یه روزایی هست که حال و حوصلۀ حتی خرید ضروریات رو هم ندارم
به شدت به چاهاردیواری وابسته میشم و اگر یه وقتایی پیش بیاد که با اجبار 120% بخوام بزنم بیرون، تا دوباره برگردم خونه همه ش فکر می کنم کسی چشمش به من بیفته فکر می کنه این دیوونۀ ژولیده از کدوم تیمارستان فرار کرده.
ضروریات رو یک جوری بی خیالش میشم یا لاپوشونی می کنم ..
برعکسش یک روزایی م پیش میاد که مسیرهای طولانی رو خوش خوشان حتی بدون ماشین طی می کنم و کلی کار انجام میدم .. چنان که فلان ( همان «افتد و دانی»! )
اینه که توی روزای پر انرژی بخشی از حواسم یادش می مونه که باید برای روزای چاردیواری طلبم چیزایی رو ذخیره کنه، به فکر باشه، تا جایی که می تونه همکاری کنه. و این کار، توی اون روزای انرژی دار، باعث میشه انرژی بیشتری حس کنم. چون انگار این انرژی رو با انجام کارای پیش بینی شده برای روزای مبادا، به همون روزا منتقل کردم. انگار همۀ روزا سرحال بودم، همۀ روزا حالشو داشتم ازخونه بزنم بیرون ..
* این مسألۀ «از خونه بیرون زدن» برای شخص من یه امتیاز + محسوب نمیشه. فقط به این دلیل خوبه که یه نشونه س. باید این طور بگم :
من کلاً به خونه و به اصطلاح همون چاردیواری وابسته م. معمولاً کارای مورد علاقه مو تو فضای آروم و ساکت ، یا بنا به حسم شلوغ ، خونه انجام میدم. بیرون رفتن رو تا جایی که از ته دل نخوام یا ضرورتی نباشه بی خیالش میشم. برای همین وقتی خیلی راحت حاضر میشم از در برم بیرون، یعنی انرژی م زیاده یا چیزی وجود نداره که بخواد اذیتم کنه تا من متوجه بشم دارم از نُرم خودم خارج میشم.
_ دیگه اینکه کم کم یاد گرفتم روزای کنج نشینی م رو با فعالیت های مطلوب دیگه پر کنم .
بارها دلش عروسک خواسته بود. به تعداد دفعاتی که آلبومش را ورق می زد و تصویر مات و خندان آن عروسک صورتی در چشمهاش قاب می شد. آن روزها هروقت از مقابل ویترین مغازۀ مورد نظرش می گذشتند، گذری یا با چند ثانیه مکث، عروسک صورتی بزرگ و شکیل را با ولع تماشا می کرد که کودک بی جانی را روی دست گرفته و لبخند می زند. چشمهای عروسک به نقطه ای نامعلوم خیره بودند.
یک شب با من و من گفت از آن عروسک خوشش می آید. جلوی ویترین همان مغازه ایستاد و تقریباً تکان نخورد، مسیر را ادامه نداد. رفتند داخل . انگار لحظات آخر کار مغازه بود، چون فروشنده سرسری عروسک را از ویترین درآورد و روی میز شیشه ای پیشخوان گذاشت. قیمت را گفت. درست همان لحظه ای که او عروسک را برداشته بود و در دستانش گرفته بود، فروشنده قیمت را گفت. پدر عدد را تکرار کرد. او به چشمهای عروسک نگاه کرد و فهمید عروسک به او نگاه نمی کند. هیچ وقت از پشت ویترین به او نگاه نکرده بود. لبخندش برای او نبود. تمام میل و اشتیاقش به داشتن یک عروسک، انگار در نقطۀ تماس انگشتانش با دامن اشرافی صورتی آن دود شد. جادو باطل شده بود . عروسک را روی پیشخوان شیشه ای گذاشت و از مغازه بیرون رفتند.
«آندروماک» را به قدر خودم می شناسم. با اینکه دیگر دیدارمان تصادفی رخ می دهد، همیشه از غیب برای همدیگر سر می رسیم. در کودکی و نوجوانی،بارها پیش آمده کتابهایمان را با هم خوانده ایم و روی پلۀ رؤیاها، با هم خیالبافی کرده ایم و حتی به جان هم غر زده ایم ...
و آرزوهایمان را گاهی آمیخته با شوخی برای هم بر زبان آورده ایم.
یک بار کشف کردیم که هر دو می خواهیم نویسنده شویم. نه به این معنی که وقتی بزرگ شدیم، قرار است شغل نویسندگی را برگزینیم. دقیقاً اینطور که دوست داشتیم هروقت فرصتش را داشتیم، مثل نویسندگان محبوبمان، از چیزهایی که دوست داشتیم بنویسیم. آن روزها ایده آلمان، پا گذاشتن در جای پای بت نازنینی چون ژول ورنبود. حس می کردیم می توانیم قهرمان هایی مثل ناخداها و دزدان دریایی او خلق کنیم یا از بخت برگشتگانی که به کامیابی می رسند بنویسیم. همان جزیره های ناشناختۀ غیرمسکونی که بهشت ما بود و اگر امکانش بود دوست داشتیم به آنجا فرار کنیم و زندگی را آن طور که دوست داشتیم برای خودمان ، آنجا بسازیم.
بخت برگشتگانی که ما بودیم ...
بعدتر، فرصت هایی پیش می آمد که غریزۀ نویسنده شدن در ما پررنگ میشد و گاه فروغش از بین می رفت. می دیدم که دندان بر هم می فشرد و همۀ این جزر و مدها را جدی می گرفت. گویا روی پیشه ای برای امرار معاش آینده حساب کرده بود. من در میان موجهای امید و ناامیدی دست و پا می زدم اما همیشه یک جایگزین برای آرزوهای از دست رفته در آستین داشتم؛ نویسنده نشدی، منتقد بشو.
سالها بعد، در اوج موفقیتی مشابه، چند داستان نوشتم که دوستشان داشتم و بلافاصله، به جهت دنیال کردن رویاهایی پررنگ تر در مسیر همان موفقیت ها، نویسندگی را بوسیدم و کنار گذاشتم ؛ « تا وقتی این همه کتاب خوب برای خواندن و نقد کردن وجود دارد من چطور می توانم دست به قلم شوم؟ »
آندروماک هم دیگر چیزی نگفت تا اینکه چند ماه پیش برای آزمودن خودش باز هم تلاش کرد. میخواست تکلیفش روشن شود که اگر این کاره نیست، کلاً پرونده ش را ببندد . تلاش هایش امیدوار کننده بود و اتفاقا چیزهای خوبی هم درمورد توانایی اش کشف کرد. دوباره فرصتی پیش آمد که در کنارهم بنشینیم و در مورد یک رویای قدیمی مشترک نظریه بدهیم و رویا ببافیم. ته یک بحث، هر دو به نویسندۀ محبوبمان ایزابل آلنده رسیدیم که گفته کنج خلوتی برای خود دارد و صبح تا غروب در آن می خزد و می نویسد. و هر دو فهمیدیم که این کنج را نداریم، حداقل فعلاً نداریم. باز شمشیر به کمر بست و سپر به دست گرفت که « من باید این کنج را داشته باشم، حق من است. وقتی می توانم بنویسم باید تلاش کنم» و رفت .
دیروز به این نتیجۀ تلخ رسید که « سرنوشت برایم مقدر کرده دور و برم همیشه آدم هایی باشند که به من نیاز دارند؛ حتی اگرنتوانم کار مفیدی انجام بدهم برایشان، حضور و سایۀ متحرک من گویا به دردشان می خورد. و این با خلوتی که سالها در طلبش بوده ام منافات دارد. باید دورنویسندگی را خط بکشم. نمی توانم کنار بگذارمش. شاید وقتی سنم بالاتر رفت این خلوت را به دست بیاورم. ولی الان از هر در که می گریزم، درهای دیگری به روی جمع، مقابلم گشوده می شود».
* همین الان فهمیدم باید به او بگویم «چیزی را کنار نگذار، فراموش نکن. خودت را بی پروا در همین جمع بینداز. خاصیت جهان این است که از هرچه فرار کنی مثل سایه در تعقیبت باشد. بایست و بگذار تو را در بر بگیرد و از تو رد شود. مثل موجی که از سرتاپایت را بشوید و برود. بعد که از تلاطم افتاد، دوباره به راهت ادامه بده.»
