برای خودم بستنی خاص بخرم؟
ـ توی این سرما؟
ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکهای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).
ـ سرم...
ـ توی خانه گرم است و بستنی هم میچسبد.
* سریال زورو (جدید) :)
ـ برخلاف اعتقادات راسخم، دوباره دستبهدامن رژیم شدم و فکر میکنم کمی درمعدهام هم تأثیر گذاشته؛ شاید بابت ـ بهقول قدیمیترهاـ سردیهایی است که این روزها طبق دستور رژیمم میخورم. لبنیات روزانهام تقریباً دو تا سهبرابر شده!
ـ این کتاب (بهقول دوستم) «بنفشه» را باید جدیتر تبدیلش کنم به کتاب بالینی. میطلبد مدام روخوانیاش کنم و بعضی مطالب دوره شود؛ احتمالاً کشفوشهود مقبولی روی دهد. بعد، دلم میخواهد مطالب «رئالیسم جادویی» از مکتبهای ادبی را هم خوب بخوانم. بعدش، شاید هرچه زودتر، بروم سراغ آن کتاب دربارهی انواع فانتزی.
1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی میکشد اینجاست... و البته جیمیل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.
خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خوابهایم تغییراتی کردهاند. بهشدت ازشان راضی ام!
خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آنجا به یاد میآورم که شرکتکنندهی مسابقهای مختص جوانان بودم؛ مسابقهای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به پیشواز شرکتکنندگان میآمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکیـ دو پلهای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]
دو ابرقهرمان من خوشاندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم بهنظر نمیرسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکیشان لباس دوتکه با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قویای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس میکردم او نسخهای از خود من است! برای مرحلهی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر بافته (بافت پرپشت) داشت گردالیسنگ بزرگتر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابهجا میکرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد چون مرحلهی بعدی حدس زدن روحیات شرکتکنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگههایی را انتخاب میکردیم، حاوی نوشتهها یا طراحیهای فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمییافتیم. چیز پیچیدهای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمیآید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکتکنندهها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم میآمد که زمینهی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکیـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، بهنظرم مفهوم بود اما بهسرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آنوقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتیننمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح میداد، انگار گرهشان در ذهنم باز میشد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمیکرد و خیلی چانه میزدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!
بیدار که شدم، این فرد را به نویسندهی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!
2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشهای برای خاصبودن ساده و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحاننشده. هنوز تصمیم نگرفتهام.
3. کتاب تابستان با جسپر را هفتهی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانهی بابایاگا را شروع کردم و بهطرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یکسومش را خواندهام و فعلاً دستم به گودریدز نمیرسد تا هایلایتها را ثبت کنم. این هم لابد معجزهی امروز است!
به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا بهجایش... (ببینم کائنات این سهنقطه را با چه چیزی پر میکند؛ میسپارم به بزرگواری خودش!).
[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خوابهایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حالوهوا و احساس قرار میدهد؛ حتی رنگها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کردهام چون معمولاً خواب بودار نمیبینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.
امیدوارم انبهی قشنگم قهرش نگیرد، ولی من متوجه شدهام خیلی بیشتر شیفتهی انجیر و حتی ازگیل ژاپنیام تا انبه جان؛ حتی حتی طالبی خوب!
یاد درخت ازگیل ژاپنی، که آخرین سال زندگی در بابلسر به میوههای بهشتیاش ناخنک میزدم بهخیر!
سوگند که به همین قشنگی بودند و مزهشان فراتر از بسیاری لذتها!
1. آخ آخ! باید روی زنگ در بچسبانم که «زنگ خراب است» وگرنه بستهی کتابهایم...
بروم ببینم میتوانم اصلاً آدرس را عوض کنم یا نه! برود یک جای امن. خدایا، چرا یادم نبود؟ :)))
2. دستم را میبرم توی قوطی و میگویم «هرچه بیرون بیاید!» اما وقتی تافی نارگیلی بیرون میآید، میگویم «نـــههه» و باز دستم را میبرم توی قوطی و ایندفعه سعی میکنم حتماً یک تافی نعنایی گیر بیندازم و بعد قرار میگذارم از هر یک فقط نصفش را بخورم.
