آذر 93

ترفند جدید

_قبلنا مسافت های دور رو با گوش دادن یه موسیقی، مطالعه و ... تحمل پذیر می کردم برای خودم. چندبار هم مطالعه با گوشی رو امتحان کردم اما بهم نساخت. اون ناسازگاری مطالعه و حرکت رو درک کردم.

_تازگیا به دیدن انیمیشن در مترو رو آوردم! خیلی لذت بخشه! زمان خیلی سریع می گذره. خستگی چشم هم فعلا احساس نمیشه. امروز فیلم «زنان کوچک» رو به جای بقیه انیمیشن هرروزم دیدم. وینونا رایدر خوشکل هم بازیگرشه؛ در نقش جو مارچ. مگی هم دوست داشتنیه، لارنس هم همینطور (کریستین بیل جوان)

_دیشب قبل خواب قدری «آن شرلی» دیدم. آنی و زنان کوچک، به همراه چند فیلم و مینی سری جین آستینی، هدیۀ یه دوست عزیز جادوییه. دیشب بالاخره فرصت و حس دیدنشونو پیدا کردم و فهمیدم تازه شروع کاره! البته می گفت آنی کامل نیست ولی همون چند ساعت هم عالیه! مخصوصا شنیدن صدای مگان فالوز کوچولو که با کمی قوز و تند تند راه میره ^_^

اما بیست دقیقه-نیم ساعتی که با خودم قرار گذاشته بودم به حدود یک و نیم ساعت رسید و داستان تا جایی پیش رفت که دایانا از شربت اشتباهی ماریلا می خوره و مریض میشه.

_ این روزام حسابی پرنس ادواردی شده؛ بهشت دور روزای خیلی دور!


ادای دین -1

بین کتابهایی که دوران بچگی می خوندم، مجموعه داستان هایی از صادق هدایت بود و بوف کور ش، که البته فهم این یکی برام سخت بود و حضور زن مرده و شب تاریک و پیرمرده و .. منو می ترسوند اما فضاش رو دوست داشتم و دلم برای راوی می سوخت. از ماجرای مارِ ناگ هم خوشم میومد.

بعضی داستان هاش رو بیش از یه بار خوندم و در حد خودم لذت بردم. بیشتر دنبال سیر حوادث رو می گرفتم و دوست داشتم بدونم تهش چی میشه. توی ذهنم تعیین می کردم کدوم شخصیت قهرمان داستانه و همراهش پیش می رفتم.

از همون اول هم از داستانهای تلخ و تیره خوشم نمیومد، اما کارهای هدایت جذبم می کردن. گاهی یه چیزی درونشون بود که با بخشی از ذهنم و احساسم ارتباط برقرار می کرد؛ از تنهایی اون سگ ولگرد گرفته تا راوی داستانی که دربارۀ یه سفر زیارتی و حلالیت گرفتن و .. بود یا حتی اونی که توی داستان محلل سرش کلاه رفته بود.

عجیبه ولی شرایط اون دوره زندگی م طوری بود که احساس می کردم در مرز مغبون شدن قرار دارم ولی خب عملکردم و دیدم به اطراف، با اون شخصیتها که تقریبا به آخر خط رسیده بودن فرق داشت. حتما چون اونا مث من از یه طرف دیگه داستانای عزیز نسین نمی خوندن!!

وقتی کتاب خودکشیِ صادق هدایت رو خوندم خیلی دپرس شدم. البته فکر کنم می دونستم فوت کرده چون همیشه پشت این کتابای جیبی امیرکبیر تصویری از هدایت و متنی بود که اینطور بهش اشاره می کرد:

«چون سایه ای در میان ما زیست و چون سایه ای از میان ما رفت»..

یه همچین چیزی! حداقل درمورد واژۀ «سایه» مطمئنم!

خیلی بعدتر کتابی از م. فرزاد دربارۀ زندگی هدایت خوندم و بیشتر ازش خوشم اومد.

