«آنان که خاک را ...»

هیچ‌کار نمی‌کنم ، خستگی کارهای نکرده را درمی‌کنم، شده‌ام کارشناس برجستة اتلاف وقت.

شاهرخ مسکوب


چهل‌وخورده‌ای سال پیش فرموده‌اند؛ شاید هم پنجاه سال پیش. آن‌وقت من از کمی بعد از بچگی این‌طوری با خودم تا می‌کرده‌ام و خودم را قضاوت و سرزنش می‌کرده‌ام. هنوز هم ترکش‌هاش با من مانده.

ولی این که ایشان فرموده‌اند نتیجه‌اش می‌شود دستاوردهایی که تبدیلشان می‌کند به یگانه جستارنویس تخصصی فرهنگ و زبان ما؛ آن‌وقت من فقط یاد گرفته‌ام سرزنش و سختگیری بی‌مورد را تا بتوانم از خودم دور کنم تا مرا در هم مچاله نکند و نشوم کسی مثل مکس (انیمیشن مری و مکس) که توی ذهنش برود روی آن چارپایة مخصوصش و هی تکان‌تکان بخورد و هراس بیفکند به دل و ذهنش.

خب البته در سطرهای بالا قدری اغراق کرده‌ام!

من موجود بااستعداد و توانمندی هستم که گاهی از این شاخه به آن شاخه می‌پرم و فقط روی یک موضوع تمرکز ندارم. همیشه دلم یک وانت هندوانه می‌خواهد؛ به جای اینکه همان یک هندوانه را با دقت و حوصله بردارم ببرم سرجایش.

از این‌ها که بگذریم، خود همان جملة نقل‌شده برایم مهم بود و اینکه بلافاصله خودم را مقایسه کردم و گفتم: ئه، مثل من!

جادوی این «حال‌وهوا»

دلم می‌خواهد به‌جای وبلاگ، یا در کنار آن، روزانه‌هایم را در دفتر یادداشتی بنویسم؛ مثل خیلی قبل‌ترهایم؛ شاید هم مثل شاهرخ مسکوب که اینترنت و وبلاگی نداشت.

...ت، این ...ت شیرین دردناک!

دیدم نمی‌توانم این وضع را بپذیرم. سومین بار است که پیاپی چنین اتفاقی می‌افتد؛ روز موعود تلفن می‌کند که امروز نمی‌شود ... البته هربار علتی دارد ولی عللی چاره‌پذیر. ...اگر اشتیاقی به دیدار باشد، می‌توان از این گرفتاری‌های ناچیز روزانه فرار کرد؛ از هریک به بهانه‌ای، به دروغی.

در حال‌وهوای جوانی، ص 279

از در حال‌وهوای جوانی چند صفحه‌ای بیشتر نمانده. وقتی می‌خوانمش، انگار یادداشت‌های وبلاگ‌نویسی را می‌خوانم که چند سال پیش کشفش کرده بودم و حالا احتمالاً وبلاگش خاک می‌خورد و شاید کانال تلگرامی داشته باشد با محتوایی جدی‌تر و طبقه‌بندی‌شده؛ طوری که حتی فرصت نکند و اهمیت ندهد که مطالب وبلاگ سابقش را پاک کند... شاید هم نام کاربری و رمز ورود آن را حتی فراموش کرده باشد!

خوشحالم؛ چون بعد این کتاب حتماً نوبت کتاب حجیم‌تر روزها در راه است که به‌گونه‌ای ادامة همین کتاب شمرده می‌شودو حتی اگر گاه چند برگی، در کنار مطالعة‌کتاب‌های دیگر، بخوانمش؛ حتماً دستی به آن می‌برم.

از دیشب فکر می‌کنم آیا مرحوم مسکوب هر از گاهی به صفحه‌های پیشین دست‌نوشته‌هایش برمی‌گشته؟ برای کم‌وزیادکردن مطالبش نه؛ بیشتر برای سنجیدن احساساتش در برابر موردی خاص. آیا با خواندن چیزهایی از گذشته، به‌دلیل داشتن موضع و احساسی خاص به چیزی یا شخصی، خودش را ملامت می‌کرده یا به خودش می‌خندیده یا برعکس، از یادآوری روزهای گذشته سرشار از خوشی و رضایت می شده؟ شاید هم چنان‌که از گذر عمر هراس داشته، بازگشت به گذشته برایش آسان نبوده باشد. شاید اگر، مثلاً در شهریور و مهر 45، به یادداشت‌های 6 ماه پیش برمی‌گشت، ممکن بود روی بعضی بخش‌ها، باغیظ خط پررنگی بکشد یا مطالب متضادی به آن‌ها اضافه کند!  با اینکه، به‌احتمال زیاد، در آبان همان سال، از این کارش پشیمان می‌شد و اضافه می‌کرد چه خوب شد فقط رویشان خط کشیده و پاره‌شان نکرده! ... نمی‌دانم!

