رأی من، برای خوشتیپترین و جذابترین و خوشاخلاقترین و ... ترین مرد سریال میرسد به :
بن، اون یارو اُسیه! (بهقول کارن مککلاوسکی)
و اینکه گاهی آدم باید 8 فصل منتظر باشد تا:
«بهترین» از راه برسد [1]،
این پیام منتقل شود که همه بهترین و بدترین نیستند؛ آدمها، بهمقتضای زمان و شخصیت و توانشان، عوض میشوند؛ چه در میانة فصل، چه بعد از چند فصل (از زندگی/ سریال)،
بدانی از هرکسی به دلیلی خوشت میآید و همزمان یادت است که چقدر دوست داری با ماهیتابه بکوبی پس سرشان و روح کریچر را شاد کنی.
[1]. (یکی دیگر از بهترینها هم رنه خانم است با آن هیکل بینقص و چشمهای خوشکلش. فقط کاش اخلاقش مثل فضلة کلاغ نبود. البته خب استثناهایی هم دارد گاهی واقعاً بوسیدنی میشود)
فکر کنم تنها جایی که دلم خواست بری را بغل کنم و مراقبش باشم همان اپیسود 10 فصل 8 است؛ وقتی رفت به آن متل معلوم نیست کجا و رنه بغلش کرد.
همراه با روایت مریآلیس، داشتم فکر میکردم اینجا باید آن چندتای دیگر باشند نه رنه که هیچکس چنین انتظاری ازش نداشته. و همراهی این صحنه با حرفهای مریآلیس چه تناقض و طنز تلخی در خودش دارد.
من مطططمئنم باز هم این سریال را از سر تا ته تماشا خواهم کرد و حتی گاهی اپیسودها یا فصلهایی را به صورت اتفاقی انتخاب خواهم کرد و خواهم دید.
__ اوووه! تو بند تموم کتونیامو درآوردی؟
__ آره, و تازه چاقوها و تیغای اصلاح و پردة حموم رو هم کنار گذاشتم.
ـــ پردة حموم چرا؟ آخه فکر کردی چجوری با اون خودکشی میکنم؟
ـــ چمیدونم! فقط به نظرم زشت بود.
ـــ میبینی؟ واسه همینه نمیخوام تو پیشم باشی. آخه دیوونهم میکنی.
ـــ خب منم ترجیح میدم تو لباس دیوونهخونه ببینمت تا تابوت.
-جایی تقریباً میانة فصل 8
خوب، من وسط چیزی نیستم. پروندة کارهایی را که قرار بود انجام شود، به هر صورت، بستم؛ خانهتکانی نکردهام؛ نصف روزهای عید مهمان دارم؛ ...
فقط توی اتاقی با پردههای کندهشده پشت کامپیوتر نشستهام و سریال قشنگ نازنینم را میبینم. البته طبق روال قبلیام فقط هنگام نوشیدن و خوردن. اسمش را نمیگذارم خانهتکانی، فقط قرار است تا جایی که میتوانم و لازم است غبارروبی کنم و چیزهایی را سرجایشان بگذارم. همین.
ــ کارن مککلاوسکی عزیزم دوستداشتنیترین پیرزن دنیاست؛ آن هم وقتی خودش را با رنة جذاب پسرکش مقایسه میکند و رنة مغرور بداخلاق کمحوصله را در این زمینه با خودش همراه میکند. این وجه شخصیتش را برای روزگار پیری خودم برمیدارم!
میپذیرم که هرچه سعی میکنم از این الهام پیامبرواردور باشم انگار نمیشود. از راهی خودش را وارد ذهنم میکند.
یکبار با سلام و صلوات، یک یادداشت خداحافظی هم برایش نوشتم؛ فکر میکنم حدود 2 سال پیش بود. اما زهی خیال باطل! شده مثل کش تنبان، هی برمیگردد ور دل خودم.
امیدوارم از این خان جان سالم بهدر ببرم؛ همانطور که خدا و خودم میپسندیم.
فکر میکنم عالیجناب فوئنتس بدجوری به شخصیتهای روحوار و دچار تناسخ و آفریدنشان در آثارش علاقهمند بوده. این را پس از خواندن آئورا و در میانة رمان کوتاه کنستانسیا میگویم.