حس می کنم اگر بدون ناامیدی تسلیم شود، به زودی خلوتی برایش مهیا خواهد شد.
کتاب کم حجمی از نویسندۀ محبوب ، جرُم دیوید سلینجر هست و در مورد دختر ثروتمندی به اسم کُرین نوشته شده. ماجرا از جشن تولد یازده سالگی کُرین شروع میشه . در اون شب از پسر همکلاسی ش، ریموند فورد که کُرین خیلی بهش علاقه داره، تا مدتها دور میفته و بعد سالها ، طی یک اتفاق جالب پیداش می کنه.
راوی ماجرا سوم شخص (دانای کل محدود ) هست اما 2-3 جای کتاب به صورت اول شخص درمیاد و خودش رو معرفی می کنه. کسی که به دلیلی زندگی کُرین رو زیر نظر داره و الان داره روایتش می کنه؛ تمام تلاش های اون برای پیدا کردن ریموند و ارتباطشون ...
ریموند حالا یک شاعر مطرح هست و کُرین هم اتفاقا از طریق یکی از آثارشه که به وجودش پی می بره و دنبالش میره.
_ داستان خوبی بود و اینکه میشد طی چند ساعت خوندش و بعد بهش فکر کرد یکی از نقاط مثبتشه. ما چند سال از ریموند بی خبریم و نمی دونیم چطوری بزرگ شده اما خلاصه ای از اونو که برای کُرین تعریف میکنه پیش رو داریم. من خودم هیچ وقت از اون ریموند کوچولو توقع نداشتم توی بزرگسالی ش اون طور رفتار کنه.
اسم کتاب «جنگل وارونه» / «جنگل واژگون» هم از متن یکی از شعرهای فورد که درداستان نقل شده، برداشته شده. یه جورایی میتونه به درونمایۀ داستان هم اشاره داشته باشه.
_ « کُرین هیچ وقت دست از جست و جو برای پیدا کردن فورد برنداشت. ناشر فورد هم همین طور. کلمبیا هم. همه اغلب فکر می کردند سرنخی از او در دست دارند و اما همیشه یا از پشت تلفنی گم می شد یا بین جملات اخباری سادۀ نامۀ یک مدیر هتل می مرد. » ص 73
« کُرین روی یک صندلی نزدیک میز (فورد) نشست _در فاصله ای بسیار نزدیک به او. می دانست که اوضاع فورد خیلی به هم ریخته است. می توانست در هوای اتاق احساسش کند. » ص77
*از این کتاب دو ترجمه هست به نام های:
«جنگل وارونه» ؛ ترجمۀ علی شیعه علی ، نشر سبزان
«جنگل واژگون»؛ ترجمۀ بابک تبرایی و سحر ساعی ، نشر نیلاآخ جون! اینجای فیسبوک رسیدم به NBot
این خعلی خوبه :))))))))
«این گیگیلیهای بیادب بددهن و حسود و فردی بریده از ریشهها»
این مریخی بوده یا اعرابی ؟؟ :))))))
«اعرابی را دیدم که مورچهها خورده بودند، گاهی چشم دار و شیک باشه که فقط در دوران مدرسهشون انگلیسی خونده ولی همون که»
what element r u"
You are EARTH. People of the Earth element are hardworking, genuine and determined. You know what needs to get done. You know how to get a good life, and you need to earn it. You have a powerful heart and an appreciation for the smaller things. You could stand to be a bit less rigid and take a breath once in a while. If you keep pushing forward without a rest you'll come off intimidating to others. That aside, you are sturdy and self efficient and make a reliable ally
J. K. tweeted:
"It's the 16th anniversary of the Battle of Hogwarts. I'm having a
moment's silence over my keyboard. I hated killing some of those
people."
Dame el vino de tu amor
Di que sientes el hechizo
De la musica en tu piel
Y abandonate en los brazos
De la magia de la noche otra vez
No, there is nothin' that can stop us
Nothing can ever come between us
So come and dance with me ........
I can feel you rushin' through my veins
There's an ocean in my heart
این
کتابخونه رو تازه امروز کشف کردم. می دونستم همچین جایی، اون حدود هست اما
به صرافت پیدا کردنش نیفتاده بودم. بالاخره در آخرین لحظاتی که ندیدمش و
داشتم مسیر رو عوض می کردم تا برم دنبال کار دیگه، آدرس پرسیدم و زحمت 100
قدم رو برخودم هموار کردم و بهش رسیدم.
برگشتنی، حس می کردم با این دور
شمسی/ قمری که از پایین 4راه زدم، الان باید از این طرف نزدیک خونمون
باشم! ( آقا اینجا همه جا نزدیک خونه مونه؛ من خیلی جاها رو پیاده میتونم
برم و بیشترشون رو هم امتحان کردم ) .. یه کم رفتم جلوتر دیدم الان وقتش نیست ، بعداً بالاخره مسیر رو پیدا می کنم.
دنبال کوچه ای می گشتم که وارد خیابون اصلی بشه، یه کوچۀ تقریباً باریک
خلوت پردرخت با آپارتمان های نه چندان بلند و نه چندان نوساز رو نشونم
دادن. ته کوچه مث یه T بود و هر دو طرف هم بسته. باز هم پرسیدم. سمت راست T
رو بهم نشون دادن که یه کوچۀ باریک یه نفره بود و با دو-سه قدم میفتاد در
آغوش خیابون اصلی. کنار میوه فروشی ئی که خیلی هم بهش سر زده م. تعجبم از
این بود که چرا این کوچه رو تاحالا ندیده بودم و باحال تر از اون، اون T
بود ! فوق العاده ! خونه ها و ایوون ها و ..کلاً همه چی خیلی دوست داشتنی
بود. یه گوشۀ دنج ناز، با اون فاصلۀ بسیار اندک از خیابون شلوغ و پر رفت و
اومد. مخصوصا از اون کوچۀ باریک که من هلک هلک میومدم و یوهویی وسط T بهشتی
قرار گرفته بودم، خیلی جالب بود.
این شگفتی نازنین امروز من بود. اگه
عکس یا فیلمشو بذارم درصد بالایی می تونن ادعا کنن خیلی معمولیه یا حتی
ممکنه مقبول خیلیا نباشه، حتما از این بهترش رو هم دیدن یا ممکنه محل زندگی
فعلی شون خیلی باحال تر باشه. ولی اون حس خاصی که اون لحظه داشتم شدیدا ً
تمایل داره منو به اونجا یا جایی مشابهش سنجاق کنه. شیطونه میگه این مسأله
رو مطرح کنم بریم بپرسیم اونجا خونه ای برای زندگی هست آیا؟
مطرحش می کنم !!
هاهاها!
عین اون اپیزود فصل اول Da Vinci's demons که گیسو جونم بهش اشاره کرده بود
صحبت درمورد مجسمه و گرد شدن چشمای بانو مدیچی !! :)))
به
نظر من، مرگ برای مامانبزرگم از زندگی مهمتر بود. خیلی به فکر عزت و
احترام مرده توی مراسم ختم بود و اینکه چیزی کم و کسر نباشه و روح مرده به
عذاب نیفته. اسی میگفت یه بار مادر
(مامانبزرگم) من و اشترو (پسرعمهم) دعوا کرد که «خجالت نمیکشید روز
عاشورا تخمه میخورید بیایمونا؟» از اون طرفم اگر کسی میمرد، حالا از آدم
نزدیک تا همسایهی کوچه پشتی، مادر فوراً روکش قلاببافی روی تلویزیونو
میانداخت و تا چندهفته تلویزیون تعطیل میشد. بدبختی روزی گریبان
اعتقادات خانوادگی رو گرفت که باباحاجی (بابابزرگم) از دنیا رفت و قرار بود
حاجی جیم، یکی از حزباللهیهای بعد از انقلاب، از خرمآباد بیاد سر بزنه.
