منِ ناپلی

دیروز عصر که صفحات آخر را می‌خواندم، با لنو توی جلسه حاضر بودم و همین که فرد مورد نظر دست بلند کرد، حدس زدم نینو است. آخرین کلمات کتاب را که خواندم، «او نینو سارراتورره بود»، ناخودآگاه رفتم به صفحة بعد تا واکنش لنو را ببینم. اما صفحه سفید و خالی بود. کتاب تمام شده بود.

چقدر لنو خودِ من بود؛ بخشی از او متعلق به دوران کودکی‌ام بود که تا همین حالا هم یک‌جاهایی هنوز در من هست. بخشی از او متعلق به اواخر دوران راهنمایی و کل دوران دبیرستانم است و الآن خیلی کمرنگ شده. هنگام خواندن کتاب و وقتی لنو در کتاب‌ها و درس‌های سخت و طاقت‌فرسایش پیچیده می‌شد، گاهی یاد زمانی می‌افتادم که اولین‌بار شعر «صدای پای آب» سهراب را کامل خواندم و وقتی رسیدم به آن سطر («قاطری دیدم بارش انشا») و فهمیدم همان «مثلها کمثل الحمارِ یحمل الاسفار» است [1] چقدر احساس گناه و شرم و فلان و بیسار می‌کردم.

خیلی برایم عجیب بود که از همان اول لنو برای درس‌هایش خودش را خفه می‌کرد! خدایی درس‌خواندن این‌قدر سخت است؟ واقعاً نمی‌فهمم چرا و چطور! لنو هم که خنگ نبود؛ شاید آن‌قدر حواسش همه‌جا بود که واقعاً باید همیشه از خودش کلی مایه می‌گذاشت تا درس‌هایش را بفهمد. شاید آن احساس بی‌ریشگی در زمینة درس و خانواده (اینکه خانواده‌ای فرهیخته و باسواد نداشته که خیلی چیزها برایش عادی و معمول باشد و همه‌چیز را مجبور بوده یاد بگیرد و خودش ببیند و بشنود، بدون اینکه حتی ذره‌ای لمسشان کرده باشد) باعث بود و ... .

ارتباط نام کتاب را کل داستان را هم به آخر آن و ماجرای کتاب‌نوشتن و نامی که در مقام نویسنده روی جلد قرار می‌گرفت برداشت کردم.

و لی‌لا، لی‌لا هم ممکن است به‌راحتی خودش را زیر پوست خیلی از خواننده‌های زن این کتاب جا کند و آشنا بنماید! انگار که از آتش آمده و شعلة کوچک رقصانی است و ناخودآگاه می‌خواهد همیشه پا توی آتش بگذارد یا با نوک پا اخگرهای کوچک به اطراف، و به دامن هرکسی که از کنارش می‌گذرد، بپراند.

[1] یادم نیست ارتباط این آیه را با آن سطر از شعر همان موقع پیدا کرده بودم یا بعدها فهمیدم.

ـ داستان یک نام جدید، النا فررانته.

خوردن، نیایش، مهرورزی یا غذا، دعا، عشق یا اصلاً چیزهای دیگر!

سپس صدایی شنیدم: «لطفاً نگران نباش!» ... تنها صدای خودم بود که از درونم سخن می‌گفت. اما صدایی که پیش‌تر هرگز از خودم نشنیده بودم. صدای خودم بود اما کاملاً خردمندانه، آرام و مهربان. اگر در زندگی‌ام عشق و اطمینان را احساس کرده بودم؛ صدایم چنین طنینی می‌داشت.

ص 25


دیروز که کتاب‌های کتابخانه را برگرداندم، آخرین نگاه را به قفسة سفرنامه‌ها انداختم تا شاید باز هم کتاب دندان‌گیری ببینم. این کتاب را پیدا کردم (که قاعدتاً باید بین رمان‌ها باشد، نه اینجا). این ترجمه را نمی‌پسندم چون روان نیست و می‌شود کلمات و جملاتش را حساب‌شده‌تر و خواندنی‌تر نوشت. به هر صورت، قصدم این است داستان و پیام نویسنده را خوب بفهمم.

با نگاه به چند خط از نسخة نمونة‌آن ترجمة دیگر این کتاب، متوجه می‌شوم زبان آن یکی بهتر و معقول‌تر است و مفهوم جملات را رساتر بیان کرده است.


به قول اسلاگهورن: پووفف!

در آینه نگاه کرد و در ذهنش حرف زد؛ با دکترش، دربارة نشانه‌ها و البته چند جمله‌ای بیشتر از آن، دربارة ذهنیاتش؛ با مشاوری که دوستش داشت؛ با یکی از تیمارداران آن استراحتگاه در جایی که هنوز معلوم نیست کجاست، جایی که تصورش شبیه دامنه‌های پر از گل و هوای سبک و سبز سوئیس است؛ ...