برایم جالب است که آدمی همیشه روبه‌جلو که مشغله‌های مهمی برای خودش دست‌وپا می‌کند و بدین‌ترتیب، فرصت خاطره‌بازی منفعل ندارد چطور عادت به نوشتن روزانه‌هایش داشته. روزانه‌نوشتن در ذات خودش بد و منفعل نیست. خیلی دوست دارم کارکرد مفید و پویای آن را بدانم؛ مثلاً برای شخصی مثلاً شاهرخ مسکوب. چرا من فکر می‌کنم هرچیزی در زندگی آدم‌های جدی و این‌چنینی باید حتماً معنا و کارکرد متفاوتی با آنچه تا کنون درک کرده بودم داشته باشد؟!

طلا در مس

یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوش‌دادن) و پناه می‌بردم به سنتی‌ها یا بی‌کلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانه‌های حجت اشرف‌زاده؛ که فکر می‌کردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعی‌زاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که به‌راحتی سمتش نمی‌روم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق می‌کند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگ‌های قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونه‌اش یکی از همین بالایی‌هاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعی‌زاده، آن دو خط که شماعی‌زاده می‌خواند،‌شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را می‌لرزاند!

کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حال‌وهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر می‌کردم با روزنوشت‌های فردی فرهیخته و بااحساس روبه‌رو می‌شوم که چون به‌شدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاه‌های خصوصی‌اش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک می‌شود و ... اما حالا می‌بینم علاوه بر این‌ها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرف‌بین و نتیجه‌گیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدم‌ها و نگاه‌ها احتیاج دارد! هی می‌خوانم و هی گوشه‌های کتاب را تا می‌زنم. حتی اگر بعضی از قول‌هایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم می‌خواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشه‌های کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.

شمال از خودِ شمال

پیری و تنهایی سبب شده‌اند که همه‌اش در گذشته زندگی کند. خیلی غم‌انگیز است از هرکه صحبت می‌کند یارو مرده است و از هرچه بگوید دیگر وجود ندارد. مثل آدمی است که از روزگار گذشته ناگهان توی دنیای امروز افتاده تا حکایت و تاریخ بگوید.

در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 127


دیشب، هنگام کار، آلبوم بن‌بست [1] را گوش می‌دادم. بی‌نهایت این کار را دوست دارم. هم موزیک بی‌کلامش را هم اینکه گاه‌به‌گاه، در میانة‌گوش‌کردنش، یاد کلامش می‌افتم؛ یاد برخی یا تمامی لحظاتی که آن را گوش می‌دادم و در شگفت بودم چقدر به ماجراهای واقعی و خیالی من نزدیک است. مخصوصاً «کوچة بن‌بست» و شخصیتم که در کوچه‌های بن‌بست شکل گرفت.

یک‌مرتبه بخشی از کلامش در گوشم آمد که می‌گفت: «یه‌روزم مثل پدربزرگ باید/ تو همین کوچة بن‌بست بمیریم»

تجسمش برایم نه‌تنها ترسناک نبود که اندکی دلنشین و تا حد زیادی حتی آرامش‌دهنده بود! اگر قرار است عاقبت محتوم من «آن» کوچة بن‌بست باشد که روزگاری آرزوی فرارکردن از آن را داشتم، بسیار خوب! فرار کردم و اکنون قلعة سنگی خودساختة خودم را دارم. این احساس واقعی را با خودم همه‌جا می‌توانم ببرم؛ از آرزو به واقعیت تبدیل شده و در واقع، شاید بتوانم بگویم «دیوار کاه‌گلی باغ خشک» را خراب کردم و به «رودی که عاشقش بودم رسیدم».

[1] موسیقی بی‌کلام آلبومی به همین نام با صدای داریوش عزیز و آهنگسازی مرحوم بابک بیات.

«شاگرد می‌تواند به استاد برسد اما ...»

نمی‌توانم برای زمانی دراز در پریشانی به‌سر برم. همیشه همین‌طور بوده است. باید راهی، هرچند دردناک، پیدا کنم. اگر هم ناخواسته در گردابی افتادم کوشیده‌ام تا غرق نشوم.

