قبول نیست!
دو نفر آنقدر از کتاب شهر خرس تعریف کردهاند که دلم قیلیویلی میرود برای خواندنش.
* یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام میکنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بیکتابخواندن سر میکنم!
ــ راهحل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و تکهتکهخواندنش. داستانی هم نباشد مثلاً. یکی از همانها که همیشه روبهرویت عرضاندام میکنند و میخواهی چنگ بیندازی بخوانیشان گزینهی خوبی است؛ اگر این پرومتهی درونم اجازه بدهد و نخواهد همیشه سهم چاقوچلهای برای عقاب کنار گذاشته باشد.
از اینکه جناب ویلم دفو را در نقش مسیح دیدم، واقعاً جا خوردم! گویا ناخودآگاهم انتظارش را نداشت.
نقش مریم را هم باربارا هرشی بازی کرده و البته آن موقع زیبا و جذاب بوده.
یهودا هم قیافهاش کلاً یکطوری است که فکر میکنم بازی در نسخهی فارسی فیلم را میشود به نوید محمدزاده پیشنهاد داد!
موسیقی تیتراژ فیلم را روی چه صحنههایی که به خوردمان دادند!! ایح ایح ایح!
ـ فیلم را ندیدم؛ ترجیح میدهم این وقت را بگذارم برای دوبارهخواندن کتابش.
* دقیقاً یادم نیست از کی این خوره به مغزم افتاده که با دیدن بعضی فیلمها و سریالهای خارجی، شروع میکنم به چیدن مهرههای وطنی برای ایفای نقشها؛ مثل یک بازی جالب ذهنی.
[فیدیبو] هم کتاب را دارد.
اگر ویوارد پاینز همانی باشد که توی ذهنم است، کتاب دیگر این نویسنده هم به صورت سریال درآمده است.
خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درختزار داستانهای آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود.
مدتها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم.
انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم میبارد تا قطرههایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛
مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد.
*کتابی که میخوانم: جایی که کوه بوسه میزند بر ماه، گریس لین، پروین علیپور.
خواب آدمهای فراموششده را میبینم؛ آدمهای رفته، راندهشده.
حلقهها و زنجیرهای ضخیم نیمهبریده گاهی با نسیمی غژغژ میکنند و نمیدانم باید بهکل ببرمشان و بیندازمشان دور تا در ساحل متروکی زیر خزههای فراموشی دفن شوند یا وسواس نداشته باشم چون آنقدر توان ندارند که کشتی را در جای خود ثابت نگه بدارندیا آن را زیر آب بکشند.
* نیکی و نیایش.
خب عالیجنابان سریالساز!
شما که کاری کردید که فلانی بشود مادرِ مادر خودش، ببینم میتوانید داستانی بسازید که طرف مادر خودش باشد؟
تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو میبینن: نتیجهها، همهی احتمالات. و تو لابهلای خوابهامون بافته شدی. یه تار نقرهای در فرشینهای از شب
ص 78
علیالحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانههایش را محکم بگیرم و لپهایش را ماچ محححکممم بکنم!
دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار دوتا میلهی دردناک داشت از مرکز هردو چشمم میزد بیرون. فکر کنم بیشتر بابت این بود که چند ساعت در نور شدید نشسته بودم.
بله، نور همیشه مرا وسوسه میکند؛ منجی بیبدیل انکارناپذیر من است ولی میتواند، در کنار آن، تباهکنندهی قهاری هم باشد. حالا نمیدانم از روی قصد یا چه. نهایتش ترجیح میدهم، اگر در دامانش کباب میشوم، بعدش جوجهققنوسی از خاکسترم پدیدار شود!
چند ماه پیش عاشق یاغی شنها شده بودم. حالا یک مجموعه پیدا کردهام خییلی جذذذابتر از آن؛ اخگری در خاکستر. تازه جلد اولش چاپ شده ولی سه جلد دیگر را هم پشت کتاب آگهی کرده و جای خوشحالی دارد.
و چه کتابی! پانصد صفحه، پر از شخصیتها و فضاآفرینیهای همراه با ذوق و خلاقیت و زبان زیبا و خواندنی!
جان میدهد برای اینکه فیلم خوبی از رویش ساخته شود.
فقط یک بدی دارد و اینکه طرح جلد قشنگی برایش انتخاب نکردهاند! آخر چرا؟