بالاخره همت کردم و بیوتیفول را دیدم و جالب اینکه یکجایی مشخص میکرد چرا املای نام فیلم اشتباه است.
فیلم را، با همة تلخی و سنگینیاش، خیلی دوست دارم. احتمال دارد نصف این علاقه بهعلت حضور و بازی خوب باردم باشد ولی بهنسبت دیگر فیلمهای اینیاریتو (که تا حالا دیدهام) خیلی خیلی خوب بود؛ هم توانستم بفهمم، هم تحملش کنم و هم حتی دلم بخواهد وقت دیگری باز هم ببینمش.
رابطة اکسبال با بچههایش خیلی خوب بود؛ سعی داشت کوچکترین لحظة شاد و خوبی را برایشان فراهم کند و حتی با چرتوپرتگوییها و کارهای پیشپاافتادة همسر سابقش در کنار بچهها شاد و راضی باشد.
اصلاً اکسبال با همه خوب بود؛ از درگذشتهها که باهاشان ارتباط برقرار میکرد تا خانوادة آنها، کارگرهای غیرقانونی چینی، سیاهپوستهای قاچاقچی و خانوادهشان، ... و خودش را دربرابر آنها مسئول میدانست.
وقتی سنگها را به بچهها میداد خیلی دردناک بود
و بعدتر که دخترش فهمید و خیلی محکم همدیگر را بغل کردند؛ انگار میخواستند با اتصال به همدیگر مسئلة اصلی را منکر شوند.
چقدر خیالم راحت شد که ایخه در نهایت برگشت... و چقدر شکلگیری رابطهاش با بچهها روند خوبی داشت!
ابتدا و انتهای فیلم تصویرهای مشابهی داشت. فیلم با زمزمههای محبتآمیز پدر و دختر شروع و تمام شد.
صحنة ملاقات با پدر، هم بعد از بازگشایی تابوت و هم در جنگل برفی، خیلی خوب بود.
و ماجرای جغد، که هم پدرش گفت و هم بعدتر، پسرش؛ پسرش که همنام پدرش بود (متیو).
ـ تانکیو اینیاریتو!
ـ فقط بهنظرم رابطة آن دو رئیس چینی کمی خام و سرسری بود.
با این همه فیلم و کتاب احساسی این روزها (خیلی هم زیاد نیستند؛ چون یکهو سمتشان حمله کردهام برای منِ کمجنبه اوردز محسوب میشود) دیگر خیلی سخت میتوانستم HIMYM طفلک را تحمل کنم. ولی اپیسود آخر فصل هشتم و بهخصوص انتهایش دوباره جوانة امید و علاقه به این سریال را در دلم شکوفا کرد!
وااااااااای وااااااااااای واااااااااااای!
مادِر چقد خوشکل است! چقدر چهرهاش مهربان و ساده و دوستداشتنی است و چقدر به تد میآید!
ممنون تد، بابت انتخابت و ممنون کائنات بابت این وصلت!
زوج دیگر سریال هم خیلی خوب با هم جور شدهاند و دوستشان دارم.
در زندان زندگی، همة ما در منجلاب غوطهوریم، تنها برخی از ما چشم به ستارهها دوختهایم.
اسکار وایلد
خب، زیبا و کوتیکوتی را بهخیروخوشی فرستادم خانة بخت و میخواهم با فراغ بال لم بدهم و ادامة بیوتیفول اندوهبار و دردناک نازنینم را ببینم. یعنی ته تناقض! نه به آن فراغ بال نه به این فیلم! ولی بالاخره بعد از چند سال، بدجور دلم خواسته ببینمش. اینیاریتو هم که از این بهتر نمیشود؛ با یک من عسل هم نمیشود قورتش داد. بین خودمان بماند، شیافکردنش هم دردناک است!
یکی از مسخره ترین فرمولهای روانشناسی جدید این است
که می گویند: "علت مِیخواری معتادان این است که نمیتوانند خود را با
واقعیات وفق دهند."
و کسی نیست به اینها بگوید: "کسی که بتواند خود را با واقعیتها وفق دهد یک بیدرد الدنگ بیش نیست.
خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری
نکتةجالب نقلقولهایی است که خیلی اتفاقی و با فاصله امروز دیدمشان. همین دوتایی که اینجا آوردهام. خیلی خیلی بهجا و متناسباند. اولی با خیالجمعی و فارغبالی الآنم جور است و دومی با دیدن فیلمی واقعگرا که درموردش نوشتم. حجت بر من تمام شد!
1. بیایم امیدوار باشم که خاوییر باردم فیلمهای بهتر و بیشتری بازی کند؛ به حول و قوة الهی!
پنهلوپة خوشکل هم که باهاش همبازی باشد دیگر چه بهتر!
آخی، پوستش را ببین!
2. اژدها: ئه تو فیلم اسکایفال و دزدان دریایی کارائیب 2017 رِ نداری؟
من: نااععع!
اژدها: خمره! خاوییر باردم دارن همهشون ها! (اخم و قهر و نگاه عاقلاندرسفیه).
من: چمِدونسّم خب!
3. بله، بهتر است همانطور که شورَش را درآوردهام، خیلی متین و موقر، کمکم درِ شورَش را ببندم!
4. احساس میکنم تبدیل به کانالنویسی شدهام که کانال تلگرام ندارد و به جایش اینجا مینویسد. سبک نوشتنم دارد آن سمتی میرود. ولی خب، مهم نیست. دوست دارم اینجا را و راحتترم.
آخ آخ آخ!
باید [این فیلم] را دوباره ببینم که!
چه کردی آقای فرهادی؟!
داشتم ویدئوی آواز توی عروسی را میدیدم، ویدئویی مونتاژشده بود و در جایی، اولین برخورد ایرنه با پاکو را نشان میداد. وااای! آنجا که همدیگر را بغل کردند! اشکم درآمد!
از امیلیا کلارک در نقش دنریز/س (بعضیها با ز تلفظش میکنند و بعضیها با س) خیییلی کم خوشم میآید و خوب شد ابتدا در همین نقش و با همین رنگ موها دیدمش. بهنظرم کل ابهت و زیباییش در موهایش است. البته گاهی مدل نگاهش و ابرو بالا انداختنش ، که مثلاً قرار است تأثیرگذار باشد، اصلاً جالب و برایم جذاب نیست.
ولی خودش بانمک است و حرفزدن و لهجهاش را دوست دارم.
ـ کاش دنریز بهتری انتخاب میکردند!
ـ به من باشد، دنریز روی تخت آهنین مینشیند و همسر تیریین میشود؛ جان هم با سانسا ازدواج میکند.
ـ دلم میخواهد Volver و همه میدانند را روی فلش داشته باشم و مدام بگذارم پخش شوند تا فضایشان در فضای خانه جاری شود. ولی میدانم که از کار و زندگی و تفکر منطقی بازمیمانم. چون برخلاف خیلی چیزهای دیگر که کافی است تا صدایشان بپیچد و من دلم خوش باشد، باید به تصاویر اینها نگاه کنم تا آرام شوم.
ـ در دهانم اشتهای انکارناپذیری برای شکلات کاراملی احساس میکنم. دلم بستنی میخواهد با چند دانه بادامزمینی روی آن و لمدادن برای یکی از اپیسودهای پایانی فصل پنجم گات عزیزم.
آهنگهای فیلم همه میدانند را با لطایفالحیل پیدا و دانلود کردم و همان اولی را خیلی بیشتر از همه دوست دارم. به آنها گوش میکنم و یاد لحظات ابتدایی فیلم میافتم که، بدون هیچ شناختی از شخصیتها، داشتم حدس میزدم با توجه به بحرانی که قرار است در فیلم رخ بدهد، کار کدامیک از آنها ممکن است باشد. اول از همه به داماد جدید شک کردم. خواهرزادة پاکو هم مورد خوبی بود ولی بیشتر به مظنونی میماند که برای ردگمکردن ممکن بود به او پرداخته شود؛ که البته حتی در همین حد هم جزء مشکوکها نبود. به پاکو هم شک کردم؛ بهخاطر آن لاابالیگری خاصش و سرخوشی و راحتبودنش.