ـ از تمثیل عروسکهای روسی و ارتباطش با اتفاقی که برای کنستانسیا افتاده و حضور بازیگر روس در داستان و تشبیه اندلس زیبا به روسیه خوشم آمد. البته مورد آخر را نمیفهمم و باعث نشده از روسیه خوشم بیاید؛ صرف بازی کلامی و خلق فضا در این زمینه را پسندیدهام.
ـ گاهی وقتها که در معرض انتقادهای اینچنینی قرار میگیرم یابا احساسات خاصی خودم را تحلیل میکنم، اژدها جان از درون سیخونک میزند که: گبی درون داری.
خیلی راحت خودم را جای گبی قرار میدهم و برای هردومان متأسف میشوم!
البته این درست نیست ولی اولین واکنش به احساسی نامنتظره است.
ـ از خیلی چیزهای این سریال خوشم میآید؛ یکی از موارد پررنگش استفاده از حوادث غیرواقعی بهصورتی است که بهراحتی باورپذیر بهنظر میرسند اما در واقع، از دید من، تمثیلیاند و میخواهند چیزهایی در پس پرده را برسانند؛ از احساسات و افکار شخصیتهای آن صحنه گرفته تا واقعیتی که بیپروا در فضا موج میزند و یقة هرکه را بخواهد میگیرد و او را به گردباد ناپیدای درونش میکشد.
مثلاً وقتی جی بزرگ و سی دوستداشتنی دنبال قیم جدید برای فرزندانشان میگردند. به چه دلیل؟ انتقاد آنها قیم قدیمی؟ لحظه لحظة عملکردشان در برابر کاندیداهای جدید؟ نتیجة این کنش؟ همه و همه کاملاً غیرواقعیاند اما خیلی واقعی بهنظر میرسند و مرا درون فضا میکشند.
(فصل 8)
5شنبه با توتوله رفتیم تا نزدیکهای انتهای شیب خیابان که تا آن زمان فقط روبه بالا بودنش را می دیدیم و انگار همیشه دلمان می خواست بدانیم ایستادن در آن شیب چه احساسی دارد. بعد از الاکلنگ بازی و ادای پرش با اسب از مانع را درآوردن (هنوز هم پاهایم بابتش درد می کنند) رفتیم خیابان خوراکی های خوشمزه و بستنی خریدیم؛ چه بستنی ای! البته توتوله ریسک نکرد و مثل همیشه نعمت انتخاب کرد. اما قبلش من از بستنی فروشی ایتالیایی که نشان کرده بودم خرید کردم که ای کاش زودتر از اینها می خریدم! طعم هایش فوق العاده است! جا دارد مدتها جلو مغازه چادر بزنم و زنجموره کنم و بستنی بخورم. امان از موهیتو! بستنی موهیتو! از خود موهیتوی واقعی خوشمزه تر است!
امروز هم بلندی های بادگیر را دیدم ؛ همان نسخه ای که هیثکلیفش خیلی دوست داشتنی و همه چیز تمام است (به جز تن صداش) و لبهای قلوه ای دارد. خب البته همانطور که پرکلاغی جان گفته بود, کامل نبود و درست همانجای حساسش تمام شد.
کلاً رفتار و احساسات کاترین برایم همیشه عجیب غریب بوده.
گتاب کنستانسیا از فوئنتس را شروع کرده ام و از چند صفحۀ اولش که خوشم آمده.
خداوند خیر بدهد به نشر ماهی با این کتابهایی که چاپ می کند. جیبی ها که بیشتر جای تشکر دارند.
با این اندک گیجی، عهد کردم روی کارم متمرکز شوم؛حتی اگر نتیجه اش اندک باشد. ناگهان منظره شگفت انگیز حیاط بزرگ و پر از گیاه خانه ای نیم متروک توجهم را جلب می کند و مرد جوانی که خسته و با لباس خیس از عرق، دروازه را برای ورود می گشاید؛ کسی به پیشوازش نمی آید، سگی تشنه را آب می دهد. وای چه عمارتی!
وسایل اتوکشی را می آورم.
از آنجا که سگ زنجیر شده، پس خانه ساکنانی دارد. عاشق آن منظره ها و فضایی شدم که انگار داستان را در دی امریکای لاتین روایت می کنند و مرد پشت میز، با موها و چشمان و سبیل تیره، گویا قصد دارد تاییدش کند. اما لهجه های بریتانیایی و بعدتر آن منظره انگلیسی کنار دریا ... چیزی مشخص نیست.
