جانی که به‌سختی حفظ می‌شود و تاس برهوت!

14 به‌شدت هراس‌انگیز و بی‌رحم بود و 15 غم‌انگیز و سنگین!

از دومی، 8 هم تقریباً حال‌وهوای 15 اول را داشت اما سطحی‌تر و بی‌مزه‌تر پیش می‌رود.

ـ از گزارش‌های مثلاً زنگ تفریحی، بین کاری که دیرتر از موعدش هم هنوز تمام نشده!

سندباد و شلوارش

یکی از رؤیاهایم را «شلوار» عمل پوشاندم!

البته احساس می‌کنم این مدل چندان برای من ساخته نشده اما روند درست‌کردنش خیلی خوب بود و خودش هم همچین بد نشده. اگر بتوانم چیزی درست کنم که ظاهر مقبول‌تری داشته باشد دیگر عالی است!

یک مدل شلوار تبتی هم دیده‌ام و یک مدل دیگر از همین شلوار سندبادی هم، موقعیتش باشد آنها را هم امتحان می‌کنم ببینم خوشم می‌آید یا نه.


فیلم و سریال:

خاندان داوود و نغمه‌هایش!

تاسیان و جان‌سخت را سینه‌خیز طی می‌کنم ببینم چطور پیش می‌روند یا به کجا می‌رسند.

دختران کوچه‌ی غم باز بهتر از دوتای قبلی است انگار.


کتاب:

جلد سوم میراث لورین (ظهور نُه): خیلی چیزها از دو جلد قبلی یادم رفته و باید برگه‌ام را بخوانم تا کمی بهتر متوجه بشوم.

سرشلوغ خوشحال

روزی که با پدینگتون آغاز شود حتماً فوق‌العاده خواهد بود!

چون پدینگتون فوق‌العاده است!

حتی با اینکه گاهی یادم می‌رود از شخصیت‌های محبوب کودکی‌ام بوده هم فوق‌العاده است!

اولین فیلم در حال پخش است و کلی انرژی به من تزریق کرده؛ آن خرس‌بازی‌هایش خیلی جالب و بامزه است. خوش‌شانس هم هست!

وقتی کت آبی خانوادگی‌شان را به او می‌دهند، خیلی خوشحال می‌شود؛‌ دکمه‌های چوبی برای پنجه‌های خرسی و دوتا جا برای ساندویچ مربا! یاد صدای راوی ایرانی پدینگتون (آن موقع با نام «آقاخرسه» می‌شناختمش) می‌افتم که می‌گفت «ساندْویچ مربا»، با ساکن روی «د». بگردم آن کارتون‌های قدیمی را هم پیدا کنم.

راستی، از آن بخش‌هایی که نیکول کیدومن دارد خوشم نمی‌آید! خود ماجراهای ورود پدینگتون به لندن و خانه‌ی خانواده‌ی براون آن‌قدر بامزه است که نیازی به ماجرای بیشتر نباشد. و رنگ‌ها، عالی‌اند!!!

کمی از فیلم سوم را هم دیدم؛ آنتونیو باندراس، مثل فیلم باب اسفنجی،‌نقش طنزآلود ضدقهرمانی دست‌وپاچلفتی را بازی کرده.


از عجایب

امروز دقایقی از فیلم It Ends with Us را دیدم و منتظر بودم سم کلفلین در نقش رایل از در بیاید تو، اما یکی شبیه رضا یزدانی وارد شد!

یادم افتاد وقتی کتاب را می‌خواندم، مدام این بینوا را جای شخصیت نامطبوع رایل تصور می‌کردم! برای همین هم وقتی دیدم نقش کنت مونته کریستو را به او دادند کمی دلگیر شدم. ولی خدا را شکر که قصد ندیدنش را نکردم.

واقعاً چهره‌ی بلیک به دختردبیرستانی‌ها می‌خورد که ...؟ هرچقدر برای اجرای نقش لی‌لی جوان خوب به نظر می‌رسد، وقتی قرار است نوجوانی‌ لی‌لی را بازی کند آدم چندشش می‌شود؛ حالا نه همه، دست‌کم خودم!

مثلاً کلی سکه‌ی طلا از مونته کریستو بار زده باشم ولی کشتی‌ام پنچر باشد و باید، جلوی چشم ماگل‌ها، با جادو آن را پیش برانم!

1. لاست دیشب تمام شد و هیجان‌زده‌ام قرار است جایش چه سریالی شروع شود!

