یک مستر هلمز پیرپاتال دوست‌داشتنی

شرلوک هلمز پیر شده و بر اثر اتفاقی در پایان یکی از پرونده‌هایش، آن را آخرین پرونده قرار داده و به خانه‌اش در دل طبیعت پناه آورده تا با زنبورهایش سرگرم باشد؛ بدون واتسون و معما و در کنار زن خدمتکار خانه‌اش و پسر کوچولوی کنجکاو بامزه‌اش. راجر  چیزهایی را در ذهن شرلوک برمی‌انگیزد و با هم دوست می‌شوند و همین سبب می‌شود شرلوک داستانش را تمام کند. البته از جایی به بعد ماجرا را یادش نمی‌اید اما کنجکاوی راجر باعث می‌شود خاطرات شرلوک کامل شود.

آن خانة خوشکل شرلوکی با گیاهان زیبای اطرافش و دورتر، منظرة دریا را خیلی خیلی دلم خواست!

Image result for mr holmes

ماجرای آخرین پرونده با سفر به ژاپن شرلوک، موازی و آرام‌آرام، تعریف می‌شوند و در نهایت،‌از آخرین پرونده‌اش درس می‌گیرد تا ماجرای ژاپن را جور دیگری ختم کند. یکی از صحنه‌های سفرش به ژاپن فضای عجیبی داشت؛ انگار زمینی سوخته بود و در آن از امواتشان به‌روش خاصی یاد می‌کردند (فکر می‌کنم ویرانه‌های هیروشیما بود) و همان‌جا، با کمک میازاکی، نهال زبان‌گنجشک خاردار را پیدا کرد. بعد هم به همان روش ژاپنی، امواتش را گرامی داشت.


Image result for mr holmes

احضار ادیسه

داشتم توی گودریدز دنبال اطلاعات کتاب های بگرام ایباتولین (تصویرگر) می‌گشتم، متوجه شدم ترجمة فرانسوی کتاب سفر باورنکردنی ادوارد ، که دیروز درباره‌اش نوشتم، می‌شود ادیسة فلان! بله، این اصطلاح، خیلی خوشکل، جاافتاده و البته برای من هم جای تحسین دارد

پیداشدن، مثل خرگوش [1]

کتاب درمورد خرگوشی عروسکی است از جنس چینی، متعلق به ابیلین و محبوب او. دخترک خیلی به او محبت می‌کند اما ادوارد بیشتر متوجه خودش است و احساس محبتی به ابیلین ندارد.

خرگوش، از بین فصل‌های سال، زمستان را بیشتر دوست می‌داشت چون زمستان‌ها خورشید زودتر غروب می‌کرد و پنجره‌های اتاق پذیرایی زودتر تاریک می‌شدند. آن‌وقت ادوارد می‌توانست عکس خودش را توی شیشه ببیند. عجب تصویری بود! چه تیپی به هم زده بود!  ادوارد هیچ‌وقت از لذتی که با تماشای زیبایی‌اش می‌برد سیر نمی‌شد. ص 11

Image result for The Miraculous Journey of Edward Tulane

مادربزرگ ابیلین گویا متوجه این قضیه می‌شود و یک‌بار داستانی درمورد شاهزاده‌خانمی مغرور و بی‌احساس برای ابیلین و ادوارد تعریف می‌کند که پایان تلخی داشت. گویا مادربزرگ می‌خواهد ادوارد را به این ضعفش آگاه کند. بر اثر اتفاقی، ادوارد از ابیلین دور می‌شود و سال‌ها زندگی‌اش دچار تغییرات نامنتظره و بعضاً تلخ می‌شود. اما در این سفر طولانی، کم‌کم به خودش واقف می‌شود و خیلی چیزها درمورد احساس علاقة واقعی می‌فهمد.