3. کتاب جدید قشنگم را گذاشتهام کنار تخت. بهزودی میروم سراغش! آن یکی کتاب قشنگم هم توی فیدیبو است. حالا اول این را بخوانم یا آن را؟ :))
کلاً بوهای خیلی خوبی میآید!
دیشب با عطر برنج پخته شروع شد و رفت سمت پلوی زعفرانی و بعد هم انگار خدنگ کوچکی با مرغ سرخشده در فضا پرتاب شد و زود هم محو شد. رفتم زعفران مبسوطی خیس دادم برای پلوی خودمان. خورش کرفس هم روی اجاق دلبری میکرد با بوی قشنگش.
نیمساعت پیش هم چنان بوی گل میآمد (از آن گلهای کوچک وحشی خوشرنگ، شبیه آن گل نارنجیـ قرمز مامانبزرگی) که هوس کردم بروم منبعش را کشف کنم ولی ناگهان با بوی کیک داغ خانگی بریده شد! این یکی را کجای دلم بگذارم؟
در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش میزند؛ به خودش و خدا سلام میکند؛ پنجره را که باز میکند بوی دود ماشینهای بزرگ میآید ولی منظرهی دوردستها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستاندیدهی پشت بلوکهای دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان میدارند) و چه گلها و رویشهایی ممکن است همهجا باشند!
پشت میزش که مینشیند، به همهی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی میکند؛ تکشاخ نقاشیشدهی چشمدرشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاککنها، اوریگامیها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...
و بوس به همهچیز!
پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکیشان راضی نبود (و همانجا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیادهروی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر میکرد که امروز کجا برود و چه بستنیای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزهها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همهاش قروفر است ولی یکبار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!
یاد ادوارد و سفر باورنکردنیاش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حملهها. و کتابهای بیشتری خوانده و بهتر مینویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد میخواند. دختری دوستداشتنی که او هم در سفر است.
ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زهزه، و خوخو و اولیس.
شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.
اعتراف میکنم از ده روز پیش که آن مهربان قدری چایی ایرانی بهم داد، به طعم و عطر آن قدری وابسته شدهام و دوست دارم با ترکیبهای معطر متفاوتی امتحانش کنم؛ در حدی که دیگر نمیتوانم مرز شکلاتخوردن بهدلیل چایینوشیدن را از چایینوشیدن بهدلیل شکلاتخوردن تشخیص بدهم.
به ساقه طلایی معتاد شدهام! بیشتر از همه، همان بستههای قرمزرنگ قدیمیاش را دوست دارم. بعد، آن زردها را. البته من میگویم «اعتیاد» ولی معنایش غرقشدن در آن نیست.همان کمی بیشتر و با فاصلهی کمتر خوردنش است. معمولاً هم برای پاییندادن قرصها سراغش میروم؛ آخر احساس میکنم قرصها با آب خیلی راحت و سریع پایین نمیروند!
در یخچال را باز کردم و خودم را جای «دیگری» گذاشتم و ادای ترسیدهها را درآوردم!
گفتم:
«از عنابدارها نترسید؛ از کسانی بترسید که ندارند (چون همین مقدار را خوردهاند)»
ـ اشاره به سفر جذاب پارسال و خریدن کلی عناب از دیار 2.
دوشنبههای افتابی؛ دوشنبههای ستارهای!
دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزهای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی میشود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش میرسد و احساسش میگذارد، جلوی دزدها درمیآید. اینبار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش میرود.
امروز صبح هم خودم را به گوشوارههای سهستارهی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زهزه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشتهای کلمات بتازیم.
قبلش اما مأموریتهایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!
ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژیبخش است!
ساندویچهای جاندار نان و پنیر و سبزی، رئیسشدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتابهایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دستهای مَشتی باهام داد.
ـ دلم برای جلد سوم مجموعهی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانهی خانوادهی سوول.
[1] خاطرهی من با طبل حدود یک دههی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونیاریکسون کوچولوی نارنجیـ مشکیام را داشتم.
تف تف تف!
یعنی دوتا کلیک و تغییر جهت سریع نگاه از منتهاالیه پایین راست به منتهاالیه بالای چپِ کاغذ کم نبود انگار؛ تازگی باید منتکشی عددهای پانوشتهای طولانی را هم بکنم و قلم را هم تغییر بدهم! میشود یک کلیک اضافه برای هر عدد و هر صفحه بهقدر پیپیکردن عنتر درختی طول میکشد!