2. کتاب منظومه‌ی تبعیض هم تمام شد؛ نکات خوب و جالبی داشت و چرخشی که درمورد یکی از شخصیت‌ها در ده، بیست صفحه‌ی پایانی انجام داد هم خیلی خوب بود؛ منتها بیشتر موارد خیلی عجله‌ای و سطحی و نه‌چندان دلچسب بود. داستان در پاکستان اتفاق می‌افتد اما آن‌چنان رگ‌وریشه در روایت ندوانده که آن را از این لحاظ مال خود کند؛ می‌شود همه‌ی عناصر را برداشت و در منطقه و کشور دیگری آن را تعریف کرد. این هم از نکات منفی‌اش بود. ظاهراً جلد اول است و نام کتاب در ترجمه تغییر کرده است.

3. این ماه در جریان اتفاقی/ اتفاقاتی بودم که سروتهشان خوب و خوش است اما دلشوره و قدری استرس و نگرانی و ... دارد؛ فکر می‌کنم در حقم اجحاف شده است. وقتی به جایی رسید که تهش مشخص شد،‌ کامل توضیح می‌دهم. فعلاً مثل تخم اژدها باید مراقبشان باشم تا سر باز کنند. تازه حال هگرید طفلک را می‌فهمم!

جلبک سرگردان

چهره‌ی آقای حیاتی را جوان‌سازی کرده‌اند و گذاشته‌اند کنار تبلیغ جلبک‌ اسپیرولینا.

ـ چقدر سم کلفلین از عهده‌ی نقش ادموند دانتس خوب برآمد، اندوه و حسرت را به‌خوبی با چشمان و چهره‌اش نشان داد و من از دیدگاه اولیه‌ام درمورد این سریال پشیمان شدم. مرسدیس هم خیلی خوب بود. داستان خوب پیش رفت و شدیداً مشتاق شدم کتاب را بخوانم، ببینم کدام جزئیاتی که تا امروز درباره‌ی این داستان گفته/ نوشته شده با اصل آن مطابق است.

یاکوپو از بهترین شخصیت‌های داستانی بود به نظرم. این اندازه حق‌شناسی و کاردانی از ویژگی‌های مورد احترام من است.

احتمالاً «سندباد» در خود کتاب اصلی هم آمده! اتفاق خوشایندی است که از اواخر کودکی  سندباد و ادموند جزء قهرمان‌های الهام‌بخش من بودند و در این داستان، یکی شدند؛ بدون اینکه از قبل بدانم!

آن موقع، سفر دریایی و فرار از زندان و یافتن گنج بی‌پایان در این داستان خیلی مرا به هیجان درمی‌آورد اما هرچه گذشت،‌ احساسات درونی و رنج‌ها و موفقیت‌های ادموند مورد توجهم قرار گرفت. تقریباً همیشه نمی‌توانم درک کنم چرا انتقام‌گیری و تلافی‌جویی‌های ادموند سرزنش و عقب نگه داشته می‌شود؟ ینکه خودش در پایان احساس خوبی ندارد طبیعی است چون خیلی چیزها از دستش رفته و او هم باید چاره‌ای برای رهایی خودش بیندیشد اما از لحاظ اجتماعی، مثلاً در داستان این سریال کوتاه، اگر ادموند دست آن شیاطین را از اختیاراتشان قطع نمی‌کرد دست‌کم فرزندان خودشان را به ورطه‌ی بدبختی می‌انداختند. چنین افراد فاسدی در کار ترویج فساد مالی و رفتاری در اجتماع هم بودند. چه بهتر که جلویشان گرفته شد! آن اتفاق‌هایی هم که برایشان افتاد، اگر ادموند نبود، دیر یا زود سرشان می‌آمد. پس زاویه‌ی دید در سرزنش ادموند اشتباه است؛ باید از این جهت مطرح شود کهروح خودش به‌سمت آسیب‌رساندن‌های ناخواسته‌ی برخی دیگر پیش رفت و خیلی راحت،‌ خود را ناچار به این کارها دید.

ـ و البته اینکه مثل بیشتر مواقع، در پایان این داستان، خیلی مغموم و دل‌گرفته شدم.

هیولای پنهان

دلم برای فیلم هیولایی صدا می‌زند، کانر و درخت خیلی تنگ شده،

دلم می‌خواهد کتابش را بخوانم.