گوشدادن به این آهنگها مرا یاد پاکو میاندازد و نگاهش در آستانة در اتاق نشیمن به آن همه که او را متهم میکردند؛ نگاهش که اندوهگین و غافلگیرشده و پر از «از شما انتظار نداشتم، نه، جدی؟ بیخیال بابا!» بود.
اعتقاد قلبی آلخاندرو و تکیهاش به نقطة عطف زندگیاش و ایمان به آن لحظهای که مثل ققنوس از خاکستر برخاسته بود خیلی احترامبرانگیز و بهیادماندنی بود.
همچنان آنقدر غرق فضایی شیرین و گس، حاصل ترکیب داستانهای یکروز مانده به عید پاک و این فیلم، هستم که دوست دارم فیلم بیوتیفول خاوییر باردم را هم ببینم. میدانم باید خیلی تلخ باشد اما دوست دارم خودم را بیندازم توی تلخی و بیحس بشوم. فقط این کوتیکوتی نمیگذارد راحت باشم! تکلیف زیبا را هفتة پیش روشن کردم و باید خیلی سریع به کوتیکوتی هم رسیدگی کنم تا بعدش با خیال راحت غرررق شوم. امیدوارم معجزهای بشود و کتابی به زیبایی این مجموعه داستان زویا پیرزاد پیدا کنم.
برای آرامشدن دلم، چند ویدئوی فلامنکو دیدم و یاد آن خوابم افتادم که داشتم لباس فلامنکو میپوشیدم و اما واتسون هم در ترکیبی از نقش هرمیون و بل توی خوابم حضور داشت. توی اتاقی نیمهتاریک بودم که شبیه کنج گردی توی راهپلة خانهای هزارویکشبی بود احساس شیرینی از آنجابودن داشتم.
از وقتی آن کتاب دوستداشتنی زویا پیرزاد را خواندهام، مدام دلم چنین داستانهایی را میخواهد. دقیقاً همینطوری، و نه حتی شبیه دیگر آثار خود زویا پیرزاد. خیلی بهزور و بهسختی رفتم سراغ آن کتاب کتوکلفت فانتزی نیمهکارهمانده. یعنی آنچنان توی آن فضای نازنین گیر کردهام که فانتزی هم صدایم نمیکند!
توی داستانهای قشنگ و لطیف یکروز مانده به عید پاک هم خانهها و فضاهای مکانی و انسانی محبوب و مطلوب من موج میزند.
باید برای خودم هم توی روستاهای اسپانیا خانه بخرم، هم توی تهران قدیم و شمال جدید (گیلان). بهتر از همه این است که فضا تهران قدیم باشد و جادة شمال هم خلوت و امکانات دنیای جدید هم موجود باشد!
[همه میدانند] عالی بود! خیلی دوستش دارم! با آن خانههای روستایی اسپانیایی و کاشیهای خوشرنگ و نقششان و آن اتاقهای بیشمار و درهای چندگانهشان و پنجرهها و ... نفسم میگیرد وقتی فکرش را میکنم! و خانة پاکو و مزرعهاش ... عالی! خانة محبوب همیشگی مناند این خانهها.
فیلم [Volver] هم از این خانهها داشت و این دو فیلم بهترین صحنههای خانگی عمرم را داشتهاند.
و آوازهایشان،... آوازهایشان، ... از آنها که گاهی یاد این چند جمله میافتم، که در یکی از کتابهای پائولو کوئلیو خوانده بودم:
کنار رود
بربطهایمان را آویختیم
و گریستیم
نقل به مضمون/ احتمالاً از کتاب مقدس
و پنهلوپه و خاوییر هم دوستداشتنی و عالی بودند.
