کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کردهام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!
ممنون از نویسندهی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوستداشتنی که به صورتهای گوناگون گند بزنند بهش؟!
به حدی رسیدهام که حتی فهرستکردن کارهای نکردهام (همانهایی که باید خیلی بهزودی انجامشان بدهم) هم هیجانانگیز است! ردیفکردن کتابهایی که باید برگهشان آماده شود؛ آن هم بهترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!
خیییییلی وقت بود مدادی نتراشیده بودم.
همین الآن، شش مداد خوشکل خاص منحصربهفردم را تیز کردم، با مدادتراش سیاه دوقلوی قشنگم:
مداد کفشدوزکی، وایکینگی، جنگل حیوانات، جغدی، صورتی با سر مینیون، و مداد گاوی گوگولیام که بدنهاش دیگر خیلی کمرنگ شده.
[از سمت راست: چهارمی،ششمی و نهمی]
اولی و آخری! :) خدا پدر اینترنت را بیامرزد!
چقدر دلم برای خرچخرچ جذاب این کار تنگ شده بود! چقدر مدادتراش خوب و مداد خوب جذاب است!
اصلاً اصلاً هم دلم مدادتراش رومیزی، حتی آن عروسکیهای خوشکل خوشرنگ اغواگر، را نمیخواهد که سر مداد را، موقع تراشیدن، با خساست پنهان میکنند و لذت دیدن چرخش تراشهها و نوک گرافیتی مداد را از آدم میگیرند.
فقط حیف که باعجله تراشیدمشان، آن هم شش مداد را! میشد از تراشیدنشان کلی لذت برد.
1. آخ آخ! باید روی زنگ در بچسبانم که «زنگ خراب است» وگرنه بستهی کتابهایم...
بروم ببینم میتوانم اصلاً آدرس را عوض کنم یا نه! برود یک جای امن. خدایا، چرا یادم نبود؟ :)))
2. دستم را میبرم توی قوطی و میگویم «هرچه بیرون بیاید!» اما وقتی تافی نارگیلی بیرون میآید، میگویم «نـــههه» و باز دستم را میبرم توی قوطی و ایندفعه سعی میکنم حتماً یک تافی نعنایی گیر بیندازم و بعد قرار میگذارم از هر یک فقط نصفش را بخورم.
3. کتاب جدید قشنگم را گذاشتهام کنار تخت. بهزودی میروم سراغش! آن یکی کتاب قشنگم هم توی فیدیبو است. حالا اول این را بخوانم یا آن را؟ :))
گندش بزنند!
شواهد ثابت میکنند این «خودمعظملهپنداری» ژن قدرتمندی در خاندان ما بوده و حالاحالاها هم در خون ما سیر و حرکت دارد!
احتمالاً یکی از مأموریتهای مهم من در دنیا اصلاح و سوهانکاری این ژن، در خودم دستکم، باشد.
ضمن اینکه از بچگی کارکردهای این «عنصر» حال بهشدت خوبی به من میداد، شروع کرد به همراهی با فروتنیای که نمیدانم از کجا آمده است. این هم از خاندانم بهم رسیده یا روزی در هوای اطرافم جاری بوده و دیدم مکانیسم دفاعی خوبی است و بهش چنگ زدهام. البته نمیگویم خیلی فروتن جالبی هستم یا خوب درکش کردهام ولی خیلی وقتها باعث شده آن ژن مخوف کار دستم ندهد. انگار مراقبم بوده و باعث شده جور بهتری دنیا را ببینم.
شاید هم هدیه یا دعای شخصی ناشناس بوده باشد.
میخواهم بگویم «بابا، پس کلی شانس آوردهام که چنین سبک زندگیای نصیبم شده وگرنه با این اخلاق گندَم چقدر زجر میکشیدم!» اما نکتهی مهم اینجاست که خود این اخلاق گند سبب شده به چنین شیوهی زندگیای کشانده شوم. و البته کمی شانس هم چاشنی خوبی است کلاً؛ میشد این وضعیت را نداشته باشم و کلی اذیت شوم!
با تشکر از خرداد قشنگم!
قبل اینکه شالوکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سهتا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعهی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، بهزودی ادامهی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک برای یکی از کتابها زیاد است. آن یکی را حذف کردم که جور دیگری تهیه کنم (مثلاً از قایق کاغذی، با پیک). بعدش همینطوری الکی کد تخفیف را زدم و دیدم نوشته «فعال است ولی باید بالای 100 تومان خرید کنید». گفتم « چه بخرم؟» یاد تافی افتادم که اینکه از کروسان کتابی ندارم و به هر حال یک کتاب باید از این نویسنده داشته باشم و قطعش قشنگ است و ترجمهی عالی دارد و... تافی را که اضافه کردم، کد عمل کرد و یک تخفیف دلچسب با ارسال رایگان گرفتم.
وسطومسط این خرید (قبل از سفارش تافی)، دیدم شش کلاغ با ترجمهی بهتری (دستکم از دید من،مطمئنتر) چاپ شده! درمورد تعداد جلدها و اینکه کدام جلد را باید اول بخوانم مردد بودم. داشتم میگشتم که یکهو دیدم «ئه! فیدیبو داره این رو که!» و چه خوشبختیای! برای همین، آن را وانهادم به فیدیبو و سفارش 30بوک را نهایی کردم.
بعدترش، برای ابراز احترام به وسواس، رفتم سراغ اینستاگرام و با سؤال از مترجم محترم، فهمیدم همهچیز در همین دو جلد است و... فعلاً فقط جلد اول را فیدیبو دارد که خریدمش. منطقاً بعد از مدتی ج 2 را هم میگذارد دیگر! تا ببینیم چه میشود!
خیلی خیلی عجیب بود! فکر میکنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سالهای قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفتپادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیدهام، آن را هم نشناختم.
زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایرهای بود. مثلاً وریس و راب و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانهی همهکارهشدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمیتوانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس میکردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد میگویند سانسا در خطر است... نه،بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خندهدار اینکه سوفی اسم هنریشهی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید میکند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!
آریا و برندون هم کلاً نبودند!
تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمیدانم چه کسانی (شاید خانوادهی دنیای واقعیام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی میشد.
قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب میخواندم و باید مراقبش میبودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آنقدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوهای و بعضی رنگهای بیجان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.