به هرحال، چیزی بوده در آثارش که همیشه ملموس بوده باشه. تا همین حالا هم همۀ آثارش رو نخوندم. همیشه گوشۀ ذهنم چیزی میگه که باید فرصتی مهیا کنم برای خوندن همۀ آثارش و نقدهای خوب و منصفانه بر اونها. هیچ وقت سعی نکردم درمورد شخصیت و سبک زندگی ش وعقاید شخصی ش نظر خاصی داشته و باشم و به عبارتی قضاوت کنم، با اینکه خیلی وقتها برام عجیب بوده. اما آثارش، شکی ندارم که از خیلی جهات مهم هستن و نباید نگاه یک سویه ای به اونها داشت.

_ این متن از اونجا به نوشتن دراومد، که چهارشنبۀ گذشته دو صاحبنظر درمورد هدایت نظر دادن:

اولی، منصفانه، آثارش رو ستود و اشاره کرد که با همۀ خوبی هاش، زبان فارسی ضعیفی داشته. اینو موافقم چون در همون حد اندک که ازش خوندم، خاطرم هست نثر و زبان فصیح و قوی ای وجود نداشته.

دومی هم به گونه ای به هدایت تاخت و نوشته ها _و بیشتر اندیشه ها_ ی اون رو از سر شکم سیری دونست.

خب من به نظر شخصی افراد کار ندارم! هرکسی بهرۀ خودش رو می بره. ولی دوست داشتم یادم بمونه در مسیر کتاب خوندن و تجربۀ دنیاهای متفاوت و به دست آوردن دیدی که الآن دارم، مدیون چه کسایی هستم.


از روزهای خودم

_هنوز هوا روشن نشده بود. تصمیمم رو گرفتم و خونه موندن رو ترجیح دادم. فقط دلم واسه دوتا استاد گوگولی مگولی تنگ میشه که مدتیه چهارشنبه ها رو بهترین روز هفته م کردن. ولی خب چیکار کنم؟ دستور از بالا رسیده ( از مخم، احساسم،.. )

_هوا که روشن تر شد پردۀ اتاق رو کنار زدم و دیدم عجب مهی همه جا رو گرفته! یه حس خاص_ نزدیک به جادویی_ توی فضا هست. یه لحظه یاد فیلم های آلمانی افتادم ( نمی دونم چرا آلمانی؟ نه فیلم شناسم نه چیزی که بتونم بگم براساس اون همچین حسی اومد سراغم). یه چیزی بهم القا کرد الان این منظره چیزی هست که توی آلمان میشه پیدا کرد! هاهاها! دقت که می کنم گویا قطرات ریز و تند بارون هم درکاره. خوب شد نرفتم! نه که از بارون و بیرون رفتن توی هوای سرد فراری باشم ها، باوجود علاقه م به روزای آفتابی و گرم، برای من هر هوا و فضایی جادوی خاص خودشو داره. فقط به نظرم رسید ضعف امروز جایی واسه بیرون رفتن، اونم طی این مسافت طولانی، باقی نمیذاره. امروز از اون روزای خونه موندن و غوطه ور شدن در جادوی فضاست.

_عجب توهمی! دستمو از پنجره بردم بیرون . هیچ بارونی درکار نیست. اما هرچی دقت می کنم، می تونم قطره های ریز رطوبت رو توی هوا ببینم که عمودی حرکت می کنن!

_ باید بگم پنجرۀ این اتاق رو به یه فضای باز ظاهرا بی انتهاست. این خیابون پشتی می خوره به یه فضای سبز (خب الان که فصل سرماست درختا کرک و پرشون ریخته ولی اسمش «فضای سبز» ِ).. بله، یک فضای سبز که ته اون هم یه ردیف درخت همیشه سبز هست و اون دور دورها حرکت گاه گاه قطار مترو و حرکت پیوستۀ ماشینا به راحتی دیده می شن. اصن خیلی جادوییه! شاید بتونم همین جا عکسش رو بذارم :)

_ ته تهش هم فکر کردم استاد اولی مون به قدر نوک سوزن ممکنه از نبودنم متأسف بشه (چون مهربونه ولی بیشتر از این هم وقت نداره، چون مطالبش خیلی مهمن) و استاد دومی که درونگراست، به روش نمیاره ولی می دونم حداقل اعصابش راحته چون من پررو، سر بخش ترجمه هی وسط حرفش نمی پرم و تز غلط غولوط نمیدم.