امروز دنبال فیلمش گشتم و با کمال تعجب نمی‌توانم پیدایش کنم.

یادم افتاد نکند اسمش طور دیگری نوشته شده باشد؛ دارم راه‌هایی را امتحان می‌کنم.

و اگر پیدایش نکنم، حتماً دوباره دانلودش می‌کنم.


ـ داشتم به هیولایم فکر می‌کردم که، با وجود سال‌ها نادیده‌گرفته‌شدن، اتفاقاً خیلی هم در اعماق پنهان نشده بود و همین نزدیکی‌ها در حال‌وهوای خودش پرسه می‌زد؛ من کور بودم و نمی‌دیدمش.

ــ فیلمه نیست!


از کتاب‌ها

1. قمارباز، آنجا که نن‌جون وارد ماجرا می‌شود و می‌شود شخصیت اصلی و ماجرا می‌آفریند، کازینورفتن‌هایش، ... به‌خصوص حرف‌زدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعین‌حال تند و فلفلی، و حواس‌جمع است. دلم می‌خواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوش‌دادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمی‌کنم این‌قدر خوب پیش می‌رفت. الکسی هم کمی مارمولک است اما روی‌هم‌رفته بد نیست. منتظرم ببینم الکسی در کازینو چه می‌کند.

2. دوریان گری را هم گوش می‌کنم. امروز رسیدم به جایی که دوریان پرتره را از جلوی چشم جمع کرد. آن صحنه‌ی مقابله با قاب‌ساز که می‌خواست تابلو را ببیند، در ذهن و عمل دوریان، خیلی خوب تصویر شده بود. توصیف‌ها و توضیحات وایلد در این کتاب حوصله‌سربر که نیست، جذاب هم است؛ در حد یادداشت‌برداری و مرور چندباره. خیلی می‌شود رویشان فکر کرد و خود را با آنها سنجید. تازه یادم افتاد آن سال‌ها چطور ذهنم هی مشغول بود و فلسفه می‌بافت! بابت خواندن چنین کتاب‌هایی بود.

نمی‌دانم چطور انگار توی ذهنم جا افتاده بود بازیل نام آن دوست اشرافی مشترک دوریان و نقاش بود و هربار می‌گوید بازیل، به‌جای نقاش، لرد هنری را تصور می‌کنم.

امروز یادم افتاد حدود ده سال پیش که فیلم دوریان گری را ساختند چقدر مقاومت کردم تا نبینمش. اصلاً یادم نیست فیلم را خریدم یا نه. فکر کنم خریدم و ندیدم و دورش انداختم. به‌نظرم می‌آمد در حد شأن کتاب نیست و فقط با صحنه‌هایی برای جذابیت آراسته شده و با دیدنش ناامید می‌شوم. امروز یادم افتاد هنرپیشه‌ی نقش اصلی بن بارنز بود و آن موقع نمی‌دانستم بازی‌اش بعداً برایم جالب می‌شود. ولی امروز هم تصمیم گرفتم فعلاً سراغ دیدن این فیلم نروم. تا ببینم بعد چه می‌شود.

فِلفِل‌سْفه

جایی نوشته شده:

خوزه تصمیم می‌گیرد شهر ماکوندو را بسازد و ایده و آرزوی خود را محقق کند. این ایده چیست؟ او تأکید دارد که هر خانه باید نور و آب یکسانی دریافت کند و حس برابری و عدالت در فضا پخش شود. با وجود این شروع ایده‌آل، خانواده‌ی بوئندیا به‌زودی درمی‌یابند هیچ آرمان‌شهری نمی‌تواند در برابر پیچیدگی‌های طبیعت انسانی مقاومت کند.

هیچ آرمان‌شهری نمی‌تواند در برابر پیچیدگی‌های طبیعت انسانی مقاومت کند.

قشنگ شد!


خب، خیالم راحت شد که مسیر نتیجه‌گیری‌هایم تقریباً درست بوده است.

تنهایی‌هایمان

یک. وسط دیدن سریال، متوجه شدم موقع خواندن کتاب، برخلاف حالا، از ربکا بدم نمی‌آمده!

و یاد این افتادم که، وقتی فیلم گتسبی را دیدم، داستان کتابش را کمی بهتر درک کردم.

دو. این اسپانیایی‌زبان‌ها هم چه فیلم و سریال‌های خوبی می‌سازند!