فکر کن! وقتی ما آدمها همیشه بیترمز و چشمبسته پیش میرویم. همهچیز خیلی راحت در پس پشتمان قرار میگیرد؛ ذهنمان آنها را در لایههای اسرارآمیزی پنهان میکند و زمان بر آنها غبار کهنگی و فراموشی میپاشد. ولی با یک فوت کمجان یا وزش تندبادی، همة لایهها ورق میخورند و غبارها پراکنده میشوند. ما با چیزهایی روبهرو میوشیم که بهراحتی پشتسر گذاشته بودیمشان؛ در واقع، فکر میکردیم که اینطور است.
بین همه، لائورا و همسرش تا حد زیادی جان بهدر بردند چون خیلی چیزها را درمورد هم می دانستند. در انتهای فیلم هم، خواهر بزرگ لائورا انگار نخواست خطر کند چون به همسرش گفت بنشین! لابد چیزی که فهمیده بگوید تا دیگر رازی در خانواده نماند و بعدها وزش نسیمی زیرورویشان نکند.
مخصوصنوشت: پاکو، پاکوی مهربان! پاکوی قوی!
میخواهند در را بشکنند، پاکو را صدا میکنند. پول میخواهند، پاکو باید زندگیاش را حراج کند! ای پاکوی طفلکی!
برایـپاکوـنوشت: بئا خیلی خوشکل و خوب بود ها!
«بعدازظهرِ روزی که قرار بود فردایش برای همیشه به تهران برویم با مادرم به ساحل رفتیم. کیسة بزرگی همراهم بود. پر از گوشماهیها و سنگهایی که سالها جمع کرده بودم.
روز قبل، پدرم دادوفریاد راه انداخته بود: یک کامیون جدا باید بگیرم فقط برای بردن آشغالهای تو. بریز دور! ... روی تنة درختی نشستم و کیسه را خالی کردم. به کپهای که کنارم درست شد نگاه کردم، بعد به مادرم که داشت دور میشد، بعد دوباره به کپة روی ماسهها. سنگها را یکییکی برداشتم. یادم بود هر کدام را کی و کجا پیدا کردهام. مثلاً سنگ گردی را که شبیه پوزة خوک بود؛ روزی که پدر بهزور مرا برد شکار گراز». ص 298
توصیف این بخش را خیلی دوست دارم؛ درمورد مادر و ادموند و آنجا که از تفاوت قدشان میگوید، بیشتر:
«جوهر سبز را اولینبار مادرم برایم خرید... وقتی که پرسیدم چرا سبز؟ خندید و شانه بالا انداخت: نمیدانم، شاید چون با سیاه و آبی فرق داره.
پدرم پوزخند زد: با سیاه و آبی فرق داره! خانم دوست دارند همهچیزشان با بقیة آدمها فرق داشته باشه!
مادرم چند لحظه نگاهش کرد بعد سرش را چرخاند طرف من. مدتها بود برای نگاهکردن به من سرش را بالا میگرفت و من که میخواستم ببوسمش خم میشدم. گفت: چیزی بنویس، ببین دوست داری؟
گوشة روزنامه نوشتم: جوهر سبز با همة جوهرها فرق دارد. من آدمها و چیزهایی را که با همه فرق دارند دوست دارم.
مادرم خندید. پدرم چند لحظه به ما نگاه کرد، روزنامه را از روی میز چنگ زد و از اتاق بیرون رفت». ص 297
آخخخخخخخخ! نفسسسسسسسسس! دلم از این خانهها با این حالوهوا خواست:
صبحهای زود بهترین وقت روزم بود. خانه ساکت بود و از حیاط صدای جیکجیک یکنفس گنجشکها میامد که لابهلای شاخوبرگ درختهای نارنج جولان میدادند. از اتاقم بیرون میآدم، در اتاق مادرم را آرام باز میکردم و سرک میکشیدم. خواب که بود دوست داشتم نگاهش کنم. ... عصر می1رسیدم: دیشب خواب چی میدیدی؟ ... خوابهایش را برایم تعریف میکرد. تقریباً همیشه توی دشت بزرگی میدوید یا بالای جنگل پرواز میکرد.»
