آخرین ساعت آخرین روز این ماه!
جلد دوم اکو جان را تمام کردم و از این کتاب بیشتر از جلد اولش خوشم آمد.
من مایکم!
1. جلد اول اکوی عزیزم تمام شد و عجب جایی هم به پایان رسید!
دلم پیش فردریش مانده تا بتوانم جلدهای بعدی را بخوانم. فکر نمیکردم دنبالة سرنوشت فردریش در کتابهای دیگر باشد. در خلاصه و معرفی کتابها، بهنظرم آمد هر یک به شخصیتهای متفاوتی اختصاص دارد.
از صفحههای مشکی با نوشتههای سفید در کتاب خیلی خوشم آمد
صفحات ابتدایی، که مربوط به ماجرای اتو و داستان سه دخترند، متنشان با شاخوبرگ درخت قاب گرفته شده.
2. آفتابگرفتنم تمام شد و خودم را راضی کردهام بروم خرید و پیادهروی و شاید هم از آن بستههای کوچک سالاد الویة آماده بگیرم برای ناهار.
پروژههای نیمهتمام دوختودوز و بافتومافتم را فهرست کردهام با نام «انقلاب پاییزی». در بهسامانرساندنشان فعلاً که خوب پیش میروم. گفتم بنویسمشان تا بالاخره اتفاق بیفتند.
3. فصل سوم رو به پایان است و هنوز هم شگفتزدهام و خوشحال و البته نفهمیدهام چرا از HIMYM انقدر خوشم آمده و چرا قبلاً فکر میکردم با فرندز باید راحتتر باشم و اصلاً چرا و چرا این دو را با هم مقایسه میکنم؟ شاید به این دلیل که کاملدیدن فرندز را، آن هم دوبار، بر این یکی ترجیح دادم.
یکساعت پیش، آفتاب گرم نرمی افتاده بود روی دستم. دلم خواست زانوهام را دراز کنم وسط گرما-نرمایش و اکو جانم را بخوانم و جف ویکتور گوش کنم.
گفتم بگذار این فصل تمام شود؛ بعد لنگدرازی و استراحت! اما آفتاب حرکت کرد و الآن افتاده سمت چپ میز و توی چشمم. پتو را میآورم و قبل از حسرتخوردن،دنبال تکهای از نور میگردم. مجبورم سرم را خیلی نزدیک مودم قرار بدهم. از هیچی بهتر است!
با این آهنگها شاید از گمشدن در فضا و بین اجرام آسمانی هم کمتر بترسم؛ مخصوصاً با این آهنگ «آندرومدا».
بروم تا همین یک تکه نور مشروط هم از دستم نرفته!
اواسط هفتة پیش:
ــ وااااااااای ییی .. چقدر دلم میخواهد خیاطی کنم! الآن که خیالم راحت شده چرخ خیاطیم چیزیش نیست و باز هم میشود از آن استفاده کرد انگار تازه قدرش را دانستهام و دلم هم برایش تنگ شده.
اژدها، با عینک روی دماغش: کرمو! کرمو! کرمو!
ــ خب چرا؟ حداقل آن مانتو سبزه را که از دوسال پیش گوشةکمد افتاده تمامش کنم!
ــ برو بشین کارهای ضروریات را تمام کن؛ بعدش خیاطی! کرمووو!
امروز:
مانتو سبزه را دوختم و دیروز هم افتتاحش کردم؛ طی لمباندن یک وعده غذای باحال و بعدش هم حدود 3 کیلومتر پیادهروی پر از خنده در خیابانهای رؤیایی با ردیف درختان چنار و برگهای پاییزی و اندکی مه و بازیگوشی با توتوله خان و خرید از آن شیرینیفروشیای که خودش و محصولاتش و محلش، در آن ساعت از شبانهروز، انگار از گوشة هاگزمید آنجا ظاهر شده بودند تا جادوگرهای سرگردان در دنیای ماگلی خیلی احساس غربت نکنند ... بهعلاوه، کلاه قرمز-مشکیام را هم بافتم و پایین شلوار قدیمی را هم اندازه کردم و چندتا تکة نیمهکارة دیگر را هم گذاشتهام جلو دست تا خدمتشان برسم. از کارم هم عقب نیستم.
