اردیبهشت 93

امروز و فردا

یه روزایی هست که حال و حوصلۀ حتی خرید ضروریات رو هم ندارم

به شدت به چاهاردیواری وابسته میشم و اگر یه وقتایی پیش بیاد که با اجبار 120% بخوام بزنم بیرون، تا دوباره برگردم خونه همه ش فکر می کنم کسی چشمش به من بیفته فکر می کنه این دیوونۀ ژولیده از کدوم تیمارستان فرار کرده.

ضروریات رو یک جوری بی خیالش میشم یا لاپوشونی می کنم ..

برعکسش یک روزایی م پیش میاد که مسیرهای طولانی رو خوش خوشان حتی بدون ماشین طی می کنم و کلی کار انجام میدم .. چنان که فلان ( همان «افتد و دانی»! )

اینه که توی روزای پر انرژی بخشی از حواسم یادش می مونه که باید برای روزای چاردیواری طلبم چیزایی رو ذخیره کنه، به فکر باشه، تا جایی که می تونه همکاری کنه. و این کار، توی اون روزای انرژی دار، باعث میشه انرژی بیشتری حس کنم. چون انگار این انرژی رو با انجام کارای پیش بینی شده برای روزای مبادا، به همون روزا منتقل کردم. انگار همۀ روزا سرحال بودم، همۀ روزا حالشو داشتم ازخونه بزنم بیرون ..

* این مسألۀ «از خونه بیرون زدن» برای شخص من یه امتیاز + محسوب نمیشه. فقط به این دلیل خوبه که یه نشونه س. باید این طور بگم :

من کلاً به خونه و به اصطلاح همون چاردیواری وابسته م. معمولاً کارای مورد علاقه مو تو فضای آروم و ساکت ، یا بنا به حسم شلوغ ، خونه انجام میدم. بیرون رفتن رو تا جایی که از ته دل نخوام یا ضرورتی نباشه بی خیالش میشم. برای همین وقتی خیلی راحت حاضر میشم از در برم بیرون، یعنی انرژی م زیاده یا چیزی وجود نداره که بخواد اذیتم کنه تا من متوجه بشم دارم از نُرم خودم خارج میشم.

_ دیگه اینکه کم کم یاد گرفتم روزای کنج نشینی م رو با فعالیت های مطلوب دیگه پر کنم .



عروسک قشنگ من ..

بارها دلش عروسک خواسته بود. به تعداد دفعاتی که آلبومش را ورق می زد و تصویر مات و خندان آن عروسک صورتی در چشمهاش قاب می شد. آن روزها هروقت از مقابل ویترین مغازۀ مورد نظرش می گذشتند، گذری یا با چند ثانیه مکث، عروسک صورتی بزرگ و شکیل را با ولع تماشا می کرد که کودک بی جانی را روی دست گرفته و لبخند می زند. چشمهای عروسک به نقطه ای نامعلوم خیره بودند.

یک شب با من و من گفت از آن عروسک خوشش می آید. جلوی ویترین همان مغازه ایستاد و تقریباً تکان نخورد، مسیر را ادامه نداد. رفتند داخل . انگار لحظات آخر کار مغازه بود، چون فروشنده سرسری عروسک را از ویترین درآورد و روی میز شیشه ای پیشخوان گذاشت. قیمت را گفت. درست همان لحظه ای که او عروسک را برداشته بود و در دستانش گرفته بود، فروشنده قیمت را گفت. پدر عدد را تکرار کرد. او به چشمهای عروسک نگاه کرد و فهمید عروسک به او نگاه نمی کند. هیچ وقت از پشت ویترین به او نگاه نکرده بود. لبخندش برای او نبود. تمام میل و اشتیاقش به داشتن یک عروسک، انگار در نقطۀ تماس انگشتانش با دامن اشرافی صورتی آن دود شد. جادو باطل شده بود . عروسک را روی پیشخوان شیشه ای گذاشت و از مغازه بیرون رفتند.


رویای واژگونه

«آندروماک» را به قدر خودم می شناسم. با اینکه دیگر دیدارمان تصادفی رخ می دهد، همیشه از غیب برای همدیگر سر می رسیم. در کودکی و نوجوانی،بارها پیش آمده کتابهایمان را با هم خوانده ایم و روی پلۀ رؤیاها، با هم خیالبافی کرده ایم و حتی به جان هم غر زده ایم ...

و آرزوهایمان را گاهی آمیخته با شوخی برای هم بر زبان آورده ایم.

یک بار کشف کردیم که هر دو می خواهیم نویسنده شویم. نه به این معنی که وقتی بزرگ شدیم، قرار است شغل نویسندگی را برگزینیم. دقیقاً اینطور که دوست داشتیم هروقت فرصتش را داشتیم، مثل نویسندگان محبوبمان، از چیزهایی که دوست داشتیم بنویسیم. آن روزها ایده آلمان، پا گذاشتن در جای پای بت نازنینی چون ژول ورنبود. حس می کردیم می توانیم قهرمان هایی مثل ناخداها و دزدان دریایی او خلق کنیم یا از بخت برگشتگانی که به کامیابی می رسند بنویسیم. همان جزیره های ناشناختۀ غیرمسکونی که بهشت ما بود و اگر امکانش بود دوست داشتیم به آنجا فرار کنیم و زندگی را آن طور که دوست داشتیم برای خودمان ، آنجا بسازیم.

بخت برگشتگانی که ما بودیم ...

بعدتر، فرصت هایی پیش می آمد که غریزۀ نویسنده شدن در ما پررنگ میشد و گاه فروغش از بین می رفت. می دیدم که دندان بر هم می فشرد و همۀ این جزر و مدها را جدی می گرفت. گویا روی پیشه ای برای امرار معاش آینده حساب کرده بود. من در میان موجهای امید و ناامیدی دست و پا می زدم اما همیشه یک جایگزین برای آرزوهای از دست رفته در آستین داشتم؛ نویسنده نشدی، منتقد بشو.

سالها بعد، در اوج موفقیتی مشابه، چند داستان نوشتم که دوستشان داشتم و بلافاصله، به جهت دنیال کردن رویاهایی پررنگ تر در مسیر همان موفقیت ها، نویسندگی را بوسیدم و کنار گذاشتم ؛ « تا وقتی این همه کتاب خوب برای خواندن و نقد کردن وجود دارد من چطور می توانم دست به قلم شوم؟ »

آندروماک هم دیگر چیزی نگفت تا اینکه چند ماه پیش برای آزمودن خودش باز هم تلاش کرد. میخواست تکلیفش روشن شود که اگر این کاره نیست، کلاً پرونده ش را ببندد . تلاش هایش امیدوار کننده بود و اتفاقا چیزهای خوبی هم درمورد توانایی اش کشف کرد. دوباره فرصتی پیش آمد که در کنارهم بنشینیم و در مورد یک رویای قدیمی مشترک نظریه بدهیم و رویا ببافیم. ته یک بحث، هر دو به نویسندۀ محبوبمان ایزابل آلنده رسیدیم که گفته کنج خلوتی برای خود دارد و صبح تا غروب در آن می خزد و می نویسد. و هر دو فهمیدیم که این کنج را نداریم، حداقل فعلاً نداریم. باز شمشیر به کمر بست و سپر به دست گرفت که « من باید این کنج را داشته باشم، حق من است. وقتی می توانم بنویسم باید تلاش کنم» و رفت .

دیروز به این نتیجۀ تلخ رسید که « سرنوشت برایم مقدر کرده دور و برم همیشه آدم هایی باشند که به من نیاز دارند؛ حتی اگرنتوانم کار مفیدی انجام بدهم برایشان، حضور و سایۀ متحرک من گویا به دردشان می خورد. و این با خلوتی که سالها در طلبش بوده ام منافات دارد. باید دورنویسندگی را خط بکشم. نمی توانم کنار بگذارمش. شاید وقتی سنم بالاتر رفت این خلوت را به دست بیاورم. ولی الان از هر در که می گریزم، درهای دیگری به روی جمع، مقابلم گشوده می شود».

* همین الان فهمیدم باید به او بگویم «چیزی را کنار نگذار، فراموش نکن. خودت را بی پروا در همین جمع بینداز. خاصیت جهان این است که از هرچه فرار کنی مثل سایه در تعقیبت باشد. بایست و بگذار تو را در بر بگیرد و از تو رد شود. مثل موجی که از سرتاپایت را بشوید و برود. بعد که از تلاطم افتاد، دوباره به راهت ادامه بده.»

حس می کنم اگر بدون ناامیدی تسلیم شود، به زودی خلوتی برایش مهیا خواهد شد.



"جنگـل وارونـه "

کتاب کم حجمی از نویسندۀ محبوب ، جرُم دیوید سلینجر هست و در مورد دختر ثروتمندی به اسم کُرین نوشته شده. ماجرا از جشن تولد یازده سالگی کُرین شروع میشه .  در اون شب از پسر همکلاسی ش، ریموند فورد که کُرین خیلی بهش علاقه داره، تا مدتها دور میفته و بعد سالها ، طی یک اتفاق جالب پیداش می کنه.

راوی ماجرا سوم شخص (دانای کل محدود ) هست اما 2-3 جای کتاب به صورت اول شخص درمیاد و خودش رو معرفی می کنه. کسی که به دلیلی زندگی کُرین رو زیر نظر داره و الان داره روایتش می کنه؛ تمام تلاش های اون برای پیدا کردن ریموند و ارتباطشون ...

ریموند حالا یک شاعر مطرح هست و کُرین هم اتفاقا از طریق یکی از آثارشه که به وجودش پی می بره و دنبالش میره.

_ داستان خوبی بود و اینکه میشد طی چند ساعت خوندش و بعد بهش فکر کرد یکی از نقاط مثبتشه. ما چند سال از ریموند بی خبریم و نمی دونیم چطوری بزرگ شده اما خلاصه ای از اونو که برای کُرین تعریف میکنه پیش رو داریم. من خودم هیچ وقت از اون ریموند کوچولو توقع نداشتم توی بزرگسالی ش اون طور رفتار کنه.

اسم کتاب «جنگل وارونه» / «جنگل واژگون» هم از متن یکی از شعرهای فورد که درداستان نقل شده، برداشته شده. یه جورایی میتونه به درونمایۀ داستان هم اشاره داشته باشه.

