فراری

چند روز پیش، توی سیروکلک‌های ذهنم یاد میوشان افتادم؛ میوشان و روزی که هر دو هشت‌ساله بودیم و آخرین حضور بچگی‌مان در آن شهر بود؛ همان شهری که روی چوب تخت بامزه‌اش مثلاً کنده‌کاری می‌کردم (یادم نیست ادای چه کسی را، که در تلویزیون دیده بودم، درمی‌آوردم). همان روزی که میوشان بزرگ نشد ولی شکست و خورد شد و تکه‌هایش را هول‌هولکی جمع کرد و گذاشت توی چمدان کهنه‌ای که ازقضا یک قفلش شکسته بود و یکی زنگ‌زده و با هم آن را لخ‌لخ توی کوچه‌ی سراشیب می‌کشیدیم و رو به بلندی داشتیم. همان روز که سوار هواپیما شدیم اما ظاهرمان شبیه کولی‌های گاری‌نشین بود. کاش بلد بودیم زیرلبی با هم حرف بزنیم و کمی بخندیم ولی هر دو دلهره داشتیم و فکرمان مثل مگسی که در بطری گیر افتاده خودش را به درودیوار می‌کوبید.

قصد کرده بودم هرچه از میوشان یادم هست جایی ثبت کنم؛ آخر خاطراتش خیلی جسته‌گریخته به یادم می‌آید. همیشه کلیتی از او در ذهنم هست و انگار همیشه هم حی‌وحاضر است اما جزئیات... جزئیات در زمان‌های خاصی کنار هم می‌نشینند و یک‌مرتبه امتداد نخی که خودش را نشان داده در دل تاریکی پیچاپیچ پیدا می‌شود و من می‌کشمش و نخ همین‌طور می‌آید، می‌آید و می‌آید تا در دستانم اندازه‌ی گلوله‌ی بزرگ و درهمی می‌شود.

میوشان! چطور باید یادت کنم؟

کاپری

فکر می‌کنم کلاً امسال چیزی اینجا ننوشته‌ام!

دیروز یاد داستان کوتاه «ماه‌عسل آفتابی» افتادم و زمانی که آن را خواندم. با فضای عاطفی و ذهنی آن‌موقع من خیلی سازگاری نداشت اما چون همان‌روزها یک تست برون/درون‌گرایی را درمورد خودم انجام داده بودم، یکی از سؤال‌های آن با داستان خیلی تطابق داشت: دوست دارید فعال اجتماعی باشد یا دوستی خوب برای شما؟ و داستان برایم روشن کرد ته دلم چه می‌خواهم و فرقشان ممکن است در کجاها باشد.

خیلی جالب است که آن موقع توانست چراغی را در ذهنم روشن کند و تا مدت‌ها براساس آن تصمیم بگیرم و خودم را بسنجم. پذیرش چیزی که درمورد خودم کشف کردم، خواست قلبی‌ام، خیلی راحت نبود؛‌ انگار در چشم خودم واپس رانده می‌شدم با این انتخابم. ولی نمی‌توانستم به‌راحتی واگذارش کنم.

فکر می‌کنم آن موقع به مرد داستان خرده می‌گرفتم حتی.

دعوا کنید آقا جان، دعوا خوب است!

چند روز پیش، وصف حالی خواندم که مشتاق شدم آلبوم مورد نظر را گوش کنم،‌ و الآن دارم می‌نیوشم:

شجریان می‌گه، قبل از اجرای «عشق داند»، لطفی یه دعوایی کرده و عصبانی بود و تو اجرا جوری با خشونت ساز می‌زد که انگار می‌خواست ساز رو تو دستش تیکه‌پاره کنه.
نه تنها ساز بلکه آدم هم، وقتی این اجرا رو می‌شنوه، تیکه‌پاره می‌شه.

ـ باید بگوییم تا باشد از این دعواها!

«کار من شاید این باشد...»

باز هم دارم مثل اسب کتاب دانلود می‌کنم،

که لابد مثل خیل کتاب‌های قبلی، نخوانمشان!