 آن از مهمان ناخوانده (یا نامرئی، یا همچین چیزهایی) که پایان‌بندی و روند جالبی داشت، این هم از موارد دیگری که جسته‌گریخته می‌بینم. زبانشان هم به گوشم قشنگ است! چند هفته پیش هم فیلم دیگری دیدم که به‌گمانم آرژانتینی بود. اسمش را یادداشت کردم و الآن یادم رفته. آها، سریال آشپز کاستامار را هم، با وجود داستان ضعیفش، خیلی دوست داشتم و هرشب دنبال می‌کردم. محبت الیسا و دیه‌گو خیلی جالب بود. حتی مطمئن نیستم اسم این دو فرد را هم درست نوشته باشم. هرهرهر!

سه. لاست را کمی ول کردم به حال خودش؛ راستش وقایع فصل سوم داشت اذیتم می‌کرد. دارم به این فکر می‌کنم که همیشه امکان دارد آدم‌ها گاهی خوب به نظرمان برسند و گاهی بد. بهتر است درمورد دربست‌دوست‌داشتن/ نداشتنشان عجله نکنیم و از تغییر احساساتمان بهشان استقبال کنیم و همین‌طوری زندگی را پیش ببریم. چون همه‌مان اجازه داریم تغییر کنیم.

درخت خوزه آرکادیو

صد سال انتظار برای یکصدددددددساااااااال تنهایی!

بالاخره نتفلیکس شیطنت کرد و سریال این کتاب جذاب را ساخت. چه فضایی، چه هنرپیشه‌هایی، چه صدا و نوایی! خانه‌ی اورسولا و خوزه آرکادیو خیلی شبیه تصوراتم از کتاب است، مخصوصاً آن بخش راهروی بلند که به درخت مشهور حیاط مشرف است و بخشی از کارگاه خوزه آرکادیو. سرهنگ بوئندیا خیلی خوب است، اورسولای پیر کمی دیر به دلم نشست. انتخاب خوزه آرکادیوی دوم که برگشته از تصوراتم خیلی بهتر است.

امروز هم غفلتاً متوجه شدم سریال جدیدی از داستان محبوبم، کنت مونته کریستو، در حال پخش است ولی جایی برای دانلود ندیدمش (البته دانلود بدون دردسرش را. شاید شیطان زد پس کله‌ام و در آن هف‌الهشت کانالی که برایم لیست کردند عضو شدم).

یک چیزی که باعث شگفتی‌ام شده جوانی و پیری خوزه آرکادیو است؛ نمی توانم بفهمم اصلش جوان است که با گریم پیر شده (بیشتر این محتمل است) یا پیر است که جوانش کردند (آخر چطور به این نتیجه رسیده‌ام؟ فکر کنم با سرچ عکس هنرپیشه در نت). خلاصه که نمی‌توانم بفهمم چطور شده اینطور! حتی اولش فکر کردم هنرپیشه‌ها عوض شده‌اند اما صدا همان صداست.

ـ اصلاحیه: وای خدا! به‌شدت عجیب و جالب: همین الآن مثل آدم گشتم و فهمیدم فرق می‌کنند! واقعاً با هم فرق دارند! چقدر عجیب می‌توانم مطمئن باشم این یکی که پیر شود همان یکی می‌شود! البته اصلاً اینطور نیست ولی توی ذهن من نشسته.

سریال کره‌ای خون‌به‌جگر

دلم پر از درد و حرف است اما نمی‌توانم چیزی بگویم،

از شدت اندوه و تأسف!

آقای لاک، ای بابا!

دیشب که لاک آن مردک روس را از مرز «دیگران» پرت کرد آن‌ور و طرف کف‌وخون بالا آورد، باز هم شرمنده شدم چطور دفعه‌ی اول از شخصیت‌های مورد علاقه‌ام بوده.

تنها ترسم از این است که نکند من هم مثل او شده‌ام که ازش خوشم نمی‌آید؟

امیدوارم اینطور نباشد!

ژاپنی‌جات 1

این‌طور که اینها دارند هانیکو را تبلیغ می‌کنند، بعد از دهه‌ی اول آذر باید جدی‌جدی با اشین خداحافظی کنیم.

احتمال می‌دهم بعد از هانیکو هم لین‌چان را پخش کنند.

بار سوم، لاست

ـ یادم افتاد دفعه‌ی اول که سریال را دیدم چقدر به لاک احترام می‌گذاشتم و از دید من، شخصیت مهم و عمیق و قوی‌ای داشت. ولی الآن متوجه شدم اصلاً هم این‌طور نبوده!

