطور به این نتیجه رسیده‌ام؟ فکر کنم با سرچ عکس هنرپیشه در نت). خلاصه که نمی‌توانم بفهمم چطور شده اینطور! حتی اولش فکر کردم هنرپیشه‌ها عوض شده‌اند اما صدا همان صداست.

ـ اصلاحیه: وای خدا! به‌شدت عجیب و جالب: همین الآن مثل آدم گشتم و فهمیدم فرق می‌کنند! واقعاً با هم فرق دارند! چقدر عجیب می‌توانم مطمئن باشم این یکی که پیر شود همان یکی می‌شود! البته اصلاً اینطور نیست ولی توی ذهن من نشسته.

روز کیف‌های قشنگ پرکلاغی و من ^ـ^

از جهاتی کتاب جالب شده است؛
قبل‌تر، من هم مثل دنیس داشتم به این نتیجه می‌رسیدم «آخی، نولا چه دختر بافکر و ...» که البته به شخصیتش نمی‌خورد ولی الآن دوباره دارم به این نتیجه می‌رسم  نه بابا، نولا واقعاً مشکل دارد!
نکته‌ی مثبت و جالب کتاب همین معمایی بودن و تعلیق‌هایش است، تازه آن هم نه همه‌جا. تا نیمه‌ی اول کتاب از نظر من اتفاقاً خیلی حوصله‌سربر بود.

جالب این‌جاست که در گودریدز چند نقد و امتیاز بر آن را دیدم که یا یک‌ستاره بودند یا پنج ستاره :)))

گوش‌دادن به نسخه‌ی صوتی‌اش به‌نظرم بهتر از خواندن خود کتاب بود و باعث شد زودتر تمام شود. البته هنوز صد صفحه مانده تا بتوانم واقعاً بگویم «تمام».

در مجموع، سبک نوشتن کتاب و بخش‌های پراکنده از گفته‌های شواهد اصلی و فرعی و کتابی که مارکوس نوشته و... به‌خصوصو در نیمه‌ی دوم کتاب، نقطه‌ی قوت اثر است.

اما یک‌طوری است که نمی‌توانم با هیچ‌یک از شخصیت‌ها همراهی و همذات‌پنداری و ... داشته باشم!

* تگ آخر بابت کیف‌های دیروزمان است.

هری گناهکار [1]

دوست داشتم هرچه زودتر خودم را از بار این کتاب حجیم خلاص کنم. خیلی اتفاقی فایل صوتی‌اش را پیدا کردم و حدود یک‌دهم کل داستان را توانستم گوش کنم.

یک، اینکه امانتی است و همراه با توصیه به خواندنش

دو، اینکه کتاب «من» نیست؛ شخصیت‌پردازی و توضیحات تا حدی نچسبی دارد. مثلاً سؤال من هم همین است که واقعاً می‌شود نویسنده‌ای 35ساله چنان شیفته‌ی دختری 15ساله با ویژگی‌های خاص دوران نوجوانی شود...؟ یا آنچه مارکوس درمورد دبیرستانش می‌گوید و ترتیب‌دادن مسابقات منطقه‌ای.. . واقعاً مدیر و مسئولان مدرسه چنین بی‌فکرانه و غیرمحتاطانه سمت این کارها می‌روند؟ اگر هم بله، باز هم می‌توانم بگویم خواندن درمورد چنین وضعیت‌هایی اصلاً برایم جالب نیست. ببینیم این رمان قلمبه‌ی مشهور امریکایی چطور پیش می‌رود که این‌قدر هم ازش تعریف کرده‌اند.

[1]. وقتی درموردش فکر می‌کردم، صفت دیگری در نظرم بود اما، بعد از فقط چند دقیقه، اصلاً مطمئن نیستم به چه کلمه‌ای فکر می‌کردم؛ هرچه بود چیزی تو همین مایه‌ها بود که دوپهلو داشت برایم: هم وضعیت شخصیت داستان و هم اینکه با این‌همه کتاب، باز هم کتاب دیگری را شروع کرده‌ام.

یکی از پرهای ققنوس

متأسفانه هنوز اپرای مولوی را کامل گوش نداده‌ام

اما آن‌جایش که می‌گوید:

کی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ستی تو؟

کی‌ی‌ستی تو؟

دلم را شرحه‌شرحه می‌کند

سریال کره‌ای خون‌به‌جگر

دلم پر از درد و حرف است اما نمی‌توانم چیزی بگویم،

از شدت اندوه و تأسف!

آقای لاک، ای بابا!

دیشب که لاک آن مردک روس را از مرز «دیگران» پرت کرد آن‌ور و طرف کف‌وخون بالا آورد، باز هم شرمنده شدم چطور دفعه‌ی اول از شخصیت‌های مورد علاقه‌ام بوده.

تنها ترسم از این است که نکند من هم مثل او شده‌ام که ازش خوشم نمی‌آید؟

امیدوارم اینطور نباشد!

ملاقات با مادربزرگ/ ورود افتخارآفرین ننه‌جون

مدتی است کتاب صوتی قمارباز را گوش می‌دهم، افتخار این کار هم سر اشتباهی بامزه نصیبم شد!

یک، اینکه به نظرم می‌رسد در این نوع ادبیات راوی خیلی به برون‌ریزی تمایل دارد؛ مدام نظر شخصیت اصلی (اول‌شخص/ راوی) درمورد آدم‌ها،‌ حوادث، فلان‌وبهمان مطرح می‌شود و خیلی سریع مرز قضاوت یک‌طرفه را هم پشت‌سر می‌گذارد. از جهتی برایم جالب نیست اما چون خیلی خیلی وقت است چنین آثاری نخوانده‌ام ـ و همان موقع هم که چندتایی خوانده بودم قوه‌ی تشخیصم درمورد روایت  و این حرف‌ها در حد امروز نبودـ می‌تواند جالب هم باشد.

دو، اینکه قصد داشتم من‌باب توفیقکی اجباری ته انتها آن را بشنوم و دیگر خود کتاب را نخوانم اما صحنه‌ی ورود «بابا» چنان جذاب و طنزآمیز و دوست‌داشتنی بود که تشویق شدم حتماً با انگیزه‌ی بیشتری کتاب را تا انتها گوش بدهم یا، حتی اگر لازم شد، بخوانم.

ـ واکنش الکسی ایوانوویچ به ورود بابا و رویاروشدن او با «آنها» خیلی بامزه بود؛ انگار شیطانکی با برقی در چشمان و زبانی آویزان، با لذتی گناه‌آلود، این غافلگیری را سیاحت می‌کند.