و به خودش گفت دیگر ترس بس است؛ لولوخورخورة مهم زندگی‌اش را با تصور زیباترین جاهای دنیا شکست می‌دهد. همان لولوخورخوره‌ای که آن میانة روز، ته آن کوچة بن‌بست، شکل گرفت؛ وقتی آن تکه نان از دست برادر کوچکش، که در بغل مادر بود، روی زمین افتاد.

«آن‌ها بدون من هم زنده می‌مانند؛ همان‌طور که، با وجود زنده‌بودن من، هزاران زخم خورده‌اند و من فقط بوده‌ام و آگاهی زمینی و مادی بر همه‌چیز داشته‌ام. فقط این آگاهی و بهتر بگویم، کنترلگری وقایع است که مرا آرام می‌کند. پس بهتر است دهان لولوخورخوره را گل بگیرم.»

با گفتن این کلمات، ترس از وجودش بیرون رفت و شجاعت و لذت زندگی برای خود در قلبش جوانه زد. انگار لی‌لا و لنو دست همدیگر را گرفته باشند و در خیابان‌های محله قدم بزنند و بخندند.

ـ دلم خواست دوباره همین هشت اپیسود فصل اول را ببینم.

نویسنده‌ای پشت نام شخصیت کتابش

یکی از مترجمان کتاب:

این کتاب پر از جزئیات است و من خودم هنگامی که در مقام خواننده آن را مطالعه می‌کردم فکر می‌کردم این دو دختر دو وجه یک شخصیت هستند. من به شخصه با این دو کاراکتر همذات پنداری می‌کردم و گاه خودم را لی‌لا و گاه النا می‌دیدم. تقریبا  به عنوان خواننده در پایان هر جلد به این نتیجه می‌رسیم که رشته دوستی این دو در حال گسستن است اما باز هم اتفاقات بیرونی رخ می‌دهد که باعث پیوند دوباره این دوستی می‌شود و از این افت وخیزها در این چهارگانه کم نیست. همزمان با بزرگ شدن این دو شخصیت و همچنین شخصیت‌های فرعی که در این چهارگانه هستند، خواننده متوجه تحولات محله و شهر بعد از جنگ جهانی دوم هم می‌شود. افراد این چهارگانه ساکن محله‌ای فقیرنشین در ناپل هستند.


فرانته همه‌جا بحث ریشه‌ها را مطرح می‌کند و روی هویتی تاکید دارد که هیچگاه نمی‌تواند از ریشه جدا شود. النا با دستمایه قرار دادن دو دختر بچه و رساندن آن‌ها به بلوغ و اتفاقاتی که برای آن‌ها رقم می‌زند آن‌ها را وارد دنیای دیگری می‌کند. در خلال این روایت‌ها خشونت و فقری که در این محل و شهر وجود دارد را به تصویر می کشد. در دو قسمت اول یکی از این دخترها موفق می‌شود از این وضعیت یعنی محله‌ای که در آن به دنیا آمده فرار کند و دیگری نمی‌تواند. این دوگانه آزادی و اسارت برای هر دو این‌ها وجود دارد حتا برای کسی که فرار کرده نیز این اسارت وجود دارد به طوری که از وابستگی به این محل هیچ‌گاه آزاد نمی‌شود.

با تشکر از زندگی

بله، این‌طوری زندگی خیلی خوب است.

گوشه‌های معقولی از آنچه باید داری و همیشه در حال یادگرفتنی و سرگرمی‌های مطلوبت هم مهربانانه به کمکت می‌آیند و آرزوهایت هنوز رنگی از امید و تحقق و جادو دارند و ...

آن «ثبات» ثبت‌شده در دفتر جلدزرشکی سال‌های دور را کشف کرده‌ای و خودت را در حیطه‌اش قرار داده‌ای و فهمیده‌ای ذات ثبات هیچ‌گاه ساکن نیست بلکه هنر دستیابی به «آنچه» اسمش را ثبات گذاشته بودی و هنوز هم مثل طلسم بر «آن» مانده شبیه حفظ‌کردن تعادل در پاهایت است وقتی داری حرکت مطلوب یا لازمی انجام می‌دهی. در واقع، ثبات را باید در قدم‌های دل و ذهن خودت بجویی و حفظ کنی.

فکر می‌کنم که اگر می‌توانستم این‌ها را برای خودِ آن روزم تعریف کنم، که سرخوش توی آن اتاق کوچک نشسته بود و پشت میز کوچک خوشرنگش درمورد «ثبات» عزیزش قلمفرسایی می‌کرد، چه تأثیری می‌توانست بر او داشته باشد؟


دنیای موازی ناپلی

وای خدا! لی‌لا که کلاً مو بر تن آدم راست می‌کند با کارهاش. اما از لجبازی‌هاش و بعضی پیش‌بینی‌هاش خیلی خوشم می‌آید.

نینو هم که اصلاً شخصیت جذاب و مورد اعتمادی نیست.