بخش بالایی را که خواندم، فکر میکردم درمورد دوران جوانی ادموند است و مادرش با آنها زندگی میکند و ادموند صبحهای زود قلمبهدست میشود و مینویسد. خانة تهرانشان را مجسم کردم. در حالی که درختهای نارنج گواهی میدهند شمال است و دوران کودکی ادموند. اولین کلمة جملة بعد هم تأیید میکند این را:
«بزرگتر که شدم، فکر کردم حتماً خوابهای بد هم میدیده. خوابهای بد را هیچوقت برایم تعریف نمیکرد». ص 298
ای جان، ای جان! نقطة قرمز:
«روی یکی از بنفشهها چیز قرمزی میبینم. خم میشوم. ... پینهدوز روی گلبرگ سفید بنفشه تاب میخورد.
چشمهایم را میبندم. باز میکنم میگویم: جعبهای چند؟
تمام بعدازظهر من و هوشنگ در باغچة خانه گل بنفشه میکاریم» . ص 311
پینهدوز باعث میشود ادموند بعد سالها بنفشه بخرد برای باغچة حیاطش.
خیلی خیلی خوب بود؛ عالی بود! از خواندن این سه داستان بینهایت لذت بردم و از دیگر آثار نویسنده بیشتر دوستشان دارم. کتاب محبوب من از پیرزاد همین است. خیلی خوب داستان ادموند را از کودکی تا پیری گفت و در انتها هم خیلی لطیف و قشنگ به گذشته ارجاعهایی داشت و دایرة زندگیاش را، همچنان که جریان دارد، بست؛ زیباییهای اکنونش را به زیباییها و خاطرات گذشته پیوند داد.
آلِنوش عجیب است؛ دختر ادموند و مارتا، یاغی و دوستداشتنی. مرا یاد جاستین، دختر مگی، در کتاب پرندة خارزار میاندازد.
جالب است که مارتا محبوب همه است؛ آدمهایی با شخصیتهایی متفاوت، از ته دل، دوستش دارند.؛ مادربزرگ و عمه، مادر ادموند، دانیک.
طاهره، کاش در پایان کتاب اشارهای به طاهره هم میشد. دلم برایش تنگ شد!
دلم میخواهد، اگر مرد بودم، «ادموند» میشدم.
ــ یکروز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)؛ زویا پیرزاد، نشر مرکز.
بینوایان خیلی خوب بود و دوستش داشتم و جزئیات داشت اما زیادهگویی نداشت. آنقدر قشنگ، آنقدر دلنشین، که وقتی ژاور با قدمهای مصمم رفت کنار رودخانه، دلم میخواست اینجای داستان کلاً عوض شود و وقتی پایش را آورد پایین و نگاهش سست شد خوشحال شدم. اما بعدش که بلافاصله برق نگاهش تغییر کرد، آنقدر این تصمیمگیریاش خوب نشان داده شده بود که چندان ناراحت نشدم.
بالاخره قوانین ناعادلانه و ابلهانة جامعة داستان قربانیهایش را گرفت!
کوزت را در قسمت آخر دوست داشتم و از ماریوس باهوشتر و جذابتر بود. آخرین لحظات داستان و شهر کوچک دین (که صومعة نجاتبخش ژان والژان در آن قرار داشت) عالی بودند.
تهنوشت: بعد چند ماه، بالاخره خوردخورد قرار است ادامة وستولد (WestWorld) را ببینیم و پروندهاش را ببندیم. برخلاف سه اپیسود اول از فصل دوم، که چنگی به دلمان نزد، اپیسود چهارم دوباره به سریال جان داد. امیدوارم بقیهاش خوب پیش برود.
دنبال بهانهای میگشتم زودتر جملههای خوشکل داستان اول از کتاب سوم این مجموعه [1] را جایی بنویسم، بین کارهام کمی احساس خستگی کردم و آن را به فال نیک گرفتم. پا شدم، آمدم نزدیک پنجرة محبوبم و انرژی هوای ابری و نور بیرون را شروع کردم به بلعیدن.
جالب این بود که بلافاصله چشمم به ماشینی افتاد براق و با رنگ آبی/ سبز زیبا. داشتم دنبال رنگش میگشتم تا برای یادگاری اینجا ثبتش کنم. متوجه شدم دقیقاً رنگ روی جلد کتاب زویا پیرزاد است!
