سپس صدایی شنیدم: «لطفاً نگران نباش!» ... تنها صدای خودم بود که از درونم سخن میگفت. اما صدایی که پیشتر هرگز از خودم نشنیده بودم. صدای خودم بود اما کاملاً خردمندانه، آرام و مهربان. اگر در زندگیام عشق و اطمینان را احساس کرده بودم؛ صدایم چنین طنینی میداشت.
ص 25
دیروز که کتابهای کتابخانه را برگرداندم، آخرین نگاه را به قفسة سفرنامهها انداختم تا شاید باز هم کتاب دندانگیری ببینم. این کتاب را پیدا کردم (که قاعدتاً باید بین رمانها باشد، نه اینجا). این ترجمه را نمیپسندم چون روان نیست و میشود کلمات و جملاتش را حسابشدهتر و خواندنیتر نوشت. به هر صورت، قصدم این است داستان و پیام نویسنده را خوب بفهمم.
با نگاه به چند خط از نسخة نمونةآن ترجمة دیگر این کتاب، متوجه میشوم زبان آن یکی بهتر و معقولتر است و مفهوم جملات را رساتر بیان کرده است.