_ « کُرین هیچ وقت دست از جست و جو برای پیدا کردن فورد برنداشت. ناشر فورد هم همین طور. کلمبیا هم. همه اغلب فکر می کردند سرنخی از او در دست دارند و اما همیشه یا از پشت تلفنی گم می شد یا بین جملات اخباری سادۀ نامۀ یک مدیر هتل می مرد. » ص 73

« کُرین روی یک صندلی نزدیک میز (فورد) نشست _در فاصله ای بسیار نزدیک به او. می دانست که اوضاع فورد خیلی به هم ریخته است. می توانست در هوای اتاق احساسش کند. » ص77

 

*از این کتاب دو ترجمه هست به نام های:

«جنگل وارونه» ؛ ترجمۀ علی شیعه علی ، نشر سبزان

«جنگل واژگون»؛ ترجمۀ بابک تبرایی و سحر ساعی ، نشر نیلا

آخ جون! اینجای فیسبوک رسیدم به NBot


April 27, 2014 ·

این خعلی خوبه :))))))))

«این گیگیلی‌های بی‌ادب بددهن و حسود و فردی بریده از ریشه‌ها»


April 27, 2014 ·

این مریخی بوده یا اعرابی ؟؟ :))))))

«اعرابی را دیدم که مورچه‌ها خورده بودند، گاهی چشم ‌دار و شیک باشه که فقط در دوران مدرسه‌شون انگلیسی خونده ولی همون که»


April 27, 2014 ·


May 30, 2014

what element r u"

You are EARTH. People of the Earth element are hardworking, genuine and determined. You know what needs to get done. You know how to get a good life, and you need to earn it. You have a powerful heart and an appreciation for the smaller things. You could stand to be a bit less rigid and take a breath once in a while. If you keep pushing forward without a rest you'll come off intimidating to others. That aside, you are sturdy and self efficient and make a reliable ally


May 3, 2014 ·

J. K. tweeted:
"It's the 16th anniversary of the Battle of Hogwarts. I'm having a moment's silence over my keyboard. I hated killing some of those people."


was listening to Ritmo Total.

Dame el vino de tu amor
Di que sientes el hechizo
De la musica en tu piel
Y abandonate en los brazos
De la magia de la noche otra vez


May 2, 2014 ·

No, there is nothin' that can stop us
Nothing can ever come between us
So come and dance with me ........

I can feel you rushin' through my veins
There's an ocean in my heart



May 29, 2014 ·

این کتابخونه رو تازه امروز کشف کردم. می دونستم همچین جایی، اون حدود هست اما به صرافت پیدا کردنش نیفتاده بودم. بالاخره در آخرین لحظاتی که ندیدمش و داشتم مسیر رو عوض می کردم تا برم دنبال کار دیگه، آدرس پرسیدم و زحمت 100 قدم رو برخودم هموار کردم و بهش رسیدم.
برگشتنی، حس می کردم با این دور شمسی/ قمری که از پایین 4راه زدم، الان باید از این طرف نزدیک خونمون باشم! ( آقا اینجا همه جا نزدیک خونه مونه؛ من خیلی جاها رو پیاده میتونم برم و بیشترشون رو هم امتحان کردم ) .. یه کم رفتم جلوتر دیدم الان وقتش نیست ، بعداً بالاخره مسیر رو پیدا می کنم.
دنبال کوچه ای می گشتم که وارد خیابون اصلی بشه، یه کوچۀ تقریباً باریک خلوت پردرخت با آپارتمان های نه چندان بلند و نه چندان نوساز رو نشونم دادن. ته کوچه مث یه T بود و هر دو طرف هم بسته. باز هم پرسیدم. سمت راست T رو بهم نشون دادن که یه کوچۀ باریک یه نفره بود و با دو-سه قدم میفتاد در آغوش خیابون اصلی. کنار میوه فروشی ئی که خیلی هم بهش سر زده م. تعجبم از این بود که چرا این کوچه رو تاحالا ندیده بودم و باحال تر از اون، اون T بود ! فوق العاده ! خونه ها و ایوون ها و ..کلاً همه چی خیلی دوست داشتنی بود. یه گوشۀ دنج ناز، با اون فاصلۀ بسیار اندک از خیابون شلوغ و پر رفت و اومد. مخصوصا از اون کوچۀ باریک که من هلک هلک میومدم و یوهویی وسط T بهشتی قرار گرفته بودم، خیلی جالب بود.
این شگفتی نازنین امروز من بود. اگه عکس یا فیلمشو بذارم درصد بالایی می تونن ادعا کنن خیلی معمولیه یا حتی ممکنه مقبول خیلیا نباشه، حتما از این بهترش رو هم دیدن یا ممکنه محل زندگی فعلی شون خیلی باحال تر باشه. ولی اون حس خاصی که اون لحظه داشتم شدیدا ً تمایل داره منو به اونجا یا جایی مشابهش سنجاق کنه. شیطونه میگه این مسأله رو مطرح کنم بریم بپرسیم اونجا خونه ای برای زندگی هست آیا؟
مطرحش می کنم !!



May 29, 2014 ·

هاهاها!
عین اون اپیزود فصل اول Da Vinci's demons که گیسو جونم بهش اشاره کرده بود
صحبت درمورد مجسمه و گرد شدن چشمای بانو مدیچی !! :)))

به نظر من، مرگ برای مامان‌بزرگم از زندگی مهم‌تر بود. خیلی به فکر عزت و احترام مرده توی مراسم ختم بود و این‌که چیزی کم و کسر نباشه و روح مرده به عذاب نیفته. اسی می‌گفت یه بار مادر (مامان‌بزرگم) من و اشترو (پسرعمه‌م) دعوا کرد که «خجالت نمی‌کشید روز عاشورا تخمه می‌خورید بی‌ایمونا؟» از اون طرفم اگر کسی می‌مرد، حالا از آدم نزدیک تا همسایه‌ی کوچه پشتی، مادر فوراً روکش قلاب‌بافی روی تلویزیونو می‌انداخت و تا چندهفته‌ تلویزیون تعطیل می‌شد. بدبختی روزی گریبان اعتقادات خانوادگی رو گرفت که باباحاجی (بابابزرگم) از دنیا رفت و قرار بود حاجی جیم، یکی از حزب‌اللهی‌های بعد از انقلاب، از خرم‌آباد بیاد سر بزنه.
تا یک سال هرکسی مرگ حاج محمدو می‌فهمید، می‌اومد و آماده‌ی پذیرایی بودیم اما تا چهل روز یک‌سره مهمون داشتیم. خونه‌ی مهرویلا یه خونه‌ی ویلایی خیلی بزرگ بود با سه تا پاسیو. توی پاسیوی سالن پذیرایی خونه یه حوض بود، وسطش مجسمه‌ی یه فرشته‌ی زن لخت. حاجی جیم که قرار بود بیاد مادر توی اون حال خراب، بدو بدو رفت یه پارچه‌ی توری آورد کشید دور سینه‌های مجسمه‌. فقط هم دور سینه‌هاش. مامانم می‌گه انگار لامپ نئون گذاشته باشن توی پاسیو. دیگه هرکسی، اولین چیزی که به چشمش می‌خورد سینه‌های مجسمه بود زیر توری انتخابی مادر. مثل این‌که رویا (عمه‌م) خانواده رو نجات می‌ده و توری رو از دور مجسمه برمی‌داره و مساله جور دیگه‌ای جلوی حاجی جیم رفع و رجوع می‌شه.



May 27, 2014 ·

زنده باد خارخاری!

این کار را کرده ام و احساس خوبی دارم!
در کنار نمدمال پیری که آخرین نمدمال این دیار است، یک موج باف! کرمانشاهی هم پیدا کرده ام که می تواند برایمان پتوهای پشمی سبک و خوش نقش و نگاری ببافد( شاید برای لباس و کیف هم بتوان از بافته های او استفاده کرد) و یک میانسال زن ِ زبر و زرنگی که استاد بافت دستمال های پنبه ای و نخی است!
سرمایه گذاری چندانی نکرده ایم فقط مکان مناسبی در یکی از عمارت های شرکت برای آن ها فراهم کرده ام تا بی دغدغه بنشینند و با شاگردانشان کارکنند. قرارمان این است ما بگوییم آن ها چه تولیدی داشته باشند و بعضی ترفندهای ریز برای حرفه ای تر شدن کار یادشان دهیم. ( همین من الان یکی از دستمال های پنبه ای مونس را روی پایم انداخته ام و انگار کن رفته ام داخل مزرعه ی پنبه، یعنی که به همین خوبی مرا به به دل طبیعت برده است، بوته ی پنبه که تیغ ندارد؟ دارد!؟ هرچند این دستمال خیلی لطیف است)
فکر می کنم اگر بتوانم با هتل ها و رستوران هایی ( با ستاره های بسیار) در داخل و خارج از ایران قرار داد ببندم که دستمال سفره ها و پتوهای ما را خریداری کنند بازار یابی خوبی برای تولیدات این هنرمندان وطنی گمنام انجام داده ام. مطمئن هستم وقتی آن ها داستان هر کدام از این تولید کنندگان را بدانند و بفهمند که خرید از ما چه پیچ هایی از زندگی این آدم ها را شل! و چه مهره هایی را سفت می کند، با اشتیاق به سراغ ما می میآیند.
خوب این جاست که کمک های شما خارج نشینان بیرون گود نشین وغرب زده می تواند تاثیر گذار باشد.