ایییی توی روووحتتتتت!!!
ـ داشتم دنبال سریالهای قدیمیتر،که مارتین کپل خان نویسندهشان بوده،میگشتم که چشمم افتاد به تصویر خواکین فینیکس. چرا انقدر «پوست بر استخوان کشیده» شده؟ گریم فیلم جدید بود یعنی؟
بعد دلم خواست فیلمهای جوکر را ببینم (که هنوز ندیدهام، بوس بر من!) و بعدش فکر کردم فیلمی با بازی خود فینیکس تضمینکنندهتر است. بعد دلم کارتون خواست و در کسری از ثانیه هم به این نتیجه رسیدم جابهجاکردن فلش و ریختن چیز جدیدی روی آن خوابآورتر از آن است که به زحمتش بیارزد. ترجیح میدهم بروم دمودستگاه را روشن کنم و همان انیمهای که روی فلش است ببینم. بهتر از هرچیزی!
ـ دیگر اینکه مدتهااااااست شوکولات نخوردهام چون مدتهااااااست چاییسبزنوشیدن را ترک کردهام و شوکولات بدون آن برایم چندان مزه نمیدهد. فکر میکنم وقتش شده بروم برای خودم یک شوکولات مشتی بخرم (حتی کوچک) و چند لیوان چایی با آن بخورم. نه، واقعاً من با این حالم پاشوم بروم بیرون؟
امضا: عئوووووووووووووووو!
1. آههههه!
بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاقهای عادی ولی بزرگ و دگرگونکنندهای برای آدمهایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دستهایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیدهاند و با او در صلحاند.
2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا میتوانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتادهاند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابههنگام.
3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب میکردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.
دیروز عصر، یک بوته کرفس خوشرنگ تقریباً آبدار و گنده خریدم؛ خیلی گنده، شاید اندازة پای بچهفیل.
من همیشه قدری از کرفسهای تازه را به این امید نگه میدارم که شاید با هویج آب بگیرم و معمولاً اینطور نمیشود. اما تا تازهاند بخارژزشان میکنم یا ساقههای نازکشان را خام مصرف میکنم. بعد هم که کمی از ریخت افتادند، تفتشان میدهم و راهی فریزرشان میکنم برای خورش دلانگیز کرفس که از معشوقان غذایی من است. اما دیشب همة بوته را طی حرکتی انتحاری خرد کردم و آخرشب هم همه را پختم.
کرفسها تا صبح روی گاز ماندند تا خنک خنک شوند و وقتی بیدار شدم، اولین سؤالم این بود: من با این همه کرفس تفتدادهشده باید چه کنم؟
مسلماً این «چه کنم» از آن «چه کنم»های صریح و عادی نیست که از روی درماندگی باشد؛ بیشتر سؤالی است از خودم که «چرا مثل همیشه قدری ساقة خام درشت آبدار را برای ترکیب با هویجهای خیالی نگه نداشتی؟» و همچنان که کرفسهای پرسشگر را توی نایلونهای کوچک جا میکردم، سعی کردم به این فکر کنم که بهتر است مثلاً یکی از این بستهها را بدهم به مامانم.
«ئه، حیف! حالا کی حال دارد دوباره برود کرفس به این گندگی بخرد و برای ترکیب با هویجهای خیالی تمیز بشویدش؟»
بهجرئت میگویم که چهارشنبة گذشته، ششم شهریور، یکی از بهترین روزهای زندگیام بوده؛ از آن روزهایی که خیلی منحصربهفرد و پر از خوبیهای کوچک و بزرگ است (البته نه خیلی بزرگ و خاص و یگانه؛ همان چیزهای معمول که وقتی سر جای خود باشند، بهترین میشوند) و مهمتر از همه اینکه صاحب روز از خودش راضی است.
چیزهای عادی، ولی مهم این بود که انجام شدند: باشگاه و ترمینال و شورا. آخر از همه، همصحبتی با سحر در مسیر برگشت همة خوبیها را کامل کرد.