_ ته ترِش اینکه: کلاً همیشه فقط به جزوه ها و یادداشت های خودم اعتماد دارم. ولی امروز به خاطر خودم هم که شده ز خیر این قضیه می گذرم و به یادداشتهای دیگرون پناه می برم. خیلی سخته ها، کنار اومدن باهاش راحت نیست ولی چاره چیه.

اینم عکس منظرۀ بیرون!

الان آسمون سفیدتر شده! مه قدری غلیظ تر! از اون هواهای گرفته رازآلود که آدم مورمورش میشه و منتظر اتفاقای جالب و خاصه. باید یه عالمه داستان مخصوص امروز باشه. حتی اگه واقعی نباشن و توی ذهنت ساخته بشن یا کتاب بخونی و فیلم ببینی. نه، امروز روز جزوه نوشتن و درس خوندن نیست! امروز باید پشت در باغ اسرار مخفی بمونه. روزی در کنار لایۀ معمول روز بودن خودش باشه. روزی که هیچکس اونو نبینه به جز من. روز هشتم هفته که شده پنجمینش!


خواب نوشت

پریشب خواب جان ریس رو دیدم. خیلی شگفت انگیز بود! همون چندماه پیش که بیشتر از همیشه به این سریال و شخصیت علاقه داشتم بیشتر جای اونو داشت خوابشو ببینم. نه الان که یه طوری توی ذهنم باهاش چالش دارم. خب از نظر من این آدم با همۀ تواناییاش، خیلی تمایل به افسردگی و ایجاد فضای سرد داره. در نوع خودش دیوانه ساز محسوب میشه شاید!!

خلاصه جان تلفنی از ما تقاضای کمک و همکاری داشت. منم پر از دلهره، دستوراتی که اصلا یادم نیست چی بودن رو دنبال می کردم. توی خیابونا سرگردون بودم. دنبال چیزی بودم که بعدتر لازم بود خودم رو به جایی برسونم. ته خوابم بیشتر به فکر امنیت خودم بودم حتی.

اینجور وقتا که توی خواب مدام راه میرم یا می دوئم، از خواب که پا میشم وافعا خسته م. انگار در حد لازم نخوابیدم، انگار توی بیداری اون همه فعالیت رو انجام دادم!


عشق مخروطی

وقتی جلو خونۀ آدم درخت کاج خوش ذوقی باشه که کاجهای خوش فرم به زمین می ندازه، خب زیاد پیش میاد که با دیدن کاجها وسوسه بشی و بیاریشون توی خونه. تازه با کلی سختگیری و چشم پوشی و ... 4تا شونو برداشتم به مرور. دلم نمیاد زیاد بردارم شاید به درد موجود دیگه ای بخورن :)



قصه های جزیره

چند سال اخیر سریالهای خوب کم ندیدم، اما هنوزم وقتی اتفاقی متوجه می شم یه شبکه ای سریال «قصه های جزیره» رو پخش می کنه، می شینم پاش. خاله هتی عزیز با سختگیری های آزارنده ش هنوزم دوست داشتنی ترین شخصیت مجموعه س برام، و سارا که با اومدنش خیلی چیزا رو تغییر داده ..

سریال محبوب من این روزا ساعت 6 عصر از شبکۀ استان اصفهان


آذر 93

سرزمین کهــن

بالاخره اونا نمی خوان کوتاه بیان که اینا ادامۀ سریال رو پخش کنن؟؟

* منم شنیدم شخصیت مورد نظر توی سریال ناسزا گفت ولی براساس قضاوت یک «شخصیت خیالی» کسی رو قضاوت نکردم.. شاید بعداً قرار بود معلوم بشه این شخصیت داره اشتباه می کنه! ... بالاخره یک سریال و داستانش محل مطرح شدن ایده های درست و نادرست هست نه صرفاً درست.