ته نوشت: در عین حال اکنون دارم دلمه برگ مو درست می کنم؛ دلتان نخواسته باشد.
ته نوشت دیگر: یک سرچی در اینترنت بکنید با هنر موج بافی هم آشنا می شوید، این قدر نگویید این دیگر چیست ما که نمی فهمیم تو چه می گویی؟


چراغ جادو

اگر به منشا رزق و روزی خود توکل کامل داشته باشیم صاحب برکات بیکران و پایان نا پذیری میشویم
کاینات همیشه حامی کسی است که بی باکانه،اما خرد مندانه خرج میکند.
هرگاه کالا ی ارزشمندی خریدی که عزت نفس تو را بالا میبرد خواهی دید که پول بیشتری به سراغت می آید


Asadollah Amraee

یک دم داستان از خوان رولفو. دم داستان را معادل فلش فیکشن گرفته‌ام.
از شب دانگی گذشته بود که به آن شهرک دورافتاده‌ی گم شده کوهستانی رسیدم. حیرت‌زده دیدم که روستاییان منتظر به استقبالم آمده‌اند. بی‌آنکه حرفی بزنند مرا تا را میدان بردند. در گوشه‌ی میدان مرا به درخت بستند و در سکوت کامل رفتند پی کار خودشام. صبح برگشتند و نگاهم کردند. بعد تصمیم گرفتند مرا باز کنند. سرانجام یکی از آنها به حرف آمد:« تو را می‌دیدیم که از راه دور می آیی. متوجه شدیم که روحت همراه تو نیست. روحت دنبال تو می‌گشت. برای همین تو را بستیم تا روحت به تو برسد و پیدایت کند.»


May 14, 2014 ·

اون بخش « علاقه به امور مالی و اینا » درمورد من صدق نمی کنه ولی جملۀ بعدیش ریسک و معامله های بزرگ .. اگه به خیلی موارد دیگه غیر از مالی تعمیمش بدیم آره درسته.
بقیه شم درسته مخصوصا جایگاه رفیعش ! اصن اسم ما ها تو شناسنامه «سیمرغ» ِ :p
به سنگ پای قزوین هم معتقد نیستم :)))

بهمن،ماه من

"زنان متولد بهمن"
او به همه تعلق دارد و در عین حال به هیچ‌کس پایبند نیست.
زن متولد بهمن معمولاً به شریک زندگی‌اش شک نکرده و در رفتار او کنجکاوی نمی‌کند.
او هیچ وقت با شرکت همسرش برای نصف روز دیر کردن تماس نمی‌گیرد.
به دنبال لکه‌های قرمز روی دستمال و کت وی نمی‌گردد و لباسهایش را وارسی نمی‌کند،به همین دلیل است که زنهای بهمنی در نزد مردها از جایگاه رفیعی برخوردار هستند!
زن متولد بهمن خیلی به ظاهر خودش اهمیت می‌دهد ولی نتیجه‌اش معلوم نیست!
زن بهمنی عاشق پرداختن به امور تجاری،اقتصادی و مالی است و پتانسیل ریسک دست زدن به معامله‌های بزرگ را دارد.
زن بهمنی در عقیده‌اش پایدار نیست.ممکن است وجود پله‌ای را که به وسیله برق شما را به بالا می‌برد مورد تمسخر قرار دهد و بگوید چنین چیزی ممکن نیست اما چیزی نگذرد که داستانی برایتان تعریف کند از جن هایی که هر روز صبح کنار پنجره می‌نشینند!



May 13, 2014 ·

الان دقیـــقاً حس می کنم گوشه ای مرتفع از این دنیای پهناور، تنهای تنها نشسته م
*وقت غریبیه بعضی ثانیه های غروب
ترجیح میدم یه انیمیشن ببینم تا دیوونه نشدم :)))


May 13, 2014 ·

من از 10 سال پیش بیشتر در پی کم کردن این شباهت ها بوده م. سعی کرده م بهشان آگاه شوم و از آنها فاصله بگیرم. یک جور مهر و امضا پای شخصیتی که خودم ساختم؛ مجبور بودم شکلش بدهم و تکه شکسته هاش را از این ور و آن ور جمع کنم.. حتی به فاصلۀ سالیان..
شاید هم یک جور لجبازی باشد. هرچه را کشف می کنم به سرعت پنهان می کنم.بعضی ها جایگزینی پیدا کرده اند اما به جای بعضی ها خلئی مانده که آزارنده ست. اما به عنوان بخشی از این روند پذیرفته مش.
آن نقطۀ تماس ازلی ابدی را انکار نمی کنم؛ یم خواهم برگهای خودم را داشته باشم، حتی ریشۀ خودم را. ریشه های باریکی در میان شاخه های انبوه!


May 12, 2014 ·

Isabel's mom
correcting her phenomenon's manuscripts
بالای عکس مامان ایزابل نوشته بودم

May 11, 2014 ·

اینکه فامیل اِما ، سوان هست
منو یاد تنها بودن قو میندازه
مث خود اِما که ی جورایی تنهاس


May 11, 2014 ·

آدمایی هستن که توی دنیای مجازی بیشتر باهامون مراوده دارن، یا یه جورایی عین دنیای واقعی تأثیرگذار میشن ..
من حرفا و نوشته های این آدما رو با صدا می خونم :)
از روی تصویر یا طرز نوشتن، واژه ها و حسشون، حالت چهره شون توی عکسای واقعی شون، یه صدا روی حرفاشون میذارم.
بیشترشون هم درست از آب درمیان یا تقریبا شبیه واقعیت. البته اینو به دلیل ملاقات تعداد کمی شون تو دنیای واقعی میگم.
* و البته بودن آدمایی که صدای واقعی شون منو شگفت زده کرد! خیلی تجربۀ خوبی بود

May 11, 2014 ·

ای کووفتت!
اِما هم که قرص نیویورک خورده
هی میگه می خوام برگردم، زندگی خوب، هنری راضی...
بیشین بینیم بابا! تو میخوای بری، برو
هنری رو بذار باشه ما هم داستان رو توی استوری بروک دنبال می کنیم
ایشالله همون میمون بالدار بیاد خواستگاریت که چپ و راست دل این بچه، هوک، رو می شکنی



May 11, 2014 ·

خب بالاخره آخر فصل 3 رسیدم به شما :دی
* این گلیندا اول زلینا رو امیدوار می کنه، بعدم فرتی به دوروثی میگه : عزیزم خوشومدی! بیا که یه صندلی برات کنار گذاشتیم .
خب آدم سالم هم باشه یه کاری می کنه دیگه. چه برسه به این زلینای بیمار مادر مرده
** واای! وقتی هنری رجینا رو به خاطر آورد و پرید بغلش. زیباترین بوسۀ قرن، بوسۀ رجینا بود <

May 11, 2014 ·
Hosein Vi

در وجود همه‌ى ما بخشى هست که خارج از زمان به زندگى خود ادامه مى‌دهد.
شاید در مواقع خاصى، به یاد مى‌آوریم که چند ساله‌ایم. بیشتر اوقات زندگى، بدون سن هستیم.

[کوندرا، سخن از زبان ما مى‌گویى]
.


May 10, 2014 ·

این اومانیسم قلمبه شده هم، زمانی می رسه که مث دین گرایی افراطی قرون وسطایی، به غده ای چرکین بدل میشه


May 9, 2014 ·


These sweet sad men!

This beautiful text was sent to the right of the man's day by one of the fan ladies of this page that has a different and clear perspective towards men

Please, read and express your view..

Sometimes I think how sad being a man can be. No one says from the men's world. No one defend the rights of men. No community is special with extension "... men. Men don't have a symbol like pink color. These days, everyone has achieved a high-GU, and they say of rights and pain and women's world. While the right and the pain and the world of every woman is one of the same men. One of these men who love us. They rush when they want to talk. Even the men who loved us, but they left...
One of the same men always tired. The same as they start running since the 18th. And they keep back. They keep getting greedy. Soldier, work, come, education... all of the men have all expectations. They must be educated. Rich, handsome, tall, good tempered, strong... and God don't let one of these...

We have fun for ourselves! Like a man who has the morning to the night, more to provide a good life for us to be loved by a dog, we expect his night to play the violin under our window, and from the man who plays the violin under our window. We expect him to be a senior member of the radiator import company. We expect to be loved at the same time, secure our lives, be patient and dldạry̰mạn, work well and always smell good and go soon to the barber and the bad food taste mara with passion and come with us parties we love And everyone we love to love and forget the friends of their days and the bread stop in the gathering of our Lord, and do not see any more beautiful women and do not smoke a single thread!

Men have a patiently sad world. Let's take it. Men are more patient than we are. The time they yell, the time they get on the street, the time that cẖḵsẖạn is not passed, the time that the answer is not to give the good night, the times that are sweaty, the time that ḵfsẖsẖạn is dirty all this time They're tired and a little sad. And we love the wonderful little creatures of the b. They love us and we always think that he doesn't want me for my beauty, doesn't he want me for his nights? Don't let him want me for the dungeon on lpm? While they love us; simple and logical... men The whole world is like that. Simple and logical... right on the picture of our world.

Let's stop. Let's put aside the microphone and sign signs. I think men, really men, are not as bad as we're showing. Men probably want a woman to have peace with her. That's all. A little peace in exchange for all the pressure and stress that endure to make us happy. A little peace in exchange for the dream palace we seek... unlike the stressful life they have, the definition of men of happiness is very simple.
کاری به کنار گذاشتن یا در دست نگه داشتن میکروفن و تریبون و .. ندارم. اونا هم برای دلایل مهمی لازمند

فقط از تعریفی که از مردها کرده خوشم اومده
تو این دنیا مرد بودن و زن بودن بدون وجود اون دیگری معنایی نداره ، همین


May 9, 2014 ·

من و جوهری ها :
_ سال نود جلد یک ش رو با ترجمۀ کتایون سلطانی خریدم و خوندم. بعدتر کشف کردم دو جلد دیگه م داره و چه اسم هایی! همیشه می ترسیدم جلد سومش اندوهناک و خشن باشه. چند ماه پیش خودمو راضی کردم جلد دو رو بخونم و بازهم بسیار لذت بردم. الآن هم دیگه جرات کردم ، رفتم سراغ سومی ش.
_ دلیل اصلی تاخیر برای ادامه ش ، این بود که منتظر بودم ترجمۀ خانم سلطانی و نشر افق رو بخونم. چیزی که تا امسال موجود نبوده. پی دی اف انگلیسی هم آدم رو تشویق می کنه یه تلاشی هم در اون زمینه داشته باشه. منتها این وسط ، نمی دونم چرا خانم سلطانی Inkspell رو ترجمه کرده ن «سیاه خون». اون جور که به ذهن من می رسه، انتخاب این اسم کمی پیچیده تر از عنوان سرراست «طلسم جوهری» هست که انتخاب مترجم دیگر هست. طلسم جوهری، محور اصلی داستان این جلد هست که ماجراهای دیگه مثل شاخه های قوی از این تنه سر درآوردن.
_ جلد یک و دو، ابتدای هر فصل، یک جمله یا یک پاراگراف از کتاب دیگری نقل شده بود. یکی از این ها هم از کتاب « هری پاتر و زندانی آزکابان » برداشته شده بود. این بخش ها پیش درآمدی بر ماجرای اون فصل محسوب می شن و اگر کمی دقت کنیم می تونیم کلیّت اون فصل رو حدس بزنیم. چند فصل اول کتاب سوم رو نگاه کردم، خبری از این پیش درآمدها نیست! و الآن که پی دی اف انگلیسی شو هم چک کردم، اونجا هم نیست :/ دوسشون داشتم.
چرا خانوم فونکه ؟
_ مترجمی که دارم کارشو می خونم، نوشته باید این کتابا رو دوبار خوند؛ یک بار برای درگیر شدن با جریان داستان و همراه شدن با شخصیت ها، بار دیگه برای لذت بردن از توصیف ها و زیبایی های زبانی. من که توی همون دفعۀ اول، محو تشبیهات و فضایی که با «کلمات» آفریده شده بودن، شدم. برای همین اول ِ این جلد، یه کم به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد : این کی بود؟ چیکاار کرد؟ داست فینگر چی .. ؟ آه داست فینگر! داست فینگر !



