I های جهان، متحد شوید!

پیش-نوشت: ناخودآگاهم قصد دارد این را خطاب به نظریه پردازهای توصیه کن به «روی آوردن به جمع» بگوید.

بی صبرانه مشتاقم ببینم روزی رسیده که چیزهایی وارونه شده:

Iها(1) مدام به Eها(2) توصیه کنند: چه خبر است پدرجان؟؟ مدتی در خانه یا کنجی، به تنهایی بگذرانید، توی خودتان باشید، با خودتان خلوت کنید، از جمع کناره بگیرید، ...! وگرنه، از این همه در جمع بودن ها، احساس کسالت می کنید و «مُنجَمعی»(3) می شوید و ... این خوب نیست!


و ، Eهابا تعجب و بهت ناشی از درنیافتن مفهوم حرف طرف مقابل، مثل مسخ شده ها از طرفی به طرف دیگر نگاه می کنند و نه تحمل تنهایی را دارند و نه پاسخ مناسبی برای وضعیت دردست. 

ولی، بیش از آن، امیدوارم چنین وضعیتی پیش نیاید، مگر برای فانتزی؛ مثلاً به مدت چند روز یا چند ساعت، که آن ها هم بفهمند این توصیه های حکیمانۀ نا به جا چه مزه ای دارد!

از بچگی، طبق چیزهایی که می دیدم و می شنیدم، شروع کردم به نتیجه گیری که: تنها بودن بد است، آدمی که نمی تواند با همه جور آدم کنار بیاید و تحملشان کند حتماً مشکلی دارد، هرجا جمعی و شلوغی ای بود یا باید آنجا رفت یا مطب دکتر!

انگار سال ها بود که کائنات دست به یکی کرده بودند تا Iها را مشکل دار نشان دهند. و بدتر از آن، گویا همه مثل عقاب نشسته بودند و زل زده بودند به این جماعت تا بالاخره روزی، حتی شده یکی از آن ها، خودش را «درست» کند و وارد جمع شود. برای بقیه هم سری به تأسف تکان داده می شود و انگی و پچ پچه ای بسشان است.

هنوووز هم هر از گاهی، کسی پیدا می شود که واقعاً (به معنای عادی کلمه، نه توهین آمیز آن) «نمی فهمد» وقتی می خواهم تنها باشم، تنهایی بیرون بروم و فیلم ببینم و شاید حتی فقط با خودم حرف بزنم یعنی چه. این حق من است. مثل خودش که حق دارد با هرکه دوست دارد برود خرید و قاه قاه خنده سر بدهد و حتی بیشتر از آنکه حق داشته باشد من و افراد شبیه مرا درک نکند یا از ما ایراد بگیرد. حتی در گروه های مجازی، شده که بخواهم مدتی از پیام های «روزمره» و احوال پرسیدن های الکی و حضور و غیاب کردن های روزانه و اینکه اگر روزی مطلب نفرستی «نگرانت می شوند» (که چی؟ خودت را منفجر کرده باشی؟ خودت را می گیری؟...) از همۀ این ها دور باشم، خیلی راحت به خودشان اجازه بدهند با علامت سؤال بیایند طرفت: «چرا؟»

_بابا اصن دلم می خواااد!

خُب. از این دنیا هیچ چیز بعید نیست. همان طور که موج فمینیسم به راه افتاد و حتی، مثل بیشتر چیزهای دیگر، در آن زیاده روی هایی هم دیده شد و خیر و شر های خودش را داشت، همان طور که انقلاب صنعتی و تغییرات ثانیه ای تکنولوژیک و ... همۀ این ها پیش آمد، احتمال این هم هست روزی برسد که این چیزها هم وارونه شود. مطمئنم خیلی از Eها کارشان به جنون می کشد! دقیقاً به خاطر تفاوتشان با Iها!