روز و روزگار

_امتحان هم گاهی مث مهریه س؛ کی داده، کی گرفته؟؟

بله ما دیروز امتحان ندادیم! یعنی استاد محترم به روی مبارکشون نیاورد! فقط منظورش این بود ما خودمونو بکُشیم درس بخونیم. که چقد کار خوبی کرد!

_متأسفانه یه حسی شبیه «در شرف سرماخوردگی» دارم که هی میره و میاد. منم سعی می کنم کنترلش کنم.

_امسال خیلی سال خوبیه! از خیلی جهات و یه مورد مهمش اینه که دوستامو بیشتر می بینم. عید که بعد چند سال تونستم بهترین همکلاسای دانشگاهی مو ببینم و یه روز عالی داشتیم، نمایشگاه کتاب و دوتا از دوستای خوبم هم اونجا، وسط تابستون هم یه دیدار غیرمنتظره که یکی از دوستام همت کرد و از راه دور اومد، بازگشت پیروزمندانۀ پرکلاغی جونم که امکان دیدارشو بهتر و آسون می کنه، دوتا ملاقات خوب پارک ملتی طی تقریبا یه ماه و نیم، .. برای این آخر هفته م یه قرار خوب دارم! این خیلی عالیه!

_گاهی به «خودِ» 3 ماه پیشم که فکر می کنم می بینم چقد تغییر کرده! رفت و آمدش به دنیای واقعی بیشتر شده، حیطۀ پرداختش به دنیای مجازی فرق کرده، «متروفوبیا» ش از بین رفته تا حد بسیااااااااااارررررررر بالایی (این خیلی مهمه)، و امکان آزمونهای جدیدی براش پیش اومده.

_اما فانتزی ای که برای امسال داشتم این بود که احساس می کردم یه طوری میشه بتونم برم به سرزمین افسانه ای محبوبم. هنوز برام روشن نیست تعبیرش چی میشه. می تونم یه حدسهایی بزنم اما حیفه، زوده بخوام نتیجه گیری کنم. شاید یه غیرمنتظرۀ دیگه هم پشتش باشه. نمی خوام محدودش کنم!


شوالیه در مه

هر کسی در نهایت به جایی/چیزی بر می گرده که به راستی بهش تعلق داره. حتی اگه با تمام توان سعی کنه ازش دور بشه و به چیز دیگه ای برسه.

اینو اولین بار بعد از سریال «آن شرلی» فهمیدم، ولی درک نکردم. عوضش یه برگه یادداشت کوچک سنجاق شد به گوشه ای در دسترس از مغزم. یه چیزی در من مشتاق شد این مفهوم رو از راه صحیحش درک کنه.

توی زندگی بعضیا می تونم خیلی راحت این خط سیر رو ببینم. درمورد خودم هم به نتایجی رسیدم، اما هنوز با قطعیت و همراه تمام جزئیات پذیرفتنی ش نمی تونم نظر بدم. منتظرم ببینم قالیچۀ پرنده م نهایتا کجا فرود میاد.

انگار کائنات یه کش بسته باشه به آدما و باوجود تام دست و پا زدنها و فرار کردنها، اونا رو هر دفعه برگردونه به نقطه ای که یه جورایی «سرچشمه » محسوب میشه. گاهی فکر می کنم پس سرچشمۀ من کجاست، من که همیشه آرزوی فتح و فتوحات جدید و تجربۀ ناشناخته ها رو داشتم.


ای نامه که مانده ای به پیشم ...

نوشتن خیلی خوبه، فوق العاده س!

اینو وقتی از نوشته هام فاصله می گیرم بهتر و عمیق تر درک می کنم.