تا یک سال هرکسی مرگ حاج محمدو میفهمید، میاومد و آمادهی پذیرایی
بودیم اما تا چهل روز یکسره مهمون داشتیم. خونهی مهرویلا یه خونهی
ویلایی خیلی بزرگ بود با سه تا پاسیو. توی پاسیوی سالن پذیرایی خونه یه حوض
بود، وسطش مجسمهی یه فرشتهی زن لخت. حاجی جیم که قرار بود بیاد مادر توی
اون حال خراب، بدو بدو رفت یه پارچهی توری آورد کشید دور سینههای
مجسمه. فقط هم دور سینههاش. مامانم میگه انگار لامپ نئون گذاشته باشن
توی پاسیو. دیگه هرکسی، اولین چیزی که به چشمش میخورد سینههای مجسمه بود
زیر توری انتخابی مادر. مثل اینکه رویا (عمهم) خانواده رو نجات میده و
توری رو از دور مجسمه برمیداره و مساله جور دیگهای جلوی حاجی جیم رفع و
رجوع میشه.
زنده باد خارخاری!
این کار را کرده ام و احساس خوبی دارم!
در کنار نمدمال پیری که آخرین نمدمال این دیار است، یک موج باف! کرمانشاهی هم پیدا کرده ام که می تواند برایمان پتوهای پشمی سبک
و خوش نقش و نگاری ببافد( شاید برای لباس و کیف هم بتوان از بافته های او
استفاده کرد) و یک میانسال زن ِ زبر و زرنگی که استاد بافت دستمال های
پنبه ای و نخی است!
سرمایه گذاری چندانی نکرده ایم فقط مکان مناسبی در
یکی از عمارت های شرکت برای آن ها فراهم کرده ام تا بی دغدغه بنشینند و با
شاگردانشان کارکنند. قرارمان این است ما بگوییم آن ها چه تولیدی داشته
باشند و بعضی ترفندهای ریز برای حرفه ای تر شدن کار یادشان دهیم. ( همین من
الان یکی از دستمال های پنبه ای مونس را روی پایم انداخته ام و انگار کن
رفته ام داخل مزرعه ی پنبه، یعنی که به همین خوبی مرا به به دل طبیعت برده
است، بوته ی پنبه که تیغ ندارد؟ دارد!؟ هرچند این دستمال خیلی لطیف است)
فکر می کنم اگر بتوانم با هتل ها و رستوران هایی ( با ستاره های بسیار) در
داخل و خارج از ایران قرار داد ببندم که دستمال سفره ها و پتوهای ما را
خریداری کنند بازار یابی خوبی برای تولیدات این هنرمندان وطنی گمنام انجام
داده ام. مطمئن هستم وقتی آن ها داستان هر کدام از این تولید کنندگان را
بدانند و بفهمند که خرید از ما چه پیچ هایی از زندگی این آدم ها را شل! و
چه مهره هایی را سفت می کند، با اشتیاق به سراغ ما می میآیند.
خوب این جاست که کمک های شما خارج نشینان بیرون گود نشین وغرب زده می تواند تاثیر گذار باشد.
ته نوشت: در عین حال اکنون دارم دلمه برگ مو درست می کنم؛ دلتان نخواسته باشد.
ته نوشت دیگر: یک سرچی در اینترنت بکنید با هنر موج بافی هم آشنا می شوید،
این قدر نگویید این دیگر چیست ما که نمی فهمیم تو چه می گویی؟
اگر به منشا رزق و روزی خود توکل کامل داشته باشیم صاحب برکات بیکران و پایان نا پذیری میشویم
کاینات همیشه حامی کسی است که بی باکانه،اما خرد مندانه خرج میکند.
هرگاه کالا ی ارزشمندی خریدی که عزت نفس تو را بالا میبرد خواهی دید که پول بیشتری به سراغت می آید
اون
بخش « علاقه به امور مالی و اینا » درمورد من صدق نمی کنه ولی جملۀ بعدیش
ریسک و معامله های بزرگ .. اگه به خیلی موارد دیگه غیر از مالی تعمیمش
بدیم آره درسته.
بقیه شم درسته مخصوصا جایگاه رفیعش ! اصن اسم ما ها تو شناسنامه «سیمرغ» ِ :p
به سنگ پای قزوین هم معتقد نیستم :)))
"زنان متولد بهمن"
او به همه تعلق دارد و در عین حال به هیچکس پایبند نیست.
زن متولد بهمن معمولاً به شریک زندگیاش شک نکرده و در رفتار او کنجکاوی نمیکند.
او هیچ وقت با شرکت همسرش برای نصف روز دیر کردن تماس نمیگیرد.
به دنبال لکههای قرمز روی دستمال و کت وی نمیگردد و لباسهایش را وارسی
نمیکند،به همین دلیل است که زنهای بهمنی در نزد مردها از جایگاه رفیعی
برخوردار هستند!
زن متولد بهمن خیلی به ظاهر خودش اهمیت میدهد ولی نتیجهاش معلوم نیست!
زن بهمنی عاشق پرداختن به امور تجاری،اقتصادی و مالی است و پتانسیل ریسک دست زدن به معاملههای بزرگ را دارد.
زن بهمنی در عقیدهاش پایدار نیست.ممکن است وجود پلهای را که به وسیله
برق شما را به بالا میبرد مورد تمسخر قرار دهد و بگوید چنین چیزی ممکن
نیست اما چیزی نگذرد که داستانی برایتان تعریف کند از جن هایی که هر روز
صبح کنار پنجره مینشینند!
الان دقیـــقاً حس می کنم گوشه ای مرتفع از این دنیای پهناور، تنهای تنها نشسته م
*وقت غریبیه بعضی ثانیه های غروب
ترجیح میدم یه انیمیشن ببینم تا دیوونه نشدم :)))
من
از 10 سال پیش بیشتر در پی کم کردن این شباهت ها بوده م. سعی کرده م بهشان
آگاه شوم و از آنها فاصله بگیرم. یک جور مهر و امضا پای شخصیتی که خودم
ساختم؛ مجبور بودم شکلش بدهم و تکه شکسته هاش را از این ور و آن ور جمع
کنم.. حتی به فاصلۀ سالیان..
شاید هم یک جور لجبازی باشد. هرچه را کشف
می کنم به سرعت پنهان می کنم.بعضی ها جایگزینی پیدا کرده اند اما به جای
بعضی ها خلئی مانده که آزارنده ست. اما به عنوان بخشی از این روند پذیرفته
مش.
آن نقطۀ تماس ازلی ابدی را انکار نمی کنم؛ یم خواهم برگهای خودم
را داشته باشم، حتی ریشۀ خودم را. ریشه های باریکی در میان شاخه های انبوه!
اینکه فامیل اِما ، سوان هست
منو یاد تنها بودن قو میندازه
مث خود اِما که ی جورایی تنهاس
ای کووفتت!
اِما هم که قرص نیویورک خورده
هی میگه می خوام برگردم، زندگی خوب، هنری راضی...
بیشین بینیم بابا! تو میخوای بری، برو
هنری رو بذار باشه ما هم داستان رو توی استوری بروک دنبال می کنیم
ایشالله همون میمون بالدار بیاد خواستگاریت که چپ و راست دل این بچه، هوک، رو می شکنی
در وجود همهى ما بخشى هست که خارج از زمان به زندگى خود ادامه مىدهد.
شاید در مواقع خاصى، به یاد مىآوریم که چند سالهایم. بیشتر اوقات زندگى، بدون سن هستیم.
[کوندرا، سخن از زبان ما مىگویى]
.
این اومانیسم قلمبه شده هم، زمانی می رسه که مث دین گرایی افراطی قرون وسطایی، به غده ای چرکین بدل میشه
These sweet sad men!
This beautiful text was sent to the right of the man's day by one of
the fan ladies of this page that has a different and clear perspective
towards men
Please, read and express your view..
Sometimes I think how sad being a man can be. No one says from the men's
world. No one defend the rights of men. No community is special with
extension "... men. Men don't have a symbol like pink color. These days,
everyone has achieved a high-GU, and they say of rights and pain and
women's world. While the right and the pain and the world of every woman
is one of the same men. One of these men who love us. They rush when
they want to talk. Even the men who loved us, but they left...
One
of the same men always tired. The same as they start running since the
18th. And they keep back. They keep getting greedy. Soldier, work, come,
education... all of the men have all expectations. They must be
educated. Rich, handsome, tall, good tempered, strong... and God don't
let one of these...