هنوز داستان اول را هم تمام نکردهام اما چنان آن را دوست دارم که بهنظرم حتی از دو رمان پیرزاد هم قشنگتر است. دو مجموعه داستان دیگر را، که در این کتاب است، چندان دوست نداشتم. توصیفها و جریان داستان قشنگ است ولی در کل شیفتهشان نشدم.
کتاب با توصیف خانة دوران کودکی شروع میشود؛ آن هم خانهای به آن جذابی در شمال ایران:
«خانة کودکیم دیواربهدیوار کلیسا و مدرسه بود ... طبقة پایین خانه اتاقهای بزرگ داشت با سقفهای بلند و ستونهای چوبی که فقط از حیاط نور میگرفت و عصر به بعد تاریک تاریک بود. در طبقة پایین کسی زندگی نمیکرد... مادرم چیزهایی را که استفاده نمیکرد اما دلش هم نمیآمد دور بریزد در طبقة پایین انبار میکرد... تا قبل از مدرسهرفتن، بازی در اتاقهای خالی طبقة پایین، لابهلای رختهای شسته و اثاث بیاستفاده، روزهایم را پر میکرد.» ص 225 و 226
«پشت کلیسا قبرستان بود. بین قبرستان و حیاط مدرسه حصاری نبود. شاید چون نیازی نبود. مدیر مدرسه رفتن به قبرستان را برای بچهها ممنوع کرده بود و حرف آقای مدیر برای ما بلندترین و محکمترین حصار بود». ص 227
«از پلهها که بالا میرفتم، تازه به فکرم رسید که از کجا فهمید چیزی پیدا کردم؟ خواستم بپرسم. بعد منصرف شدم. ... اگر هم میپرسیدم، لابد مثل همیشه چشمهایش را گشاد و چپ میکرد و میگفت من جادوگرم! یا ادای دیگری درمیآورد». ص 230
«تا زنگ آخر طاهره حتی نگاهم نکرد و زنگ خانه را که زدند زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. پشیمان و عصبانی شروع کردم به جمعکردن وسایلم. عصبانی که چرا قهر کردم و پشیمان که چرا کوتاه نیامدم». ص 231
طاهره، طاهرة دوستداشتنی و مادر فرشتهطورش:
«مادر طاهره از همة زنهایی که دیده بودم لاغرتر و بلندقدتر بود. کم حرف میزد، هیچوقت ندیده بودم با صدای بلند بخندد و راه که میرفت انگار روی زمین سُر میخورد. هربار میدیدمش یاد موجهای ریز دریا میافتادم که نرم جلو میآمدند، گوشماهیهای روی ماسهها را قلقلک میدادند و آرام پس میکشیدند». ص 244
«طاهره تنها غیرارمنی شهر بود که صحبتش که میشد، مادربزرگ ابرو درهم نمیکشید... مادربزرگ بارها گفته بود کارتان به کجا کشیده که دین و ایمان را باید از دختر سرایدار مسلمان یاد بگیرید! و روزی که وقت بیرونآمدن از کلیسا دید طاهره صلیب کوچکی به گردن دارد، چشمهایش پر از اشک شد، پیشانی طاهره را بوسید و دیگر هیچوقت نشنیدم بگوید دختر سرایدار مسلمان». ص 245 و 246
« به طاهره گفتم.. نمازت باطله. صلیببهگردن که نماز نمیخونند. دست به کمر زد. کی گفته من صلیب دارم؟ گفتم داری! خودم دیدم! زنجیرگردنش را گرفت کشید جلو. بیا نگاه کن! الله کوچکی به زنجیر آویزان بود. گفتم صلیبت کو؟ گیسهای بافتهاش را انداخت پشت سر و خندید. وقت مدرسه و کلیسا صلیب میندازم ، وقت نماز الله. دوتایی پریدیم نشستیم روی سنگ قبر. پرسیدم چرا هم صلیب داری هم الله؟ شانه بالا انداخت و پاهایش را تکان داد. چون جفتشون خوشکلند». ص 247
یکجایی
هم توی داستان، آلِنوش، دختر ادموند، گفت از دو چیز خوشش میاید چون هر دو
خوشکلاند.. (؟) یهطور جمع اضداد بود؛ همانطوری که طاهره درمورد صلیب و
الله گفته بود.