چند دقیقۀ پیش یه کلاسور به هم ریخته از کاغذهای پراکنده جلو دستم بود. کلی بارشو سبک کردم. چیزهایی م پیدا کردم که مث گنج برام قیمتی ن. یادداشتهای مربوط به سالهای دور.. یه دهه پیش. نامه ای که هرگز پست نشد. نامه ای که حدود 12 سال پیش برای دوستی نوشتم که اون روزا بیشتر از بقیه باهاش نامه نگاری داشتم. از تمام اتفاقهای اوایل سال 82 و اواخر 81 زندگی م براش نوشته بودم.. اما انقدر پست نشد که تکمله ای خورد و بعدتر شرایط زندگی م عوض شد و.. خلاصه به خودم اومده بودم و با نامه ای رو به رو شده بودم که دیگه پست شدنی نیود. عین آشی که از دهن افتاده باشه! اما ننداختمش دور. امروز هم که می خوندمش، قصد قبلی م برای پاره کردنش رو عوض کردم و حالا با تمام وجود راغبم نگهش داشته باشم. برگی از روزهای مهم زندگی مه. اتفاقهایی که یادم نمیاد جایی تمام و کمال ثبتشون کرده باشم.

این نوشته هایی که گاه بیش از یه دهه از عمرشون می گذره و بعضی شون هم همین 5-6-7 سال اخیر رو در بر می گیرن، خوندنشون واقعا لذت بخشه!


این روزا ...

« این روزا» ی من شامل روزهای زیادی می شه؛ از اواخر مرداد امسال تا همین حالا، و مطمئنا حداقل تا یه ماه دیگه.

اینجا که هیچی! دفتر کارهای روزانه م رو هم که نگاه می کنم، مدتهاس چیزی توش ننوشتم. نه کتاب چندانی، نه فیلم و سریال قابل عرضی (البته از لحاظ تعداد) ...

و اما اینکه با طیب خاطر از اینجا دور موندم و دفترم سفید مونده، رضایت بخش بودن علت این دوریه. فعالیت جدید، درواقع یادگیری، تلاش و باز شدن دریچه ای نو که می تونه به دنیای قشتگ تر و پربارتر باز بشه. احساسم میگه بالاخره دارم به یکی از ایده آلهام نزدیک می شم. چون وقتی موارد مشابه قبلی رو به یاد میارم، همچین شوق و منطقی که الآن دارم رو براشون توی خاطراتم پیدا نمی کنم.

نمی دونم! حداقل تلاشم اینه که آدمی هر روزش مفید باشه و بی خاصیت نباشه و یه یادگیری جدید هم توش باشه. شاید تمام راز هم در همین نهفته باشه. اما لمس کردنش با دونستنش خیلی فرق داره.


امتحان دوست داشتنی!

اصن امتحان چیز خوبیه!

یه موجود دوست داشتنی که تمااام استعدادهای پنهان و آشکار آدم رو، مث دونده های پشت خط مسابقه، آمادۀ شلیک و دویدن می کنه.

شاهد زنده ش خود من که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه امتحان دارم و دیشب کلاه برادرزاده مو تموم کردم و بلافاصله شال گردنش رو سر انداختم! الانم که در خدمت قالیچۀ پرنده م هستم و برنامۀ خرید دارم برای امروز و .. همه کار حتی پاکنویس باقی جزوه ها       و انجام دادن تکلیف چهارشنبه و .. توی لیسته! شایدم نظافت بخشی از خونه و ... دیگه کم مونده آپولو بفرستم فضا!!

حالا خوبیش اینه که به بهانۀ پاکنویس کردن جزوه ها، اخیراً یه دور مطالب برام مرور شده. منتها خوندنش یه چیز دیگه س. و خب این درس آنچنان مطلوبم نیست. بقیه درسا که مهم ترن و سخت تر و بیشتر رو خدا بخیر کنه.



مثل شمعی در تاریکی

یک اتفاق خوب افتاده: اینکه بالاخره فیلمی اقتباسی دیدم که از کتابش کم نداشت و تصورات کتابی منو به هم نریخت!

با ترس و لرز و تردید The Giver رو دانلود کردم اما از دیدنش راضی بودم. فقط کاش صدای «بخشنده» کمی خشونت کمتری داشت و تیلور سوئیفت به جای رزمری بازی نمی کرد!

جوناس! جوناس دوست داشتنی! گبریل! و لی لی و فیونا! خیلی دوست داشتنی بودن.

دلم برای خوندن کتابش تنگ شد!