اما بیشتر، امیدوارم آن روز نیاید. به جایش، روزی بیاید که آغاز فهمیدن همدیگر باشد و احترام گذاشتن به حریم ها و تفاوت های بی ضرر، آمادۀ کمک بودن، شنیدن و شنوا بودن، ... مثل همین جرقه هایی که زده شده و بعضی ها آگاهانه رفته اند دنبالش، یا مثل من اتفاقی و از سر اقبال، با آن مواجه شده اند و ناخنکی زده اند. یکی از این جرقه های خوب، تست خودشناسی [ میرز-بریگز ( MBTI ) ] است.

چیزی که به من کمک کرد در آستانۀ فلان و بهمان، خیلی چیزها را بهتر درک کنم و از همه مهم تر، بپذیرم. درست است که آدم ها I و E به دنیا نمی آیند (البته ژنتیک و دوران جنینی بی تأثیر نیست) اما ممکن است خیلی از کسانی که از  Iها توقع  Eبودن داشته باشند، خودشان در شکل گیری ان شخصیت نقشی اساسی داشته باشند.

...

از کسی که اینجا را نمی خواند و حق هایی بر گردن من دارد بی نهایت ممنونم. یکی ش بابت همین آزمون.

 

1. مخفف introversive: اصطلاح روانشناسی، درونگرا.

2. مخفف extroversive: اصطلاح روانشناسی، برونگرا.

3. این کلمه ساختگی است! بر وزن «منزوی» لطفاً  به کارش نبرید، چون نه زیبایی دارد و نه معنای درست.

بند دوم، به تنهایی، شبیه رئالیسم جادوییه

«تا به آدم ها نگاه نکنی وجود ندارند. نگاهت را که به سمتشان بگردانی پیدایشان میشود،مثل تلویزیون، و آنقدر در ذهن میمانند تا تصویر جدیدی آنها را از بین ببرد.

در مورد او هم همین طور، دیگران با نگاه کردنشان، او را مشخص، متمایز و معلوم می کردند و از حالت محو و نا مشخص در می آوردند.»

بودن
یرژی کاشینسکی

 

King Bob

وی انیمیشن Minions 2015 وقتی باب مینیون همین طوری کشکی بعد ماجرای اکسکلیبر به سلطنت می رسد، مردم با پلاکاردها و تی شرت ها و اسمایلی های زرد جمع می شوند پای آن ایوان معروف تا شاه انگلستان سخنرانی کند.

اولش که باب داد می زند:

King Bob!!!

و جمعیت با خوشحالی همراهی می کند. بعد حرف می زند، با شادی، جدیت، هیجان، جایی هم انگار شوخی می کند. وقتی به هیجان انگیزترین بخش سخنرانی اش می رسد، سکوت می کند و انتظار دارد مردم همراهی کنند؛ ابراز احساساتی، دست و هورایی، ... اما همه مات مانده اند؛ کسی زبان مینیونی نمی داند! باب که از جمعیت خیری نمی بیند، دوباره داد می زند: کینگ باااااااااااب!!!!!! و این بار جمعیت، با شادی و فریاد، همراهی می کنند.

این نکتۀ خنده دار، پتانسیلش را دارد که تبدیل به کنایه شود:

داری حرف می زنی و طرف نمی گیرد، به خصوص که نخواهد و گیرنده هایش خاموش باشد. اگر توضیح بخواهد، می شود بگویی: هیچی بابا! کیییینگگگ باااااب!!!!

* اگر هم در جمع روشنفکرنماها باشی می شود به جای کینگ باب بگویی: پادشاه به سلامت باشد! خیلی کیف دارد بعضی ها ته ذهنشان به زور دنبال جمله یا صحنۀ معروفی از اثر ادبی خاصی بگردند و چیزی پیدا نکنند!

ماجرای من و گـَری بلَک/ خالدحسینی و بابای امیر

اولین بار گری اُلدمن رو توی فیلم حرفه ای (لئـون) دیدم. از لئون و ژان رنو بی نهایت خوشم اومده بود، ولی وقتی گری اُلدمن مواد می زد و دیوونه بازی درمیاورد، ناخواگاه می گفتم: عجب نقش منفی خوبی! نه!! می گفتم: چقدر این نقش منفی رو خوب بازی می کنه!