از این خصوصیت طاهره خیییلی خوشم میآید:
«گاهی وقتها فکر میکردم طاهره واقعاً جادوگر است. بین کسانی که میشناختم، طاهره تنها کسی بود که لازم نبود چیزهایی را که انگار فقط من میدیدم برایش توضیح بدهم؛ مثل بچهقورباغهها که توی چمن جلو بندرگاه پنهان بودند یا تخمة آفتابگردانی که هیچ شبیه تخمههای دیگر نبود». ص 248
مدیر مدرسه مرا یاد اسنیپ میاندازد:
«[صورت جدی و عبوس دارد] وقتهایی که موهای صاف و سیاهش را با انگشتان استخوانی از پیشانی پس میزد، یاد گوشماهیهای ظریفی میافتادم که از کنار دریا پیدا میکردم و زود میشکستند». ص 249
[1]. یک روز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)، زویا پیرزاد، نشر مرکز.
آخرِ فصل چهارم را خیلی دوست داشتم؛ اینکه آریا بالاخره سوار کشتی شد و رفت سمت براووس، که واقعاً دوست داشتم بدانم چجور جایی است و در آنجا آریا چه میتواند بکند، و اینکه تیریین همراه وریس (دو شخصیت محبوبم که باهوش و بهدور از خودخواهی صرفاند) گریخت.
مطلبی که دارم درموردش «فکر میکنم» و مینویسم خیلی طولانی است! تا اینجا که شده ده صفحه و ایراد از من است که موکولش کردم به روزهای آخر و اتفاقاً در همان روزها آن کار شیرین وقتگیر پیش آمد و دیگر اینکه من مدتهاست چنین چیزی در این میزان و اندازه ننوشتهام. در واقع، باید بگویم خیلی سال است ننوشتهام. البته شاکی نیستم از هیچیک از موارد بالا، چون دلم میخواست واقعاً یک روزی دوباره شروع کنم و الآن باید بگویم که تنور گرم است. مطلبی هم که ناغافل آمد سراغم و خواندم و کار کردم بهنفعم شد و خیلی ذهنم را باز کرد.
وای خدا! مارشال لاغر کرده و کلللی ژذذذذاووئب شده!
اپیسود یازدهم را خیلی دوستش دارم؛ ماجرای جینکس و طلسمشدنشان و ماجرای چاه ذهنی.و اینکه اصلاً خودم نفهمیدهام از کی تا حالا اینقدر بارنی را به بقیه ترجیح میدهم که کلی کیف میکنم، وقتی در عرض کمتر از یکساعت، آن سهتای دیگر را طلسم کرد!
آخرشب همینطور شوخی شوخی نشستم و فیلم Then You Came را دیدم (با تشکر از لایرا جانم بابت معرفی). فکر نمیکردم انقدر ازش خوشم بیاید. به نظرم از آن فیلمها بود که قرار بود یکبار ببینمش و بعد بگذارمش کنار یا حتی پاکش کنم. ولی واقعاً خوب بود و آخرش حتی اشکم را هم درآورد؛ همانجا که کلوین تبریکهای تولدش را دید و خواند.
کل فیلم به این فکر میکردم چقدر دلم میخواست جای اسکای باشم و بعضی کارها را با همان احساس بیتعلقی به دنیا و بدون فکرکردن به عواقبی که ممکن بود یک زمانی در زندگیام داشته باشند انجام بدهم. چقدر احساس میکردم اسکای خیالش راحت است و چقدر شانههایش از هر باری خالی و سبک است و حتی یکبار هم نگران پدر و مادرش نشدم.
هیچکار نمیکنم ، خستگی کارهای نکرده را درمیکنم، شدهام کارشناس برجستة اتلاف وقت.