لنو هم تا سیصدوخرده‌ای صفحه کتک‌لازم بود. آدم چرا باید این عوضی‌ها را انقدر دوست بدارد؟ دیدی لنو خانم؟ دیدی وقتی خودت را وارد بازی‌های بی‌خردانه‌شان نکردی چقدر همه‌چیز برایت بهتر شد؟

ـ واقعاً النا فرانته طوری جذاب می‌نویسد که کتاب را خیلی خیلی خیلی تند می‌توانی بخوانی و خیالت راحت شود.

ـ آن جمله‌های درخشان جذاب که در فصل اول سریال مرا وسوسه کرد طالب خواندن کتابش شوم، در جلد دوم، خیلی کم‌اند اما هنوز هم درخشان‌اند. البته فقط جلد دوم را خوانده‌ام.

ـ به این فکر می‌کردم بخشی از لی‌لا را خیلی راحت شناختم، بخشی از لنو را هم به‌راحتی به یاد آوردم؛ همه را از خودم و درون خودم. یکی مربوط به سال‌های دورتر و دیگری خفته و گویی در کمین. بعد فکر کردم احتمال دارد خیلی‌ها بگویند «بله، من با لی‌لا یا لنو خیلی همزادپنداری می‌کنم و ..» و یادم آمد که، چقدر راحت و شیرین، بعضی از وجوه شخصیت‌های هری پاتر، نغمه یا رمان‌های دوست‌داشتنی دیگر را در خودم شناسایی کردم. انگار کار نویسنده‌های خوب نگه‌داشتن آینه‌ای جلوی ما است و ساختن دنیایی برای تجربة مجازی آنچه خیلی اوقات در سودای انجام‌دادنش بوده‌ایم و هستیم؛ نشانمان دهند که اگر فلان کار را می‌کردیم چه می‌شد و زندگی‌مان چه رنگ و بویی می‌گرفت.

ـ بله خب؛ اگر جلدهای دیگر کتاب هم به همین صورت دستم برسد؛ مطمئنم می‌خوانمشان.

ـ از اینکه اسم‌هایشان را هزارجور مخفف می‌کنند خیلی خوشم می‌آید:

رافائلا: لی‌لا، لینا

النا: لنو، لنوچا

پینوچیا: پینوچا، پینو، پینا

و اینکه گاهی دو بخش اول اسم را فقط می‌گویند:

آنتونیو: آنتو

استفانو: استه

پاسکوئله: پاسکا.

نخیر، این سریال را فعلا نمی بینم

موسیقی تیتراژ سریال Narcos چقدددر دوست داشتنی است!

ملاقات با نویسنده

فراموش کن که راه ابزاری است برای رسیدن به مقصد. ما همیشه در هر قدم در حال رسیدنیم. این را هر روز صبح تکرار کن. بگو: «رسیده‌ام» آن‌وقت می‌بینی تماس مداوم با هر لحظه از روزت چقدر آسان است.

ساحرة پورتوبلو، پائولو کوئلیو، ترجمة‌ آرش حجازی، ص 150.


erised fo rorrim

کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوست‌داشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!

یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سه‌چهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپه‌های قطار و در حالی که با جادوگربچه‌های دیگر نشسته‌ایم و مشغول ردوبدل‌کردن تصاویر قورباغه شکلاتی‌هایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستاده‌ام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد می‌فرستمممم.

از این‌ور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرام‌آرام بروم یک‌جایی؛ چه می‌دانم، شاید یورک‌شایر یا کسل‌کوم که این‌همه از دیدن تصاویر مناظرش هیجان‌زده می‌شوم.

Image result for castlecomb

بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفت‌زده‌ام می‌کند و مرا به وجد می‌آورد.

ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یک‌جایی که روزی دست‌کم یک‌بار بشود دیدش.

کتاب تپل مپل سبک و ردپای آدم‌های وینترفل

بادی‌گارد و حکومت نظامی و بابیلون برلین.

دیروز، خیلی اتفاقی، جلد دوم داستان‌های ناپل النا فررانته را شکار کردم! دلم می‌خواهد گاهی از این کتاب‌ها بخوانم؛ حتی اگر بابت توضیحات پشت جلدش نباشد که خیلی وسوسه‌برانگیز است اما، در عین حال، آدم را می‌ترساند که نکند، مثل خیلی از پشت‌جلدهای دیگر، حباب رنگارنگی باشد و نه چیزی بیشتر. و به‌خصوص، بابت توصیف‌ها و جمله‌های قشنگی که گاهی توی فصل اول سریال از زبان راوی گفته می‌شود مدام دلم می‌خواست کتاب را بخوانم. البته آن موقع نمی‌دانستم چهار کتاب در کار است.