صدای غرغر و اعتراض کتاب‌های جدید می‌آید؛

ـ بابا جان، بگیرید بخوابید! اگر قبلی‌ها را نخوانده‌ام از دل خوشم نبوده؛ کتاب‌های دیگرتری می‌خواندم.

ماکوندتوپیا

دیشب متن کوتاه جذابی در ستایش صد سال تنهایی و کتاب‌بالینی‌بودنش برای آن خواننده خواندم و روحم پرواز کرد!

دیدم حق دارم، اگر هر چند سال، دوره‌اش می‌کنم و لذت می‌برم. و اینکه هنوز جا برای خواندن دارد و این‌بار خیلی شایسته است قلم‌به‌دست باشم. هیچ‌وقت نشد سطرها و صفحاتش را، آن‌طور که مطلوبم است ـ مثل باستان‌شناس‌ها، با قلم کلنگ بزنم و بکاوم و غبار کلمات را چنان به هوا بپراکنم که از صفحات کتاب بیرون بیایند و در ذهنم نشست کنند.

منتظرم باش ای سی‌یِن آنیوس د لا سُلِدادِ قشنگم.

باز هم قشنگی‌ها

و خندیدنت
دسته‌ی کبوتران
سپیدی
که‌ به یکباره
پرواز می‌کنند...!

ــ غلامعلی بروسان

پروتوتروف جان این شعر را نوشته بود و بعد هم گفته بود:

«بروسان درمورد طرف می‌گه که خنده‌ش انگار آزاد شدن دسته‌ی کبوتران سپید و اینا بوده، خو معلومه آدم عاشق همچین خنده‌ی لطیفی می‌شه. من خنده‌م آزاد شدنِ دسته‌ی اسب‌های وحشیِ در حال سُم کوفتن و شیهه‌کشیدنه.»

خواستم برایش بنویسم: «این مدل خندیدن که خودت تشبیه کردی هم جذابیت خودش را دارد و قشنگ است!» لینک ناشناس نداشت فعلاً. شاید کائنات این را برساند دستش.


ــ خب، عرض کنم که اول‌صبحی خبر رسید نویسنده‌ی گوگولی‌‌ام در هفتادسالگی از دنیا رفت. فردی شاید به‌گوگولی‌ای ژوزه مائورو جان! کاش دست‌کم بر اثر کرونا نمی‌مرد! لوئیس سپولودای جوجه‌مرغ دریایی! چقدر دل گربه‌ی باشرف بندر می‌گیرد وقتی این خبر را بشنود! تازه، چند ساعت بعدش هم خبر رسید مترجم مهم‌ترین کتاب ایزابل در ایران از دنیا رفته! البته در 79سالگی و نه بر اثر کرونا.دوتا خبر ناراحت‌کننده‌ی مرتبط با ادبیات شیلی! نه، من منتظر سومی نیستم. ولی داشتم به خاوی‌یر باردم فکر می‌کردم. درست است که شیلیایی نیست ولی فرت‌وفرت با کارلوسشان می‌رود قطب جنوب و برای صلح سبز مستند می‌سازند. سپولودا هم درمورد صلح سبز کتاب نوشته!

بی‌خیال!

ــ دیروز موقع یک‌جور تمیزکاری واجب و جلادهنده‌ی روح و جسم، فیلم همه می‌دانند را برای دومین‌بار دیدم. آن منظره‌ی شروع فیلم، نگاه به دشت و انگورستان سرسبز، از پس ناقوس بلند کلیسا! پنه‌لوپه چه لهجه‌ی قشنگی  دارد! انگار با ناز صحبت می‌کند؛ مخصوصاً وقتی اسم کسی را صدا می‌زند، مثلاً دخترش ـ ایرنه.


«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

قرار نیست رازی را با شما در میان بگذارم؛

فقط قصد دارم یکی از طناب‌های ابریشمی رهایی‌ام از بن چاه را معرفی کنم:

خمره‌ی کوچک اسطخدوس که هر چند دقیقه، بدون تصویری در ذهنم، در آن نفس عمیق می‌کشم و آلبوم خانم النی.