در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 115


از دیروز، با حرکت‌های پراکنده، کتابخانه‌(های)م را مرتب می‌کنم (بیشتر کتابخانة‌ جادویی مد نظرم بود ولی، برای مرتب‌کردن آن، باید به آن‌های دیگر هم دست ببرم). برای طبقة بالایی‌اش، کتاب‌های پائولو کوئلیو و کریستین بوبن را در نظر گرفته‌ام.

نمی‌توانم پائولو کوئلیو را از زندگی‌ام و نوشته‌هایش را از بین کتاب‌هایم حذف کنم. حتی همچون خاطره‌ای خوش هم نمی‌توانم از جلو دیدم دورش کنم. خیلی از چیزهای مهمی که امروز دارم، چه پایه‌ها و پله‌ها، چه ریشه‌ها و حتی سرشاخه‌های جدید، از نوشته‌های او در زندگی‌ام می‌آیند. درست است که اگر امروز کیمیاگر یا کارهای دیگرش را بخوانم، مثل بیست سال پیش به‌ناگهان نوری در قلب و ذهنم روشن نمی‌شود اما گرمای آن را همان‌جا احساس می‌کنم ـحتی همان دفعة اول هم، نوری که روشن شد حاصل مجموعه‌ای از نگرش‌ها و تلاش‌های قبلی و گفته‌های پائولو بود نه اینکه خودش به‌تنهایی بخواهد معجزه کند. همان هنگام هم انگار داشتم معجونی عمل می‌آوردم که مادة کلیدی‌اش کیمیاگر بود. امروز هم که آن را در دستانم دارم، به‌خودی خود، برایم کاری نمی‌کند اما درخشش جادویی‌اش را همچنان دارد.

خوبیش این بوده که گویا از مادة درست، در زمان و جایگاه درست، استفاده کرده‌ام.

Related image


به‌کام است!

اولاً من برای زندگی‌کردن دنبال دلیل نمی‌گردم. زندگی می‌کنم برای زندگی‌کردن. راه دیگری نه‌تنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز به‌سرم نزده است.

ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.

هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان می‌دهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آن‌وقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]

در حال‌وهوای جوانی، ص 9-8

دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیاده‌روی کنم.

قصد داشتم به‌پاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر به‌خرج دادم و ـ‌هنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دست‌کم تا آخر هفته‌ـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بوده‌ام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آن‌ها را موجود داشت، کتاب‌ها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!

بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطی‌های دیگر ـ‌و حتی دست‌دوم‌فروشی محبوبم هم‌ـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمه‌های شرِکی صبحانه‌ام نخورده بودم، به ترکیب آب‌انبه و آب‌آناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمه‌تاریک طبقة دوم روبه‌روی مترو، در پس‌کوچه، چند جرعه‌ای از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب را نوشیدم.

این‌جور وقت‌ها فرغون و تریلی و .. هم نمی‌توانند شادی‌هایی که از نیش بازم می‌ریزد جمع کنند!

شده‌اند کتاب‌های ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعة‌کتابهایی دیگر.

با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانه‌شان و هم در قبال ما خوانندگان، به‌کمال ادا کرده‌اند.

پ‌ن 1: خیلی خوشحالم که، به‌هرحال، امکان انتشار بخش‌های دیگری از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.

[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست می‌دهد! من هم در زندان‌هایی بوده‌ام و  خدا را شکر همیشه تکه‌ای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میله‌ها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجن‌های پایین پایم.

«دلخوشی‌ها کم نیست»!

پ‌ن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمی‌گردد. در عکس‌هایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیده‌ام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغ‌بال و چشم‌های به‌هیچ‌گیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل می‌کند حاصل نیرویی موجود و شکل‌گرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکننده‌ای می‌ساخته که به‌اجبار روزگار را سر کند.

همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث می‌شود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.

پ‌ن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...


کتاب‌های 97

نیمة تاریک وجود و کنستانسیا را با خودم از سال پیش به سال جدید آوردم. در اواخر تعطیلات هم  سفر در خواب مسکوب جان را تفننی دست گرفتم و چون تعداد صفحاتش کم است تقریباً در انتهای آن هستم. به این نتیجه رسیدم این نوع نثر و محتوا در دستة بخشی از دوست‌داشتنی‌های من برای کتاب‌خواندن قرار می‌گیرند؛ نثری منسجم و یکه با جریان «منطقی» سیال ذهن که دقیقاً‌ مثل اسب آزموده و راه‌بلدی سوار (نویسنده/ خواننده) را با‌غریزه در دشت‌های بزرگ با خود می‌برد.