پ.ن.: ولی نمی‌دانم چرا از انتخاب لنو بدم می‌آید؛ در این مورد، باید شخصیت آنتونیو را بیشتر بشناسم (شاید باید کتاب اول را هم بخوانم، شاید هم لازم نباشد). ولی ابتدای کتاب دوم و منفعل‌بودن لنو در این مورد خیلی ناراحتم کرد! خنگ نباش خب دختر جان!


و شاید سیندرلا و کتاب‌های دیگرش هم

بندیتو کروچه: «چوبی که پینوکیو از آن تراشیده شده، بشریت نام دارد.»


Image result for innocenti pinocchio

Image result for innocenti pinocchio

کتاب خاص دلخواه: پینوکیو، با تصویرهای روبرتو اینوچنتی عزیز.

گاهی به گوی نگاه کن

دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلم‌های هری پاتر پخش می‌شد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش می‌شد و من گاهی سرم را برمی‌گرداندم و لذت می‌بردم، استراحت می‌کردم، فکر و یادآوری و ... . نمی‌دانم امروز هم می‌توانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة‌ خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمی‌کاهد.

Image result for ‫هری پاتر‬‎

دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصله‌گرفتن من از هرماینی می‌شود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشته‌شدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).

1. نقش سیبل تریلانی و کلاس‌های پیشگویی و آنچه او می‌دید در هاله‌ای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینش‌هایش به‌شدت اعتقاد پیدا کردم. فکر می‌کنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحره‌ای به او نگاه می‌کرد که نمی‌تواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر می‌شود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همه‌شان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر می‌کند به‌خاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایده‌شان در این مورد که آن هم جذاب و تأمل‌برانگیز بود.

آخ که چقدر دوست دارم کتاب‌ها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش می‌دهم.

2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:

[گفته می‌شود که سه «یادگار مرگ» (Deathly Hallows) توسط خود فرشتة مرگ به وجود آمدند و او آن‌ها را به سه برادر داد. اولین برادر درخواست چوبدستی‌ای کرد که از همه قوی‌تر باشد و مرگ به او «ابرچوبدستی» (the Elder Wand) را داد. برادر دوم می‌خواست سنگی داشته باشد که به کمک آن مردگان را به زندگی باز گرداند و مرگ به او «سنگ رستاخیز» (Ressurection Stone) را داد. سومین برادر از مرگ خواست که به او شنلی دهد تا بتواند از چشم همه پنهان شود و «شنل نامرئی» (Cloak of Invisibility) را دریافت کرد.

سرنوشت این سه برادر هنگام جنگ هاگوارتز بازسازی شد. ولدمورت تشنه قدرت بود و در پی یافتن ابرچوبدستی به جست و جو پرداخت. چوبدستی‌ای که بعدها به او خیانت کرده و باعث مرگش شد. اسنیپ انگیزه‌اش عشق زنی بود که سالیان پیش مرده بود و همین عشق او را به کشتن داد. هری اما کسی بود که با آغوش باز مرگ را پذیرفت و به همین دلیل بود که در جنگ پیروز شد.

هری، ولدمورت و اسنیپ در شرایطی مشابه به هم بزرگ شدند و بسیار شبیه به هم بودند و از این رو همانند سه برادر می‌ماندند.]

3. یکی از تلخ‌ترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آن‌جا که می‌دانی دیگر چاره‌ای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همه‌چیز را جفت‌وجور کنی که کمترین بدی‌ها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ هم‌زمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .

اما اتفاق جالب در این میان دست‌به‌دست‌شدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!

4. باز هم چیزهایی باقی می‌ماند.


شاید این فضول درونم است که برای خودش حق و حقوقی قائل شده

دلم می‌خواهد بروم یک جای خاص، از فلانی‌ها بپرسم: خب، چه خبر؟

دلم می‌خواهد شنل نامرئی‌ام را بپوشم و بروم و به آن یکی و آن یکی و آن یکی‌تر سر بزنم و روی میزشان برایشان یادداشت بگذارم که دوستشان دارم و همیشه در ذهن من‌اند. لازم هم نیست پاسخ بدهند.

دلم می‌خواهد بیشتر از این فضولی نکنم و کنجکاوی‌ام را تبدیل کنم به سرگرم‌بودن به کارهای خودم و همچنان دوست‌داشتن و پروراندن آرزوهای خوب.

رومی‌ها،‌ اسپانیایی‌ها و دیگر اروپایی‌ها

1. من،‌ اگر ککش به تنبانم بیفتد، دنبال لینک دانلود برنامه‌هایی هم می‌گردم که راوی‌اش برایم خاص باشد.

2. فیلم جدید باندراس، که در آن با مریل استریپ و گری الدمن هم‌بازی شده، باید دیدنی باشد.