Image result for النی کاریندرو

اتفاقی: جالب است! خاله‌ام رفته و بدون دیدنش در لحظه‌ی آخر، در هوای این باد-آفتاب بازیگوش اسفند که از پنجره‌ی باز و پشت گلیم نیمه‌کاره به عرشه‌ی اولیس دست‌اندازی می‌کند، با این یکی آهنگ اشک بر لبه‌ی چشمانم می‌لرزد! کی فکرش را می‌کرد سندبادکم؟ و اسم آهنگ هم Closed Roads است. والسلام!

حال‌وهوا-نوشت: تصور قشنگ جاده‌های خاکی و کویری سال‌های دور و دلخو‌شی‌های کوچک گرم.

پاییز در زمستان

ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینه‌ی «دیدن فیلم مورد علاقه‌تان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحت‌کننده‌ای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آن‌ها هم که غیرناراحت‌کننده‌اند یک عنصر نچسب دارند که حوصله‌ام نمی‌شود. تناقض اینجاست که یکی از گزینه‌هایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخاب‌هایم!

ولی واقعاً دلم یک فیلم خنده‌دار می‌خواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.

ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژه‌ی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.

ـ با پنج پا فاصله، تا صفحه‌ی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یک‌سوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره می‌کند و این فعلاً مهم‌ترین لولوخورخوره‌ی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسب‌بودن صد صفحه‌ی اولش را نمی‌شود فراموش کرد.

ـ چنان آهنگ «مگه میشه‌»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانه‌وار قر می‌دهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!

- ئه، راستی! دوتا نکته‌ی خفنگ هم درمورد خاوی‌یر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمی‌شود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش می‌آمد! (خنده‌ی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟

ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!

تفأل

[این مطلب] که دیشب گذاشتمش چه‌همه نشانه‌های خوب دارد؛ ساعتش که تعبیر دو 7 تکراری است، شاعر و شعرش! احساسم موقع دیدن این بخش از شعر که دوگانه بود؛ هم اندکی ترس  ناامیدی و هم هیجان و سرخوشی و کشف و اطمینان.

و فکر کنم شماره‌ی همین مطلب حاضر هم، که در وصف آن مطلب هفت‌دار است، هفتمین در این ماه باشد!

سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه

از آن تردیدهای همیشگی بی‌جواب

نمی دانم
ممنون باشم
یا شاکی
از کسی که به من
لم دادن نیاموخت.

ــ عباس کیارستمی



در یکی از بهترین حالت‌ها، آدم می‌شود کیارستمی.

در حالتی دیگر هم، گاهی لم می دهد و تردید می‌کند، لم می‌دهد و تردید می‌کند، لم می‌ده...

و حیف است اگر از لم‌دادنش لذت نبرد!

تردید خوب است اما اگر تبدیل به چرخه‌ای بشود که مأموریتش کوفت‌کردن لم‌دادن باشد؛ مفت هم نمی‌ارزد.

«له و علیه نویسنده»

و دیروز، برای رسیدن، کلی راه رفتم و سعی کردم از زمان‌بندی‌ام بیشترین استفاده را بکنم و «راه‌»های جدیدی را بشناسم. مثلاً از آدرس مطمئن استفاده نکردم و خواستم حدس خودم را امتحان کنم. شد حدود 20 تا 25 دقیقه پیاده‌روی در فضایی دوست‌داشتنی و ختم شد به کشف اینکه: «ئه، اصلاً این ایستگاه مترو خیلی مناسب‌تر و نزدیک‌تر است!» در برگشت.

و در مجموع، ختم شد به خیلی چیزهای قشنگ و یگانة دیگر؛ از حضور در محضر بزرگان گرفته تا دیدن شخص مبارکی که واقعاً غبطه‌برانگیز است و همچنین، حسن‌استفاده از اشارت استادی دیگر برای گشودن دریچه‌ای.