قوی نبوده، خیلی پیچ‌وواپیچ خورده و زود هم درهم شکسته؛ خیلی جاها گیج شده و درست نتیجه‌گیری نکرده و فقدان‌های مهمی داشته، دلسوزی و خشم نابجا داشته، ایمان و شک بدون تأمل عمیق...

چرا حالا؟ چون آن دل‌شکاننده‌ترین اتفاق زندگی‌اش تا همین دو ماه پیش برایم درس عبرت نشده بود.

آقای لاک، با کمال احترام، از چشمم افتادی.

ـ جالب است که سان هم به‌نظرم دیگر مطیع و محدود نیست؛ نیروی درونی قدرتمند و عمیق و احترام‌برانگیزی دارد.

ـ خیلی خیلی برایم جالب است که گاهی بعضی شخصیت‌ها در گذشته‌شان از کنار هم رد می‌شوند و یا هم را نمی‌بینند و یا چیزکی به هم می‌گویند و ... دنیای خود خودمان!

بانوان ناپلی

1. بالاخره این ماجرا را هم به سرانجام رساندم و خیالم راحت شد!

فصل چهار خیلی خوب بود؛ به‌خصوص در مقایسه با فصل سوم، البته هنوز هم انتخاب بازیگرهایش یک جوری به نظرم می‌رسد.

اینکه همه چیز در اپیسود دهم جمع شد خیلی خوب بود؛ با توجه به ناگفته‌ها و کم‌گویی‌ها یا، برعکس، یک‌ جاهایی اشارات و کنایات راوی.

نویسنده‌شدن النا تا همین فصل چهارم برایم جا نیفتاد؛ حتی در کتاب‌ها. انگار خیلی الله‌بختکی می‌نوشت. نویسنده زیاد وارد جزئیاتی نشده که برای من به‌راحتی جا بیفتد. راستش هنوز نمی‌دانم چه چیزی توی سرم بوده که باعث شده این‌طور فکر کنم.

آن تردید و حدس وحشتناک لی‌لا در دقایق نزدیک به پایان... !

2. سریال کوتاه شش‌قسمتی دیگر خانم فرانته را هم تا آخر دیدم (زندگی دروغین آدم‌بزرگ‌ها). از آن همه رنگ‌های خاص و برخی لباس‌ها و به‌خصوص کمربندهای دهه‌هشتادی کلی لذت بردم؛ از همه بیشتر، رنگ سبز و آجری نزدیک به قرمز درودیوارها. رنگ موهای عمه‌خانم هم خیلی خوب و خاص بود. جیوانّا را از همه بیشتر دوست داشتم.

از شاهکارهای من و خانم فرانته

1. اینکه دو کتاب آلموند، از نویسنده‌های محبوبم، نصفه روی دستم مانده.

2. شخصیت‌پردازی فرانته در کارهایش برایم جالب است؛ اینکه بخش‌هایی از ذهنیت و ویژگی‌های افراد را بازگو می‌کند و نشان می‌دهد که خودمان هم گاهی در خلوتمان با آن سروکله می‌زنیم ولی انگار نمی‌دانیم چطور باهاش تا کنیم تا بتوانیم به رسمیت بشناسیمش.

فنر جمع‌شده

سریال دیگر براساس کتاب النا فرانته را پیدا کردم. شک کردم نکند قبلاً گرفته باشمش؛ بعله! سه قسمتش را داشتم. اولی را دیدم و جالب بود.

دیشب و امشب هم دو قسمت Bodkin را اتفاقی دیدم. عجیب و مرموز است. اصلاً نمی‌دانم دنبال چه هستند ولی منظره‌ها... عااالی!

ـ این غول هفتصدصفحه‌ای چنان پدرسوخته است که تازه فقط نوک شاخش را خراشی کوچک داده‌ام (چی‌چیِ ژنومی).

ـ برای چندتا از کتاب‌های شوری که دستم است هم خواستار پیدا شده و باید زودتر تکلیفشان را روشن کنم.

ما به هم رکب می‌زنیم

تا دیروز مدام منتظر بودم زیرنویس فارسی قسمت نهم بیاید. نیامد و من هم لج کردم با زیرنویس انگلیسی دیدم. شب دیدم فارسی‌ش هم آمده!