Image result for the laundromat

ما ز «پایان» چشم یاری داشتیم [1]؛‌ مرثیه‌ای برای بیشتر «پایان»‌ها

(در مذمت تعبیر الکی‌بودن لبخند کیت هرینگتون به می‌زی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی می‌شود)

اگر قرار به درک‌کردن باشد، من ستایندگان ملکة‌ دیوانه، دنریس تارگرین،‌ آن هم در انتهای سریال را می‌گذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آن‌وقت سعی می‌کنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشه‌ها به کمک می‌آیند و جذابیت ظاهری‌شان. البته  این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را به‌خاطرشان فدا کنم.

به هر‌حال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترین‌ها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شده‌اند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهان‌بندی برای قضیة بی‌چهره‌ها می‌دانند، سانسا کلاً نچسب و این حرف‌ها بوده (که من می‌میرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی می‌داشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم،‌ بعد از به‌هوش‌آمدن و افلیج و وارگ‌شدنش،‌من حدس می‌زدم با این‌همه برگ‌ریزانی که مارتین برای شخصیت‌های اصلی به وجود آورده،‌لابد پایان محتوم به همین برن می‌رسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.

[1]. فکر می‌کنم، از اساس، انتظار ما بیننده‌های عام از پایان‌ها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچ‌چیزی به‌راحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمی‌کند و به‌راحتی انتقاد می‌کنیم. در حالی که گره‌ها و گره‌گشایی‌ها مهم‌اند و ما چنان در کلاف گره‌های داستان پیچیده شده‌ایم که انتظار شق‌القمر داریم؛ هر عمل و سناریوی به‌ظاهر ساده‌ای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمی‌کند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط می‌کند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط به‌معنای مجازی و منفی‌اش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جمله‌ای هم با نقطه تمام می‌شود و نمی‌توان آن نقطه را، به‌خودی‌خود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بی‌قابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشته‌اند.

البته کاری به گیردهندگان به‌حق و صاحب‌نظر که نظر فنی می‌دهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آن‌ها باید به‌دقت توجه کرد.

ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم می‌خواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود  و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلی‌اش پیش ببرد.

مظلوم‌ترین

با آن خواب مزخرف دم صبح، که امیدوارم سر کسی نیاید!

می‌گفت و من واضح صحنه را در ذهنم،‌توی خواب،‌مجسم می‌کردم. با سنگینی از خواب پا شدم و برای آرامش، شروع کردم به گشتن در دنیای تصویرها و پیام‌های دیبا جانم را خواندم و از تویشان اسم چند انیمیشن را پیدا کردم؛ گشتم و دانلودشان کردم. الآن انگار دوستانم آمده‌اند به کمکم.

فکر کنم بدترین خوابی بود که ممکن بود توی عمرم ببینم! در کنار آن تلخی و عذاب نادیده، تصاویر قشنگی هم بود؛ آن خانة بزرگ که بیشتر توی حیاطش بودم با درخت‌ها و بوته‌ها و آدم‌های مهربان آرام. آن سفرة بزرگ برای پذیرایی و آن اتاق مهمان که انباشته بود از مهمانان و صاحبخانه‌های رنگارنگ که، عجیب، بعضی همدیگه را نمی‌شناختند! انگار چند میزبان و مهمانانشان را یک‌جا جمع کرده باشند! و من دنبال پرکردن ظرفی بودم از شیرینی‌های ریز عید برای کسی؛ شاید زن‌عموی مامانم.

دیگر داشتم به مرز کریه‌کردن می‌رسیدم که از خواب پریدم، با سنگینی و گرفتگی در قلبم.


نام جاذبه‌ندار

Image result for funny in farsiImage result for funny in farsi

Image result for funny in farsi

طرح جلد این کتاب‌ها و البته خود خانم نویسنده چقدر بانمک و گوگولی‌اند!

این کتاب از همان‌هایی بود که دقیقاً دو هفتة پیش، توی کتاب‌خانه شکارش کردم. من جلد دوم را دیدم و فکر کردم همان عطر سنبل، عطر کاج است که در ترجمه نامش این‌قدر متفاوت شده. راستش نمی‌دانستم یا یادم نبود که فیروزه دوما دو جلد کتاب نوشته است. خلاصه، خیلی خوشحال و خندان شروع به خواندنش کردم و تازه همین دیشب، در صفحه‌های پایانی‌اش فهمیدم این جلد دوم است (حالا جلد اول یا دوم؛ خیلی فرقی نمی‌کند در ترتیب خواندن). در کنار این کتاب، چهار کتاب دیگر هم گرفتم که خب، به‌سنت حسنه، بعد از دو هفته باید تمدیدشان کنم چون تازه دوتا و نصفی‌شان را خوانده‌ام.

و اما این کتاب: طنز تقریباً قوی و از آن نوع که مورد پسند من بود و روانی (باز هم نسبی) در پرداختن به موضوع‌ها، گسسته‌نشدن رشتة کلام در تعریف خاطرات، و یکی از مهم‌ترین‌ها، پرت‌نشدن به بیراهة زیاده‌گویی از ویژگی‌های خیلی خوب کتاب بود. اما نام کتاب در ترجمه چندان چنگی به دلم نزد و قلم چاپ کتاب و بعضی ویژگی‌های ظاهری آن چندان مطلوب نبود. به‌علاوه،بعضی جاها به نظرم می‌رسید نویسنده شبیه استندآپ کمدین‌ها یک جایی ایستاده و حرف می‌زند.