✩ ✪ ✫ ✬ ★



was reading Inkdeath.

Finally, the last book


May 9, 2014 ·

This .. is a way of life
این خانوم خوشکله، رجینا
طلسم ساخته تا برای بچۀ اسنو و چارمینگ اتفاقی نیفته !
فیلینگ اشک شوق، تحت تاثیر و .. تو چقد ماهی خاانووم


May 7, 2014 ·

خستۀ داغوون خوشحال
خوشحال خوشحال خوشحال
(نمایشگاه کتاب)

May 7, 2014 ·
Moniro Ravanipour

این هم ان چه قراربود بگم تو مصاحبه هاهاها روی دیواریه دوست نوشتم قبلش :
من دانشجو بودم که کتاب صد سال تنهایی را خواندم .باگروه تئاتر شیراز کارمی کردم وخبری
از داستان نویسی نبود...یادم می اید که کتاب را ازخانه کتاب که درخیابان زند بود خریده بودم ووقتی رسیدم انجا که خوزه ارکادیو بوئندیا دوربین به دست دنبال این بود که ازخدا عکس بگیره چنان برام غریب وتازه و عجیب بود که رفتم به دوستی که دردانشگاه زبان درس می داد ازکلاس کشیدمش بیرون و گفتم بیا بیا ببین این چه نوشته ....اما به نظرمن باید انقلاب اتفاق می افتاد تا ما پرده ازجلوی چشمان مان کنار می رفت سال ها بعد شاید سیزده چهارده سال بعد بود که من اهل غرق را نوشتم ...اما قبلش ساعدی هم بود و این که می توانستم این جور به زندگی نگاه کنم این که انگارمارکز ازجایی نوشته که من دران بزرگ شده ام ازکولی ها که من زیاد چیزی هنوز درباره اشان نگفته ام ....

اگر ازمن بپرسید می گویم رئالیسم جادویی نوعی از زندگی است ...بخصوص در جاهایی که هنوز درگیر اسطوره ها باوره ها واعتقادات ماقبل مدرنیته هستند
زندگی بدون جادو ویا خیال جادو ممکن نیست
در رئالیسم جادویی خیال و وهم چنان با واقعیت ها درهم می امیزد که جدا کردن ان ها کار ساده ای نیست
تونمی توانی بگویی واقعا پریان دریایی وجود دارند یانه
بعد این عدم قطعیت است که درواقع داستان را پیش می برد عدم قعطعیت درهمه چیز حتی درزمان
در رئالیسم جادویی زمان شکنند ه است
قهرمان داستان رئالیسم جادویی دچار توستالژی است واین نوستالژی اورا دچار فراموشی هم می کند
مثلا اقای رئیس جمهور ما در نیویورک هاله نور می بیند او درچه برهه ای اززمان قرار دارد در چه قرنی ؟
برای کسیکه خارج ازداستان هاله نوراست خوب این وقایع تعجب اور است اما برای کارکاتر ما مثل مرگ وزندگی همه این باورهها حقیقی است
شاید برای همین است که درصد سال تنهایی همه دچار چرخه تکرار می شوند ویا من در اناهیتا و اوازهای عاشقانه یال
شخصیت داستانی ام چنان درگیر گذشته خود است که زمان را قاطی می کند و مکان را هم به جایی نامعلوم تبدیل می کند
شخصیت داستانی من دچارتوستالژی است و این نوستالژی اورا به فراموشی می کشاند یعنی توقف یعنی پیش نرفتن
ایا اینده ای برای شخصیت های داستان های رئالیسم جادویی هست ؟ ....یا همه چیز تکرار وتکرا ر می شود باتمام جزئیاتش ؟


May 7, 2014 ·

قبول میکنه ، قبول میکنه !

Giso Shirazi

دوستم قصد مسافرت داشت و به کسی احتیاج داشت که در آن مدت از سگ نگهبانش نگهداری کند. حالا یک عدد دکتر پیر و متشخصی و پولدار در همسایه گی اش کشف کرده بود و در تلاش بود که ابتدا روی او در ملاقاتی جداگانه تاثیر مثبتی بگذارد و سپس خواسته اش را مطرح کند.
سرانجام آن تصادفی که نیاز داشت رخ داد و همسایه اتفاقی به در خانه آنان آمد
و البته که همه خانواده کمک کردند تا پیرمرد با خاطره ای موثر و ماندنی از آنجا برود:

-دوستم مانتوی وارونه پوشیده که سرشانه اش پاره بود(داشته خونه تمیز می کرده )
-دختر دوستم دوان دوان به داخل حیاط می آید در حالی که موهایش به صورت شاخ وایکینگ ها در بالای سرش در آمده بوده و شلواری زیر لباس خوابش پوشیده بوده است( خواب مونده بوده حالا می خواسته با عجله لباس بپوشد و برود مدرسه)
-گربه خانه به دلیل نا مشخصی جلوی پیرمرد پی پی می پاشد و می رود(این گربه را من دیدم کلا مشکل روحی داره )
- سگ مهربان و ملایم و با تربیت مورد نظر بیشترین تاثیر را گذاشته:
به عضو شریف پیرمرد حمله برده و این حمله آنقدر شدید بوده که شلوار طرف پاره شود
....
ولی من فکر می کنم پیرمرده قبولش می کنه ، نه؟


May 6, 2014 ·

I've got Voldemort
یعنی منو خوب شناخته ها !
ووووووووووولدموووووووووورررررررررررت! :)))
برید کنار دارک لردی نشید

who's your evil twin?


May 5, 2014 ·

یه فرند نروژی دارم
چند روز پیش دیدم عکس بستنی پاندایی ما رو shareکرده !
همون که عکس خرس روشه اما توش یه چیز دیگه س O.o
یعنی ببینید تا کجاها رسیده دیگه :))


May 5, 2014 ·

دز ضمن
اگه زیاد کتاب بخونین آخر عاقبتتون این میشه ها، گفته باشم :)))
ایشون هم گوش نداد دیگه، الان ولش کردن تو صحرا

(عکس مرد کتابی در صحرا)


May 5, 2014 ·

امروز فهمیدم این کتابخونه مون ( همونجایی که عضوش هستم ) یه امکانی داره، کارتم رو فعال می کنه بعدش من با همین کارت از سایر کتابخونه های عمومی استان می تونم کتاب امانت بگیرم ^_^
می خوام روی یه کتابخونۀ دیگه که نزدیکتره و هنوز بهش سر نزدم امتحان کنم . اصن برم ببینم کتاباش اون قد هستن که بشه روشون حساب کرد برای امانت گرفتن


May 5, 2014 ·

یک عدد فرنوش هوک/جادوگر ، فراری از چنگال عدالتِ من و نور و شیرین
این 1-2 روز معلوم نیس کوژاس؟
ببینم داری با کی رام مینوشی؟
هرکس خبری از نام برده داشته باشه شوکول می گیره
*پاشو بیا خودتو معرفی کن به ستاد ساماندهی گردهمایی جادوگران .. بدو .. بدو !


May 5, 2014 ·

من الان یک «پوست-کنده-شده» خستم !
اوف اوف اوف!
چقد پیاده روی!
چقد سخت ... ولی تهش راضی کننده بود


May 4, 2014 ·

"A good witch covers her tracks, but a better one ... can uncover them."
اینو کی میگه؟
خب معلومه
همون a better one
REGINA

May 4, 2014 · Wulfric : نامی انگلو ساکسونی هست که در تاریخجۀ این قوم یافت شده . به صورت تحت اللفظی به « نیروی گرگ وش » ترجمه می شه و یادآور نام مشابه دیگری هست یعنی Beowulf . بئوولف یعنی « گرگ/ خرس نیرومند » . Beowulf قهرمان افسانه ای ، هیولایی به نام Grendel رو در جوانی کشت . نام Grendel یادآور Gellert Grindelwald هم هست ؛ جادوگر خبیثی که دامبلدور هم در دوران جوانی ش اونو شکست داد . Beowulf در یک غار دریایی توسط اژدهایی به شدت زخمی شد و تنها کسی که تونست کمکش کنه ملازمش بود ؛ پسر یتیمی که در زمرۀ پیروان وفادارش محسوب می شد ( خیلی جالبه ! درست مثل هری پاتر و دامبلدور در اون غار دریایی ، وقتی در پی یافتن قاب آویز اسلیترین / جان پیچ ولدمورت بودن ... )

May 3, 2014 ·

الان یه چیزی تو مایه های خوابیدن دختر پرزیدنت ایالات متحده توی کارتون « فری بردز» دوست دارم. همین طوری که دکمۀ پست رو کلیک می کنم سرم بیفته روی کیبرد، و مانیتور و فیس بوک و کائنات هم مث بوقلمونه (اسمش رجی بود؟ ) با چشای قلمبه نگاهم کنن