فقط اسمش و قیافه ش توی ذهنم موند و از صداش خاطره ای نداشتم. چند سال بعد، رفته بودیم منزل یکی از آشناهای هری پاتریست (اون موقع هنوز خودم هری پاتری نبودم و فقط فیلم هاش رو به خاطر فانتزی بودنشون، اگر فرصت می شد، می دیدم). دوست کوچولوم (الآن برای خودش خااانمی شده) فیلم جدید (فکر کنم محفل ققنوس بود) رو گذاشت و سیریوس بلَک رو نشونم داد و گفت: این پدرخوندۀ هریه. اون چیزی که من تو فیلم دیدم و تا سال ها تو ذهنم موند، مردی تروتمیز و خوش چهره و مهربون و آروم! بود که کت شلوار مشکی پوشیده بود و موهای مرتب و آراسته و کمی بلندش رو به یه طرف شونه کرده بود!

تو رو خدا ببینین حافظه چه تحریف هایی که نمی کنه!

بعدتر که فیلم رو دیدم، بی نهایت متعجب مونده بودم که چشمای من چطور اون ردای بلند نامرتب (شاید هم جاهایی ش بیدخورده بوده، باید از کریچر پرسید!) رو کت شلوار دیدم (آدم هوس می کنه بگه robe. بعید نیست حوله حمومش رو می پوشیده اصلاً). چطور موهای درهم وحشی سیریوس رو آراسته و به یه طرف شونه کرده دیدم... چطور ...

بخشی از این تحریف بزرگ بر می گرده به چیزی که خالد حسینی، خیلی قشنگ، توی کتاب بادبادک باز از زبان امیر نقل می کنه؛ اونجا که میگه تو بچگی فکر می کرده بابا چقدر درشت اندام و قوی و ... هست. بعدش هم ماجرای درافتادن بابا با خرس رو میگه و ...

این اصطلاح «پدرخونده» (مثل مادر، پدر، ..)، تو ناخودآگاه آدم، اجازه نمیده تصور دیگه ای درمورد والدین داشته باشیم. ممکنه گاهی تا جایی پیش بره که در واقعیت هم دخل و تصرف بکنه و خاطرات متفاوتی باقی بذاره.

«آهو نمی شوی بدین جست و خیز» و ...

از یه زمانی، یکی از فانتزیای خوشکلم این بوده که از روی بعضی آثار علی حاتمی، بخش دیالوگاش و مونولوگاش و کلاً لوگوس آثارش، بنویسم.

حالا یه بار یا چندبارش رو نمی تونم تعیین کنم، هرچی بیشتر بهتر، بلکه م تاااا حفظ شم.

cold never bother me anyway

اگر خوشتان بیاید، با سرزدن به سایت [نماشا] از اجراهای گروه The Piano Guys لذت ببرید.

خودم، بیشتر از همه، [این اجرای Let it go  از انیمیشن frozen] را دوست دارم.

آن نسخۀ دیگر

ابتدا سخت بود،

کنار آمدن با شرلوکی دیگر، فقط معما، عناصر آشنا، ... اما بیشتر همان واتسون مرا نگه داشت تا الآن که فصل اول رو به پایان است.

اما الآن دیگر خود شرلوک هم پتانسیل نگه داشتن مرا پای داستان هایش دارد؛ آن هیجانی که مانع آرام ایستادنش می شود، او را روی انگشتان پا به تاب خوردن و گاهی ارتعاش بقیۀ اندامش وا می دارد، حالت های چهره اش که گاه با ابروهای بالا نگه داشته شده و چشمان گشوده و لب هایی که به ادای آخرین صوت شکل گرفته و ثابت مانده، حرکت انگشت های بی اراده و عصبی وار اما دوست داشتنی، کل کل هایش با واتسون، ...

این هلمز، برخلاف شرلوک بی بی سی که خوددار است و در صدا و نگاهش خودبرتربینی موج می زند، چون به ضعف هایش آگاه است، فروتنی و پذیرشی واقع گرایانه دارد. البته من هردوشان را دوست دارم و این تفاوت به جا فقط باعث می شود یکی را به دیگری نفروشم.