آن سندبادهای دیگر

«اسم» من از آن اسم‌های پرطرفدار و خاص نیست که کسی، با فکرکردن به آن، مثل ارشمیدس هیجان‌زده شده و با برق خاصی در نگاهش، به فرزندش خیره شده باشد که: «بله، مسئولیتم را به بهترین شکل انجام دادم و نام بی‌مثالی برایت انتخاب کردم.» البته این ارشمیدس‌بازی یک استثنا دارد که به آن اشاره می‌کنم [1].

اما در سال‌های حول‌وحوش دنیاآمدنم، در منطقه‌ای که زندگی می‌کردیم، گویا نام من قدری پررنگ شده بود چون به‌تدریج، با تعداد انگشت‌شماری از هم‌نام‌هایم آشنا شدم؛ دختری که سر کوچه‌مان زندگی می‌کردند و از من شاید بیش از یک‌سال کوچک‌تر بود، همکلاس دوران راهنمایی، یک دختر هم‌سن دیگر که وقتی چهارده سالم بود باهاش آشنا شدم، و شاید چندتای دیگر که الآن خاطرم نیست. اسم من از آن اسم‌های مذهبی هم نیست که آن سال‌ها و در هر دو جامعة کوچکی که مورد بحث من است، پرطرفدار بوده باشد. آن سال‌ها مریم و فاطمه و زهرا و معصومه و سمیه و مرضیه و طیبه خیلی خیلی تکرار می‌شدند. البته در جامعة‌ اول، به‌نسبت دومی، اسم‌های تک و خاص بیشتر بود. می‌توانم بگویم در دومی به‌ندرت چنین اسم‌هایی پیدا می‌شد. خاص‌ترینش هلن بود که تقریباً مطمئنم توی آن شهر همین یک عدد وجود داشت. مقام بعدی را فکر کنم یاسمن به گرده می‌کشید که البته با اسم خواهرش، سمانه، این سنت در خانواده‌شان سکته زد و وارد چرخة‌ محتوم خودش شد. بعدش باید منتظر ملیحه و نرگس و نام‌هایی از این دست می‌ماندیم. ولی در جامعة اول، سپیده و سحر و آزاده و محبوبه و روجا پرتکرارتر بودند و گاه بینشان مهرنوش و سارا و هدیه هم پیدا می‌شد و کمتر از آن‌ها نیالا و غزاله و رزا (شاید این هم همان یکی در آن شهر بود).

کلاً «اسم» مبحثی سلیقه‌ای است. مثلاً چند سال پیش، یکی از استادهای مورد وثوق من، خیلی شاکی بود چرا از اسم‌های اصیل ایرانی استفادة کمتری می‌شود و حتی در دوره‌ای، مردم بیشتر تمایل به اسامی غیرایرانی داشتند؛ از هر دست، غربی تا عربی. اما من اصلاً نظر ایشان را قبول نداشتم و ندارم و به گوش من، اسم‌های خاصی خوش‌آواترند که، از قضا، ممکن است هندواروپایی باشند اما  ایرانی اصیل نیستند.

خیلی‌وقت است که نشنیده‌ام کسی اسمی را که من دارم روی فرزندش بگذارد. اسم برادر بزرگم، که با هم در حرف اول نام مشترکیم،چرا؛ هنوز طرفدار دارد چون گوگولی‌تر است. فکر می‌کنم عامل مهمی که باعث شد پدرم این اسم را برایم انتخاب کند شباهت حرف اول آن با نام خانوادگی‌ام بود. پدرم انتخاب‌های مادرم را نادیده گرفت و اسم هرسة مارا طبق حرف اول نام خانوادگی‌مان انتخاب کرد. فکر می‌کنم مادرم تا سال‌ها در ناخودآگاهش با اسم ماها جدال داشت چون بالاخره، طی بازة زمانی کوتاهی، آن را نشان داد و بعد هم پرونده انگار بسته شد. اما این مسئله،‌در عین حال، چالش مهمی نبود چون همیشه برای اسم ما قافیة عاشقانه و مادرانة قشنگی داشت که نشان می‌داد عنصر نام هم نمی‌تواند ذره‌ای از محبتش به ما کم کند؛ مثل بیشتر مادرها.

به هر صورت،‌ اسم من ممکن است به‌زودی در کنار سیمین و محبوبه و سوگل مسیر روبه‌انقراضی را در پیش بگیرد اما فکر می‌کنم هنوز از سوسن و ثریا و سودابه و سهیلا و شهره بیشتر نفس داشته باشد. البته این حدس‌ها شمّی است و خلاصه اینکه آمار درستی در دست ندارم؛ طبق دیده‌ها و شنیده‌هام می‌گویم. تازه، آدمی مثل من که ارتباط‌هایش محدود است میدان آماری گسترده‌ای هم ندارد.