از ذهن ادوارد گذشت: خداحافظ
درد برنده‌ای را در جایی در عمق سینة چینی‌اش حس کرد
اولین‌بار،‌ قلبش به حرف آمد و دو کلمه گفت: نلی. لارنس

ص 55


ادوارد، از اینکه می‌دید او را به‌جا می‌آورند و می‌شناسند، موج تندی از لذت در وجودش حس می‌کرد
چیزی که از آشپزخانة نلی شروع شد، یعنی توانایی تازه و عجیب ادوارد در آرام‌نشستن و با تمامی وجود به قصه‌های دیگران توجه‌کردن، در کنار کپة‌ آتش خانه‌به‌دوشان، به چیزی قیمتی بدل شد. ص 70

Image result for The Miraculous Journey of Edward Tulane

کف اقیانوس، خانة نلی و لارنس، سفر با بول و لوسی، مزرعه، خانة برایس و ساراروت، خیابان‌های نیویورک  و بعد مغازة عروسک‌فروشی، ... این‌ها جاهایی بودند که ادوارد پشت‌سر گذاشت (یاد اصطلاح «سفر ادیسه‌وار» می‌افتم که کسی، جایی، کاربرد مبتذل آن را خنده‌دار دانسته بود) تا، به چیزهایی که باید می‌رسید، رسید. این تغییرات مکانی، با اینکه برای ادوارد و حتی خواننده غافلگیرکننده‌اند، یک‌هویی و بی‌مقدمه اتفاق نمی‌افتند؛ چیزهایی پشتشان هست و جزئیات اندک و درستی دارند که داستان را قوی و خواندنی کرده است؛ مثلاً حسادت بعضی کودکان در کشتی، رفتار بد مأمور قطار و دختر نلی و پیرزن مزرعه‌دار، ...

ـپلگرینا! همان‌طور که می‌خواستی شد. یاد گرفتم چطوری دوست داشته باشم. اما دوست‌داشتن چیز ناجوری است. من داغون شدم. قلبم شکست. کمکم کن.
ص 103

Image result for The Miraculous Journey of Edward Tulane

جایی، نزدیک به انتهای کتاب، اتفاق خیلی بدی می‌افتد که باعث می‌شود ادوارد نوعی بازگشت از مرگ را تجربه کند. در آن لحظات، به‌شیرینی با افراد مورد علاقه‌اش ملاقات می‌کند. این فصل کتاب هم عالی بود. بخش‌های مربوط به انتظار ادوارد را، بین هر حادثة گم‌شدن و پیداشدن دوباره، دوست داشتم. سر حوصله و بدون زیاده‌گویی نوشته شده‌اند.

و بالاخره...

کسی آمد
موسم بهار بود. باران می‌بارید. شکوفه‌های زغال‌اخته کفِ فروشگاه کلارک پراکنده بودند
...

ص 103

کتاب تصویرهای زیبایی دارد (البته اندک) که اثر تصویرگر مشهوری‌اند و ای کاش در کتاب ترجمه‌شده هم تصاویر رنگی بودند!

سفر باورنکردنی ادوارد (The Miraculous Journey of Edward Tulane)، کیت دی‌کامیلو، تصویرگر: بگرام ایباتونین، ترجمة مهدی حجوانی، قدیانی.

[1]. انتهای کتاب، از قول نویسنده، نوشته شده:

یک‌بار، در جشن سال نو، خرگوشی اسباب‌بازی هدیه گرفتم که لباسی فاخر و برازنده بر تن داشت. چند روز بعد، خواب دیدم که خرگوشم، با صورت، کف اقیانوس افتاده و گم شده است. او منتظر بود تا پیدایش کنند. برای گفتن این داستان، من هم مدتی طولانی گم شدم و سرانجام، مثل خرگوش، پیدا شدم.

راستی، همان 7 سال پیش، جلد کتاب از شیرازه‌اش غلفتی جدا شد!