اژدها: آفرین! آفرین! چه کرموی خوب فعال مفیدی!
هرچندوقت یکبار، متوجه خلقوخویها یا نشانههایی در نویسندگان و هنرمندان میشوم که در خودم هم میبینم؛ نه از آن شباهتهای توهمزای محض خنده؛ موارد جدی و مهم. مثلاً حساسیت بیش از حد (که خب کلی است) یا حتی ترسهای غریب و چیزهایی اینچنینی (فعلاً این موارد خیلی چشمم را میگیرند. مثلاً کشف میکنم نیل گیمن هم میترسد و هم ذوق میکنم و دلم خنک میشود و هم سایةعجیبی یکهو روی افکارم سرک میکشد). خلاصه حتم پیدا میکنم واقعاً روی محیط دایرة آفرینش هنری ایستادهام ولی نمیدانم چه بندی نگذاشته تا حالا پا فراتر بگذارم و رسماً دلخوش باشم؛ همیشه باید خودم را روی مرز و در سایه و با قدری فاصله تصور کنم.
یکی از این موانع البته پشتکار لازم نداشتن است. اما مواردی هم بوده که همینطوری از سر هوس یا فقط هنگام جوشش و غلیان خلق کردهاند و نتیجه چشمگیر هم بوده. منظورم بیشتر آموختگی درونی و پشتکار غریزی ذهن است. یا نوعی نظم و استمرار درونی، حتی با همة بینظمیهای بیرونی و «ولشکن»ها و ...
سعی میکنم درمورد خودم توهم بیخودی نداشته باشم و در عین حال از خودم ناامید هم نباشم.
از دیروز کلة صبح، سرم یک طور خاصی درد میکند؛ گنبد سرم سنگین و دردناک است و چشمهام را هم درگیر میکند. آنقدر ممتد شده که وقتی دیروز عصر، دقایقی خیلی کمرنگ شده بود، از خوشحالی به سرخوشی رسیدم! دیروز خیلی میترسیدم نکند فشارم بالا باشد! جرئت هم نکردم بروم فشارم را اندازه بگیرم. بعدش گفتم انشالله گربه است (سردرد استرسی و ...) ولی از دیشب که گوش چپم هم کمی تیر میکشد و استخوانهای دور چشمها هم به ضیافت درد دعوت شدهاند تشخیصم بر حساسشدن سینوسهاست. بدبختی اینکه نمیگذارد مثل آدمیزاد بخوابم؛ خوابِ بهاندازه تحمل درد را راحتتر میکند.
آن زمان که کشف کرده بودم نام بیشتر شخصیتهای از نام فلاسفه و نظریهپردازان فیزیک و شیمی و ... گرفته شده به کنار؛ الآن که فهمیدم جرمی بنتام هم در همین جرگه بوده (نام دومی که بعد از برگشت از جزیره برای لاک انتخاب شده بود) دوباره دلم خواست اپیسودهای مربوط را برای خودم یادآوری کنم.
از گودریدز:
جان استورات میل پدرخواندهی برتراند راسل بوده و فایدهگراییِ بنتام را ادامه داده. جالبتر اینکه مومیایی جرمی بنتام در یونیورسیتی کالج درون محفظهای شیشهای قرار دارد و سر او را با مدل مومی جایگزین کردهاند و تا مدتها در صورت جلسههای هیئت امنا او را «حاضر ولی بیرأی» میخواندند.
تهنوشت: جالب است که از اسمهایی مثل راسل و کانت و دکارت و ... استفاده نکردهآند! البته باید مسما و زمینة مناسب هم موجود باشد.
تهـترـنوشت: بین شخصیتها، از لحاظ عجیب و جالبتوجه و کمی جادویی و شگفتبودن اعمال و واکنشها، دزموند هیوم (شبیه اسم دیوید هیوم فیلسوف پوزیتیویست) و الوئیز هاوکینگ را بیشتر از بقیه دوست دارم.
اگر زندگیتان را همانطور که میخواهید، بهوضوح و با جزئیات آن، تجسم کنید؛ کار اشتباهی نکردهاید ولی یادتان باشد که یکی از عناصر حیاتی «من قوی» را به تصور خود اضافه کنید. این عنصر این است:
هرچه پیش آید خوش آید!