نیمة تاریک تأمل می‌طلبد و حتی تکرار. مرا قدری دقیق‌تر و موشکاف‌تر کرده. به چیزهایی رسیده‌ام مثل: کاش زودتر می‌دانستم و کاش به این مواردی که خودم می‌دانستم، بدون تردید و با اطمینان بیشتری توجه می‌کردم.

کنستانسیا مرا به این نتیجه رسانده که فوئنتس در خلق شخصیت‌هایی که زمان و مکان نمی‌شناسند و انگار در خواب سفر می‌کنند ایده‌آل من است. اما شیرینی روایت مارکز و آلنده را ندارد.

کتاب دیگری که دیروز شروع کردم و خواندنش برایم بسیار هیجان‌انگیز است خیره به خورشید از اروین یالوم است (با ترجمة مهدی غبرایی نازنین). هنوز موتورش خیلی گرم نشده و منتظرم ببینم جاهای هیجان‌انگیزش کجاست. آیا مرا به جایی می‌رساند که باید، یا بهتر است بیش از یک‌بار بخوانمش یا ... 

خورشید می‌دمد

امروز، بعد از مدت‌ها، با احساس نچسب تسلیم‌شدگی، رفتم دکتر. تا حالا خودم را در روند درمان خاصی می‌دیدم که طی این ماه‌ها به آن تا حدی  اعتماد کرده بودم و قصد داشتم همان را ادامه بدهم (البته الآن اعتمادم از آن سلب نشده ـتقریبا‌ًمطمئنم بیشتر هم شده‌ـ ولی موقت، آن را کنار می‌گذارم تا از این روش عادی اورژانسی استفاده کنم)؛  ترکیبی از هومیوپاتی و ریلکسیشن و ورزش و پیاده‌روی و تمرکز روی ذهن و شناخت هیولاها. اما در درمانگاه، بعد از ملاقات با خانم دکتر جوان مهربان باحوصله که فقط چند جملة ساده به من گفت و درمورد بیماری توضیح داد (کاری که تا حالا دکترهای دیگر نکرده بودند) خطر سیر مطمئن و منطقی و خوشایندی را جلو رویم گذاشت.

الآن بعد از چند ساعت، وقتی لحظه‌ای خودِ آینده‌ام را مجسم کردم، توانستم تصویر روشن و ثابت و واقعی‌تری ببینم؛ چیزی که شاید حدود یک‌سال نمی‌توانستم. درموردش تردید داشتم. خودِ آینده؟ در چه وضعیتی؟ چقدر امکان و جرئت باید به خودم می‌دادم تا تصویرم روشن و به‌دور از تردید باشد؟ امروز محقق شد!

ــ فکر کنم باید از غزل عزیزم و دستورالعمل نامه‌ای‌اش هم خیلی متشکر باشم! همین‌طور آن سه گره که روی رج آخر قالی کوچک خانم ب بافتیم و آرزو کردیم.

ــ تولدتان هفتة پیش بود ولی همیشه مبارک است. تا وقتی رشحات قلمتان در زمان جاری است.


Meskub4.JPG

ــ هفتة پیش، سه کتاب نازنین که خیلی دوستشان دارم، به‌قلم این آقای عزیز، خریدم. تا کی خر درونم سربه‌راه بشود و بخواندشان!

«جای یک کف آب خنک و یک دم سکوت خالی است. من سکوت را دیده‌ام. یک سال زمستان، طرف‌های عصر از اردستان می‌رفتیم به نائین. با دو تا دوست و چند بطری شراب، سرحال در یک جعبه با صفا - دست چپ کویر بود، تا چشم کار می‌کرد، و دست راست کوه. جاده در حاشیه‌ی کویر و پای دامنه دراز کشیده بود. پرنده‌ها از سرما به سرزمین‌های دور فرار کرده بودند، خزنده‌ها هم زیر خاک خوابیده بودند. خورشید، گوشه‌ی آسمان کز کرده بود. کوه و کویر خاموش بود. وسط دامنه، روی زمین برهنه، کنار سکوی کوتاهی یک چارچوب خالی ایستاده بود. مثل این که یک تکه از خاک یا باد را قاب گرفته‌اند. سکوت، زلال و شفاف، روی سکو نشسته بود. به چارچوب تکیه داده و چشم به راه دوخته بود. ما که رسیدیم سکوت خودش را شکست و به ما بفرمایی زد. من گفتم نمی‌توانیم بمانیم. ما اهل حرف، ما هیاهوی بسیار برای هیچ‌ایم، بلد نیستیم حرمت سکوت را نگه داریم. آهسته گفتم تا شکسته‌تر نشود، و رفتیم. سکوت دوباره در آرامش گسترده‌ی خود جای‌گیر شد. درست برخلاف اینجا که شیشه عمرش را گذاشته‌اند لای دو سنگ آسیاب و با بوق و کرنا می‌شکنند و خرد می‌کنند».
مسافرنامه، شاهرخ مسکوب

دشوار است اما ... حتماً به امتحانش می‌ارزد!

