یکساعت پیش، آفتاب گرم نرمی افتاده بود روی دستم. دلم خواست زانوهام را دراز کنم وسط گرما-نرمایش و اکو جانم را بخوانم و جف ویکتور گوش کنم.
گفتم بگذار این فصل تمام شود؛ بعد لنگدرازی و استراحت! اما آفتاب حرکت کرد و الآن افتاده سمت چپ میز و توی چشمم. پتو را میآورم و قبل از حسرتخوردن،دنبال تکهای از نور میگردم. مجبورم سرم را خیلی نزدیک مودم قرار بدهم. از هیچی بهتر است!
با این آهنگها شاید از گمشدن در فضا و بین اجرام آسمانی هم کمتر بترسم؛ مخصوصاً با این آهنگ «آندرومدا».
بروم تا همین یک تکه نور مشروط هم از دستم نرفته!