نگراننبودن «از آنچه پیش می آید» شما را رها میکند. اگر طوری هستید که هرچه تصور میکنید اتفاق میافتد، به این مسئله بیتفاوت باشید و برعکس، اگر تصورات شما هرگز اتفاق نمیافتد، باز هم بیتفاوت باشید. شما میتوانید، از راهی نیرومند و دوستداشتنی، اوضاع را روبهراه کنید. وقتی قادر باشید از طریق «من قوی» فکر کنید، آنوقت، معنای آزادی را با قویترین حسی که در آن وجود دارد کشف کرده اید.
از کجا بفهمید که به «من قوی» فکر میکنید؟
وقتی که به چیزهای نشاطآور فکر میکنید؛ زمانی که خلاقید؛ وقتی با نگاه عمیق به اطرافتان می نگرید؛ وقتی صلح، دوستی، قدرت، دوستداشتن توی فکرهایتان است، بدانید که در دنیای «من قوی» سیر میکنید و این مراحل را میپیمایید.
از کجا می فهمید که به «منِ ضعیف» فکر میکنید ؟
زمانی که در کارها با تردید و دودلی رو بهرویید؛ وقتی با ترس به طرف کارها میروید؛ وقتی که زود خشمگین میشوید؛ وقتی زود احساس درماندگی میکنید؛ وقتی که همهچیز در نظرتان منفی و یأسآور است، بدانید که در دنیای «من ضعیف» قرار دارید و آن وقت، درست همان لحظهای است که باید مسیرتان را عوض کنید و مسیر رو به بالا را انتخاب کنید.
از این کانال: @KhalseEcstasy
1. خب خدا را شکر! وقتی آن احساسهای نشاطآور یادشده در بالا را دارم و همیشگی هم نیستند و اتفاقاً این تغییر حالها بهنظر خودم هم خطرناک نمیرسد، ناپایدار و سستعنصر و متزلزل نیستم؛ لحظة حضور «من قوی» جان است! چه اسم خوبی برای این لحظات پیدا شد! کمکم داشتم میترسیدم و خودم را سرزنش میکردم که حال اگر خوب است باید پایداریاش بیشتر باشد (حالا دائمیبودنش پیشکش) ولی همین نشان داد که هم عادی است و هم شایع.
2. خب دانستن احوالْ درست! ولی در مورد دوم، حتی اگر انتخاب مسیر م درست و خوب باشد، پاگذاشتن در آن و پیشرفتن و حتی اراده برای فکرکردن به مسیر درست هم خودش مسئلهای است! کاش نسخة روانی برای آن هم بهزودی پیچیده شود!
این هم تعریف روشنتر از عالیجنابان «من»مان:
«من قوی»
درون شما جایی پر از نشاط، خلاقیت، فراست، صلح، دوستی ، قدرت، عشق و همة چیزهای خوب وجود دارد که آن را «من قوی» مینامیم. اگر در این محل اعتماد به نفس شما بالا برود، همهچیز در دنیا به نظرتان صحیح میآید.
«من ضعیف»
در کنار آن جای خوب، جای دیگر هم هست، جایی که پر از شک و تردید است، پر از ترس، خشم، درماندگی و تمامی چیزهای منفی است. به این قسمت از وجود میگوییم «من ضعیف». در این قسمت از وجود شما، اعتماد به نفس کم است و همهچیز به نظرتان اشتباه میآید.
با این حساب، تکلیف شما مشخص است و آن پیمودن مراحل لازم برای فکرکردن به «من قوی» است.
خب بهتر شد! اگر با فکر کردن به «من قوی» شروع شود کمی راحتتر از چیزهای دیگری است که انتظارش را داشتم. بعدش چه؟
آدامسه روی جلدش عکس بلوبری دارد ولی مزة شربت اکسپکتورانت میدهد!
ها لابد جنس میوههایی که فرستادند دم کارخانه خوب نبوده! شاید هم میوة مصنوعی بوده! آخی، طفلک! سر آدامسسازهای ملوسمان کلاه رفته!
فقط امیدوارم شربتها تاریخگذشته نبوده باشند!