May 3, 2014 ·

امروز از صبح زود که پاشدم (تقریباً هم زمان با مرغ و خروسها ) نخوابیدم. خودم رو خسته کردم که قبل از عصر از فرصت یه چرت کوتاه استفاده کنم ... ته تهش نتیجه ش بشه شب زودتر خوابیدن و از اون ور هم عشق دیرینم همیشه صبح زود پاشدن ..
ولی خب نمیشه منکر واقعیتی به نام ساعت بیولوژیکی شد که طفلک به عادت بد خو گرفته و باید کلی ریاضت بکشه تا خواست منو برآورده کنه


May 3, 2014 ·

مشکل آریا نیس
مشکل برندنه که چهره ش داره عوض میشه


May 3, 2014 ·

اِما: خب، مراقب خودت باش
رجینا: اون باید مراقب خودش باشه. اون به قلمرو من حمله کرده . وقتی قرار باشه تلافی کنم، دست به هرکاری می زنم
#آی_لاو_رجینا_سووووووووماچچچ_<


Masoud Malekyari

مرداد 88 بود. نخستین کتابم در حوزه نقد ادبی منتشر شد. ولی احوال؟ حال همه که خوب یادمان هست. «حلقه تعالی و تباهی» جلد نخست از یک مجموعه نقد ادبی است که انتشارات جان وایلی منتشر کرده است و در هر جلد به نقد و تحلیل یکی از رمانهای ماندگار جهان می‌پردازد. این کتاب را از این جهات دوست دارم که نمونه نقدی انضمامی و ساختارمند است و یک مقدمه مفصل هم بر آن نوشته‌ام. فعلاً همین یک جلد منتشر شده که گویا چاپ تازه‌اش را هم نشر قاصدک صبا در نمایشگاه ارائه می‌کند.


«امروز قصۀ شنل قرمزی را خواندم. به نظر من گرگه جالب ترین شخصیت داستان است.»
__امیلی دختر دره های سبز؛ ال. ام. مونتگمری ، ص 183


پدر دوست امیلی در نامه ای برایش مینویسد :
« راستی در زبان تازه ات چه کلمه ای به جای "گربه" انتخاب کرده ای؟ مطمئنم که هیچ کلمه ای گربه ای تر از "گربه" پیدا نخواهی کرد مگر نه ؟»
ص 293



April 30, 2014 ·

اینو نگفتم که ، گفتم ؟
گمونم نیل از رجینا مسن تر باشه
البته نمی دونم سن و سال چطور و از چه لحاظ برا اینا حساب میشه
* قبل از اینکه رامپل بشه دارک، بلفایر/نیل دنیا اومده بود .. بعدش رامپل رفت سراغ کورا و خوشبختش کرد


April 30, 2014 ·

ای وای..
وقتی اِما از اسنو و چارمینگ درمورد نیل می پرسه
طفلک هوک!
پای پنجره ایستاده بود، برگشت چه نیگاااهی کرد ها
دلم براش سوخت <


April 30, 2014 ·

الان دیگه باید اعتراف کنم:
رجینا رو خیلی دوست دارم، خیلی جاها درکش می کنم و نمی تونم بهش حق ندم؛ بیشتر از همۀ شخصیتا، رجینا رو درون خودم می بینم با همۀ اون خلقیات گندش و صبر نکردن هاش، انگار من خود رجینام. اگه قدرت داشته باشم خیلی شبیه رجینا رفتار می کنم. همۀ کارهام باحال و عالی و تحسین برانگیز نیستن ولی زمینۀ لازم که فراهم بشه خوب بودنم در حد یه ملکه س.
اصلا انگار برای همین هم بوده که از بچگی دنبال قلعه ای چیزی بودم تا خودمو توش حبس کنم و دنیای خودمو داشته باشم؛ نه مثل بقیه که غار تنهایی می خوان ها، دقیقا عین رجینا وقتی ته اپیزود 13 فصل 3 می خواد توی قلعۀ خودش باشه و نفرین خواب رو روی خودش اجرا کنه


was watching Once Upon a Time.

وای..
وقتی رجینا توی رستوران، هنری رو بعد از یه سال می بینه ..
ای خدا ..
*فیلینگ اشک و محکم زدن توی لُپ و نوازش کردن رجینا


Good Form
«خوش فرمی بیش از هرچیز برای هوک اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : "امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ " .. و صدایی از درونش می گفت : " خوش فرمی این است که در هر چیزی متشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی." »
__ پیترپن ؛ نوشتۀ جیمز بری


April 29, 2014 ·

زمانی که با انرژی های مختلف در روان خود آشنا می گردیم،پی به این مهم می بریم که انسان ها هر کدام روان منحصر به فردی دارند که این روان با روان دیگری متفاوت است و همین تفاوت منجر به وجود اختلافات و کج فهمی ها نسبت به شناخت یکدیگر می گردد اشنایی با مبحث انواع روانی مردانه و زنانه منجر به این اتفاق می گردد که افراد با دید باز و راحت تری نسبت به شناخت یکدیگر عمل کنند و تفاوت های وجودی یکدیگر را راحت تر پذیرا باشند اما در وحله ی اول شناخت خویشتن موجب می گردد که به درک خود نائل ائیم و بعد به شناخت دیگران رهنمون گردیم در این کارگاه با هفت انرژی مختلف و متفاوت در وجود آدمی ان هم از نوع زنانه به شرح زیر اشنا می گردیم :

آتنا : منظم و برنامه ریز و هدفمند

آرتمیس : جنگجو و اقدام به عمل

پرسفون : پذیرنده و داری بستر آمادگی و یادگیری فراوان

هرا : متعهد و دارای نیروی تعهد سازمانی

دیمیتر : مراقبت و تامین و سازماندهی و پشتیبانی

هستیا : معنویت و سکون و ارامش

آفرودیت : زیبایی و هنر و طراوت و شادابی
فراگیر در پایان کارگاه انرژی های مختلف زنانه در وجود خود را می شناسد و می تواند به نحو موثری روابط خود را در زندگی و در محیط کار و اشتغال تنظیم کند و به درک موثری نسبت به سایر افراد دست یابد.


April 29, 2014 ·

سایه ی ما بخشی از وجود همه ی ماست . اما تمام سعی خود را می کنیم که این بخش از وجودمان را به رسمیت نشناسیم . با نقابی که ساخته ایم خود را به دیگران نشان می دهیم . ساده انگارانه تصور می کنیم که همه ی آن نقاط منفی را با این نقاب می پوشانیم . به محض اینکه این نقاط ضعف را در کسی می بینیم از و بدمان می آید . او را دقیقا به خاطر بدی هایی نمی پذیریم که در وجود خودمان است و ما آن را در درون خود دفن کرده ایم . در واقع چیزی که در خودمان است را به طور ناخودآگاه به دیگران فرافکنی می کنیم .

روز به روز انرژی که برای پنهان کردن آنچه که دوست نداریم در ما دیده شوند بیشتر می شود . مدام نقاب خود را عوض می کنیم و در این راه دائم انرژی مصرف می کنیم . مدام به کیکی که خمیرش مشکل دارد شکر اضافه می کنیم تا خوردنی شود در حالی که شیرینی زیادش دلمان را می زند. بخش سایه وجود ما همچون یک توپ بادی است که سعی داریم آن را زیر آب نگه داریم و مانع از بالا آمدن آن بشویم اما به محض اینکه نیرویی که وارد می کنیم کم می شود به یک باره به بیرون جهش می کند . اگراین بخش از وجودمان را به رسمیت نشناسیم ، اگر آنها را بی آنکه سانسورشان کنیم ، و بی آنکه از وجودشان شرمنده باشیم نپذیریم ، و در یک کلام اگر آنها را به آغوش نکشیم ، دقیقا به مانند همان توپ بادی درست وقتی که انرژی مان تحلیل می رود و درست زمانی که ابدا انتظارش را نداریم به بدترین شکل ممکن بروز می کنند و به سبب غیرمنتظره بودنشان و اینکه آمادگی مواجه با آنها را نداریم و اینکه چه بسا نه خودمان و نه دیگران حتی باور نمی کنیم که چنین ویژگی منفی در وجودمان بود و ما از آن بی اطلاع بودیم ، یقینا دچار آسیب های فراوانی خواهیم شد . یونگ می گوید :" من ترجیح می دهم کامل باشم تا خوب " . این به این معنی است که ما باید همه وجود خود را با همه زشتی و زیبایی ها ، ضعف و قوتها ، و در یک کلام وجود یکپارچه خود را بپذیریم . همانند کودکی که در بدو تولد خود را می پذیرد بدون اینکه درباره خود پیش داوری داشته باشد.

اگر سایه هایمان را پذیرفتیم ، اگر دریافتیم که این نقاط منفی و تاریک نه تنها مایه شرمساری و سرافکندگی ما نیستند بلکه می توانند موهبت هایی باشند که ما را در زندگی یاری کنند ، اگر تصمیم گرفتیم که دیوارهای زندانی که برای سایه ی خود ساخته ایم خراب کنیم و اجازه دهیم که به مانند نکات مثبتمان جزیی از خودآگاه ما شوند ، آنگاه یقینا از آسیب فوران نابجا و نابهنگامشان در امان خواهیم بود .

کارل یونگ روانشناس شهیر قرن بیستم از این بخش تاریک درون ، تعبیر به آرکتایپ سایه می کند . ونیز کتاب " نیمه تاریک وجود " نوشته ی "دبی فورد " ، راهکارهای خوبی درباره ی نحوه مواجه شدن و به نوعی کنار آمدن با بخش سایه ، ارائه می کند .