We have fun for ourselves! Like a man who
has the morning to the night, more to provide a good life for us to be
loved by a dog, we expect his night to play the violin under our window,
and from the man who plays the violin under our window. We expect him
to be a senior member of the radiator import company. We expect to be
loved at the same time, secure our lives, be patient and dldạry̰mạn,
work well and always smell good and go soon to the barber and the bad
food taste mara with passion and come with us parties we love And
everyone we love to love and forget the friends of their days and the
bread stop in the gathering of our Lord, and do not see any more
beautiful women and do not smoke a single thread!
Men have a
patiently sad world. Let's take it. Men are more patient than we are.
The time they yell, the time they get on the street, the time that
cẖḵsẖạn is not passed, the time that the answer is not to give the good
night, the times that are sweaty, the time that ḵfsẖsẖạn is dirty all
this time They're tired and a little sad. And we love the wonderful
little creatures of the b. They love us and we always think that he
doesn't want me for my beauty, doesn't he want me for his nights? Don't
let him want me for the dungeon on lpm? While they love us; simple and
logical... men The whole world is like that. Simple and logical... right
on the picture of our world.
Let's stop. Let's put aside the
microphone and sign signs. I think men, really men, are not as bad as
we're showing. Men probably want a woman to have peace with her. That's
all. A little peace in exchange for all the pressure and stress that
endure to make us happy. A little peace in exchange for the dream palace
we seek... unlike the stressful life they have, the definition of men
of happiness is very simple.کاری به کنار گذاشتن یا در دست نگه داشتن میکروفن و تریبون و .. ندارم. اونا هم برای دلایل مهمی لازمند
فقط از تعریفی که از مردها کرده خوشم اومده
تو این دنیا مرد بودن و زن بودن بدون وجود اون دیگری معنایی نداره ، همین
من و جوهری ها :
_ سال نود جلد یک ش رو با ترجمۀ کتایون سلطانی خریدم و خوندم. بعدتر کشف
کردم دو جلد دیگه م داره و چه اسم هایی! همیشه می ترسیدم جلد سومش اندوهناک
و خشن باشه. چند ماه پیش خودمو راضی کردم جلد دو رو بخونم و بازهم بسیار
لذت بردم. الآن هم دیگه جرات کردم ، رفتم سراغ سومی ش.
_ دلیل اصلی
تاخیر برای ادامه ش ، این بود که منتظر بودم ترجمۀ خانم سلطانی و نشر افق
رو بخونم. چیزی که تا امسال موجود نبوده. پی دی اف انگلیسی هم آدم رو تشویق
می کنه یه تلاشی هم در اون زمینه داشته باشه. منتها این وسط ، نمی دونم چرا خانم سلطانی Inkspell
رو ترجمه کرده ن «سیاه خون». اون جور که به ذهن من می رسه، انتخاب این اسم
کمی پیچیده تر از عنوان سرراست «طلسم جوهری» هست که انتخاب مترجم دیگر
هست. طلسم جوهری، محور اصلی داستان این جلد هست که ماجراهای دیگه مثل شاخه
های قوی از این تنه سر درآوردن.
_ جلد یک و دو، ابتدای هر فصل، یک جمله
یا یک پاراگراف از کتاب دیگری نقل شده بود. یکی از این ها هم از کتاب «
هری پاتر و زندانی آزکابان » برداشته شده بود. این بخش ها پیش درآمدی بر
ماجرای اون فصل محسوب می شن و اگر کمی دقت کنیم می تونیم کلیّت اون فصل رو
حدس بزنیم. چند فصل اول کتاب سوم رو نگاه کردم، خبری از این پیش درآمدها
نیست! و الآن که پی دی اف انگلیسی شو هم چک کردم، اونجا هم نیست :/ دوسشون داشتم.
چرا خانوم فونکه ؟
_ مترجمی که دارم کارشو می خونم، نوشته باید این کتابا رو دوبار خوند؛ یک
بار برای درگیر شدن با جریان داستان و همراه شدن با شخصیت ها، بار دیگه
برای لذت بردن از توصیف ها و زیبایی های زبانی. من که توی همون دفعۀ اول،
محو تشبیهات و فضایی که با «کلمات» آفریده شده بودن، شدم. برای همین اول ِ
این جلد، یه کم به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد : این کی بود؟ چیکاار کرد؟
داست فینگر چی .. ؟ آه داست فینگر! داست فینگر !
✩ ✪ ✫ ✬ ★
Finally, the last book
این هم ان چه قراربود بگم تو مصاحبه هاهاها روی دیواریه دوست نوشتم قبلش :
من دانشجو بودم که کتاب صد سال تنهایی را خواندم .باگروه تئاتر شیراز کارمی کردم وخبری
از
داستان نویسی نبود...یادم می اید که کتاب را ازخانه کتاب که درخیابان زند
بود خریده بودم ووقتی رسیدم انجا که خوزه ارکادیو بوئندیا دوربین به دست
دنبال این بود که ازخدا عکس بگیره چنان برام غریب وتازه و عجیب بود که رفتم
به دوستی که دردانشگاه زبان درس می داد ازکلاس کشیدمش بیرون و گفتم بیا
بیا ببین این چه نوشته ....اما به نظرمن باید انقلاب اتفاق می افتاد تا ما
پرده ازجلوی چشمان مان کنار می رفت سال ها بعد شاید سیزده چهارده سال بعد
بود که من اهل غرق را نوشتم ...اما قبلش ساعدی هم بود و این که می توانستم
این جور به زندگی نگاه کنم این که انگارمارکز ازجایی نوشته که من دران
بزرگ شده ام ازکولی ها که من زیاد چیزی هنوز درباره اشان نگفته ام ....
اگر ازمن بپرسید می گویم رئالیسم جادویی نوعی از زندگی است ...بخصوص در
جاهایی که هنوز درگیر اسطوره ها باوره ها واعتقادات ماقبل مدرنیته هستند
زندگی بدون جادو ویا خیال جادو ممکن نیست
در رئالیسم جادویی خیال و وهم چنان با واقعیت ها درهم می امیزد که جدا کردن ان ها کار ساده ای نیست
تونمی توانی بگویی واقعا پریان دریایی وجود دارند یانه
بعد این عدم قطعیت است که درواقع داستان را پیش می برد عدم قعطعیت درهمه چیز حتی درزمان
در رئالیسم جادویی زمان شکنند ه است
قهرمان داستان رئالیسم جادویی دچار توستالژی است واین نوستالژی اورا دچار فراموشی هم می کند
مثلا اقای رئیس جمهور ما در نیویورک هاله نور می بیند او درچه برهه ای اززمان قرار دارد در چه قرنی ؟
برای کسیکه خارج ازداستان هاله نوراست خوب این وقایع تعجب اور است اما برای کارکاتر ما مثل مرگ وزندگی همه این باورهها حقیقی است
شاید برای همین است که درصد سال تنهایی همه دچار چرخه تکرار می شوند ویا من در اناهیتا و اوازهای عاشقانه یال
شخصیت داستانی ام چنان درگیر گذشته خود است که زمان را قاطی می کند و مکان را هم به جایی نامعلوم تبدیل می کند
شخصیت داستانی من دچارتوستالژی است و این نوستالژی اورا به فراموشی می کشاند یعنی توقف یعنی پیش نرفتن
ایا اینده ای برای شخصیت های داستان های رئالیسم جادویی هست ؟ ....یا همه چیز تکرار وتکرا ر می شود باتمام جزئیاتش ؟
قبول میکنه ، قبول میکنه !
دوستم
قصد مسافرت داشت و به کسی احتیاج داشت که در آن مدت از سگ نگهبانش نگهداری
کند. حالا یک عدد دکتر پیر و متشخصی و پولدار در همسایه گی اش کشف کرده
بود و در تلاش بود که ابتدا روی او در ملاقاتی جداگانه تاثیر مثبتی بگذارد و سپس خواسته اش را مطرح کند.
سرانجام آن تصادفی که نیاز داشت رخ داد و همسایه اتفاقی به در خانه آنان آمد
و البته که همه خانواده کمک کردند تا پیرمرد با خاطره ای موثر و ماندنی از آنجا برود:
-دوستم مانتوی وارونه پوشیده که سرشانه اش پاره بود(داشته خونه تمیز می کرده )
-دختر دوستم دوان دوان به داخل حیاط می آید در حالی که موهایش به صورت
شاخ وایکینگ ها در بالای سرش در آمده بوده و شلواری زیر لباس خوابش پوشیده
بوده است( خواب مونده بوده حالا می خواسته با عجله لباس بپوشد و برود
مدرسه)
-گربه خانه به دلیل نا مشخصی جلوی پیرمرد پی پی می پاشد و می رود(این گربه را من دیدم کلا مشکل روحی داره )
- سگ مهربان و ملایم و با تربیت مورد نظر بیشترین تاثیر را گذاشته:
به عضو شریف پیرمرد حمله برده و این حمله آنقدر شدید بوده که شلوار طرف پاره شود
....