تصورم این است که، وقتی اتوکارکشن کار میکند، با هر بیستتا انگشت دو دستش افتاده روی صفحهکلید و هر کلمه که میخواهد موجود شود، میگوید: «نه! عهه ه ه ه! واستا واستا! خودم میدونم چی میخوای بگی» و بعد هی درافشانی میکند. گاهی هم سرش را برمیگرداند و با لبخندی معصومانه و چشمانی مشتاق نگاهمان میکند و بهشدت توقع دارد همان پیروزی و رضایتی که احساس میکند در نگاه ما ببیند؛ مثل بچهدبستانیها که معلم، بعد از توضیح مسئلهای سخت، بالای سرشان ایستاده و از شاگرد مسئله-درست-حل-کن-ش راضی است. در حالی که، همان لحظه، ما دوست داریم این اتوکارکشن بیهمهچیز موجودیت واقعی داشت تا، با همان کتاب لولهشده یا خطکش توی دست معلم، محکم میکوبیدیم پس کله یا توی دهن گشادش.
البته شاید هم گاهی با خباثت تمام، زبانش را کجکی میاندازد بیرون (بهنشانة عادت تمرکزش مثلاً) و با چشمانی که از معصومیت بویی نبرده، کلمات ناجور و بد بد تایپ میکند؛ انگارتوی دلش میگوید: «خسته شدیم بهخخخدا! نه تفریحی، نه چیزی! آهاااا! بذار الان که طرف آنلاینه و اینم سرش پایینه تندتند تایپ میکنه فلان کلمه رو بنویسم. مطمئنم دوتاشون خوششون میاد و کلی میخندن!»
بله بیتربیت جان! خیلی خندیدیم!
یکوقتهایی آنقدر دستها به بدن چسبش دارند که چندبار از کنار ماشین لباسشویی رد میشوی ولی همت نمیکنی لباس را بتپانی توی آن و دکمه را بزنی و والسلام! طوری رد میشوی و نادیده میگیریاش که انگار قرار است خودت سانت به سانت آن را با دست بشویی و الآن حسش نباشد و کلاً از آب متنفر باشی و ...
لابد این حالت هم اسم دارد برای خودش. شکل فانتزیاش این میشود که زیرمجموعة حسوحال و رفتار و روحیة خاصی نباشد؛ خودش برای خودش هویت مستقل داشته باشد و وقتی نامش به میان میآید، بعضی که معنایش را میدانند سر تکان دهند و بگویند: آهان، آهان!
یکی هم هست توی دنیا به اسم گیبریل من Gabriel mann اسم دارد به این خوبی، آرامی؛ انگار ترکیب فرشته و انسان (جبرئیل- آدم؛ اگر با تسامح، «ن» تکراری ته آن را ندید بگیریم). چهرهاش آرام، صداش آرام، بی هیچ حرف و حاشیهای ته دنیاست انگار. نقش شخصیت مورد علاقهات را هم خیلی خوب بازی میکند و بهت القا میکند میتواند دوست خیلی خوب و معتمدی باشد.
دلم میخواهد داستانی بنویسم یا اثر هنری ماندگاری خلق کنم و زیرش بنویسم: تقدیم به «آدی و بودی»های زندگیام!
اما فکر میکنم هیچ آدمی نبوده که کل لحظات زندگیاش آدی/ بودی باشد؛ هرچقدر هم فلان و بهمان باشد. اصلاً خود من بارها پیش آمده برای دیگران آدی/ بودی شدهام و اگر چند دقیقهای فکر کنم، حتماً مصداقهایش توی ذهنم ردیف میشوند؛ وقتهایی که، بلافاصله یا حتی با فاصله، به خودم گفتهام: ای شاسسسسسکووول!
اصلاً باید چیز درخوری برای لحظات آدیبودی بودن آدمها اختصاص بدهم؛ شاید چیزی که گاهی به آن نگاه کنند و به آدی/ بودی بودنشان فکر کنند و آن را نیمة تاریک وجود با همة مزایایش در نظر بگیرند.
[اینجا] داستان آدی و بودی برای دانلود و مطالعه هست.
یکی از سرخوشیهام جستن عکس آدمهای خاص دنیا و زندگیام است. امروز داشتم عکس خانم دکترمان (استاد جانِ سالهای پیش) را میجستم که یکهو فهمیدم چرا من انقدررر خانم س را دوست دارم! یکی از دلایلش شباهت ظاهری اندک و بیشتر پنهانی و طرز حرفزدن او با استاد جان است.