بالاخره سرزمین خیالی من را، بعد از فلان و اندی سال که داشتمش، خواندم. یادم است که یکی از کتاب‌های پساهری پاتری‌ام بود. خودم انتخابش کرده بودم. چون بعد از دو دور خواندن هری، احساس می‌کردم در باتلاقی گیر کرده‌ام که ناراحتم می‌کند. این کتاب و جلد اول پندراگن را، به‌اعتبار مترجمش که مترجم هری پاترها بود، انتخاب کردم. از پندراگن خوشم نیامد و این کتاب را خیلی خیلی دوست داشتم ولی درگیر حال ناخوبی بودم که نمی‌گذاشت خوب و پیوسته و با حواس جمع بخوانمش. بعد از هفت سال، چند ماه پیش شروعش کردم و هرچه پیش‌تر می‌رفتم، همچنان مطالب به‌نظرم آشنا می‌آمدند! عجیب این بود که گویا دفعة قبل تا شاید دوسوم آن را خوانده بودم ولی یادم نبود. به هر صورت، این دخترم را هم فرستادم خانة‌ بخت.

کتاب به‌صورت داستان نیست و زندگینامة‌ ایزابل آلنده است. البته خیلی کلی و خلاصه؛ حدود 260 صفحه. بیشتر نگرش او به گذشته، جامعة کشورهایی که در آن‌ها زندگی کرده و زندگی حالش است. خب چون از انتشار آن چندین سال گذشته، مطمئنم باز هم مطالب جالبی برای نوشتن دارد که در کتاب‌های جدید بنویسدشان.

خود کتاب و مطالبش همان 5 ستاره را از من می‌گیرند چون عاشق ایزابلم. بعضی مطالبش همان‌هایی است که در کتاب‌های داستانش آمده؛ ولی چه باک! من از بازخوانی آن‌ها،‌ در داستان زندگی خود ایزابل و نه مثل قبل، در داستان شخصیت‌هایش، باز هم لذت بردم. اما ترجمه و رسم‌الخط و ویرایش کتاب، روی هم، 3 ستاره! البته رسم‌الخط را اصلاً دوست نداشتم و کاش دستی به آن کشیده می‌شد.

یادم رفته بود؛‌ [اینجا] هم کلی «قول» از آن «نقل» کرده‌ام.

دشت پارسوا- 1

امیدوارم اگر بگویم هنوز به کیانیک امیدوارم کتک نخورم
حتی درمورد لحظات پایانی کتاب اول، فکر می‌کنم در جلد بعدی به چیز دیگری تبدیل شود و این فقط پایانی نفسگیر برای جلد یکم باشد تا با هیجان لازم سراغ جلد بعدی برویم. امیدوارم آبتین و رازیان به همین زودی و راحتی حرام نشوند!

انتخاب اسم شخصیت‌ها: خوب

بین اسامی، از جاریا اصلاً خوشم نیامد؛ نیازان هم خیلی پسرانه نیست (این‌ها سلیقه‌ای و نظر شخصی من است).

آفرینش و توصیف مکان داستان: خوب
طرح و توطئه: به‌خصوص با توجه به تعداد صفحات، انتظارم چیزی قوی‌تر و بهتر بود
پرداختن به جزئیات: از دید من مناسب و بعضی جاها، خوب نبود
همیشه با خودم فکر می‌کنم اگر نویسنده باشم، احتمال دارد (خیلی هم احتمال دارد) که از عناصر مشترک در فرهنگ‌ها و آثار نویسندگان دیگر استفاده کنم اما مهم این است که باید آ‌نها را طوری در بافت داستانم به‌کار ببرم که شباهتشان در خدمت آفرینش چیز جدیدی در داستان من باشد (مثال: سیمرغ و یاری‌رسانی و شفادهندگیش در این داستان و ققنوس در داستان هری پاتر، مسابقة لیپراس در آغاز سال نو و کوئیدیچ، انتخاب جادوگر برتر و جام سه جادوگر در هری پاتر، ...)

Image result for ‫حومه سکوت‬‎

حومة سکوت، جلد یکم از مجموعة دشت پارسوا، مریم عزیزی، افق.

«بر تارم زخمة لا می‌زن، راه فنا می‌زن» [1]

غایت من برای خوانندگی همایون شجریان در «رو سر بنه به بالین» یا «با من صنما» است، خود شجریان که نگو نگو نگو! یا آن آواز پرشور در آلبوم عبور، آنجا که معتمدی می‌گوید: اووووو خیره بر من، مَ‌....ن به او خیره، محشر است! دلم می‌خواهد اگر خواننده می‌شدم این‌طوری آواز می‌خواندم.