ولی من فکر می کنم پیرمرده قبولش می کنه ، نه؟
I've got Voldemort
یعنی منو خوب شناخته ها !
ووووووووووولدموووووووووورررررررررررت! :)))
برید کنار دارک لردی نشید
who's your evil twin?
یه فرند نروژی دارم
چند روز پیش دیدم عکس بستنی پاندایی ما رو shareکرده !
همون که عکس خرس روشه اما توش یه چیز دیگه س O.o
یعنی ببینید تا کجاها رسیده دیگه :))
دز ضمن
اگه زیاد کتاب بخونین آخر عاقبتتون این میشه ها، گفته باشم :)))
ایشون هم گوش نداد دیگه، الان ولش کردن تو صحرا
(عکس مرد کتابی در صحرا)
امروز
فهمیدم این کتابخونه مون ( همونجایی که عضوش هستم ) یه امکانی داره، کارتم
رو فعال می کنه بعدش من با همین کارت از سایر کتابخونه های عمومی استان می
تونم کتاب امانت بگیرم ^_^
می خوام روی یه کتابخونۀ دیگه که نزدیکتره و هنوز بهش سر نزدم امتحان کنم .
اصن برم ببینم کتاباش اون قد هستن که بشه روشون حساب کرد برای امانت گرفتن
یک عدد فرنوش هوک/جادوگر ، فراری از چنگال عدالتِ من و نور و شیرین
این 1-2 روز معلوم نیس کوژاس؟
ببینم داری با کی رام مینوشی؟
هرکس خبری از نام برده داشته باشه شوکول می گیره
*پاشو بیا خودتو معرفی کن به ستاد ساماندهی گردهمایی جادوگران .. بدو .. بدو !
من الان یک «پوست-کنده-شده» خستم !
اوف اوف اوف!
چقد پیاده روی!
چقد سخت ... ولی تهش راضی کننده بود
الان یه چیزی تو مایه های خوابیدن دختر پرزیدنت ایالات متحده توی کارتون « فری بردز» دوست دارم. همین طوری که دکمۀ پست رو کلیک می کنم سرم بیفته روی کیبرد، و مانیتور و فیس بوک و کائنات هم مث بوقلمونه (اسمش رجی بود؟ ) با چشای قلمبه نگاهم کنن
امروز
از صبح زود که پاشدم (تقریباً هم زمان با مرغ و خروسها ) نخوابیدم. خودم
رو خسته کردم که قبل از عصر از فرصت یه چرت کوتاه استفاده کنم ... ته تهش
نتیجه ش بشه شب زودتر خوابیدن و از اون ور هم عشق دیرینم همیشه صبح زود
پاشدن ..
ولی خب نمیشه منکر واقعیتی به نام ساعت بیولوژیکی شد که طفلک به عادت بد خو گرفته و باید کلی ریاضت بکشه تا خواست منو برآورده کنه
مشکل آریا نیس
مشکل برندنه که چهره ش داره عوض میشه
مرداد 88 بود. نخستین کتابم در حوزه نقد ادبی منتشر شد. ولی احوال؟ حال همه که خوب یادمان هست. «حلقه تعالی و تباهی» جلد نخست از یک مجموعه نقد ادبی است که انتشارات جان وایلی منتشر کرده است و در هر جلد به نقد و تحلیل یکی از رمانهای ماندگار جهان میپردازد. این کتاب را از این جهات دوست دارم که نمونه نقدی انضمامی و ساختارمند است و یک مقدمه مفصل هم بر آن نوشتهام. فعلاً همین یک جلد منتشر شده که گویا چاپ تازهاش را هم نشر قاصدک صبا در نمایشگاه ارائه میکند.
«امروز قصۀ شنل قرمزی را خواندم. به نظر من گرگه جالب ترین شخصیت داستان است.»
__امیلی دختر دره های سبز؛ ال. ام. مونتگمری ، ص 183
پدر دوست امیلی در نامه ای برایش مینویسد :
« راستی در زبان تازه ات چه کلمه ای به جای "گربه" انتخاب کرده ای؟ مطمئنم
که هیچ کلمه ای گربه ای تر از "گربه" پیدا نخواهی کرد مگر نه ؟»
ص 293
اینو نگفتم که ، گفتم ؟
گمونم نیل از رجینا مسن تر باشه
البته نمی دونم سن و سال چطور و از چه لحاظ برا اینا حساب میشه
* قبل از اینکه رامپل بشه دارک، بلفایر/نیل دنیا اومده بود .. بعدش رامپل رفت سراغ کورا و خوشبختش کرد
الان دیگه باید اعتراف کنم:
رجینا رو خیلی دوست دارم، خیلی جاها درکش می کنم و نمی تونم بهش حق ندم؛
بیشتر از همۀ شخصیتا، رجینا رو درون خودم می بینم با همۀ اون خلقیات گندش و
صبر نکردن هاش، انگار من خود رجینام. اگه قدرت داشته باشم خیلی شبیه رجینا
رفتار می کنم. همۀ کارهام باحال و عالی و تحسین برانگیز نیستن ولی زمینۀ
لازم که فراهم بشه خوب بودنم در حد یه ملکه س.
اصلا انگار برای همین هم
بوده که از بچگی دنبال قلعه ای چیزی بودم تا خودمو توش حبس کنم و دنیای
خودمو داشته باشم؛ نه مثل بقیه که غار تنهایی می خوان ها، دقیقا عین رجینا
وقتی ته اپیزود 13 فصل 3 می خواد توی قلعۀ خودش باشه و نفرین خواب رو روی
خودش اجرا کنه
وای..
وقتی رجینا توی رستوران، هنری رو بعد از یه سال می بینه ..
ای خدا ..
*فیلینگ اشک و محکم زدن توی لُپ و نوازش کردن رجینا
Good Form
«خوش فرمی بیش از هرچیز برای هوک اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی
ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : "امروز به قدر کافی خوش
فرم هستی ؟ " .. و صدایی از درونش می گفت : " خوش فرمی این است که در هر
چیزی متشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی." »
__ پیترپن ؛ نوشتۀ جیمز بری
زمانی که با انرژی های مختلف در روان خود آشنا می گردیم،پی به این مهم می بریم که انسان ها هر کدام روان منحصر به فردی دارند که این روان با روان دیگری متفاوت است و همین تفاوت منجر به وجود اختلافات و کج فهمی ها نسبت به شناخت یکدیگر می گردد اشنایی با مبحث انواع روانی مردانه و زنانه منجر به این اتفاق می گردد که افراد با دید باز و راحت تری نسبت به شناخت یکدیگر عمل کنند و تفاوت های وجودی یکدیگر را راحت تر پذیرا باشند اما در وحله ی اول شناخت خویشتن موجب می گردد که به درک خود نائل ائیم و بعد به شناخت دیگران رهنمون گردیم در این کارگاه با هفت انرژی مختلف و متفاوت در وجود آدمی ان هم از نوع زنانه به شرح زیر اشنا می گردیم :
آتنا : منظم و برنامه ریز و هدفمند
آرتمیس : جنگجو و اقدام به عمل
پرسفون : پذیرنده و داری بستر آمادگی و یادگیری فراوان
هرا : متعهد و دارای نیروی تعهد سازمانی
دیمیتر : مراقبت و تامین و سازماندهی و پشتیبانی
هستیا : معنویت و سکون و ارامش
آفرودیت : زیبایی و هنر و طراوت و شادابی
فراگیر در پایان کارگاه انرژی های مختلف زنانه در وجود خود را می شناسد و
می تواند به نحو موثری روابط خود را در زندگی و در محیط کار و اشتغال تنظیم
کند و به درک موثری نسبت به سایر افراد دست یابد.