April 29, 2014 ·

دایره نمادی است از «یکپارچگی» و نبود تمایز و تفکیک. نمادی از زمان: پی در پی و تکرار شونده و پویا. آن جا که در متون کهن گفته می شود: «خداوند هم چون دایره ای است که مرکزش همه جا و محیطش هیچ کجاست.» نمادی از ابدیت.
مربع احساسی است از «سکون» و «منزل». که الهام بخش بسیاری از معماران و هنرمندان برای ابداع بوده است. مربع شکلی است مربط به «مکان». و جایی که گفته می شود:«واقعیت تنها به کمک مربع قابل بیان است.»
مثلث با وجهه های گوناگون خود الهام بخشی است برای سه گانه ها: «عقل، قدرت، زیبایی». «تولد، رشد، مرگ.» و نظامی است با پیچیدگی های نمادین و قابل فهم در کنار دیگر اشکال هندسی. در تقاطع زمان و مکان در دایره و مربع.

http://www.karaketab.com/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D8%A8/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D9%86%D8%B4%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7.html


April 29, 2014 ·

سیندرلا به اسم «اِلا» شناخته میشه که مخفف اسم افسانه ای شه.
«سیندرلا» واژه ای فرانسوی هست که معنای ریشه ای ش «خاکستر پراکنده» میشه.
توی استوری بروک، سیندرلا (الا) رو به اسم اشلی می شناسیم. بخش اول اسمش
ash
هم یادآور معنای خاکستر هست
فامیلی ش هم «بوید » هست که از یه اسم بسیار قدیمی اسکاتلندی میاد به معنای «زرد» و به کسایی اطلاق میشه که موی بلوند دارند


نه، من خانه‌ای ندارم.
سقفی نمانده است.
دیوار و سقف خانهٔ من
همین‌هاست که می‌نویسم،
همین طرز نوشتن از راست به چپ است،
در این انحنای نون است که می‌نشینم،
سپر من از همهٔ بلایا سرکش ک یا گ است.

هوشنگ گلشیری


April 28, 2014 ·

عجب خنگولیه!
خب وقتی میگه میل کن، نخوردی هم یه نگاه بهش بنداز. شاید یه حلقه توش گذاشته باشه
عهع

(اِما)


April 28, 2014 ·

ئه من چندتا اپیزود قبلی یادم رفت کمال تعجب خودمو در این مورد بیان کنم:
من اشتباه فهمیدم؟
مولان ؟
اورورا؟
آره؟
نه بابا!



April 28, 2014 ·

من حالم خوبه
دارم به رجینا و رامپل فکر می کنم


April 28, 2014 ·

همین الان یه طرح تو ذهنم اومد برای دیزاین یه لباس تووپ واسه لیدی گاگا
تو فکرم با کودوم برند معروف تو این زمینه قرارداد ببندم که هم آزادی عمل لازم رو داشته باشم هم حق و حقوقم تمام و کمال ادا بشه
نچ! ئه آدم همون اول که به صورت گمنام نباس وارد بشه که. هرچقدم سنت شکن.
واسه مرحلۀ بعدش این پروژه تو ذهنمه که طرح دومم رو با برند نوپای شخصی م به لیدی عرضه بدارم. بعله. کلی م براش توضیح میدم که: اینکه با یه اسم ناشناخته کار کنه خودش باعث فلان و بهمان های مثبت زیادی میشه؛ از خیلی جهات. حتی دلایل بشردوستانه و چیزایی مربوط به حمایت از حقوق جنگلها و رودخانه ها و ... هم براش آماده کردم.
آره اینجاس که سنت شکنی وارد عمل میشه


April 28, 2014 ·

یکی از عوامل مضر برای موی سر ، عدم تعویض رو بالشی به مدت طولانی است
://////////
ای کپک !


April 28, 2014 ·

جز شکن زلف یار
...
جز خم ابروی او


April 28, 2014 ·

تجربه ثابت کرده هرچی که میگه درسته
دیدم که میگما


April 27, 2014 ·

از مزایای دوست حرفه ای داشتن <3 :)
کلاً تو هر زمینه ای!

was watching ‎Kiarostami/Like Someone in Love / مثل یک عاشق‎.

تو این فیلمه، از مدل کیف دختره خوشم اومد


April 27, 2014 ·

آخر شبها کیسۀ آبگرم را روی گردنش می گذارد
موهایش را بالا می بندد
و تا بیست می شمارد
بیست دقیقه را
از روی تایمر KMPlayer ، روی مانیتور کامپیوتر


ای جانم!
عمری باشه لااقل واسه دومیا جبران کنیم
حالا اگرم بشه از حلقوم اوّلیا بیرون بکشیمش که دیگه بهتر

کتاب خوشه

گاهی برخی آدم ها هر کاری که برایشان بکنید شما را دوست نخواهند داشت

و برخی دیگر اگر هیچ کاری هم برایشان نکنید دوستتان خواهند داشت!

ویسلاوا شیمبورسکا


March 31, 2014 ·


March 31, 2014 ·

« رفت آن سوار،
سیلور !
با خود تو را نبرده »
:/
*ای پرتغالی!


March 31, 2014 ·

دانلود موزیک ویدیو جدید همایون شجریان با نام «چرا رفتی»
* اسپشلی فُر «سهراب» شون

March 31, 2014 ·

ولی «دماغو» بودن نمی تونه به هیچ وجه منکر یه سری برتری ها بشه
بوخوصوص که اون برتری ها «ویژه» هم باشن


March 31, 2014 ·

خفته را
عطسه می کند بیــدار


March 31, 2014 ·

در نوع خودش آخرسال توووپ کولاکی داشتیم :)
دیگه راستی راستی باید 92 رو بپیچم تو بقچه بذارمش تو صندوق..
ولی یه پر بقچه رو باز میذارم... شاید گاهی بدو بدو برگردم یه چیزی از توش بکشم بیرون


April 27, 2014 ·

یسسسسسسسسسسس
بارسلوناااااااااااا
بیگیر منو که اومدم :)))))))

(جواب کوئیز «تو کدوم شهر باید زندگی کنی؟)

April 27, 2014 ·

اینجور که من دارم تست رو جواب میدم، آخرش منو نندازه توی بمبئی یا دهلی خوبه ! :))


به خودم:اینا الکی نیست ها! آدم حسش می کنه

چراغ جادو

admin+1
آیا خودت را برای دریافت هدفت آماده کرده ای!
اگر همین الان جفت عاطفی ات را بیابی آیا آمادگی شروع رابطه را داری؟
اگر ماشین رویاهایت را دریافت کنی آیا جای پارک در پارکینگت داری؟
جوری رفتار کن که کاینات از هر لحاظ تو را آماده ی دریافت ببیند


April 27, 2014 ·

یه خوره ای هست، مرض وار، اسمش عشق نیست. درواقع میشه گفت ی جور وسواس عاشقانه طور هست .. مثلا می تونه سراغ اونایی بیاد که گوشه های ذهنشون جای خالی زیاد دارن. میاد یه مدت می شینه تو اون حفره ها، داستان خودشو دیکته می کنه و بعدم کم کم محو میشه.


April 27, 2014 ·

معلوم شده که اشک زنان در مردان همان تاثیری را ایجاد می کند که خرناس و بوی عرق مردان برای زنان!
این مطالعه روز جمعه در مجله ‘ساینس’ منتشر شده است.
ظاهرا از اینجا :
www.funiha.com


April 27, 2014 ·

ئی واعی!
من که الآن خراب داغوونم *فین فین*
نگاه رجینا..
نگاه هنری و اِما توی ماشین .. وقتی قرار بود گذشته از یادشون بره ..
*اون جعبه دسمال کاغذیو بدین، نه اصن دستمال جیبی هاگرید رو بدین :'(

is feeling hopeful but teary.

ولی من مطمئنم رامپل بر می گرده، بر می گرده


April 27, 2014 ·

اییی باع باع!
رامپل هم سرش کلاه رفت که :/
رجینا .. رجینا بیدار شو

April 26, 2014 ·

سیلور حاضری؟
آماده؟ آماده؟
یه نفس عمیــق بکش.
به این فک کن که وانسی های دیگه همراهتن
حالا ...
*واچینگ «گوئینگ هُم »



April 26, 2014 ·

این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است ز محراب رسیده

آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده

این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده


watching OUaT
with آقامون اریــک :)))
هی م قربون صدقۀ هنری جانم میرم .. چیقد کوچول بود ها :* پیدسسوخته

April 26, 2014 ·

این آدمایی که پروژه دارن درحد تبدیل کردن دود و آلودگی هوای شهری به الماس،
اینا بسیار قابل ستایشند
* یعنی آدم می تونه انقد مفید باشه ولی متاسفانه نیست
** این * حرف درستی نیست لزوماً و به شرایط و فلان و بهمان خیلی بستگی داره؛ هرچقدر هم که بشر بی نهایت باشه. ولی بازم جای تحسین داره


April 26, 2014 ·

امسال تحریم شخصی مو می شکنم فقط به این امید که قراره «جادویی» بشه ;)

پیشخوان کتاب

صبح نهم اردیبهشت‌ در مصلی برگزار می شود:


April 26, 2014 ·

پفی ترین آستینای دنیا <3

April 26, 2014 · خب من دیگه چیزی یادم نمیاد ! :
April 26, 2014 ·

غیر از قضیۀ آذرخش و اون پر دست هرمیون و اینکه چرا هری داره بهش نگاه میکنه (الکی!!) ، کنجکاوم اگه قرار بود براساس الگوی رولینگ ، مبنی بر اینکه «اسم هرمیون رو به این دلیل انتخاب کرده که اسم کمیابیه بین دخترا، تا دخترای هم اسمش بابت اخلاق غیرقابل تحمل و روی اعصاب بودن هرمیون دلزده نشن» ، بله براساس این الگو اسم ایرانی براش انتخاب کنیم ، چه گزینه ای مناسب بود؟
* معنای اسم هرمیون هم لحاظ بشه در ضمن !


April 26, 2014 ·

اینم تازه یادم افتاد:
طفلی هنری!
این سرنوشت وانهاده شدن که از طرف جد پدریش گریبونشو گرفت و بهش رسید، از طرف مادرش و والدین مادرش هم جزو جهازشه.
من همه ش می ترسم بچه/ های هنری چی قراره سرشون بیاد !!


April 26, 2014 ·

ئی بابا من نمی تونم عکس آپ کنم
ولی واسه اینکه یادم نره فعلا می نویسمش بعدا با عکس به آلبومم اضافه می کنم :
*خوشم اومد رجینا در یه لحظه از زندگی ش ناچار شد قلب یک «هنری» رو از سینه دربیاره
ولی بعدترش قلب یک «هنری»دیگه رو بهش برگردوند :)
_ و اینکه وقتی فهمید نوزاد (هنری) کیه، بازم نتونست ازش دل بکنه . شاید به قول رامپل «عشق نقطه ضعفه»
رامپل بود یا کورا؟ یا هردوشون؟؟



April 26, 2014 ·

«زیتون زاران آندلس»
حاجتمو بده ایشالله :))
* نصفه شبی آدم یاد فدریکو بیفته ؟
** از عوارض جغدشدگیه !


