پیری و تنهایی سبب شدهاند که همهاش در گذشته زندگی کند. خیلی غمانگیز است از هرکه صحبت میکند یارو مرده است و از هرچه بگوید دیگر وجود ندارد. مثل آدمی است که از روزگار گذشته ناگهان توی دنیای امروز افتاده تا حکایت و تاریخ بگوید.
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 127
دیشب، هنگام کار، آلبوم بنبست [1] را گوش میدادم. بینهایت این کار را دوست دارم. هم موزیک بیکلامش را هم اینکه گاهبهگاه، در میانةگوشکردنش، یاد کلامش میافتم؛ یاد برخی یا تمامی لحظاتی که آن را گوش میدادم و در شگفت بودم چقدر به ماجراهای واقعی و خیالی من نزدیک است. مخصوصاً «کوچة بنبست» و شخصیتم که در کوچههای بنبست شکل گرفت.
یکمرتبه بخشی از کلامش در گوشم آمد که میگفت: «یهروزم مثل پدربزرگ باید/ تو همین کوچة بنبست بمیریم»
تجسمش برایم نهتنها ترسناک نبود که اندکی دلنشین و تا حد زیادی حتی آرامشدهنده بود! اگر قرار است عاقبت محتوم من «آن» کوچة بنبست باشد که روزگاری آرزوی فرارکردن از آن را داشتم، بسیار خوب! فرار کردم و اکنون قلعة سنگی خودساختة خودم را دارم. این احساس واقعی را با خودم همهجا میتوانم ببرم؛ از آرزو به واقعیت تبدیل شده و در واقع، شاید بتوانم بگویم «دیوار کاهگلی باغ خشک» را خراب کردم و به «رودی که عاشقش بودم رسیدم».
[1] موسیقی بیکلام آلبومی به همین نام با صدای داریوش عزیز و آهنگسازی مرحوم بابک بیات.