«آیا قلبی را که عشق می ورزد
ولی رام نمی شود،
و می سوزد
اما هرگز نرم نمی شود

می پذیری؟»

جبران خلیل جبران


این شعر خیلی شاهرخ مسکو‌ب‌وار سروده شده!

ــ کتاب دیگری از دیوید سداریس می‌خوانم (بیا با جغدها دربارة دیابت تحقیق کنیم) و هم قهقهه می‌زنم و هم می‌گویم: عجب! چه شبیه! چه درست! و گاه غمگین می‌شوم و در ذهنم راهکاری برای آن شرایط توصیف‌شده فراهم می‌کنم. یکی از واجبات این است که پدرمادرها کتاب‌های سداریس را بخوانند و درمورد مطالبش فکر کنند. حتی شاید هم پیش از فرزنددارشدن. خبب؟؟

ــ کتاب مهر پنجم هم به‌نظرم جالب آمد. در صفحات ابتدایش هستم. بیشتر جالب‌بودنش توصیفاتی درمورد محتوای آن است و برداشت نام آن از کتاب مقدس. تا ببینیم چطور پیش می‌رود!

ــ هنوز دلم نیامده جلد دوم کتاب حدیث نفس را بخوانم. کمی جرئت می‌خواهم. انگار قرار است با تمام‌شدنش با کسانی خداحافظی کنم که نمی‌خواهم.

ــ فکر می‌کنم در یکی از کرانه‌های دنیا، دریای ژرفی داریم به اسم شاهرخ مسکوب که منِ شنانابلد،  بی‌هوا، با موج‌هایش پیش رفتم و این روزها غرقش شدم. دریای مهربان و بزرگی که می‌خواهد کمکم کند از خودم و «موج‌ها»ی خودش به‌سلامت بیرون بروم.


«او توی بغل من بود»؛ آبان‌ماه خیلی سال پیش!

آمده‌ام به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با هم گفت‌و‌گوی دوستانه یا خلوتی نداشته‌ایم. این‌بار مصاحبت بصری است. احتیاجی هم به گفت‌و‌گو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کرده‌ام که هیچ کدام حرفی برای گفتن نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطه‌ی بی‌خدشه و بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف چشمه‌ای را به هم نمی‌زند تا صورت آیینه‌ای زلال پریشان نشود. خیلی وقت‌ها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کم‌تر حرمت سکوت را نگه می‌دارند.”

یادداشت‌های شاهرخ مسکوب 

تصمیم گرفتم با هیولائه مصالحه کنم. گاهی احساس می‌کنم کاری به من ندارد؛ فقط هی خودش را به درودیوار می‌کوبد؛ انگار مثل خود من دنبال مفرّی می‌گردد. «تو دیگر از چه فرار می‌کنی؟» شاید باید کمکش کنم راه درست خروج و تنوره‌کشیدن را پیدا کند، بلکه‌م گاه‌گاهی با هم نشستیم زیر نور مهتاب یا تنگ دل آفتاب زوزه کشیدیم و از جدایی‌ها شکایت کردیم.

فعلاً این‌طور شده که هی او راهی می‌جوید و می‌خواهد نقب بزند، هی من راهش را می‌بندم. به‌خیال خودم کار خوبی می‌کنم. ولی اگر فقط بنا بر بستن باشد شاید به نتیجه نرسد! برای همین تصمیم به مصالحه و مذاکره و م.. گرفته‌ام. هرچیزی که به‌وجود آمده حق حیات دارد. من نباید زندگی این هیولائک را جهنم کنم (که در آن‌صورت خودم هیزم مسلم آن خواهم بود). باید راهی پیدا کنم که چه‌میدانم، رام شود، کمتر جفتک بیندازد، دشت و صحرایی برایش فراهم کنم که برود هر کار می‌خواهد بکند، ... هم او راضی باشد هم من.

کسی چه می‌داند! شاید یک‌روزی پرواز را یادش آمد و مرا هم پشت خودش سواری داد!

