دارم از علافیَتم نهایت استفاده را میبرم.
در دوران بینالکارِین بهسر میبرم و خواندن هیچ کتابی بهم نمیچسبد و فیلم نمیبینم و خیاطی و بافتنی که هیچ!...
کافی است یک یا دو ساعت بیرون برای کاری بروم، قشنگ باقی وقتم از کنترل خارج میشود!
یکجور ملنگی ولنشین و دلنشینی دارم. البته کلی برگه برای تصحیح دارم که قفلکردنم بابت همانهاست چون دارم ـ خیرسرم ـ خیز برمیدارم بروم سراغ آنها.
یک جایی هم بود به اسم خورشیدکلا که هرچه فکر میکنم، نام صاحبخانه به یادم نمیآید.
رفتن به آنجا برایم جالب نبود چون در فضای خانه بودیم و از بازی و بیرونرفتن و تلویزیوندیدن خبری نبود. سرگرمی دیگری هم نبود. سر راه، باید مدت زمانی توقف میکردیم تا آن کار انجام شود. بعدش راه میافتادیم.
خانم صاحبخانه لاغر و ریزه و بسیار کمحرف بود؛ با چند بچهی کوچک. چیز خاصی از او یادم نیست. احتمالاًاو و بچهها خیلی دوروبر ما نمیپلکیدند. حتی فکر کنم آن موقع یک بچهی شیری هم داشت. از چهرهاش فقط آن حالت نگاه غریب کمی متعجبش را به خاطر دارم. خود صاحبخانه یک نقش کوچک پررنگ مهم در ذهنم باقی گذاشته: یک شب دیروقت، ما بچهها، همهی بچههای مهمان، در آن خانهی نهچندان بزرگ خوابمان گرفته بود و گوشهی اتاق خلوت، در تنهایی، مثل بچهگربهها ولو شدیم گرد هم و بهسرعت خوابمان برد. وقت رفتن که شد، ما را نیمهخوابـ نیمهبیدار، سوار ماشین کردند. بعضیهامان را راه انداختند که خودمان برویم و مثل خوابگردها، با چشمان نیمبسته و مست خواب، خودمان را انداختیم توی ماشینها. بعضی دیگر را، که کوچکتر بودند، در آغوش گرفتند و به نوعی تپاندند کنار ما کمی بزرگترها. بعد آقای صاحبخانه با چند پتوی نازک اما گرررم آمد دم ماشینها و با اصرار،خیلی سریع، آنها را پیچید دور همهی ماها. گرم شدیم و همانطور که میرفت توی خانهاش، به بزرگترها میگفت: «چیزی نمیشه که، بعدا برمیگردونیدشون. بچهها سردشون میشه» و این جملهاش برای ماها که نیمهبیدار بودیم و شنیدیم، گرمتر از گرمای پتوها بود.