آدم‌ها، آدم‌ها!

در آخرین روزهای دی‌ماه که ناخودآگاه یاد دکتر هاوس افتادم، هم دلم برایش تنگ شد هم به این زاویه توجه کردم که چقدر آدم‌ها، بعد از آشنا شدن با آن‌ها یا حتی گذراندن زمانی خاص در کنارشان و تغییری که ممکن است بعد از آن دوره داشته باشند، متفاوت و جالب و شاید گاهی پس‌زننده باشند!

مثلاً اول فکر کردم چقدر دکتر هاوس را در همان حالت شیطان‌صفت و بددهن و مارمولک بودنش ــدر یک کلام، دیوث بودنش‌ــ دوست دارم. فکر می‌:نم فصل هفتم سریال بود که آن تغییر در زندگی‌اش پیش آمد و به ـشایدـ مهم‌ترین نیت پنهانی قلب و احساسش رسید؛ ولی من نمی‌توانستم مثل گذشته دوستش داشته باشم. چشم‌هایش، حالت نگاهش، رفتارهاش طوری شده بود که دیگر کاملاً «هاوسی» نبود و این نصفه‌نیمه بودن لطمه‌ی بزرگی به علاقه‌مندی من به شخصیتش می‌زد. فکر کردم اگر او دوست من بود، در این دوره‌ی زندگی‌اش، رفتارم با او چطور می‌بود؛ چقدر می‌توانستم دوستش داشته باشم و ... . به این نتیجه رسیدم که رجینا و رامپل واقعاً درست اشاره کرده‌اند؛ درمورد همان چیزی که نقطه‌ضعف بزرگ همه‌ی انسان‌هاست. همان چیزی که دامبلدور هم در انتهای کتاب پنجم به هری گفت. همان چیزی که بیشتر اوقات مایه‌ی شادی و تفاخر انسان‌هاست.

و به این فکر کردم که وقتی آدمی از آدم‌های زندگی‌مان تغییر می‌کند، باید حواسم باشد که قرار است با او چه کنم. آیا همچنان به همان اندازه‌ی دکتر هاوس دوستش خواهم داشت که بتوانم از سر گذراندن این تغییرها را در کنار او تحمل کنم یا از چشمم می‌افتد یا ...

مثل کاپ‌کیک‌های کافه‌ی خیابان انقلاب، که هنوز همه را مزه نکرده‌ای

یک وقت‌هایی هم هست که کلی ذوق و انگیزه و حال‌وهوای نوشتن داری ولی حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کنی.

نه که اتفاق‌ها و گفتنی‌ها کم باشند؛ انگار هیچ‌یک آن چیزی نیستند که این احساس و حال‌وهوا برایش به‌وجود آمده. معلوم نیست چه چیزی است؛ همان چیزی که شاید خاص هم نباشد و شاید بالفعل و موجود هم نباشد. درواقع مجموعه‌ای از چیزهای کوچک و معمولی که هم‌زمان شدنشان انرژی مثبت و احساس خوب را بیشتر از روزهای دیگر ایجاد کرد. ریشه‌اش و شکل‌گیری‌اش کاملاً‌مشخص و ملموس است اما شاخه‌هایش یکهو به آسمان‌ها رفته دور از دسترس است. نمی‌دانی برگ‌هایش از چه هوایی اکسیژن می‌گیرد. برای همین نمی‌توانی توصیفش کنی.

یک قسمت ماجرا هم که ممکن است بعد از مدتی یادم برود و یک‌وقت‌هایی بی‌هوا و نامربوط یادم بیاید و بعدش یادم برود دقیقاً مال چه روزی بوده و حتی فقط عنوانش یادم بماند و احساسش، در ارتباط با باقی اتفاق‌هاٰ، فراموشم شود، گم شدن در مسیرهای تا-حالا-نرفته بود.

از ایستگاه مترو که بیرون آمدم، همچنان فکر می‌کردم اگر شکم خیابان را بشکافم و از خیابان عرضی (غرب به شرق) بروم به سی‌تیر، زودتر می‌رسم تا اینکه سه ضلع یک مستطیل را طی کنم. ولی خب، گاهی محاسبات اشتباه از آب درمی‌آیند! منطقاً باید درست می‌بود اما یادم نبود آنجا چقدر به آن گوشه‌ی شمال شرقی مستطیل نزدیک‌تر است؛ تا جایی که عملاً میان‌بر زدن مرا زیر سؤال ببرد!