و باید اضافه کنم سربازرس گرگسون (Idan Quinn) هم خیلی آقا و دوست داشتنی است

وقتی به جاهایی که دوست دارم، فکر می کنم

نیمیم ز اسکاتلند، نیمیم ز غرناطه

نیمی ز پرنس ادوارد، نیمی ز مدیترانه

* مولانای درون

شاید هم روزی نانوا شدم!

عشق جدید من:

برنامۀ نان پزی [پل هالیوود] شنبه ها ساعت هشت و نیم شب، بی بی سی

 

از سرزمین جادویی ادبیات

دیشب نام این کتاب را شنیدم و با فهمیدن اینکه مترجمش چه کسی است، علاقه مند شدم آن را بخوانم. خود مترجم آن را [نمونه بارز و برجسته‌ای از ادبیات امریکای لاتین] بر می شمرد، "ضمن اینکه سبک ادبی رئالیسم‌جادویی در این کتاب به اوج رسیده است".

[و طبق این یادداشت] باید واقعاً خواندنی باشد!

_ همچین خوشم می آید در کتاب های جدیدچاپ تلاش می کنند به ضبط اصیل نام ها نزدیک تر شوند؛ ژوزۀ پرتغالی، خوسۀ اسپانیایی، .. دیگر کمتر نشانی از میگوئل های عجیب می بینیم!!

__ یک مورد عجیب:

یادم آمد میان سریال های کلمبیایی وحشتناک بی سروته و بی داستان فارسی وان که پر از رنگ های به زور تو_چشم_زننده و زرق و برق های حال به هم زن بودند، گاهی نام های آشنایی به گوش می رسید. یک بار اِوالونا؛ و با خودم فکر کردم یعنی این ها عاقل شده اند و دارند از روی آثار بزرگان ادبیاتشان سریال می سازند؟ چه خوب! ولی چه خیال خامی!! فقط نام بود و دیگر هیچ. الآن هم که نام خوسه دونوسو را بر جلد کتاب دیدم و دنبال تصویر مرتبط با کتاب بودم، چهرۀ زنی اغواگر را بین تصویرها دیدم و ناگهان یاد آن سریال بازگشت_وار_به_زندگی افتادم و .. بعله! اسم یکی از شخصیت های اصلی خوسه دونوسو بود!


مرغ آمین در قفس

بی انصافی است اگر بگوییم سریال شهرزاد خوب نیست، با اینکه آرزو می کنم کاش دستشان بازتر بود و اینطور که هنرپیشه ها خوب بازی می کنند، داستان پرماجراتری را کار می کردند.

_ مثلاً اپیسود دوم؛ منطقی است که وقتی چنین شوکی به شخصیت اصلی وارد بشود و زندگی اش در آستانۀ کن فیکون شدن قرار بگیرد، ماجرا کش بیاید. ولی می شد این کش آمدن را با چیزهای دیگری پر کرد.

_ اگر نقشِ آدم ِ آن طرف قضیه را کسی مثل شهاب حسینی بازی نمی کرد، تحملش برای من سخت تر از این بود. پس از این جهت خدا را شکر!

_تیتراژش قشنگ است. صدای علیرضا قربانی و موسیقی فردین خلعتبری و .. تصویرها طوری به نظر می رسند که من خیال می کنم همه چیز زیرآب چیده شده. خواننده هم انگار دارد زیرآب می خواند!

_ رنگ غالب سریال هم قرمز خونی و مشکی است!

 

از عطایای پاییز

این بوی رو به زایش شلغم و چغندر درحال پخته شدن را، تقدیم می کنم به روح سرکش این روزهام و The boy who lived درونش.

_ البته این ها، جز اندکی، ربطی به هم ندارند. فقط خواستم همین طوری از تمام این کلمات، یکجا، استفاده کنم.

قانون

در این دنیا، اگر چیزی را برای خودت می خواهی پس به سویش دست دراز کن.