چقدر خوب است آدم احساس کند دارد بزرگ‌تر می‌شود و از مرحلة بایزیدیِ «سبحانی، مااعظم شأنی» و برعکسش، «خودراهیچ‌دیدن»، می‌گذرد و زاویة دید شخصی خودش را به‌مرور پررنگ‌تر پیدا می‌کند!

حسرت‌های کوچک: آنجا که نشسته بودم، بعضی‌ها را از پشت سر می‌دیدم و حدس می‌زدم چه کسی کجا نشسته (از تعداد اندکی که می‌شناختم) اتفاقاً آقای غبرایی نازنین هم آمدند و از دیدن دوباره‌شان به‌شدت اوقاتم خوش شد! بله، حسرت‌ها! حرف از حسرت‌ها بود؛ اینکه کاش در زمانة زندگی فلان بزرگوار هم می‌توانستم از نزدیک ببینمشان و ملاً فلانی یا فلانی شاهرخ مسکوب باشد و در انتهای جلسه، بروی به او بگویی چقدر با خواندن آن کتاب و آن یکی دیگر و ... پوست انداخته‌ای و گاه به روحت چنگ انداخته‌ای و گاه نوازشش کرده‌ای. چقدر یک‌مرتبه شروع کرده‌ای از زاویة دیگری به خودت و اطرافت نگاه‌کردن و چقدر بهتر شده‌ای و ... اما بارقة امیدی که میان جمله‌هایم رخ نشان داد، به‌روشنی، می‌گوید تا دلخوشی هست جای حسرت نیست.

از آن انسان‌های نیک موسیقی

آخخ این آهنگ Faint Image  از Adam Hurst چقدر حال‌وهوای موسیقی متن فیلم لئون را دارد! دقیقاً همان 45 ثانیة اول آهنگ.


Image result for faint image adam hurst

خورشیدک‌های شادی‌آفرین هفته

1. از کائنات متشکرم که از دوشنبة پیش تا دیروز مرا با کراماتش به عرش اعلی رساند و دریچه‌های زیبای بیشتری به کنج بهشتی یگانه‌ام باز کرد (جلسة چهارم و پنجم/ آخر کلاس خانم حاجی نصرالله عزیز).

2. صبح سه‌شنبة هفتة پیش، لامپ بزرگی توی سرم روشن شد و قلبم را از خوشی به آتش کشید! خبر این بود که مترجم محبوبم، خانم عبیدی آشتیانی، در غرفة نشر افق در نمایشگاه حضور خواهد داشت و منی که تا آن روز نمایشگاه امسال را نرفته بودم، دیگر از خدا چه می‌خواستم؟ باید شال و کلاه می‌کردم و خودم را می‌رساندم و هم گشتی در غرفه‌های دیگر می‌زدم و هم می‌رفتم برای تحقق یک رؤیای دیگر. اما انرژی کافی را نداشتم؛ مریض بودم و دست عقل چراغ بزرگ توی سرسرایش را خاموش کرد، زد روی شانه‌ام و برایم آرزوی اقبال بلند کرد: حالا وقت‌های دیگر؛ مثلاً نمایشگاه سال بعد... چه می‌دانم، از همین حرف‌ها. در این زمینه، سندباد مجربی هستم و حرف عقل را گوش کردم اما خب، نمی‌شد ناراحت نبود.

3. بله باید بگویم امسال از آن سال‌هایی شد که بی قصد و غرض قبلی نرفتم نمایشگاه کتاب. ولی اگر فیدیبو و این دوـ سه کتاب‌خانة خوب دردسترسم را روی هم بگذارم، از نماییشگاه‌رفتن بهتر است.