فعلاً که دارد ثابت می‌شود همه هیولاهایی دارند. حتی دیکنز؛ بله، دیکنز خودمان! این نکته،‌دانستنش، هم آرامش‌بخش است و هم دهشتناک! اصلاً چرا بشر باید هیولا داشته باشد؟

روزگار سپری‌شدة شیرین

1. از آن زمان‌هایی است که در حد شوالیه‌های جدی و مصمم کار دارم!

ـ تازه خوب شد از اواخر آبان عقلم را آوردم وسط تا هی نروم از توی وانت هندوانه بردارم!

2. من اگر جای سازندگان سریال دسپرت هاوس فلانز بودم، یک جاهایی از هنرپیشة مری‌آلیس استفاده می‌کردم؛ اینکه همینطوری سرش را بیندازد پایین و توی محله قدم بزند یا بخشی از چهره‌اش با آن لبخند زیبا پیدا باشد؛ همین‌جوری! برای سرکارگذاشتن بیننده‌ها!

3. امروز، توی راه، 20 صفحه‌ای از کتاب در اقلیم حضور (یادنامة مرحوم مسکوب جان) را خواندم. هعی! واقعاً باورم می‌شود که جناب شایگان، با آن همه یال‌وکوپال اندیشگی‌اش، می فرماید: «مسکوب یک اقلیم حضور است؛ همین‌جا هم حاضر است». بله، به من ثابت شد که ایشان روح قوی و فروتن و حماسی‌ای دارند و به شوالیه‌های نوپا و کوچک هم گوشة چشمی دارند.

4. یک کتاب لاغر جالب‌ناک تلخ هم می‌خوانم به اسم منگی (از: ژوئل اگلوف) که روی جلدش تصویر فرش (یا رومیزی. که خب من اولش فکر کردم کاغذ دیواری است) با لکة شبیه چایی و یک سوسک قهوه‌ای نقش بسته. کلی هم تعریف و امتیاز درموردش خواندم در گودریدز.

«شاهرخ بیشتر به قهرمانان حماسی شاهنامه شباهت داشت. به یک اعتبار، رفتار و کردارش را می‌توان گفت حماسی بود. ولی آنچه بیشتر از هرچیز شاهرخ را برای دوستانش دلپذیر می‌کرد و همه را مجذوب و شیفتة خود، هاله حضوری بود که از تمام وجودش می تراوید. شاهرخ حضوری بسیار نافذ داشت و من هر وقت یاد او می افتم و دوستانش را می بینم متوجه می شوم که چقدر همه تحت تأثیر سجایای اخلاقی او بوده ایم. شاهرخ در واقع یک اقلیم حضور بود. هروقت یاد او می افتم، بی درنگ جمله ای کوتاه انگلیسی به ذهنم خطور می کند که شکسپیردرنمایشنامة هنری پنجم، در جایی آورده است : "A little touch of Henry in the night" ؛ یعنی «شمه‌ای از حضور هنری در شب» و این موضوع به جنگ صدساله انگلیس و فرانسه اشاره دارد، قوای انگلیس وارد شده اند و تمام شهسواران فرانسوی در مقابل قوای مهاجم تجمع کرده اند. هم تعدادشان بیشتر است و هم سلاح هایشان مهلک تر. انگلیسی ها احساس ضعف می کنند و معلوم نیست که در این کارزار پیروز شوند. هنری پادشاه انگلیس شبانه خیمه به خیمه راه می افتاد و با تک تک سربازها حرف می زد و آنها را دلداری می دهد و حضور این پادشاه دلسوز در فضای شب تاریک موج می زند.و اینجاست که شکسپیر می‌گوید تک‌تک سربازان شمه‌ای از حضورش را درشب احساس می کردند. شاهرخ این‌چنین موجودی است. شاهرخ هم حضورش در این جلسه موج می زند و ما آنرا با تمام وجود هم اکنون در اینجا احساس می کنیم»

دکتر داریوش شایگان


غزاله

بالاخره، به لطایف‌الحیل، عکسی از این سال‌های غزاله پیدا کردم. عجیب و شگفت‌انگیز! همان قدوبالا، همان پیشانی فراخ اطمینان‌بخش، همان برق چشم‌ها ولی لبخند نه به بی‌پروایی لبخندهای او، کمی محتاط‌تر و دخترانه‌تر. اما در نهایت، بسیار شبیه به او در سن‌وسالی خیلی نزدیک به غزاله در عکس.