شاید در سرنوشتت نباشد که از آنِ تو شود، ولی همین که دستی دراز کرده ای چیزی مرموز (که این روزها به ش می گویند انرژی) در جهان تولید می شود. آری، ممکن است از آنِ تو نشود (و بعدها دلیلش را بفهمی/ شاید هم نفهمی. و بعدها حتی از نرسیدن به آن خوشحال شوی/ یا همچنان حسرتش را داشته باشی) به هرصورت، اگر هم از آنِ تو نشود، احتمالش بسیار است که در مسیر سرنوشت شخصی اش، چون ناچار است (به دلیل همان دست دراز کردنت) از کنار تو بگذرد، مثلاً کف دستش را به کف دست تو بساید. مانند این افراد مشهور که یکهو از این ور سن به آن ور می روند و دستشان را به دست هواداران می سایند.

باور کن، دست من چندباری به این دست ها ساییده شده.

آهنگش و اجراش منو یاد چیزی می ندازه که یادم نیس

From the dusty mesa
Her looming shadow grows
Hidden in the branches of the poison creosote
She twines her spines up slowly
Towards the boiling sun
And when i touched her skin
My fingers ran with blood

In the hushing dusk under a swollen silver moon
I came walking with the wind to watch the cactus bloom
And strange hands halted me, the looming shadows danced
I fell down to the thorny brush and felt the trembling hands

When the last light warms the rocks
And the rattlesnakes unfold
Mountain cats will come to drag away your bones

And rise with me forever
Across the silent sand
And the stars will be your eyes
And the wind will be my hands

Far From Any Road
by:
The Handsome Family

*ترانۀ تیتراژ True detective عزیزم

اخبار: فلانی و بهمانی در دیدار دیروزشان دربارۀ فلان چیز حرفی نزدن!

_ میگم... براااکک؟؟

_ اوف! توروخدا یه امروزو بس کن، بِنی. بذا یه بارم بگن درموردش صحبت نکردیم.

_ اهع! کی خواس درمورد توافق هسته ای صحبت کنه؟ نوش جونتون! مبارکتون باشه اصن. تو مسجدالاقصی براتون شمع روشن میکنم این شنبه. حالا ... عمه ت چطوره؟ :دی :دی

_ 0__0

 

گردالی، قلمبه

رفتم سر دلمه پختن، با این بادمجان خپل ها و فلفل سبز. مواد لازم را که می خواهم آماده کنم، با خودم مرور می کنم: زرشک و آلو و پیازداغ برای وسطش یادم باشد. بعد چند دقیقه فهمیدم دارم اشتباه می کنم! آخر هی توی ذهنم شکل و شمایل کوفته مجسم می شد!

تا آخرش هم قیافۀ کوفته توی ذهنم بود و خوب شد مواد را بعد از آماده شدن، ورز ندادم! تازه، اگر بنا بر کوفته پختن بود، حتماً گردوی خوردشدۀ وسطش را فراموش می کردم.

__ اما سبزی کوفته عجب سبزی ای است! عاشق بوی ترکیبش ام. دقیقاً نمی دانم مرکب از چه سبزی هایی ست. این خانم شمالی خوش سلیقۀ سر خیابان، که قبلاً گفتم مغازه اش گاهی پر می شود با بوی خوش بادمجان کبابی، آماده می کند.

روز House ای!

دیشب به بخشی از داستان رسیدم که جیغم درآمد: نویسنده آن بخش داستانش را از زمانی انتخاب کرده که سریال محبوب من پخش می شده!

به اتاق نشیمن رفت و کنار خیمِنا، که تلویزیون تماشا می کرد، نشست. گره گه ری* هائوس حرف درشتی به دکتر کادی می زد و کلائودیا یادش هست او و خیمِنا باهم خندیدند. ص90

*واقعاً باید این اسم (Gregory) را این طور زشت می نوشت؟؟

ولی خوبی ش این است که هئوس را تقریباً شبیه من نوشته: هائوس!

_ خوبی دیگر کائنات این است که گیس طلا جان هم شروع کرده دیدن این سریال را.