4. این شماره هم مستقل است و هم در ادامة شمارة 2. دیروز که آخرین جلسة کلاس محبوبم بود، از اقبال بلندم، درست صندلی کنار دست خود خانم حاجی نصرالله نازنین نصیبم شد! آخ که انگار در بهشت بودم! همان دقایق ابتدایی، پرهیب تیره‌پوش بلندبالایی جلو در کلاس ایستاد و واااااااای! خانم آشتیانی بود! برای خانم مدرس ما، که داشت بخشی از کتابی را می‌خواند، دستی تکان دادو بعد فکر کنم چشمش به من افتاد که لب‌هایم مثل دلقک‌ها تا بناگوش کش آمده بود و چشم‌هایم لابد زیاده‌ازحد گشاد شده بودند و به او نگاه می‌کردند. امیدوارم از من نترسیده باشد! دقایقی بعد، در پی حدسی که زدم، همچنان که یک چشمم به سالن بود و دودل بودم که بروم بیرون یا نه، به دوستم در طبقة بالا پیامک دادم: خانم آشتیانی اومدن پیش شما؟ می‌مونن تا آخرش که من بیام ببینمشون؟ و دوستم: آره اینجان. می‌مونن تا آخر. و من تا آخر کلاس، دقایقی به خودم می‌آمدم و سعی می‌کردم جلو هیجانم را بگیرم و از آخرین جلسه با مدرس محبوبم بهره ببرم.

وقتی کلاس خودمان تمام شد و کارهای لازم را انجام دادم،‌با عجله رفتم بالا. تعداد اندکی داشتند جمع می‌شدند تا عکس بگیرند. عکاس با مهربانی گفت: بیا وایستا عکس بگیر و جایی برای رودربایستی باقی نگذاشت. از آنجا که آخرین فرد توی ردیف خود خانم آشتیانی بودند، من کنار ایشان ایستادم. کلی هم تشکر و  ابراز ارادت کردم بهشان و درمورد کتاب‌ها و ... چقدر به من لطف داشتند و بعد هم، که دوستم برای برداشتن کیفش برگشته بود و من توی پاگرد طبقة هم‌کف منتظرش بودم، همای سعادت لطفش را تمام کرد و باز هم ایشان را دیدم و خداحافظی گرررمی کردیم و بعله! ایشان مرا مسح کردند [1]! دست چپشان را بر دست راستم گذاشتند و متواضعانه ابراز لطف کردند!

بله مشخص است که من ظرف ذوقم زود پر می شود و هرچند فکر نکنم مرا آدم پُزویی نشان بدهد، برای خودم خیلی خیر و برکت دارد چون خیلی سریع خوشحال می‌شوم و از چیزهای کوچک مطلوبم هم انرژی می‌گیرم و ... البته این مورد برای من از موارد کوچک حساب نمی‌شود؛ چون چندین سال است که به آن فکر می‌کنم. آدم‌ها برای من خیلی مهم‌اند چون آدم‌های زندگی‌ام خیلی اندک بوده‌اند و در نهایت اینکه عاشق نوع بشرم و بالقوه به این آفریده‌ها و توانایی‌ها و خوبی‌هایشان ارادت دارم.


[1]. اولین‌بار که به علاقة آدم‌ها به لمس‌شدن از سوی افراد مشهور و کاریزماتیک فکر کردم، حدود بیست سال پیش بود. میان صفحات واژه‌نامة آکسفورد، عکسی از بیل کلینتون بود و افراد مشتاقی که دستاشن را به سویش دراز کرده بودند تا بتوانند، حتی شده سرانگشتی، با او دست بدهند. طبق تحلیل آن زمانم، به این نتیجه رسیدم که این یک نوع انرژی‌گرفتن است و واقعاً چنین چیزی وجود دارد. حال طرف هرکه می‌خواهد باشد. از چنین جریان انرژی‌هایی خوشم می‌آید چون لزوماً منفعل نیستند و سلیقه‌ای‌اند و حس خوشایندی ایجاد می‌کنند. برای همین، حتی نگاه خاص از سوی آدم‌های دوست‌داشتنی برایم محترم است و برایش تفسیر و تعریف دارم. حتی دوست دارم خودم هم آدمی باشم که در مقیاس محدود یا گسترده بتوانم چنین تأثیرهای خوبی داشته باشم.

آن شوالیة دیگر [1]

جناب [1]، شما این یک‌هفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!

بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق می‌کند. ولی نمی‌دانم تا کی ادامه پیدا می‌کند.