April 26, 2014 ·

ی وقتایی م هست
آدم کاور مناسب پیدا کرده
منتها برای اینکه خوب از آب دربیاد دوست داره با تبر بزنه اون عکس پروفایلو حذف کنه اصن !
*مارک به جای قرتی بازیاش یه فکری م واسه این موارد بکنه خب . یه امکان drag از پهنا هم بذاره دیگه


April 25, 2014 ·

*اینایی که خیلی خوبن، گلن، ماهن..
اما همیشه یه خنجر کوچولو از رو بستن
یا حتی یه کارد میوه خوری کند زنگ زده


April 25, 2014 ·

و یه سریال یه فصلی م هست به اسم Awake
با هنرنمایی آقای جیسن آیزاک ( که نقش لوسیوس ملفوی♥ رو بازی کرد )
گذاشتمش توی لیست انتظار

April 25, 2014 ·

ای ئاوخ ! ای دادد !
«امروز هرى پاترم. بغض‌آلود، در شبى طوفانى براى جن خانگى‌ام - دابى - گور مى‌کنم. اما نه با جادو، که با دست. تا هر قطره‌ى عرق و هر تاول دستم هدیه‌اى باشد به جنّى که جانم را نجات داده است. هم‌زمان، مردِ سى و پنج ساله‌اى را به گریه انداخته‌ام که در جادوى داستان‌هاى من غرق شده است.»

امروز هرى پاترم. بغض‌آلود، در شبى طوفانى براى جن خانگى‌ام - دابى - گور مى‌کنم. اما نه با جادو، که با دست. تا هر قطره‌ى عرق و هر تاول دستم هدیه‌اى باشد به جنّى که جانم را نجات داده است. هم‌زمان، مردِ سى و پنج ساله‌اى را به گریه انداخته‌ام که در جادوى داستان‌هاى من غرق شده است.

#امروزنوشت


April 25, 2014 ·

یا پاتیل درز دار !
رامپل؟
پیتر؟
*چقد باحال شد !

(پدر و پسر)


April 25, 2014 ·

دوست حواس جمع و مواظب، نعمتی ست که هر از گاه میرسد


April 24, 2014 ·

اگه زمان از حرکت بایسته
خیلی چیزا به خیر و خوشی ختم نمیشه.
حرکت عقربه های ساعت خیلی چیزها رو در خودشون هضم می کنن
که در صورت ساکن ایستادن،
همه شون بی معطلی و دراولین فرصت آوار می شن روی سرمون
ما در بی زمانی دفن می شیم.
..
اگر زمان از حرکت بایسته
گوشمون از شنیدن صداهایی انباشته میشه
که هیچ انتظار شنیدنشون رو نداشتیم
صداهای خودمون، اطرافاین و حتی کسایی که اون ور دنیا زندگی می کنن.

همین طور تصویرها،
انرژی هایی که از ذهن هرکسی بیرون اومده ودر فضا پراکنده شده
همه شون خفه مون می کنن.

و نه تنها «حال» ما رو در خود فرو میبره،
که تکه های هنوز هضم نشدۀ «گذشته» هم ؛
کنار اومدن با بعضی چیزها حتی برای «زمان» هم مشکله.

و غیر از اون
در چنبرۀ نقشه هایی که برای آینده کشیده شده هم گرفتار خواهیم شد،
..
اگر زمان بایسته


April 24, 2014 ·

به عکس جدیدش نگاه کردیم و چشم هردومون از روی چشمهاش سُر خورد روی مچ دستش. او به ما نگاه می کرد و ما به گوشۀ قاب نقره ای خاطرات. به ساعت پدرش که به دست بسته بود.
ما به هم نگاه کردیم و بعد به او خیره شدیم

April 24, 2014 · یه فیلم ساختن از روی رمان محبوب من The house of the spirits -by Isabel Allende که آنتونیو باندراس هم درش بازی کرده
مریل استریپ نقش اون شخصیتی رو داشته که من عاشقشم ؛کلارا
یه دهه که از دیدنش وحشت داشتم، حالام که می خوام ببینمش پیدا نمیشه
Giso Shirazi
نبینش
http://thepiratebay.se/torrent/7188608/The_House_Of_The_Spirits_(1993)PARENTE


April 24, 2014 ·

_اون موقع که به عنوان یکی از تکالیف پایان ترم، تو متن مقالۀ رئالیسم جادوئی م نوشته بودم « .. های اسپانیولی» استادم زیر این واژه رو خط کشید و بالاش نوشت اسپانیایی.
من از بچگی توی کتابها می خوندم «ملوان های اسپانیولی»، یا یه همچین ترکیب هایی. به صرافتش نیفتادم ببینم چرا. یه دلیل روشن ساده توی ذهنم داشت اون موقع که جلوی پرسیدنم رو گرفت. ی اشتباه مضحک!
_ بعدش فهمیدم خود ِ وازۀ «اسپانیول (برای اسم های مذکر ) / اسپانیولا (برای اسم های مونث ) » صفت هست ؛ به معنای اسپانیایی _ هوووووووووم ! چقد از این کلمه خوشم میاد :3
و ما با اضافه کردن «ی» به آخرش، قصد داریم به روش خودمون ازش صفت بسازیم. در حالی که اصلا لازم نیست. اگر این کار رو نکنیم، می مونه این واژۀ اسپانیول» که خب به دهن نمیاد ؛ دامن اسپانیول، نویسندۀ اسپانیول ...
پس بهتره بی خیالش شیم و همون «اسپانیایی» ( <3 :3 ) رو استفاده کنیم
* دلیل مهمش هم اشارۀ نویسندۀ کتاب «غلط ننویسیم» هست .


Mehrdad Tooyserkani

دکتر باطنی در «غلط بنویسیم» نظری متفاوت از استاد نجفی داره. این استدلال در صورتی صحیحه که اصرار داشته باشیم واژگان و عبارات بیگانه رو با همون معانی و قواعد زبان مبدا در فارسی استفاده کنیم، در حالی که فارسی زبان باشخصیتی است و این شخصیت رو به اصطلاحات عاریتی اضافه می‌کنه، تا به اصطلاحاتی فارسی تبدیل بشن. این یک فرایند ناخودآگاه بومی‌سازی است. مثالش، اغلب اصلاحات منهتی به «یست» که در زبان ما به «ی» ختم می‌شن، مثل «کمونیستی». در تأیید نظر آقای باطنی، این نوع تغییرات رو از اونجایی مشروع و صحیح می‌دونم که اوّلاً مورد تأیید اکثریته، ثانیاً با وجود ناخودآگاه بودنش قانون‌منده، و سوّم اینکه حتی روی اسامی خاص هم اعمال می‌شه (مثل تبدیل فولْکس واگِن به فولِکس، یا الف مکسور آغازین همه‌ی اسامی‌ بیگانه‌ای که با دو حرف ساکن شروع می‌شن، مثلاّ شهر «استُکهُلم»، یا مکسور شدن حرف اول، مثلاً امپراتوری «پِروس».) کلاّ منظورم اینه که اگر اکثریت فارسی‌زبان‌های باسواد هر چیز منسوب به اسپانیا رو «اسپانیولی» بنامند، میشه این کلمه رو به عنوان یک مترادف صحیح «اسپانیایی» پذیرفت، و واون وقت باید «اسپانیول» رو واژه‌ای کاملاً اسپانیایی/ اسپانیولی و بیگانه دونست که در این صورت، استفاده از اون در نگارش و گفتار فارسی نامشروع و غلط خواهد بود، تا زمانی که نظر اکثریّت تغییر کنه.

Fatima Atash Sokhan
ویرایش رو انتشارات فرانکلین( امریکاییها) در ایران پایه ریزی میکنه (بعدش انتشارات امیر کبیر که آرم فرانکلین هنوز روش هست) یکی از این غولهای مسلم هم نجفی است. ویراستاران غالبا محافظه کار ترین قشر از اهل قلم اند. اگر اونها سخت نگیرند دیگه از باقی نویسندگان نمیشه انتظاری داشت. چون آموزشی برای درست نوشتن ندیدند. غیر از اون معیار غلط و درست در زبان فارسی رو دکتر نجفی طبقه بندی میکنه. یکی از اونها هم اینه که اگر کلمه یا عبارتی فقط در ادبیات نوشتار معاصر کاربرد داشته باشه و هنوز به زبان گفتار وارد نشده باشه غلط است. گمونم اسپانیولی بیشتر در ترجمه وارد شده بود که این اواخر هم کمتر شده. زبان شناس به جای خود به نظرم کتاب غلط بنویسیم کار زشتی بود. مثل مقابلۀ نجف دریا بندری با چوبک که از هیچ لفظ زشتی برایش خودداری نمیکرد. یا براهنی در شعر که همه رو تار و مار میکرد و خودش شعرهایی مینوشت که حتی مردم هم درک نمیکردن.


April 24, 2014 ·

فیس بوک می تونه بگه من چیو لایک کردم، کجا چی کامنت گذاشتم، با کی فرند شدم ، ..
1_ من اون مستطیل سمت راست خبرپراکنی شو چندماهه که ندارم :))
2_ فیس بوک اگه راس میگه بیاد بگه من الان تو یه سایت دیگه دارم چیکار می کنم؟ چیو گوگل کردم؟ ها؟ ها؟ ها؟


via ‎BBC News فارسی

بن: نظرت چیه داداش؟
جُرج: من ؟ .. هاهاها .. بیخود میگه !