بعدش هم باز با خودم حساب کردم اگر ایستگاه آبشار از اتوبوس پیاده شوم، از کوچه‌ی کناری‌اش می‌روم به خیابان بغلی و ... ولی فکر نمی‌کردم اولین کوچه تا آن ایستگاه قدری فاصله دارد و اگر ایستگاه قبلی پیاده می‌شدم، زودتر راه دررو پیدا می ‌کردم!

امروز هم چندبار ناخودآگاه یاد دکتر هاوس عزیزم افتادم و نتیجه‌اش این شد که وقتی داشتم به تفاوت فصل ماقبل آخر با فصل آخر و فصل‌های ابتدایی فکر می‌کردم، طباخی هوّس را خواندم هاوس! و بعدش هم البته فکر کردم همان هاوس (هّوْس) بهتر از اسم اصلی‌اش است!

فعلاً

با برنامه‌ریزی درست، کتاب محبوبم را خریدم.

در این مورد، واقعاً باید می‌گفتم «برنامه‌ریزی درست» چون در تلاش‌های اولیه به ناکجاآباد رفته بودم و مسائل دیگر ...

فکر می‌کنم بیش از 50 صفحه از آن را خوانده‌ام. داستانش را خیلی دوست دارم و خوب هم ترجمه شده.

با تشکر از گلدن گلوب 2017 که به هیو لوری عزیزم و تام هیدلستون جایزه دادند بابت سریال نایت منجر و یادم انداختند باید بالاخره این سریال را ببینم. دو اپیسودش را فعلاً توانسته‌ام ببینم و دیدن هنرپیشه‌ی نقش دکتر هاوس عزیزم در نقشی متفاوت و فلان و بهمان خیلی جذاب است. بازی تام هیدلستون هم خیلی خوب است و فقط با توانایی‌اش در تغییر شخصیتش مشکل دارم! آدمی با آن پیشینه چطور می‌تواند وانمود کند چنین شخصیتی دارد و ...؟ فقط دلم به این خوش است که سوفی ابتدای سریال به او گفت: تو چندین شخصیت داری .. و این خانم ام آی 6 که اسمش یادم رفته هم فکر کنم چیزکی درمورد شخصیت خاص جاناتان پاین گفت. فعلاً‌ همین!

در ضمن، به این همسر خوشکل روپر هم مشکوکم! فکر می‌کنم به‌مرور با جاناتان همکاری می‌کند و البته حتماً باید به گذشته‌اش مربوط باشد این تمایل به همکاری.

فصل 4 شرلوک هم آمده و به‌زودی می‌رود! یادم نیست درمورد اپیسود اولش چیزی نوشتم یا نه ولی برای محکم‌کاری، و اینکه حال ندارم پست قبلیم را چک کنم، باید بگویم از اپیسود اول به‌شخصه راضی نبودم. مسئله اصلاً حرفه‌ای بودن/نبودن ساخت یا داستان نیست. بخشی از داستان را دوست نداشتم. همان پایانش در آکواریوم را. حالا گیریم که فلان شد، تقصیر شرلوک چه بود؟ عمل خودخواسته‌ی مری بود که آن نتیجه را داد.

مثلاً خواسته بودم ببینمش تا کمی حال‌وهوام عوض شود (آن شوخی‌های ابتدای اپیسود هم خیلی بی‌مزه بود!) ولی تهش بیشتر غمگین شدم!

یورش شمشیرها و امنیت نیومون

انسان‌های زنده به جنوب رفتند و استخوان‌های سرد بازمی‌گردند. حق با ند بود؛ جای او در وینترفل بود. اینو گفت ولی من گوش دادم؟ بهش گفتم: «برو، باید دستِ رابرت باشی؛ به‌خاطر خاندانمون، به‌خاطر بچه‌هامون». تقصیر من بود؛ من، نه کس دیگه ...

راب [شرایط پیمان‌نامه را برای پیک/ گروگان می‌خواند]: سوم، شمشیر پدرم، آیس، اینجا در ریورران، به من تحویل داده شود.

تا حالا، هر بار پیش آمده، فکر کرده‌ام که خواندن کتاب دوم سخت‌تر از خواندن باقی کتاب‌هاست. با آن همه اتفاق که در نیمه‌ی دوم کتاب اول رخ داد، دربه‌دری عزیزان و خون و خون و ناامیدی، ... انگار مجبور باشم هر بار با تک‌تک قهرمان‌های کوچک (واقعاً کوچک؛ چون بیشترشان زیر بیست سال دارند!)، روی پاهای لرزانم فشار بیاورم بلکه قدری بتوانم بایستم و چند قدمی بردارم. تازه آینده‌ای هم متصور نیست بین این همه خون و آتش ... فقط باید پیش رفت، گاهی فقط فرار.