باید اعتراف کنم چندان شبیه به هم نیستند از همة این جهات که گفتم ولی «چیزی» در خانم س هست که پنهانی مرا یاد استاد جان میاندازد.
دلم میخواهد با شنل نامرئی بروم دانشگاه عزیزم و همة استادهام را ببینم! شاید هم حکمت این است که نتوانم بروم چون ممکن است انقدر دلم برایشان مچاله شود که نتوانم بهراحتی برگردم.
دوتا آلبوم از جف ویکتور پیدا کردهام که خیلی ارامشبخش و مناسب تقریباً هر حالیاند (Reflection و Night Sky) تصویر روی جلد دومی هم خیلی خیالانگیز و کُشنده است!
از آن «خدا نصیب کند!»هاست.
ساریگلینِ حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان بهقدری عالی و سحرانگیز است که امروز فهمیدم میتوانم با آن حتی «شایگان»ی راهرفتن را تمرین کنم! چیزی که ماهها کنجکاو کشفکردنش بودم!
بعد از گوشدادن به داروگ: شجریان که همیشه اصل اصل اصل مطلب است!
ای جان! ای جان!
70 صفحه از جلد اول مجموعهای را که همیشه دوست داشتم بخوانم توی مترو خواندم!
پمْ خانمِ نویسنده و کتابش
عاشق طرح جلدشم.
عجیب اینکه وقتی نامجو از سیاوش قمیشی میخواند (طلوع) با رغبت گوش میدهم و حتی باز هم پلیاش میکنم.
بعد از دیدن دو اپیسود از Harrow، فکر میکنم خیلی راغب نباشم به دیدن ادامهاش. حدس میزنم ماجرای آن جنازه را تا انتهای فصل 1 ادامه بدهند و یا با فاششدن قضیه و پیامدهاش و یا با ادامة عذاب وجدان و این حرفها، ماجرا را به فصل دوم حواله بدهند .. حالا که اینها را نوشتم، دلم خواست نصفهنیمه هم شده ببینمش! اژدها جان، تصمیمت را که گرفتی پیامک بده!
شغل جناب هرو و دستیار باهوش و کمی بانمکش و پلیسبانوی باهوش جدی خوشکل موشکل و حتی آن پیرمرد که گهگاه نشانش میدهند مرا بهشدت یاد سریال Forever میاندازد که همین آقای هنرپیشه در آن نقش مشابهی داشت! شاید میخواهند کنسلی آن را جبران کنند! خب البته این دومی چیییز دیگری بود! اینطوریها نمیتوانند جبرانش کنند.
پلیس دوستداشتنی
سریال یک گوسالة نچسب هم دارد (دختر هرو) که مدام توی دلم فحشش میدهم: آخه خاااک توسسسرت! آدم پدرمادر به این خوشکلی و نازنینی داشته باشد بعد با آنها قهر کند؟ البته ته اپیسود اول داشتم به دختره حق میدادم ولی در آن صورت دیگر خیلی خیلی ایدهآلیستی میشد جریان! برای همین کوتاه آمدم و همچنان به فحشدادن ادامه میدهم. نه! واقعاً هرچه فکر میکنم اگر من جای آن دختره بودم غلط میکردم با پدرم قهر کنم! تازه سعی میکردم با مادره آشتیشان هم بدهم! حیف نیست؟
یادآورنوشت: اولین آشناییم با این هنرپیشه در نقش کاپتان هوراشیو هورنبلوئر بود؛ سال 1999- 2000
[1]. یاللعجب! فامیلیاش را رسماً «گریفیث» تلفظ میکنند! ولی چرا اینطوری مینویسندش!!؟؟؟
هنوز هم که هنوز است مصطفی فرزانه را میخواهم سرچ کنم ولی دنبال مسعود فرزاد میگردم! اشتباه میگیرمشان. هرچه آدمها را کمتر بشناسم بیشتر با همدیگر اشتباه میگیرمشان.
فکر کنم از ترکیب و اجزای اسم دومی بیشتر خوشم میآید که فکرم سمت اولی نمیرود!
مصطفی فرزانه
نویسندة کتاب آشنایی با صادق هدایت