روح‌دانی

شاهرخ مسکوب / روزها در راه

می‌گفت خواب دیده پدر و مادرش راه افتده‌اند در شهر و او را هم با خودشان می‌برن، میبرند به جای یکه برایش تولد بگیرند. توی خوابش خیلی خوشحال بوده و آرام. یکی از آرزوهای تقریباً محالش داشته محقق می‌شده؛ باهم‌بودن پدر و مادرش. جالب اینجاست که،‌باز هم به‌گفتة‌خودش، قبلش داشته به همین نوشتة بالایی فکر می‌کرده و از تصورش مشعوف می‌شده و حتی می‌گفته «یعنی چه شکلی است و چه حسی دارد؟» و خوابش درست انگار امواج را از ته به سر آمده! از سمت والد به فرزند. منتهاشاید با همان کارکرد؛ دست والدین بر پوست بچه‌ها.

«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این باشد/ که در افسون گل سرخ شناور ...»

مهدی خانبابا تهرانی از دوران معاشرت و دوستی خود با مسکوب خاطراتی دارد که کمتر جایی نقل و منتشر شده است:

«با مسکوب در سلول هیچ وسیله ای برای وقت گذرانی و سرگرمی در اختیار نداشتیم، برای همین روی پتوی سربازی با نخ، صفحه تخته نرد درست کرده بودیم، و با مهره و طاس هایی که از جنس خمیر نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد بازی می کردیم، و مدام برای هم رجز می خواندیم و سر برد و باخت جر می زدیم.

چندی نگذشت که یکی دیگر از فعالان حزبی را هم به اسم مهندس فرقانی به سلول ما آوردند که مدتی سه نفری با هم بودیم. ما در همان سلول محقر ساعتها با هم قدم می زدیم تا پاهامان حرکتی داشته باشد. به یاد دارم که مسکوب شعری را زیر لب زمزمه می کرد که این طور شروع می شد:

تنها پر سیاوش است که همواره می دمد
خون سیاوش است که جوشان و تازه است...

بعدها از مسکوب شنیدم که او این شعر را به یاد دوستش مرتضی کیوان که به همراه افسران اعدام شده بود، می خوانده است. مسکوب با کیوان دوستی نزدیک داشت و بعدها کتابی هم درباره او تألیف کرد. این "هم خانگی" کوتاه مدت تأثیری وصف ناپذیر بر زندگی من باقی گذاشت که هرگز فراموشش نمی کنم. آن زمان من جوانی ۲۱ ساله بودم و او حدود ۳۰ سال داشت و در همان موقع هم انسانی فرهیخته و باکمال بود. مسکوب در سراسر زندگی برای من الگویی شایسته و والا باقی ماند.

مسکوب تنها متفکری ژرف نگر نبود، بلکه در اخلاق و فضایل انسانی هم به راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسی او به خوبی می توان دید. برای من نقل کرده بود که سرهنگ زیبایی که بازجوی پرونده او بود، به او پیشنهاد کرده بود که اظهار پشیمانی کند تا مورد عفو قرار گیرد. اما مسکوب به او گفته بود حاضر نیست برای آزادی و رفاه شخصی، از حیثیت و آبروی خود مایه بگذارد. از سوی دیگر با اینکه بعدها به راه و اندیشه دیگری رفته بود، اما هرگز از یاران پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند. شاهرخ شش سالی در زندان بود. در این مدت آسیب بسیاری به او رسید: چیزهای بسیاری را از دست داد و خانواده او از هم پاشید.

پس از آزادی از زندان از ایران خارج شدم و تا مدتها از مسکوب خبری نداشتم، تا اینکه در سال ۱۹۶۵ در خانه حسن قاضی در پاریس او را دوباره دیدم. از دیدن او پس از آنهمه سال، از شادی و شعف سراز پا نمی شناختم.من از چین به فرانسه رفته بودم و همچنان به عقاید چپ افراطی پای بند بودم. آشکار بود که او با افق های فکری بازتری آشنا شده است. ما با هم درگیر بحث هم شدیم. چون من همچنان به هنر خلقی و طبقاتی اعتقاد داشتم، و او به این دیدگاه رسیده بود که هیچ چیز جز احساسات مستقل درونی نمی تواند و نباید مبنای آفرینش هنری باشد. هنرمند تنها در برابر خود، وجدان و احساسات خود مسئولیت دارد. او از دید تعصب آمیز و جزم آلود "تعهد هنری" فاصله گرفته بود و ادبیات حزبی را چیزی جز تبلیغ ایدئولوژیک نمی دانست، که با ادبیات واقعی فاصله بسیار دارد.»