پای‌ـشومینه‌ـنوشت: هفتة قبل‌ترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بری‌ین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرف‌های شب قبل از نبردی می‌زدند.

Image result for brienne and jaime


Image result for brienne and jaime

[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبه‌ها تا پاسی از شب منتظر می‌مانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگی‌ناپذیر دوشنبه‌ها هستند که به من نشان می‌دهند شوالیه‌ها در زندگی واقعی نبردهای سخت‌تر و پیچیده‌تری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبه‌هام با خیلی از ویژگی‌هایش.

چنین نامی‌ام آرزوست!

یکهو یادم افتاد معنای این اسم «شوالیه» است!

ساریا

من حقم است و تقریباً حتم دارم که در زندگی بعدی‌ام آریا استارک خواهم بود.


Image result for arya stark fan artImage result for arya stark fan art

از بچگی، آریای درونم محسوس و رها و در حال رشد که بود که ناگهان شاه رابرت و ملکه سرسی او را به چشم سانسا دیدند و در قفس بزرگی با چندین جافری، که می‌آمدند و می‌رفتند، انداختند. بعد از چند سال، متوجه هیکل کمرنگ تیره‌ای شدم که در خودش مچاله شده و گوشة قفس نشسته بود. ثیون گریجوی بود که از پاره‌های ریخته‌شدة سانسا به گوشه‌کنار قفس شکل گرفته بود. خودش می‌ترسید اما مصمم بود مرا نجات دهد. در لحظه‌ای که دیگر انگار زمانش بود، هر دو دل به دریا زدیم و از میان میله‌ها خودمان را بیرون انداختیم. زیر پایمان بلندای مخوفی بود که به تپه‌های برفی ختم می‌شد. همان برف‌های سوزناک با نرمی‌شان ما را نجات دادند.

بله در زندگی کنونی‌ام بیشتر سانسا هستم ولی گاهی آریای کمرنگ درونم را در آغوش می‌گیرم و به داستان‌هایش از سیریو فورل و خدایان بی‌چهره گوش می‌دهم و حسابی غبطه می‌خورم.

Image result for arya stark

ناکجاستان

این عکس‌هااااا.........

غیر از اینکه مرا به نوع خاص و مطلوبی از جنون می‌رسانند، به‌شدت مرا یاد فضای داستان‌های مارکز می‌اندازند. حالا مثلاً‌ایزابل آلنده یا یوسا نه؛ خود خود مارکز. دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ ولی این رنگ آفتابی گاه پرتقالی و این پهنای نور که با اطمینان در تصویر گسترده شده و این سنگفرش‌ها و آبی آسمان، که گویا از اول خلقت این‌چنین آرام و بی‌دغدغه بوده و پایانی هم ندارد، در ذهن من با مارکز گره خورده است.

رنگی که از خواندن آثار ایزابل در ذهنم مانده سبز تیرة گیاهان در آن موج می‌زند و کمی خاکستری و قهوه‌ای پررنگ هم در گوشه‌وکنار تصاویر همیشه به چشم می‌خورند. فرقی هم ندارد خیابان وسط شهری باشد یا طبیعت. اما یادآوری آثار یوسا بیشتر خاکستری سیمانی و کرم و قهوه‌ای خاک‌ـ‌بیابان‌ـ‌گرفته را برایم زنده می‌کند؛ به‌علاوة سبز تیره و غریبة‌گیاهان ناشناختة زبر.

شاید بابت این یادآوری مارکزی، ذهنم هنوزتحت تأثیر خواندن اولین صفحه‌های گزارش یک مرگ باشد وگرنه، صد سال تنهایی یک‌صدمش چنین رنگی ندارد؛ اگر هم داشته باشد، بافت محیط با این تصویرها خیلی تفاوت دارد و عشق در زمان وبا هم تصویری خیلی آمازونی و مرطوب دارد. هممم... البته کمی فکرکردن به کتاب آخر ممکن است قدری این تصاویر را زنده کند!

دارد پیچیده می‌شود! بهتر است رهایش کنم!

ـ عکس‌ها از کانال چتمارس