سایه ی ما بخشی از وجود همه ی ماست . اما تمام سعی خود را می کنیم که این بخش از وجودمان را به رسمیت نشناسیم . با نقابی که ساخته ایم خود را به دیگران نشان می دهیم . ساده انگارانه تصور می کنیم که همه ی آن نقاط منفی را با این نقاب می پوشانیم . به محض اینکه این نقاط ضعف را در کسی می بینیم از و بدمان می آید . او را دقیقا به خاطر بدی هایی نمی پذیریم که در وجود خودمان است و ما آن را در درون خود دفن کرده ایم . در واقع چیزی که در خودمان است را به طور ناخودآگاه به دیگران فرافکنی می کنیم .
روز به روز انرژی که برای پنهان کردن آنچه که دوست نداریم در ما دیده شوند بیشتر می شود . مدام نقاب خود را عوض می کنیم و در این راه دائم انرژی مصرف می کنیم . مدام به کیکی که خمیرش مشکل دارد شکر اضافه می کنیم تا خوردنی شود در حالی که شیرینی زیادش دلمان را می زند. بخش سایه وجود ما همچون یک توپ بادی است که سعی داریم آن را زیر آب نگه داریم و مانع از بالا آمدن آن بشویم اما به محض اینکه نیرویی که وارد می کنیم کم می شود به یک باره به بیرون جهش می کند . اگراین بخش از وجودمان را به رسمیت نشناسیم ، اگر آنها را بی آنکه سانسورشان کنیم ، و بی آنکه از وجودشان شرمنده باشیم نپذیریم ، و در یک کلام اگر آنها را به آغوش نکشیم ، دقیقا به مانند همان توپ بادی درست وقتی که انرژی مان تحلیل می رود و درست زمانی که ابدا انتظارش را نداریم به بدترین شکل ممکن بروز می کنند و به سبب غیرمنتظره بودنشان و اینکه آمادگی مواجه با آنها را نداریم و اینکه چه بسا نه خودمان و نه دیگران حتی باور نمی کنیم که چنین ویژگی منفی در وجودمان بود و ما از آن بی اطلاع بودیم ، یقینا دچار آسیب های فراوانی خواهیم شد . یونگ می گوید :" من ترجیح می دهم کامل باشم تا خوب " . این به این معنی است که ما باید همه وجود خود را با همه زشتی و زیبایی ها ، ضعف و قوتها ، و در یک کلام وجود یکپارچه خود را بپذیریم . همانند کودکی که در بدو تولد خود را می پذیرد بدون اینکه درباره خود پیش داوری داشته باشد.
دایره
نمادی است از «یکپارچگی» و نبود تمایز و تفکیک. نمادی از زمان: پی در پی و
تکرار شونده و پویا. آن جا که در متون کهن گفته می شود: «خداوند هم چون
دایره ای است که مرکزش همه جا و محیطش هیچ کجاست.» نمادی از ابدیت. http://www.karaketab.com/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D8%A8/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D9%86%D8%B4%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7.html سیندرلا به اسم «اِلا» شناخته میشه که مخفف اسم افسانه ای شه.
کارل
یونگ روانشناس شهیر قرن بیستم از این بخش تاریک درون ، تعبیر به آرکتایپ
سایه می کند . ونیز کتاب " نیمه تاریک وجود " نوشته ی "دبی فورد " ،
راهکارهای خوبی درباره ی نحوه مواجه شدن و به نوعی کنار آمدن با بخش سایه ،
ارائه می کند .
·
مربع احساسی است از «سکون» و «منزل». که الهام بخش بسیاری از معماران و
هنرمندان برای ابداع بوده است. مربع شکلی است مربط به «مکان». و جایی که
گفته می شود:«واقعیت تنها به کمک مربع قابل بیان است.»
مثلث با وجهه
های گوناگون خود الهام بخشی است برای سه گانه ها: «عقل، قدرت، زیبایی».
«تولد، رشد، مرگ.» و نظامی است با پیچیدگی های نمادین و قابل فهم در کنار
دیگر اشکال هندسی. در تقاطع زمان و مکان در دایره و مربع.
«سیندرلا» واژه ای فرانسوی هست که معنای ریشه ای ش «خاکستر پراکنده» میشه.
توی استوری بروک، سیندرلا (الا) رو به اسم اشلی می شناسیم. بخش اول اسمش
ash
هم یادآور معنای خاکستر هست
فامیلی ش هم «بوید » هست که از یه اسم بسیار قدیمی اسکاتلندی میاد به معنای «زرد» و به کسایی اطلاق میشه که موی بلوند دارند
نه، من خانهای ندارم.
سقفی نمانده است.
دیوار و سقف خانهٔ من
همینهاست که مینویسم،
همین طرز نوشتن از راست به چپ است،
در این انحنای نون است که مینشینم،
سپر من از همهٔ بلایا سرکش ک یا گ است.
هوشنگ گلشیری
عجب خنگولیه!
خب وقتی میگه میل کن، نخوردی هم یه نگاه بهش بنداز. شاید یه حلقه توش گذاشته باشه
عهع
(اِما)
ئه من چندتا اپیزود قبلی یادم رفت کمال تعجب خودمو در این مورد بیان کنم:
من اشتباه فهمیدم؟
مولان ؟
اورورا؟
آره؟
نه بابا!
من حالم خوبه
دارم به رجینا و رامپل فکر می کنم
همین الان یه طرح تو ذهنم اومد برای دیزاین یه لباس تووپ واسه لیدی گاگا
تو فکرم با کودوم برند معروف تو این زمینه قرارداد ببندم که هم آزادی عمل لازم رو داشته باشم هم حق و حقوقم تمام و کمال ادا بشه
نچ! ئه آدم همون اول که به صورت گمنام نباس وارد بشه که. هرچقدم سنت شکن.
واسه مرحلۀ بعدش این پروژه تو ذهنمه که طرح دومم رو با برند نوپای شخصی م
به لیدی عرضه بدارم. بعله. کلی م براش توضیح میدم که: اینکه با یه اسم
ناشناخته کار کنه خودش باعث فلان و بهمان های مثبت زیادی میشه؛ از خیلی
جهات. حتی دلایل بشردوستانه و چیزایی مربوط به حمایت از حقوق جنگلها و
رودخانه ها و ... هم براش آماده کردم.
آره اینجاس که سنت شکنی وارد عمل میشه
یکی از عوامل مضر برای موی سر ، عدم تعویض رو بالشی به مدت طولانی است
://////////
ای کپک !
جز شکن زلف یار
...
جز خم ابروی او
تجربه ثابت کرده هرچی که میگه درسته
دیدم که میگما
تو این فیلمه، از مدل کیف دختره خوشم اومد
آخر شبها کیسۀ آبگرم را روی گردنش می گذارد
موهایش را بالا می بندد
و تا بیست می شمارد
بیست دقیقه را
از روی تایمر KMPlayer ، روی مانیتور کامپیوتر
ای جانم!
عمری باشه لااقل واسه دومیا جبران کنیم
حالا اگرم بشه از حلقوم اوّلیا بیرون بکشیمش که دیگه بهتر
گاهی برخی آدم ها هر کاری که برایشان بکنید شما را دوست نخواهند داشت
و برخی دیگر اگر هیچ کاری هم برایشان نکنید دوستتان خواهند داشت!
ویسلاوا شیمبورسکا
« رفت آن سوار،
سیلور !
با خود تو را نبرده » :/
*ای پرتغالی!
ولی «دماغو» بودن نمی تونه به هیچ وجه منکر یه سری برتری ها بشه
بوخوصوص که اون برتری ها «ویژه» هم باشن
خفته را
عطسه می کند بیــدار
در نوع خودش آخرسال توووپ کولاکی داشتیم :)
دیگه راستی راستی باید 92 رو بپیچم تو بقچه بذارمش تو صندوق..
ولی یه پر بقچه رو باز میذارم... شاید گاهی بدو بدو برگردم یه چیزی از توش بکشم بیرون
یسسسسسسسسسسس
بارسلوناااااااااااا
بیگیر منو که اومدم :)))))))
(جواب کوئیز «تو کدوم شهر باید زندگی کنی؟)
اینجور که من دارم تست رو جواب میدم، آخرش منو نندازه توی بمبئی یا دهلی خوبه ! :))
به خودم:اینا الکی نیست ها! آدم حسش می کنه
admin+1
آیا خودت را برای دریافت هدفت آماده کرده ای!