[1]. و اما ماجرای جناب ارشمیدس: اول دبیرستان که بودم، رفتیم به آن جامعة‌ دوم، برای زندگی، که خیلی چیزهایش با اولی فرق داشت؛ یکی‌اش همین طیف نام‌های دخترانه بود. آن‌جا دیگر در کل مدرسه هم کسی هم‌اسم من نبود. البته من از این قضیه رنج نمی‌کشیدم و همیشه از اینکه به صورتی، بیشتر مواقع مثبت، تک باشم لذت پنهانی هم می‌بردم. چون تازه‌وارد بودم، خیلی‌ها با من مهربان بودند و ارتباطشان با من بهتر از با خودشان بود و گاه حتی هوای مرا هم داشتند. یکی از همکلاس‌ها، که پشت سر من هم می‌نشست و موها و پوست خیلی روشن داشت، کامی بود. کامی خیلی به من لطف داشت؛ طوری که وقتی بعضی اتفاق‌هارا خیلی با ذوق و حرارت در جمع تعریف می‌کرد؛ رویش بیشتر به من بود یا توی چشمک‌بازی، بیشتر از نود درصد چشمک‌ها را خرج من می‌کرد و البته چون بازیکن فرزی بود، من هم همین کار را می‌کردم. یک روز، اواسط ترم اول، کامی آمد مدرسه و ماجرای دختر فامیلشان را تعریف کرد که تازه متولد شده و اسم نداشته و او هم اسم مرا پیشنهاد داده. والدین دخترک پذیرفته بودند و از آن روز،‌یک سندباد کوچولو در فامیل کامی این‌ها موجود شده. بعدترش هم خاطره‌ای بامزه از او تعریف کرد. برایم خیلی جالب بود که کسی اسم مرا، برای نوزادی، پیشنهاد داده و مهم‌تر اینکه پذیرفته شده بود! فکر می‌کنم کامی موقع پیشنهاددادن نام من، دچار مقدار رقیقی از احساس ارشمیدسی شده بود.

از اینجا ماجرا وارد مسیر دیگری می‌شود که، با اشاره به کامی، یادم آمد: کامی خیلی با من خوب بود تا اینکه یاسی ملنگه، از روی ندانم‌کاری، باعث شد کامی از من کینه به دل بگیرد؛ کینه‌ای که، حتی اگر واقعاً اشتباه از من بود، غلظتش زیاده از حد بود.

ماجرا این است که آزمایشگاه شیمی داشتیم و آن سال، چون  کتاب‌ها عوض شده بودند؛ هنوز به تعداد همه، کتاب نو نیامده بود و... تقریباً هر گروه آزمایشگاهی توی کلاسمان فقط یک کتاب داشت و کتاب گروه ما متعلق به کامی بود. چون همه کتاب نداشتیم؛ باید آن را قرض می‌گرفتیم و سریع پس می‌دادیم تا همه بتوانیم تکلیف آزمایشگاه را برای هفتة‌ بعد انجام داده باشیم. برنامة نانوشته و ناگفته‌ای همان هفته‌های اول شکل گرفت که من، اول از همه، کتاب را از کامی می‌گرفتم و آزمایش‌ها را می‌نوشتم (فکر می‌کنم می‌خورد به تعطیلات آخرهفته) و بعد کتاب را، همراه با دفترم، تقدیم کامی می‌کردم تا او بنویسد و بعد هم کتاب را بدهد به بقیة اعضا و یادم نیست دفتر من هم بین بقیه دست‌به‌دست می‌شد یا کامی پایة‌ ثابت بود و بقیه گاهی آن را می‌گرفتند. این هم شاید یکی از مواردی بود که باعث می‌شد کامی به من لطف داشته باشد چون دفترم را برای رونویسی به او قرض می‌دادم.حالا درست است که اگر او کتابش را به من امانت نمی‌داد من هم نمی‌توانستم تکلیفم را به‌موقع آماده کنم؛ با این حال هم، رونویسی از روی دفتر من  علی‌حده محسوب می‌شد.