...

کتلین گفت: خونریزی بیشتر پدرت یا پسرهای لرد ریکارد رو بهمون برنمی‌گردونه. پیشنهاد لازم بود ولی آدم عاقل شرایط دلچسب‌تری پیشنهاد می‌کرد.

ـ دلچسب‌تر از این بود، بالا میاوردم.

...

کتلین متوجه شد پسرش با نخوت به او نگاه می‌کند.جنگ باعث این رشد سریع شده یا تاحی که بر سر گذاشته؟

...

همه‌ی فرزندان ادارد فصل‌هایی به نام خودشان دارند جز راب (و البته ریکن، که خیلی کوچک است و طبیعی است. چون ذهنیات جدی و منطقی ندارد که نویسنده بخواهد در سرش باشد و از دید او چیزی بنویسد). راب، تا جایی که یادم مانده، تقریباً‌ همیشه از دید مادرش روایت می‌شود؛ حتی چیزی که ممکن است در سرش بگذرد. راب، کسی که کت بیش از همه به او امید داشت، فرزند ارشدش و شبیه‌ترین پسر به خانواده‌ی کت.

راب: شاید شاه‌کش رو با پدرم مبادله می‌کردم؛ اما ...

کتلین: اما نه درعوضِ دخترها؟

صدایش به سردی یخ بود: دخترها اون‌قدر مهم نیستند، مگه نه؟

راب پاسخی نداد اما دلخوری در چشمانش مشهود بود. چشمان آبی، چشمان تالی‌ها، چشمانی که کتلین به او داده بود، او را رنجانده بودند. اما بیش از آن به پدرش رفته بود که آشکار کند.

«برازنده‌ی من نبود. خدایان، رحم کنید! چه بلایی سرم اومده؟ اون داره نهایت تلاشش رو می‌کنه، می دونم، می‌بینم، ولی ... من ند رو از دست دادم؛ صخره‌ای که پایه‌ی زندگیم بود. طافت ندارم دخترها رو هم از دست بدم ...»

×××

تقریباً یک‌هفته‌ای شده که امیلی می‌بینم. امیلی عزیزم در نیومون. اول اینکه تا حالا فکر می‌کردم این سریال هم، مثل آن شرلی و قصه‌های جزیره، کار سالیوان باشد. ولی فکر نکنم، چون اسمی از او ندیدم. بعد هم، به نظرم این سریال (نه لزوماً داستانش در کتاب) به واقعیت زندگی نزدیک‌تر باشد. آن شرلی را به خاطر فضای خاص و یگانه‌ی پرنس ادوارد دوست دارم، قصه های جزیره را به خاطر پرداخت شخصیت‌ها (تاحدی) و باز هم پرنس ادوارد در فصل‌های متفاوت، و امیلی را به خاطر واقعیتش، با همه‌ی تیرگی و تلخی‌هاش. شخصیت مورد علاقه‌ام هم جیمی موری است.

نزدیک شدن سازنده‌ها به شهودهای امیلی را هم خیلی دوست دارم. بچه‌گانه ولی باورپذیر است. خاله الیزابت، سرسخت‌ترین فرد بین این تیپ خاص که مونتگمری خلق کرده، به اندازه‌ی ماریلای نازنین و خاله هتی دوست‌داشتنی است. خاله لورا عین روح‌هاست؛ خیلی هم شفاف است. انگار گاهی اوقات می‌شود از ورای او آن طرف را دید! هم به خاطر شخصیت خودش است و هم توسری خوردن و نادیده گرفته شدن از سوی الیزابت و، بالطبع، آدم‌های معدود دیگر. با ورود امیلی، قانون‌شکنی و نه گفتن به الیزابت آغاز می‌شود و کم‌کم جا می‌افتد. اما خاله الیزابت همیشه کاملاً‌ کوتاه نمی‌آید. برای هر دفعه، مهمات در سنگرش دارد.

ایلسه برنلی شیطان و گاه بددهن همیشه دوست‌داشتنی است. عاشق امیلی است و خالصانه با او دوستی می‌کند. به نظرم پِری میلر از تدی کنت خوش‌تیپ‌تر و کمی مهربان‌تر است. فقط وقتی دهان باز می‌کند، زیاد حرف می‌زند و مدل حرف زدنش مرا یاد قدقد کردن مرغ‌ها می‌اندازد. اوه اما این دین پریست توی سریال خیلی جای تأمل داشت. البته با شخصیت کتابی‌اش فرق دارد اما این فرق‌ها در سریال به نفع اوست. حتی دوست دارم امیلی را سرزنش کنم که در پایان با او ازدواج نمی‌کند!