جمعه، دیروز، دو وجه داشت: بخش خوشگذرانی و رفتن به آن محلة رؤیایی و خوردن جلاتو و گشتن در زیباترین شهرکتاب دنیا و پیادهروی در خیابان جادویی یک وجهش بود و اینکه نگذاشتم تلاشم برای یکی از کارهای کارهای چهارشنبةعزیزم پرپر شود وجه دیگرش بود. «من» کارم را درست انجام داده بودم؛ حتی اگر میشد بهتر و زودتر انجام شود. من باید موارد مهم شخصی خودم را در طول هفته حفظ میکردم. من همیشه مسئول اشتباههای کوچک و بزرگ دیگران و وقتنداشتنشان نیستم.
اگر زمان جولان خدایان اساطیری بود؛ همتراز باکوس و دیونیزیوس (خدایان یونانی و رومی شراب و شادخواری)، کارن هم میشد خدای لبنیات طبیعی.
دوغش لنگه ندارد، ماست چکیدهاش رسماً قلبها را تسخیر میکند، طعم شیرِ بستنیهاش هم عالی است.
این فضای جلوی بستنیفروشی خیلی خیلی قشنگ و آرامشبخش و «یکچیزی میگویم و یکچیزی میشنوید» است!
ــ هفتة پیش، وسط خیابان میخکوب شدیم!
بستنیفروشی محبوبمان، نور چشممان، از محلی که کشفش کرده بودیم رفته بود! در واقع، آنقدر به این معبد مقدس سر نزده بودیم که لابد از این زائران ناسپاسش خشمگین شد و خواست تنبیهمان کند. البته گویا بخت یارمان بوده و با اولین پرسش، مکان حدودی جدیدش را پیدا کردیم. الآن دیگر آدرس دقیقش را دارم و باید یکبار سر بزنیم ببینیم ماجرا از چه قرار است.
ــ قرار است رمان ایرانی حجیمی بخوانم و امیدوارم از آن لذت ببرم. امروز هم که رفتم کتابخانه تا این کتاب سرد پرورق سنگین [1] را پس بدهم، چند کتاب دوستداشتنی لاغر یافتم و خودم را خفه کردم.
[1]. سنگین، به این دلیل که وقتی میخوانمش، انگار روی ذهن و قلبم سنگینی میکند. اولینبار که اسمش را دیدم، خیلی ذوق و شوق داشتم حتماً بخوانمش. اما طوری کند پیش میرود که، بعد از مدتی طولااانی، تازه به نصفش رسیده بودم که پسش دادم. قصد دارم دوباره امانت بگیرمش و هرطور شده تمامش کنم.
بله آقا!
مهمانیای که داشت مالیده میشد، و قبلش دوتایکی شده بود (دیگر قرار نبود دو روز پیاپی باشد)، با تلنگری دوطرفه احیا شد و شد آنچه شد.
پ.ن.: احساسات من در هر دو حالت ماجرا جالب بود.
ناجیـنوشت: یعنی طرف احساس سوپرمنی خفنی داشت. دوبار با افتخار توضیح داد که چطور مهمانی را احیا کرده. و من با لبخند سر تکان میدادم و البته کارش برایم جالب بود و به او هم حق میدادم.
جایزة من: آن جعبة خوشکل شیرینی خامهای!
ـ عجیب این است که از صبح تا حالا (عصر جمعه) در تلگرام من کسی مطلب یا پیامی پست نکرده!!
ـ طعم گوجه در غذا از سلاطین بلامنازع طعمهاست برای من؛ بیشتر هم خامش را دوست دارم. چند دقیقة پیش که حلقههای گوجه را روی برنج داغ میریختم، از ترکیب رایحة خام آن با غذای در حال پخت سرمست شدم.
ـ از چند سال پیش، مایع ظرفشویی با رایحة سیب را بیشتر از باقی رایحهها پسندیدهام ولی انگار منتظر شدهاند تا من شیفته شوم و بعد آن را، به دلیلی، از برنامة تولیدشان حذف کنند. روی صحبت من با پریل است؛ بله پریل جان، با آن تولیدات دوستداشتنیات! کجاست آن مایع ظرفشوییهای سیبناک باحالت؟ نکنه باغ سیبتان را آفت زده است؟
از دید من، فسنجانی که با مرغ درست شده باشد یکی از مشکوکهاست؛ معلوم نیست بین آن رنگ زیبای قهوهای گردوییـ اناری قرار است چه بخشی از مررررغ زیر دندانم بیاید. برای همین، با گوشت قرمزش را ترجیح میدهم.