* نظر منم به جُرج نزدیکتره
البته از اون جهت که : نه به مد معتقدم متاسفانه و نه اینکه همه قیافۀ یکسانی دارن. بستگی به ساختار چهره و هزارتا چی دیگه داره خب

N Silver Tongue
خود مقاله آخرش به حرف من می رسه :))
http://www.bbc.com/persian/world/2014/04/140424_an_beard_trends.shtml?ocid=socialflow_facebook


April 24, 2014 ·

میگن اگه به یه در بسته هم بکوبی بالاخره باز میشه
* باز هم نشه یا سوراخ میشه یا حداقل خط و خشی چیزی روش میفته
بعضی موقع هام بد نیست


April 24, 2014 ·

فانتزی شیرین:
اینکه «پورتوگا» همیشه با از دست رفتن مسئولیت خودشو به انجام نرسونه
یه بار هم بمونه و باشه

N Silver Tongue
*اشاره: کتاب «درخت زیبای من» .. فقط همین
Shirin DC
اِوا!! شایعه س! فانتزی من که یه چی دیگه بود :دی
N Silver Tongue
عزیزم! تو که شیرین ترینی ! اینی که گفتم یه شیرین دیگه س <3 به امید تحقق فانتزیات :*
Shirin DC
مرسی سیلور جونم <3 ولی ماشالا انقد پر و بالمونو بستن که تحقق فانتزیا خودش یه فانتزی شده
N Silver Tongue
رسم روزگاره دیگه ! ایشالله راهکارش به موقع پیدا میشه. بعدشم، هرچیزی بهایی داره :3 از اون لحاظ! وقتی آماده پرداختش باشیم سراغمون میاد. وگرنه م، شاید یه چیز بهتر دیگه
Shirin DC
عاخ اگه بدونی که من چقدر از این خوشبینی ِ هنری وارِت لذت میبرم ^_^
N Silver Tongue
تنها دارایی مونه و ظاهرا برای همه مون گاهی مهم ترین و قدرت مندترینش . امیدوارم اثرکنه :)
Shirin DC
به قول سفیدبرفی: Believing of the possibility of a happy ending is a very powerful thing.
N Silver Tongue
:) وری پاورفول!

April 24, 2014 ·

چیکار کنیم، یعنی اون روز بریم شیرینی پخش کنیم ؟ :)
یعنی ببینیم اون روز رو که ند زنده باشه
* من میگم از این واریس خوشم میاد ها ! :p
بر اساس یک تئوری ادارد استارک ممکن است هنوز زنده باشد!
(این متن اسپویلر نیست و همه حدس و گمان هستند)

واریس ممکن است در زندان راهی برای فرار او پیدا کرده باشد. خود واریس به استاد تغییر چهره مشهور است. به علاوه در روز اعدام چهره ی ند برای آریا خیلی لاغر تر بوده و سرسی و جافری خوب چهره ی او را ندیدند. به علاوه وقتی جافری سانسا را مجبور به دیدن سر قطع شده ی ند میکرده، به گفته ی او اصلا شباهتی به ادارد نداشته است.
به علاوه وقتی کتلین استخوان های ادارد را دریافت می کند، می گوید که این استخوان ها برای مردی مثل او خیلی کوچک هستند.
البته در سریال چهره ی ادارد استارک به خوبی نشان داده شده و احتمال حقیقت داشتن این تئوری را کم می کند ...


April 24, 2014 ·

«چراغ جادو» می فرماد:
هرگز از تلاش کردن و فکر کردن و تجسم کردن دست بر ندار،موفقیت تو از جایی شروع میشود که بدون توجه نتایج سطحی،شوق رسیدن به خواسته ات را در وجودت زنده نگه داری


April 24, 2014 ·

آخ لباساشون 3:
توروخدا مراقب خودتون باشید تا بیام ملاقاتتون <3 <
(نولان و امیلی در مهمانی. نولان یه کت سفید تنشه روش خالهای قهوه‌ای مث پوست هاپو)


April 23, 2014 ·

شلوار سندبادی
*بیشتر از یه سال پیش یه مدل خاص مانتو دیدم، اونم فقط ی جا، دامنش با اون پف و دوخت هایی که بعضی قسمتهاش داشت منو یاد شلوار سندبادی می نداخت. هرچی م زیر و روش کردم ببینم چی به چیه خوب سر در نیاوردم
الان در حد هاگرید پشیمونم چرا نخریدمش. مورد جالبی بود


April 23, 2014 ·

و سندباد پیش از اونکه بشه «سندباد بحری»، در بازارهای بغداد به شغل حمالی مشغول بوده و بش می گفتن «سندباد حمال»
*مردم از کجا به کجا می رسن

April 23, 2014 ·

علاءالدین یا سنـدبـاد؟
مسأله این است
* من از شخصیت سندباد بیشتر خوشم میاد و از طرفی ، از قالیچۀ پرنده یا موارد جادویی دیگه ای که علاءالدین باهاش سروکار داشت.. اینه که یه شخصیت ترکیبی پدید اومده این وسط


April 23, 2014 ·

« بورخس همه آثارش را مدیون هزار و یک شب می‌دانست و تأثیر آن بر بسیاری از نویسندگان معروف جهان ازجمله کسانی چون جیمز جویس انکارناپذیر است.»


was watching What Dreams May Come.

after 9 years ... again


April 23, 2014 ·

میگن : گذشته و گذشتگان و کارهاشونو ببخشید و فراموش کنید تا فلان..
درگیر میگه: به فرض که بتونم . اصلا یه بار همه رو بی خیال شدم. از در اتاق که رفتم بیرون از نو شروع شد. به من بگید این «حال» تکرار شونده رو چیکارش کنم ؟
* موندم چی بگم بهش !


April 23, 2014 ·

جُرج دبیلو. سی. بوش
خخخ
خب حق داره آخرش «بو» داشته باشه دیگه !


April 23, 2014 ·

ویلما آی. بال


April 23, 2014 ·

اوزما کاپا !


April 23, 2014 ·

سَنت جُرج
و شوخی جُرج با کلمۀ Holy
هپی هُلی جُرج دی :))

Happy St George's Day today! Be careful if you plan to battle dragons…


was watching Albert Nobbs.

"_What's your name?
_Albert.
_Your REAL name!
_Albert.

pril 23, 2014 ·

همه جا شب شده !
شرشر باروون
غرغر رعد و برق


April 23, 2014 ·

«کرگدنی که دنبال دوست می گشت»
_ یکی از قشنگترین بخش های فیلم ، اون دقایقی بود که مکس کوچولو روی تاب نشسته بود و با راهبه صحبت می کرد. می گفت دوست داره بره به Elysium . راهبه یه آویز بهش داد که توش تصویر کرۀ زمین بود که از فضا دیده می شد و بهش گفت : تو از اینجا، بهشت رو زیبا می بینی درصورتی که وقتی بری اون بالا، زمین اینطوری (زیبا) به نظرت میاد. اینو داشته باش تا یادت نره از کجا اومدی.
منم که عشق «زمین»، :'(
_ جودی فاستر خوب ، عالی، دوست داشتنی!
_ اون کروگر چرا یه طوری انگلیسی رو صحبت می کرد ؟ انگاری ته لهجۀ عربی داشته مثلا!
_ میگه: در سال فلان و بهمان، زمین کلا داشت به فنا می رفت. یه سری آدمای خوشکل پولدار اونو ترک کردن و رفتن به Elysium برای ادامۀ زندگی.
اون وقت همون خوشکلا زبانشون انگلیسیه . اما این بدبخت بیچاره ها که رو زمین موندن زبان غالبشون اسپانیائیه. آخه این انصافه ؟



April 23, 2014 ·

این Matt Damon هم با گذشت زمان آقا تر و مقبول تر شده ها
همه ش فکر می کردم چطور میشه اون چهرۀ نوجوونونه رو پشت سر گذاشت
اینطور :))


April 22, 2014 ·

نیلس عزیزم با اون موش کپلش (کورت) و دستۀ غازها و غاز سفید خونگی که باهاش پرواز میکرد

موزیک تیتراژش خیلی ماهه <3


April 22, 2014 ·

« و آدمى همیشه عاشقِ آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را مى‌طلبد. بنده‌ى آنم که نمى‌بینمش! و از آن‌چه فهم کرده است و دیده است، ملول است و گریزان است.»

[فیه ما فیهِ آقاى بلخى]

* و هر اونچه که قبلاً قبلۀ آمالش بود چون فهمش نکرده بود، بعد رسیدن و کشف کردم ملولش می کند و این حرفا
*آدمی بهتره آگاه باشه از هر مرحله ای، یه چیزی برا خودش برداره. همه چی هیجان انگیز یا ملال آور نیست صرفا.

و آدمى همیشه عاشقِ آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را مى‌طلبد. بنده‌ى آنم که نمى‌بینمش! و از آن‌چه فهم کرده است و دیده است، ملول است و گریزان است.

[فیه ما فیهِ آقاى بلخى]
.


April 22, 2014 ·

یه بار اومدم کارمو بندازم فردا ، بلند انداختم افتاد پس فردا !


April 22, 2014 ·

مورد داشتیم دختره تو گوگل سرچ کرده :
“قیمت سرویس طلای دختر خالم”
گوگل پاسخ داده :
“دختر خالت گفته به کسی نگم”


April 22, 2014 ·

واااااااای اون لحظات حضورشون توی «غار پژواک» .. :'(
* از همه تلخ تر پرینس چارمینگ بود به نظرم .. اوهوع اوهوع !
** ولی هوک چقد آقاس، چه جوونمرده. خدا نگرش بداره الهی! آفرین جوون خوب ! حق «گود فُرم» رو ادا کرد :)))


April 22, 2014 ·

هی من میام این رجینا رو دوست داشته باشم
هی میام ازشم خوشم بیاد،
باز نقاط سیاهی از گذشته شو رو می کنه که ..
لاع اله الاالله!
* ولی رجینای Neverland رو به شدت دوست دارم :)
اینجا داره از گذشتۀ سیاهش در جهت درست استفاده می کنه.
راستی به نظرتون Neverland مث برزخ نیست؟ همین رو به رو شدن با گذشته، یا تاثیری که افکار و کارامون روی زندگی مون دارن.. منظورم دقیقاً اون «برزخ» مذهبی و اینا نیست، اما اونم می تونه باشه. بالاخره کارکردشون یکیه. و از اونجا که عوامل « لاست» و تفکرات جزیره ای ش می تونه بر این سریال هم حاکم باشه، شاید بشه.



was watching Free Birds.