عمو مسجدی خودمون

این الماس منه و متأسفم اگه به‌درخشندگی الماسی نیست که تو داری.

شارلوت به دوستش،پاپی

×××

از دسته‌ی اتفاقی‌ها:

(از فیلم‌ها و ... اتفاقی خیلی خوشم می‌آید. ولی منصفانه باید گفت فقط مواجه شدن با آن‌ها اتفاقی است. وقتی تصمیم می‌گیریم پایشان بنشینیم دیگر اتفاقی نیستند.)

Mr Church دوست‌داشتنی؛ فیلمی آرام و روزمره که حوادث خودش را هم، در عین حال، داشت. خانه و رنگ دکور آن را خیلی دوست داشتم. هنرپیشه‌ها، مخصوصاً ایزی، واقعاً خوب بودند. حیف که ابتدای فیلم را ندیدم، هنوز.

مستر چرچ، هنری نازنین، همه‌ی آن چیزهایی را که بود به بهترین شکل بود. از آن فیلم‌هایی است که دلم می‌خواهد باز هم ببینم و برای خودم نسخه‌ای از آن را داشته باشم.

 

شارلوت واکنش‌های پس از مرگ را دوبار بازگو کرد و هر دوبار، آن بخش آخر، تمرکزش روی عزیزترین فرد زندگی‌اش بود و بسیار درست.

فیلم، در کنار داستان اصلی، روزنه‌ای هم به کتاب‌خوانی و شیرینی‌اش گشوده است.

بالاخره-فراموش-نکردم-نوشت: ادی مورفی عزیز و بامزه هم نقش اصلی را داشت.

آمدم، نبودید

گودریدز را کمی بالا-پایین کردم؛ اتفاقی متوجه شدم مجموعه‌ی مادربزرگت را از اینجا ببَر در فهرست کتاب‌های پارسالم نیست. دلیلش ار تقریباً می‌دانستم ولی باز هم تعجب کردم. چون این مجموعه را، در ایران هنگام ترجمه، تهیه کرده‌اند؛ سداریس کتابی با این عنوان ندارد برای همین، حتماً پارسال پیدایش نکرده بودم تا در فهرستم قرارش بدهم. امروز از روی نام مترجم پیدایش کردم.

قسمت پررنگ ماجرا اینجاست که برای پیدا کردن تاریخ تقریبی خواندنش، باید به وبلاگم سر می‌زدم. با عنوان آخرین پست مواجه شدم که مال روز آخر پاییز بود. از تعجب شاااخ درآوردم! این روزها اتفاقی افتاده، بسیار شبیه عنوان آن پست. در ذهنم، باتعجب، دنبال منطبق کردن واقعیت‌ها بودم. اگر فقط دو-سه روز از این اتفاق می‌گذرد، پس چرا در آخرین روز پاییز به آن اشاره کرده بودم؟ شواهد (اشاره به ترس و تاریکی و ... ) هم خیلی همراهی می‌کردند تا مرا گیج کنند. به حافظه‌ام شک کردم؛ یعنی آن‌قدر بدبخت و فلک‌زده شده و تا این حد تحلیل رفته که چنین چیز مهمی را، آن هم از هفته‌ی پیش، در خود نگه ندارد؟ بعد خودم را سرزنش کردم که چرا گاهی به خودم ربط عنوان‌های پست‌ها را با ماجراها یادآور نمی‌شوم.

ناگهان یادم آمد! همه‌چیز، مثل رنگ‌هایی که روی سایه‌های بی‌شکل مبهم بریزند و طرح مشخصی را بسازند، در ذهنم واضح شد. خدا را شکر! دیگر به‌وضوح می‌فهمیدم تنها چیزی که مرا «ترساند» و به اشتباه انداخت شباهت بین عنوان و اتفاق این روزها بوده.

برای‌خودنوشت: اگر دفعه‌ی بعد آمدی و هی فکر کردی این عنوان؟ چرا؟ کجا رفته بودی سندباد؟ کی نبود؟ یادت باشد کنایه است! آمدی پست را دیدی یادت نبود ماجرا چه بوده! انگار در خانه‌ی حافظه‌ات، آن لحظه‌ی مراجعه، کسی نبوده تا درِ یادآوری را بازکند. خوب شد؟