شاهرخ مسکوب را تنها در پهنه نویسندگی ایران نمی توان دید. او روشنفکری بیدار دل و یگانه بود که بینش عمیقش، بین او و روزمرگی شکاف و جدایی می انداخت و همواره او را از هر چه باب روز، از جمله بازار سیاست دورتر می کرد. سبک و سیاقش در نوشتن و سنجشگری خردورزانه اش در هر چیز، سطح کارش را از کلاس های رایج روشنفکری ایران فراتر می برد و او را به سلسله کسانی می پیوست که در تاریخ ایران بویژه در عرصه روشنفکری ایران معاصر چند تنی بیشتر از آنان ظهور نکرده اند.


در دو چیز ممارست می ورزید: زبان و تفکر، و این امتیاز او بر بیشتر روشنفکران همزمانش بود، و ادبیات مرکبی بود که او زبان و افکار خود را بر آن سوار می کرد تا هنر و حرفهای خود را با مخاطبانش در میان نهد. در تاریخ، هرچند به تاریخ معاصر توجه داشت، اما تا پیش از تاریخ رفته بود، جایی که از اساطیر سر در می آورد.

کارش چه در ترجمه و چه در تالیف به اساطیر می رسید و از اساطیر آغاز می شد. پرداختن به اساطیر از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می یافت و به بیانش می پرداخت. حماسه عرصه ای بود که امکاناتش حد نداشت و در آن آرزوهای آدم را برآورده می دید. آرزوهایی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد. رویکردش به شاهنامه اما از نوع برخورد اهل "فضل و ادب" نبود. چیزهای دیگری در آن می جست و می یافت. "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" و "سوگ سیاوش" گواه این جستجو و یافتن است.

تحلیل او از اساطیر، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ایران بود و شاید از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. از جهان مدرن سر در می آورد و نگاه خواننده را از عمق گذشته های دوردست باز می آورد و به جهان امروز می افکند. نخست "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" را نوشت که به قول او دیگر جنگ خوب و بد نبود. "درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است ..." سپس به "سوگ سیاوش" رسید که داستان شهادت بود از آن نوع که مسکوب در می یافت. آنگاه نوبت "در کوی دوست" بود که حافظ بود. عرفان و سیر وسلوک ایرانی. چیزی که نزد او از عالم حماسه جدا نبود، یا مانعة الجمع نبود، شاید ادامه اش بود.

در این همه جز آنکه به علائق ادبی خود می پرداخت، به امر مهم‌تری نیز توجه داشت: تاریخ و زبان. " دو وجه امتیاز بارز ملت ما با ملت های دیگر"، چیزی که بعدها نگاه فلسفی او را بر می انگیخت و به " ملیت و زبان" می رسید. تا بود این سیر ادامه داشت.

در تفکر به راه تجدد می رفت. مفاسد تمدن را می شناخت و با این همه می دانست این تمدنی است که دنیا را تسخیر کرده و یگانه راه مقابله با آن، پناه بردن به خود آن است نه پناهنده شدن به سنت. ناگزیر باید ابزار تمدن را شناخت، به آن نزدیک شد، آن را به دست گرفت و با آن کنار آمد.

زبان بی مانندی که او داشت تا مدتها الگوی فارسی نویسان خواهد ماند. نثر دلاویزی که هرگاه لازم می آمد همچون صحنه های جنگ رستم و اسفندیار به طنطنه می افتاد و هر گاه به سیر و سلوک عرفانی می رسید از آرامشی بی حد برخوردار می شد. خودش می گفت که این او نیست که زبان آثارش را انتخاب می کند. این اثر است که زبان خود را "پیدا" می کند. " می گویم پیدا ... برای اینکه من زبان را انتخاب نکردم. اساساً مطلب یا فکر است که زبان خودش را پیدا می کند و به کار می گیرد. نویسنده تکلیف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد و یا وقتی که زبانی بیاید فکرش هم باهاش هست.

زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" شاهد گویای اوج نثر او در همان آغاز راه است. " در سنت مزدیسنا نیز زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس می شوید تا رویین تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهایش را می بندد. از نیرنگ روزگار در اینجا ترسی غریزی و خطاکار به یاری مرگ می شتابد. آب به چشمها نمی رسد و زخم پذیر می مانند. ترس از جایی فرا می رسد که درست در همان جا باید نابود شود. ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه رویین تنی است! در اینجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزیر عالم وجود. حتی پیکان تیر که دست افزار اوست خود از مرگ نمی رهد. اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمی پنداری، به درون آمده است زیرا از هیچ جایی نمی آید تا خدایی راه را بر او بگیرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همه جا رسیده است که نفس زیستن خود به سوی نیستی رفتن است."

و اینک خود او رفته است. " کیست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد؟"


منبع: http://www.vcn.bc.ca/oshihan/Pages/Messkoob.htm