گودریدز را کمی بالا-پایین کردم؛ اتفاقی متوجه شدم مجموعهی مادربزرگت را از اینجا ببَر در فهرست کتابهای پارسالم نیست. دلیلش ار تقریباً میدانستم ولی باز هم تعجب کردم. چون این مجموعه را، در ایران هنگام ترجمه، تهیه کردهاند؛ سداریس کتابی با این عنوان ندارد برای همین، حتماً پارسال پیدایش نکرده بودم تا در فهرستم قرارش بدهم. امروز از روی نام مترجم پیدایش کردم.
قسمت پررنگ ماجرا اینجاست که برای پیدا کردن تاریخ تقریبی خواندنش، باید به وبلاگم سر میزدم. با عنوان آخرین پست مواجه شدم که مال روز آخر پاییز بود. از تعجب شاااخ درآوردم! این روزها اتفاقی افتاده، بسیار شبیه عنوان آن پست. در ذهنم، باتعجب، دنبال منطبق کردن واقعیتها بودم. اگر فقط دو-سه روز از این اتفاق میگذرد، پس چرا در آخرین روز پاییز به آن اشاره کرده بودم؟ شواهد (اشاره به ترس و تاریکی و ... ) هم خیلی همراهی میکردند تا مرا گیج کنند. به حافظهام شک کردم؛ یعنی آنقدر بدبخت و فلکزده شده و تا این حد تحلیل رفته که چنین چیز مهمی را، آن هم از هفتهی پیش، در خود نگه ندارد؟ بعد خودم را سرزنش کردم که چرا گاهی به خودم ربط عنوانهای پستها را با ماجراها یادآور نمیشوم.
ناگهان یادم آمد! همهچیز، مثل رنگهایی که روی سایههای بیشکل مبهم بریزند و طرح مشخصی را بسازند، در ذهنم واضح شد. خدا را شکر! دیگر بهوضوح میفهمیدم تنها چیزی که مرا «ترساند» و به اشتباه انداخت شباهت بین عنوان و اتفاق این روزها بوده.
برایخودنوشت: اگر دفعهی بعد آمدی و هی فکر کردی این عنوان؟ چرا؟ کجا رفته بودی سندباد؟ کی نبود؟ یادت باشد کنایه است! آمدی پست را دیدی یادت نبود ماجرا چه بوده! انگار در خانهی حافظهات، آن لحظهی مراجعه، کسی نبوده تا درِ یادآوری را بازکند. خوب شد؟