یاسی آن سال خیلی به‌وضوح ملنگ می‌زد. فکر می‌کنم بیشتر مربوط به عاشق‌شدن‌هاش بود؛ انگار به قول لونا لاوگود، جلبک‌های سرگردان زیر گوشش وزوز می‌کردند. یک‌بار (احتمالاً نزدیک با پایان ترم) وقتی کتاب و دفترم آماده بود،‌دستم به کامی نرسید. شاید هم غیبت داشت، یادم نیست. ولی برای اینکه کار نوشتن تکالیف کل گروه پیش بیفتد، آن‌ها را به درخواست ملنگ خانم دادم به او. نشان به آن نشان که در روز معهود پسشان نیاورد. وقتی کامی آن‌ها را خواست، گفتم دست یاسی است و قول داده فلان روز بیاورد. کامی خیلی کمرنگ ناراحت شد ولی مشکلی نبود. فکر کنم خودش را قانع کرد. اما وقتی یاسی یادش رفت آن‌ها را بیاورد (و فکر کنم، بدتر از آن، یادش رفت روز بعدش هم آن‌ها را برگرداند) کامی دیگر خیلی پررنگ ناراحت شد و بیشتر از اینکه از دست یاسی ناراحت باشد، از من ناراحت شد. اصلاً یادم نیست کتاب او را هم به یاسی داده بودم یا فقط چون منبع رونویسی (دفترم) به او نرسیده بود ناراحت شده بود. هفتة بعد، وقتی از کامی خواستم کتابش را بیاورد، خیلی راحت گفت یادش رفته و آن‌قدر طبیعی و خونسرد حرف زد که فهمیدم فنجان خوشکل چایی‌های عصرانة دوستی‌مان ترک بدی برداشته و یادم نمانده بعدش باز هم از او کتاب را می‌گرفتم ولی در امانت‌دادن دفترم به یاسی او را می‌پیچاندم (چون از این بدقولی‌های ملنگ‌طور متنفرم) یا سعی کردم دیگر از خود کامی کتاب نگیرم و ... عجیب است که بعضی جزئیات این ماجرا یادم نمانده است ولی قیافة کامی، وقتی گفت کتاب را یادش رفته، خیلی واضح درخاطرم مانده که هم رسالت انتقام‌گیری‌اش را انجام داده بود و هم هنوز از لنگ‌ماندن کار هفتة قبلش داغ داشت.  اما کماکان طی سال‌های بعد، دوست‌های معمولی خوبی با هم بودیم.

هنوز هم برایم عجیب است که وقتی کسی قرار است با کسی دوست بماند چطور می‌توند مرحلة انتقام‌گیری را با موفقیت از سر بگذراند و امتیاز کسب کند؟ فکر می‌کنم کسی که این مرز را گذرانده دیگر نباید با طرف دوست باشد و فاصلة خاصی را رعایت کند. اتفاق عجیبی بود که هنوز هم مانندش را ندیده‌ام؛ اینکه گناهی را بیخودی و با آن همه شواهد پررنگ، پای کسی بنویسی و انتقام بگیری و بعد هم با او دوست باشی. این نوع انتقام‌گیری از رفتارهای بارز افراد آن جامعة‌ دوم بود البته. کم‌کم با خیلی از رفتارهای مشابه‌شان آشنا شدم و سعی کردم جاخالی‌های مناسبی بدهم.

بازسازی

1. آه‌ه‌ه‌ه‌ه!

بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاق‌های عادی ولی بزرگ  و دگرگون‌کننده‌ای برای آدم‌هایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دست‌هایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیده‌اند و با او در صلح‌اند.

2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛‌ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا می‌توانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتاده‌اند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابه‌هنگام.

3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب می‌کردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.

Image result for pastry

حملة کرفسی

دیروز عصر، یک بوته کرفس خوشرنگ تقریباً آبدار و گنده خریدم؛ خیلی گنده، شاید اندازة پای بچه‌فیل.

من همیشه قدری از کرفس‌های تازه را به این امید نگه می‌دارم که شاید با هویج آب بگیرم و معمولاً اینطور نمی‌شود. اما تا تازه‌اند بخارژزشان می‌کنم یا ساقه‌های نازکشان را خام مصرف می‌کنم. بعد هم که کمی از ریخت افتادند، تفتشان می‌دهم و راهی فریزرشان می‌کنم برای خورش دل‌انگیز کرفس که از معشوقان غذایی من است. اما دیشب همة بوته را طی حرکتی انتحاری خرد کردم و آخرشب هم همه را پختم.

کرفس‌ها تا صبح روی گاز ماندند تا خنک خنک شوند و وقتی بیدار شدم، اولین سؤالم این بود: من با این همه کرفس تفت‌داده‌شده باید چه کنم؟

مسلماً این «چه کنم» از آن «چه کنم»های صریح و عادی نیست که از روی درماندگی باشد؛ بیشتر سؤالی است از خودم که «چرا مثل همیشه قدری ساقة‌ خام درشت آبدار را برای ترکیب با هویج‌های خیالی نگه نداشتی؟» و همچنان که کرفس‌های پرسشگر را توی نایلون‌های کوچک جا می‌کردم، سعی کردم به این فکر کنم که بهتر است مثلاً یکی از این بسته‌ها را بدهم به مامانم.

«ئه، حیف! حالا کی حال دارد دوباره برود کرفس به این گندگی بخرد و برای ترکیب با هویج‌های خیالی تمیز بشویدش؟»