اگر همین الان جفت عاطفی ات را بیابی آیا آمادگی شروع رابطه را داری؟
اگر ماشین رویاهایت را دریافت کنی آیا جای پارک در پارکینگت داری؟
جوری رفتار کن که کاینات از هر لحاظ تو را آماده ی دریافت ببیند
یه خوره ای هست، مرض وار، اسمش عشق نیست. درواقع میشه گفت ی جور وسواس عاشقانه طور هست .. مثلا می تونه سراغ اونایی بیاد که گوشه های ذهنشون جای خالی زیاد دارن. میاد یه مدت می شینه تو اون حفره ها، داستان خودشو دیکته می کنه و بعدم کم کم محو میشه.
معلوم شده که اشک زنان در مردان همان تاثیری را ایجاد می کند که خرناس و بوی عرق مردان برای زنان!
این مطالعه روز جمعه در مجله ‘ساینس’ منتشر شده است.
ظاهرا از اینجا : www.funiha.com
ولی من مطمئنم رامپل بر می گرده، بر می گرده
سیلور حاضری؟
آماده؟ آماده؟
یه نفس عمیــق بکش.
به این فک کن که وانسی های دیگه همراهتن
حالا ...
*واچینگ «گوئینگ هُم »
این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این آدمایی که پروژه دارن درحد تبدیل کردن دود و آلودگی هوای شهری به الماس،
اینا بسیار قابل ستایشند
* یعنی آدم می تونه انقد مفید باشه ولی متاسفانه نیست
** این * حرف درستی نیست لزوماً و به شرایط و فلان و بهمان خیلی بستگی
داره؛ هرچقدر هم که بشر بی نهایت باشه. ولی بازم جای تحسین داره
امسال تحریم شخصی مو می شکنم فقط به این امید که قراره «جادویی» بشه ;)
صبح نهم اردیبهشت در مصلی برگزار می شود:
غیر
از قضیۀ آذرخش و اون پر دست هرمیون و اینکه چرا هری داره بهش نگاه میکنه
(الکی!!) ، کنجکاوم اگه قرار بود براساس الگوی رولینگ ، مبنی بر اینکه «اسم
هرمیون رو به این دلیل انتخاب کرده که اسم کمیابیه بین دخترا، تا دخترای
هم اسمش بابت اخلاق غیرقابل تحمل و روی اعصاب بودن هرمیون دلزده نشن» ، بله
براساس این الگو اسم ایرانی براش انتخاب کنیم ، چه گزینه ای مناسب بود؟
* معنای اسم هرمیون هم لحاظ بشه در ضمن !
اینم تازه یادم افتاد:
طفلی هنری!
این سرنوشت وانهاده شدن که از طرف جد پدریش گریبونشو گرفت و بهش رسید، از طرف مادرش و والدین مادرش هم جزو جهازشه.
من همه ش می ترسم بچه/ های هنری چی قراره سرشون بیاد !!
ئی بابا من نمی تونم عکس آپ کنم
ولی واسه اینکه یادم نره فعلا می نویسمش بعدا با عکس به آلبومم اضافه می کنم :
*خوشم اومد رجینا در یه لحظه از زندگی ش ناچار شد قلب یک «هنری» رو از سینه دربیاره
ولی بعدترش قلب یک «هنری»دیگه رو بهش برگردوند :)
_ و اینکه وقتی فهمید نوزاد (هنری) کیه، بازم نتونست ازش دل بکنه . شاید به قول رامپل «عشق نقطه ضعفه»
رامپل بود یا کورا؟ یا هردوشون؟؟
«زیتون زاران آندلس»
حاجتمو بده ایشالله :))
* نصفه شبی آدم یاد فدریکو بیفته ؟
** از عوارض جغدشدگیه !
ی وقتایی م هست
آدم کاور مناسب پیدا کرده
منتها برای اینکه خوب از آب دربیاد دوست داره با تبر بزنه اون عکس پروفایلو حذف کنه اصن !
*مارک به جای قرتی بازیاش یه فکری م واسه این موارد بکنه خب . یه امکان drag از پهنا هم بذاره دیگه
ای ئاوخ ! ای دادد !
«امروز هرى پاترم. بغضآلود، در شبى طوفانى براى جن خانگىام - دابى - گور
مىکنم. اما نه با جادو، که با دست. تا هر قطرهى عرق و هر تاول دستم
هدیهاى باشد به جنّى که جانم را نجات داده است. همزمان، مردِ سى و پنج
سالهاى را به گریه انداختهام که در جادوى داستانهاى من غرق شده است.»
امروز هرى پاترم. بغضآلود، در شبى طوفانى براى جن خانگىام - دابى - گور مىکنم. اما نه با جادو، که با دست. تا هر قطرهى عرق و هر تاول دستم هدیهاى باشد به جنّى که جانم را نجات داده است. همزمان، مردِ سى و پنج سالهاى را به گریه انداختهام که در جادوى داستانهاى من غرق شده است.
اگه زمان از حرکت بایسته
خیلی چیزا به خیر و خوشی ختم نمیشه.
حرکت عقربه های ساعت خیلی چیزها رو در خودشون هضم می کنن
که در صورت ساکن ایستادن،
همه شون بی معطلی و دراولین فرصت آوار می شن روی سرمون
ما در بی زمانی دفن می شیم.
..
اگر زمان از حرکت بایسته
گوشمون از شنیدن صداهایی انباشته میشه
که هیچ انتظار شنیدنشون رو نداشتیم
صداهای خودمون، اطرافاین و حتی کسایی که اون ور دنیا زندگی می کنن.
همین طور تصویرها،
انرژی هایی که از ذهن هرکسی بیرون اومده ودر فضا پراکنده شده
همه شون خفه مون می کنن.
و نه تنها «حال» ما رو در خود فرو میبره،
که تکه های هنوز هضم نشدۀ «گذشته» هم ؛
کنار اومدن با بعضی چیزها حتی برای «زمان» هم مشکله.
و غیر از اون
در چنبرۀ نقشه هایی که برای آینده کشیده شده هم گرفتار خواهیم شد،
..
اگر زمان بایسته
_اون
موقع که به عنوان یکی از تکالیف پایان ترم، تو متن مقالۀ رئالیسم جادوئی م
نوشته بودم « .. های اسپانیولی» استادم زیر این واژه رو خط کشید و بالاش
نوشت اسپانیایی.
من از بچگی توی کتابها می خوندم «ملوان های
اسپانیولی»، یا یه همچین ترکیب هایی. به صرافتش نیفتادم ببینم چرا. یه دلیل
روشن ساده توی ذهنم داشت اون موقع که جلوی پرسیدنم رو گرفت. ی اشتباه
مضحک!
_ بعدش فهمیدم خود ِ وازۀ «اسپانیول (برای اسم های مذکر ) /
اسپانیولا (برای اسم های مونث ) » صفت هست ؛ به معنای اسپانیایی _ هوووووووووم ! چقد از این کلمه خوشم میاد :3
و ما با اضافه کردن «ی» به آخرش، قصد داریم به روش خودمون ازش صفت بسازیم.
در حالی که اصلا لازم نیست. اگر این کار رو نکنیم، می مونه این واژۀ
اسپانیول» که خب به دهن نمیاد ؛ دامن اسپانیول، نویسندۀ اسپانیول ...
پس بهتره بی خیالش شیم و همون «اسپانیایی» ( <3
:3 ) رو استفاده کنیم
* دلیل مهمش هم اشارۀ نویسندۀ کتاب «غلط ننویسیم» هست .
فیس بوک می تونه بگه من چیو لایک کردم، کجا چی کامنت گذاشتم، با کی فرند شدم ، .. بن: نظرت چیه داداش؟ * نظر منم به جُرج نزدیکتره میگن اگه به یه در بسته هم بکوبی بالاخره باز میشه فانتزی شیرین:
Mehrdad Tooyserkani
Fatima Atash Sokhan
·
1_ من اون مستطیل سمت راست خبرپراکنی شو چندماهه که ندارم :))
2_ فیس بوک اگه راس میگه بیاد بگه من الان تو یه سایت دیگه دارم چیکار می کنم؟ چیو گوگل کردم؟ ها؟ ها؟ ها؟via BBC News فارسی
جُرج: من ؟ .. هاهاها .. بیخود میگه !