من موسایم، ریسمان افکنده بر گردن خویش

[این حکایت] را سال آخر دبیرستان خواندم. از آن هایی بود که بسیار بر من اثر گذاشت. از آن روز، بیشتر ریسمان ها را بر گردن خود می بینم. اما این قضیه دو وجه دارد؛ یکی ش وجه خوب آن است و موسی گونه اندیشیدن، که آدمی را جور دیگری می کند و وقتی آرام آرام به دیدگاه های آدم تسرّی پیدا می کند، به تساهل و پذیرش و مدارا ختم می شود. وجه دیگرش، از دوران کودکی و چیزهایی بر می آید که در تربیت تأثیر داشته اند؛ اگر مدام سرزنشت کنند و بابت هر کوتاهی و ایراد طبیعی که فقط لازمۀ جریان رشد شخصیت است، به شدت مؤاخذه شوی و بی هیچ تجربه ای، موظف بوده باشی هرکاری را تمام و کمال و بی نقص انجام دهی، بزرگ تر که می شوی همیشه ریسمان را به گردن خود می اندازی. این وجه بد قضیه است که اصلاً هم خوب نیست.

ممکن است هیچ گاه حذف نشود، اما می شود محوش کرد. ریسمان را که می خواهی به دست بگیری، باید ببین کدام را در دست گرفته ای و اگر دومی است رهایش کنی. چون اینطور موسی نیستی، قربانی گمنامی هستی که هیچ کس کمکت نخواهد کرد و برعکس، اگر کسی توجهش جلب شود، احتمال دارد طناب خودش را هم بر گردن تو بیندازد.

سندباد خوشبخت

وای خدااایاااا

من عاشق کمد شولوغ و درهم خانوم ووپی ام!!!

امروز دنبال پارچۀ آستری برای جیب می گشتم، دوتا کاموایی که اصلاً یادم نبود، پیدا کردم با یه کاموایی که از سر شال گردن «شب برفی پرستاره» م باقی مونده بود، باقی موندۀ اون پارچه مشکی ظریف رو هم که عاشقشم و به ثمن بخس خریده بودم و باهاش یه بلوز به سبک اسپانیایی دوخته بودم رو هم پیدا کردم. قبلاً فکر می کردم تو اون یکی کشو گذاشتمش. درحد یه بلوز دیگه یا حتی یه تونیک بی آستین ازش مونده!

خدایااااا خیلی دوستشون دارم!

دلم می خواد خودمو توی کامواها و تیکه پارچه های رنگی رنگی غرق کنم. دلم می خواد برای چندتاشون که خیلی دوستشون دارم، دنبال مدل مناسب بگردم و روشون کار کنم.

آخرین یادداشت فیسبوکی‌ام

هه!
از این به بعد بلندتر فکر می کنم.
چندروزی تو این فکر بودم کاش اون چندتا صفحه و ... که اینجا می خوندمشون یا تصویراشونو دید می زدم، یه شوری، جرقه ای، حتی هیپنوتیزمی از این سمت به جان مخیله شون بیفته و مثلاً مثلاً مثلاً تو تلگرام کانال بزنن. اونوخ من ِ بی-فیس-بوک کلی محظوظ خواهم شد.
آقا، یکی این کارو کرده! خوبیش اینه که حضرات معمولاً یه لینک-طور هایی هم به اینور اونور صادر می کنن، می تونم جاهای دیگه رو هم کم کم پیدا کنم.
آخیش! حالا فیسبوک رو با طیب خاطر بیشتری می ترکم!
* مسأله اینجاس که طفلیا مدتهاس در شبکه ها و مدیاهای دیگه فعالیت دارن. «من» آدمی م که معمولاً از یه رسانه استفاده می کنم. اگه برم سراغ توییتر، باید فیسبوک رو کلاً حذف کنم. و همین طور دیگر موارد.
** اینستاگرام جان هم آدم رو به شدت از موارد بصری فیسبوک بی نیاز می کنه ^_^ ^_^
*** همین طوری امروز هوس کردم مشتی بکوبم به دهان بی دندان این استکباری که دستیابی به اینجا رو واسه من تقریباً غیرممکن کرده. بیگیر که اووومدددد!!!


October 28, 2015