البته مهم نبود چون داستان را می‌دانم و خیلی راحت یک لحظاتی را نگه می‌داشتم تا انگلیسی‌ها را بهتر بخوانم و بیشتر بفهمم.

آن اتفاق اصلی این فصل هم افتاد؛‌ هم برای تینا و هم برای دو برادر.

کلاً انتخاب بازیگرها یک‌جور عجیبی توی چشم می‌زند؛ لی‌لا خیلی وحشی و ترسناک است، مارچه شبیه هندی‌هاست و اصلاً شبیه جوانی‌هاش نیست. فقط انزو خیلی خیلی خوب است، انگار همان انزوی قبلی  پیر شده. شاید هم خودش باشد ولی بعید به‌نظر می‌رسد [1]. بعد، پاسکواله را اصلاً عوض نکرده‌اند،‌ انگار از همان اول پذیرفته بودند خیلی زود بزرگ شده این بچه [2]. آنتو انگار شده بابایش. به‌شدت پیر و درهم‌شکسته. لنو و پی‌یترو هم اصلاً شبیه جوانی‌هایشان نیستند.

انگار برای این فصل سر چهارراه ایستاده باشند و یقه‌ی هرکس که رد شده گرفته ‌باشند و اگر بیکار بوده، نقشی به او داده باشند.

من هم می‌توانستم بروم نقش ایما را بازی کنم لابد! کی به کی است!

بعد،‌ عجیب است که کلاً شخصیت ایما را از یاد برده بودم. اتفاقاً خیلی مهم هم هست. شاید چون در ذهنم هیچ نکته‌ی مثبتی برای لنوچا قائل نیستم و انگار ایما از سرش خیلی زیادی است. نتیجه اینکه کتاب چهارم را دوست دارم دوباره بخوانم.

[1]. نتایج جستجو:

 وای! آلبا دقیقاً همزاد خودم است! (چند روز بعد: چه هول شدی! اشتباه کردی در حد چند روز). دلم خواست فیلم یا سریال دیگری از او ببینم که جدید هم باشد.

نه‌خیر، انزوی جوان با مسن فرق می‌کند. ولی همچنان انتخاب خوبی است چون خیلی شبیه‌اند. بیا، من هم باور کردم یکی‌اند!

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که از روی کتابی از النا فرانته ساخته شده،‌ ظاهراً. بیشتر بگردم ببینم چه خبر است.

[2]. البته، البته احتمال می‌دهم حضور پاسکو و نادیا همان تصورات لنو باشد، نه واقعیت. چون نادیا هم عوض نشده بود. اینطوری قشنگ‌تر هم هست. از همین خلاصه‌گویی‌ها و حذفیات داستانی و روایتی سریال و داستانش خوشم می‌آید. به آدم فرصت می‌دهد در ذهنش چیزهایی را بسازد و باهاشان بالاوپایین شود.

در حال‌وهوای شمال فانتزی

خواب حضور در جلسه‌ای خیلی کم‌جمعیت، در فضایی شایسته‌ی توجه و تقریباً قشنگ و امروزی و بسیار ساده، در نمی‌دانم کجا، که فردی ماجرای سریال تاج‌وتخت را تحلیل می‌کرد و شاید هم از روی کتاب یا فیلم‌نامه می‌خواند و رسید به تحلیل شخصیت آریا. اولش با یک سؤال شروع شد که جوابش مشخص بود. داستان از زبان چه کسی روایت می‌شود؟ پاسخ: آریا. ولی خب، در واقعیت که اینطور نیست. بعدش نیلوفر آلمانی 1 عکسی را نشانم داد که از جلسه گرفته بود؛ از من. با آن لباس ورزشی قدیم‌ها و خیلی راحت و آسوده نشسته بودم روی آن صندلی خیلی راحت ساده‌ی قشنگ؛ پشت به دیواری رو به حیاط، سمت راستم پنجره و سمت چپم قفسه‌ی کتاب بزرگ خلوت. در بیداری هم از ان عکس خیلی خیلی خوشم آمد،‌چه برسد به خواب. «من»ی را نشان می‌داد که در بخشی از ذهنم بوده‌ام و دوستش دارم؛‌به‌خصوص از لحاظ ظاهری.

یاد خواب چند شب پیش افتادم و آن پیشگویی‌واربودنش و رنگ سیمانی خاص و حس خلاصی. عجیب که بلافاصه اتفاق افتاد؛ با رنگ واقعی و حس خوب کمی مشابهش (بووگوولو).