البته از اون جهت که : نه به مد معتقدم متاسفانه و نه اینکه همه قیافۀ یکسانی دارن. بستگی به ساختار چهره و هزارتا چی دیگه داره خب
·
* باز هم نشه یا سوراخ میشه یا حداقل خط و خشی چیزی روش میفته
بعضی موقع هام بد نیست
اینکه «پورتوگا» همیشه با از دست رفتن مسئولیت خودشو به انجام نرسونه
یه بار هم بمونه و باشه<3 به امید تحقق فانتزیات
:*
<3 ولی ماشالا انقد پر و بالمونو بستن که تحقق فانتزیا خودش یه فانتزی شده
:3 از اون لحاظ! وقتی آماده پرداختش باشیم سراغمون میاد. وگرنه م، شاید یه چیز بهتر دیگه
^_^
:)
:) وری پاورفول!
چیکار کنیم، یعنی اون روز بریم شیرینی پخش کنیم ؟ :)
یعنی ببینیم اون روز رو که ند زنده باشه
* من میگم از این واریس خوشم میاد ها ! :p
بر اساس یک تئوری ادارد استارک ممکن است هنوز زنده باشد!
(این متن اسپویلر نیست و همه حدس و گمان هستند)
واریس ممکن است در زندان راهی برای فرار او پیدا کرده باشد. خود واریس به
استاد تغییر چهره مشهور است. به علاوه در روز اعدام چهره ی ند برای آریا
خیلی لاغر تر بوده و سرسی و جافری خوب چهره ی او را ندیدند. به علاوه وقتی
جافری سانسا را مجبور به دیدن سر قطع شده ی ند میکرده، به گفته ی او اصلا
شباهتی به ادارد نداشته است.
به علاوه وقتی کتلین استخوان های ادارد را دریافت می کند، می گوید که این استخوان ها برای مردی مثل او خیلی کوچک هستند.
البته در سریال چهره ی ادارد استارک به خوبی نشان داده شده و احتمال حقیقت داشتن این تئوری را کم می کند ...
«چراغ جادو» می فرماد:
هرگز از تلاش کردن و فکر کردن و تجسم کردن دست بر ندار،موفقیت تو از جایی
شروع میشود که بدون توجه نتایج سطحی،شوق رسیدن به خواسته ات را در وجودت
زنده نگه داری
شلوار سندبادی
*بیشتر از یه سال پیش یه مدل خاص مانتو دیدم، اونم فقط ی جا، دامنش با اون
پف و دوخت هایی که بعضی قسمتهاش داشت منو یاد شلوار سندبادی می نداخت.
هرچی م زیر و روش کردم ببینم چی به چیه خوب سر در نیاوردم
الان در حد هاگرید پشیمونم چرا نخریدمش. مورد جالبی بود
و سندباد پیش از اونکه بشه «سندباد بحری»، در بازارهای بغداد به شغل حمالی مشغول بوده و بش می گفتن «سندباد حمال»
*مردم از کجا به کجا می رسن
علاءالدین یا سنـدبـاد؟
مسأله این است
* من از شخصیت سندباد بیشتر خوشم میاد و از طرفی ، از قالیچۀ پرنده یا
موارد جادویی دیگه ای که علاءالدین باهاش سروکار داشت.. اینه که یه شخصیت
ترکیبی پدید اومده این وسط
« بورخس همه آثارش را مدیون هزار و یک شب میدانست و تأثیر آن بر بسیاری از نویسندگان معروف جهان ازجمله کسانی چون جیمز جویس انکارناپذیر است.»
after 9 years ... again
میگن : گذشته و گذشتگان و کارهاشونو ببخشید و فراموش کنید تا فلان..
درگیر میگه: به فرض که بتونم . اصلا یه بار همه رو بی خیال شدم. از در
اتاق که رفتم بیرون از نو شروع شد. به من بگید این «حال» تکرار شونده رو
چیکارش کنم ؟
* موندم چی بگم بهش !
جُرج دبیلو. سی. بوش
خخخ
خب حق داره آخرش «بو» داشته باشه دیگه !
ویلما آی. بال
اوزما کاپا !
سَنت جُرج
و شوخی جُرج با کلمۀ Holy
هپی هُلی جُرج دی :))
Happy St George's Day today! Be careful if you plan to battle dragons…
"_What's your name?
_Albert.
_Your REAL name!
_Albert.
همه جا شب شده !
شرشر باروون
غرغر رعد و برق
«کرگدنی که دنبال دوست می گشت»
_ یکی از قشنگترین بخش های فیلم ، اون دقایقی بود که مکس کوچولو روی تاب
نشسته بود و با راهبه صحبت می کرد. می گفت دوست داره بره به Elysium .
راهبه یه آویز بهش داد که توش تصویر کرۀ زمین بود که از فضا دیده می شد و
بهش گفت : تو از اینجا، بهشت رو زیبا می بینی درصورتی که وقتی بری اون
بالا، زمین اینطوری (زیبا) به نظرت میاد. اینو داشته باش تا یادت نره از
کجا اومدی.
منم که عشق «زمین»، :'(
_ جودی فاستر خوب ، عالی، دوست داشتنی!
_ اون کروگر چرا یه طوری انگلیسی رو صحبت می کرد ؟ انگاری ته لهجۀ عربی داشته مثلا!
_ میگه: در سال فلان و بهمان، زمین کلا داشت به فنا می رفت. یه سری آدمای
خوشکل پولدار اونو ترک کردن و رفتن به Elysium برای ادامۀ زندگی.
اون وقت همون خوشکلا زبانشون انگلیسیه . اما این بدبخت بیچاره ها که رو زمین موندن زبان غالبشون اسپانیائیه. آخه این انصافه ؟
این Matt Damon هم با گذشت زمان آقا تر و مقبول تر شده ها
همه ش فکر می کردم چطور میشه اون چهرۀ نوجوونونه رو پشت سر گذاشت
اینطور :))
موزیک تیتراژش خیلی ماهه <3
« و آدمى همیشه عاشقِ آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را مىطلبد. بندهى آنم که نمىبینمش! و از آنچه فهم کرده است و دیده است، ملول است و گریزان است.»
[فیه ما فیهِ آقاى بلخى]
* و هر اونچه که قبلاً قبلۀ آمالش بود چون فهمش نکرده بود، بعد رسیدن و کشف کردم ملولش می کند و این حرفا
*آدمی بهتره آگاه باشه از هر مرحله ای، یه چیزی برا خودش برداره. همه چی هیجان انگیز یا ملال آور نیست صرفا.
و آدمى همیشه عاشقِ آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را مىطلبد. بندهى آنم که نمىبینمش! و از آنچه فهم کرده است و دیده است، ملول است و گریزان است.
[فیه ما فیهِ آقاى بلخى]
.
یه بار اومدم کارمو بندازم فردا ، بلند انداختم افتاد پس فردا !
مورد داشتیم دختره تو گوگل سرچ کرده :
“قیمت سرویس طلای دختر خالم”
گوگل پاسخ داده :
“دختر خالت گفته به کسی نگم”
واااااااای اون لحظات حضورشون توی «غار پژواک» .. :'(
* از همه تلخ تر پرینس چارمینگ بود به نظرم .. اوهوع اوهوع !
** ولی هوک چقد آقاس، چه جوونمرده. خدا نگرش بداره الهی! آفرین جوون خوب ! حق «گود فُرم» رو ادا کرد :)))
هی من میام این رجینا رو دوست داشته باشم
هی میام ازشم خوشم بیاد،
باز نقاط سیاهی از گذشته شو رو می کنه که ..
لاع اله الاالله!
* ولی رجینای Neverland رو به شدت دوست دارم :)
اینجا داره از گذشتۀ سیاهش در جهت درست استفاده می کنه.
راستی به نظرتون Neverland مث برزخ نیست؟ همین رو به رو شدن با گذشته، یا
تاثیری که افکار و کارامون روی زندگی مون دارن.. منظورم دقیقاً اون «برزخ»
مذهبی و اینا نیست، اما اونم می تونه باشه. بالاخره کارکردشون یکیه. و از
اونجا که عوامل « لاست» و تفکرات جزیره ای ش می تونه بر این سریال هم حاکم
باشه، شاید بشه.
hahaha! great turkey :)))