شاهرخ مسکوب
چهلوخوردهای سال پیش فرمودهاند؛ شاید هم پنجاه سال پیش. آنوقت من از کمی بعد از بچگی اینطوری با خودم تا میکردهام و خودم را قضاوت و سرزنش میکردهام. هنوز هم ترکشهاش با من مانده.
ولی این که ایشان فرمودهاند نتیجهاش میشود دستاوردهایی که تبدیلشان میکند به یگانه جستارنویس تخصصی فرهنگ و زبان ما؛ آنوقت من فقط یاد گرفتهام سرزنش و سختگیری بیمورد را تا بتوانم از خودم دور کنم تا مرا در هم مچاله نکند و نشوم کسی مثل مکس (انیمیشن مری و مکس) که توی ذهنش برود روی آن چارپایة مخصوصش و هی تکانتکان بخورد و هراس بیفکند به دل و ذهنش.
خب البته در سطرهای بالا قدری اغراق کردهام!
من موجود بااستعداد و توانمندی هستم که گاهی از این شاخه به آن شاخه میپرم و فقط روی یک موضوع تمرکز ندارم. همیشه دلم یک وانت هندوانه میخواهد؛ به جای اینکه همان یک هندوانه را با دقت و حوصله بردارم ببرم سرجایش.
از اینها که بگذریم، خود همان جملة نقلشده برایم مهم بود و اینکه بلافاصله خودم را مقایسه کردم و گفتم: ئه، مثل من!
گاهی ذهنم میرود سراغ توانایی استادانهاش در کوفتکردن سوژههای بامزه (بیشتر کوفتکردنشان به خودم، گاهی هم به دیگران) و در این زمینه، نمیدانم از کدام دانشگاه و پیش چه استادان لایق کارکشتهای مدرک پی. ایچ. دی. گرفته لامصب!
حتی اگر این کوفتکردن فقط در حوزة تخیلاتم باشد، صرفاً و بهتمامی.
حتی اگر سوژة مورد نظر گربة تپل نقاشیشدة استیکری باشد. ذهنم خیلی عوضی است. بعد از اینکه چند ساعت قربانصدقهاش میرود، گربة بیچاره را در حالتی مجسم میکند که خیلی دردآور گریه میکند و چلپ و چلپ اشک میریزد و کلمات نامفهومی را مظلومانه زیرلب میگوید. باور میکنید که جیگرم آتش میگیرد بابت این صحنه؟
حالا خوب است که عشق گربه نیستم وگرنه فکر کنم خیلی کار بالا میگرفت!
ولی مطمئنم این بیماریام اسم دارد. شاید از شعبات رسمی مازوخیسم باشد حتی.
اووووووووووف!
پروندة یک کار خفن نابههنگام اما شیرین را امروز بستم و البته چند ساعت قبل بستهشدنش از بیرون آمده بودم و پروندة ناتمام دیگری دستم بود و برای فردا هم کار خفنی دارم که خیلی امیدوارم حتماً انجامش بدهم و خوب هم از آب دربیاید و بزرگان بپسندند!
یعنی از اولی که خیلی راحتخیالم؛ چشمم به برگههای دومی که میافتد چندشم میشود اما به خودم میگویم: الآن که وقتش نیست. فردا شب که آمدی و بابت آن آخری هم نفس راحتی کشیدی، با لبخند استراحت کن و سهشنبه از صبح بنشین پای این یکی و بهموقع و خیلی تروتمیز تمامش کن و حالش را ببر. چشم! به خودم باید بگویم چشم!
امروز، برای پیشواز تولد داریوش، چندتا از آهنگهایش را گوش دادم و کلی لذت بردم و در عمق صدایش غرق شدم و یاد همة امیدهایی که آن سالها صدایش و شعر ترانههاش به من میداد افتادم و متشکر شدم حسابی.
توی متن خواندم ادموند قهوه دم میکند و در لیوان صورتی هم میریزد و .. دلم خواست! نیمی از بستة نسکافة فوری را توی آب جوش ریختم و با لذت سرکشیدم.
یک روز مانده به عید پاک، زویا پیرزاد