خانه با آن کثیفی و درهم ریختگی اش همچنان دلم را می رباید. جان میدهد برای تمیزکردن و در آن ساکن شدن یا دست کم سفر کوتاه اکتشتفی در اتاقها و بین وسایلش.
وااای که بعد از تمیزشدن چه شد!!
فقط مرد را شناختم که در فیلمهای " لاو، رزی " و "من پیش از تو " هم بازی کرده.
شب در دل تاریکی زن میرسد و ظاهرا خودش را از مرد جوان پنهان می کند. به اتاقش رفته و سگها هم رام به دنبالش! بهشان اخطار می کنم اگر فیلم ترسناک باشد یک لحظه از آن را نخواهم دید.
وااای ریچل وایز خوشکل! و روز در نور آفتاب و بعدتر پشت میز بزرگ پرجمعیت ناهار، همه چیز آرام و به دور از ترس و خشونت است. خب، پس نباید ترسناک باشد.
اوه یادم رفت، سرجورا مورمونتمان هم در فیلم حضور دارد.
هنوز اتو را روشن نکرده ام ولی دیگر آنقدر تمرکز ندارم که فیلم را رها کنم و بروم دنبال کارم.
امروز دلم خواست یک ماه هم که شده زندگی گربه ای اشرافی را تجربه کنم؛ یک سبد بزرگ تمیز نرم پف پفی داشته باشم برای استراحتم. کنار شومینه باشم، هروقت دلم خواست بروم گشت و گذار و کنجکاوی هایم را بکنم، کسانی که دوستم دارند از بیشتر کارهایم سردرنیاورند و فقط نازم کنند و چیزهای خوشمزه بهم بدهند. نصفه شبها هم به اینترنت و فیلم ها و کتابخانه شان ناخنک بزنم!
از آن وقتهایی شده که حسابی هوس نوشتن دارم ولی طی چند ساعت چت کردن و نظر دادن درمورد بعضی چیزها و آپ کردن گودریدز، حس نوشتن رفته؛ هوس همچنان باقی است.
«سندباد خوب سندبادی است که کتابهایش را بخواند؛ نه خیلی دیر، و نگذارد تو کتابخانه خاک بحورند و کمرنگ بشوند».. در راستای سندبادخوب بودن، دوتا کتاب لاغر 100و خرده ای صفحه ای ام را خواندم. البته هنر نکردم! چون از آن کتابهای قدیمی ام نبودند. هفتۀ قبل تازه خریدمشان: کافکا و عروسک مسافر با ترجمۀ رامین مولایی که متن فارسی زیبا و روان و خواندنی ای دارد. دومی، خرده خاطرات ژوزه ساراماگو با ترجمۀ اسدخان امرایی است که این هم متن زیبایی دارد. کتاب در متروی این هفته هم صبحانه در تیفانی از ترومن کاپوتی*بوده که از نیمه رد شده و خیلی دوستش دارم. از همان اول هم دوست داشتم فیلمش را ببینم. دوستم بابت گربه اش پیشنهادش کرده بود (که خب احتمالاً نقش پررنگی ندارد) ولی خودم بابت داستان جالبش و مهمتر از آن، آدری خوشکلم دوست دارم زودتر فیلم را ببینم. شاید طبق معمول همیشۀ اتوکردنها، بگذارمش برای یک رمان اینچنینی. فیلم قبلی هم که چندروز پیش موقع اتوکشی دیدم، 360 بود؛ نوشته و ساختۀ سام قریبیان. هنرپیشه های خیلی خوبی داشت. از روایت، بعضی زوایای دوربین، گفتارهای کم و تقریباً به اندازۀ فیلم، نوع صحبت کردن شخصیتها و .. به نسبت خوشم آمد. فقط آنجا که پلیس با بچه اش پای تلفن حرف زد و گفت منم دلم تنگ شده و ...کلاً آن بخش به نظرم ضروری نبود. منتظر بودم یک ربط خاصی به داستان داشته باشد یا باعث یک چرخش ناگهانی و .. بشود که نشد. با اینکه آن قطرۀ اشک خیلی تأثیرگذار بود، نپسندیدمش.
* ترجمۀ بهمن دارالشفایی؛ نشر ماهی.