هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلیها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد، تولدش مبارک!
ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکسهایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.
اووووووووووف!
پروندة یک کار خفن نابههنگام اما شیرین را امروز بستم و البته چند ساعت قبل بستهشدنش از بیرون آمده بودم و پروندة ناتمام دیگری دستم بود و برای فردا هم کار خفنی دارم که خیلی امیدوارم حتماً انجامش بدهم و خوب هم از آب دربیاید و بزرگان بپسندند!
یعنی از اولی که خیلی راحتخیالم؛ چشمم به برگههای دومی که میافتد چندشم میشود اما به خودم میگویم: الآن که وقتش نیست. فردا شب که آمدی و بابت آن آخری هم نفس راحتی کشیدی، با لبخند استراحت کن و سهشنبه از صبح بنشین پای این یکی و بهموقع و خیلی تروتمیز تمامش کن و حالش را ببر. چشم! به خودم باید بگویم چشم!
امروز، برای پیشواز تولد داریوش، چندتا از آهنگهایش را گوش دادم و کلی لذت بردم و در عمق صدایش غرق شدم و یاد همة امیدهایی که آن سالها صدایش و شعر ترانههاش به من میداد افتادم و متشکر شدم حسابی.
پیری و تنهایی سبب شدهاند که همهاش در گذشته زندگی کند. خیلی غمانگیز است از هرکه صحبت میکند یارو مرده است و از هرچه بگوید دیگر وجود ندارد. مثل آدمی است که از روزگار گذشته ناگهان توی دنیای امروز افتاده تا حکایت و تاریخ بگوید.
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 127
دیشب، هنگام کار، آلبوم بنبست [1] را گوش میدادم. بینهایت این کار را دوست دارم. هم موزیک بیکلامش را هم اینکه گاهبهگاه، در میانةگوشکردنش، یاد کلامش میافتم؛ یاد برخی یا تمامی لحظاتی که آن را گوش میدادم و در شگفت بودم چقدر به ماجراهای واقعی و خیالی من نزدیک است. مخصوصاً «کوچة بنبست» و شخصیتم که در کوچههای بنبست شکل گرفت.
یکمرتبه بخشی از کلامش در گوشم آمد که میگفت: «یهروزم مثل پدربزرگ باید/ تو همین کوچة بنبست بمیریم»
تجسمش برایم نهتنها ترسناک نبود که اندکی دلنشین و تا حد زیادی حتی آرامشدهنده بود! اگر قرار است عاقبت محتوم من «آن» کوچة بنبست باشد که روزگاری آرزوی فرارکردن از آن را داشتم، بسیار خوب! فرار کردم و اکنون قلعة سنگی خودساختة خودم را دارم. این احساس واقعی را با خودم همهجا میتوانم ببرم؛ از آرزو به واقعیت تبدیل شده و در واقع، شاید بتوانم بگویم «دیوار کاهگلی باغ خشک» را خراب کردم و به «رودی که عاشقش بودم رسیدم».
[1] موسیقی بیکلام آلبومی به همین نام با صدای داریوش عزیز و آهنگسازی مرحوم بابک بیات.
داشتم فکر میکردم اگر همهچیز عادی بود و ممکن بود و ... دوست داشتم چه ملکسیونی [1] داشته باشم.
اولین و هیجانانگیزترین چیزی که به ذهنم رسید «خانه» بود. اولش میروم سراغ چندین خانة بزرگ زیرشیروانیدار انباریدار نیمهتاریک یکهافتاده بین درختان. البته نه خارج شهر. دقیقاً وسط قلب یک شهر مطمئن پیشرفته. طوری که از هر طرفع بعد از یک پیچ، برسی به خیابانهای نیمهشلوغ و آدمها.
بعدش خانهای که مارتین ادوم در سریال لجند اجاره کرده. با آن نقشة پیشبینیناپذیرش!
بعدش خانة شرلوک در سریال المنتری با آن خیابان قرمز، کرم، نارنجی و برگهای درختان پیر در پیادهرو.
گرینگیبلز حتماً حتماً.
خانة مهدکودکی در یکی از شهرهای بچگیم.
خانة مهندس توکلی در آن یکی شهر کودکیم.
خانهای در یک کوچة بنبست قدیمی که کلاً توصیف ترانة «کوچه» از داریوش جان باشد.
خانهای در هاگزمید.
فعلاً همینها!
[1]. ملکسیون اشتباه تایپی است. ولی از آنجا که «ملک» اولش به متن من ارتباط مستقیم دارد، وقتی متوجه شدم تغییرش ندادم. از آن سهوهای دوستداشتنی است!