موارد دیگر‌ آنجاهایی است که در آهنگ‌های اسپانیایی، خواننده به بخش‌هایی می‌رسد که به‌سبک کولی‌ها (؟) چهچهه می‌زند؛ مثلاً پابلو آلبوران در آهنگ خوشکل «Caramelo». یا مدل خواندن مارک آنتونی در انتهای ورژن پاپ آهنگ «Valio la pena»، و موارد خوشکل دیگر.

اصلاً یکهو دلم خواست نت موسیقی باشم! در این صورت، فکر کنم آن نت‌هایی می‌شدم که توی این زندگی‌ام، وقتی بهشان گوش می‌کنم، قلبم می‌لرزد؛ مثل ابتدای گیتارنوازی «Entre dos aguas»، یا ابتدای آهنگ‌های «من و گنجشکای خونه» و «دو پنجره».

[1] از آن وقت‌هایی که دلم برای سهراب سپهری خیلی تنگ می‌شود.

شوالیة پیاز

فقط از یک کار استنیس براثیون خوشم می‌آید و اینکه هر غلطی بکند، نظر سر دووس برایش مهم است و به‌راحتی از او نمی‌گذرد.

Image result for stannis baratheon and ser davos

ـ فصل سوم را تامام کردم!

دوباره‌نوشت

گری اولدمن

یعنی پسر بزرگه قشننننگ خودِ جیمز سیریوس پاتره!

میانة فصل ششم

1. مدتی است دیگر اپیسودهای HIMYM برایم جدید شده‌اند. فکر کنم بعد از آن دیگر پیش نیامد که آن سال‌ها، از شبکة‌ مرحوم فارسی‌وان، بقیه‌اش را ببینم. فقط  زوئی را یادم هست و شوهر کاپتانش که، بعد از مدتی وقفه، یک‌ـ دوبار دیدم.

باید بگویم خیییییییلی سریال خوبی است! بعضی اپیسودهاش عالی‌اند؛ مثلاً [نفرین بلیتز] که خورخه گارسیا (بازیگر بدشانس لاست) هم در آن بازی می‌کرد و اتفاقاً اینجا هم بدشانسی آورد و دوبار به لاست هم اشاره کرد؛ یک‌بار مستقیم، یک‌بار هم با گفتن شمارة بدشانسی! خیییلی بامزه بود!

Image result for how i met your mother blitzgiving full episode

جالب این بود که بدشانس‌ها ناخودآگاه یک‌جوری می‌گفتند: Oh, Man!  که خیلی خوشم آمد و سعی کردم یادم بماند و در مواردی به‌کار ببرمش؛ البته بدون انتظار بدشانسی!

Image result for how i met your mother blitzgiving full episode

انتقال روح بدشانسی بلیتز


2. خودم هم شگفت‌زده شده‌ام که به‌نظرم بارنی بهتر و بامزه‌تر از بقیة شخصیت‌هاست. دارم فکر می‌کنم اگر مامانم بفهمد چه می‌گوید! یاد درکو ملفوی به‌خیر: اگه بابام بدونه!

از پوست نارنگی مدد

آن وقت‌ها قدم به آینه‌های خانه نمی‌رسید و از طرفی هم، در بچگی، شانس زندگی در خانه‌های حیاط‌دار و خانه‌هایی را داشته‌ام که برای منِ کوچک آن‌قدر بزرگ بودند که کلی فرصت اکتشاف و سرگرمی در کنج‌های آن داشته باشم. آینه‌ها همیشه خیلی کم بودند و نه‌چندان بزرگ و در مسیر رفت‌وآمد همیشگی توی خانه نصب نشده بودند و من به صرافت نگاه‌کردن به خودم، از بیرون، نمی‌افتادم؛ بیشتر درمورد محیط اطراف و ابزارهای محدود دردسترسم کنجکاو بودم و باقی اوقات هم انگار کسی در من، از درونم، به من نگاه می‌کرد. بعدها هم فقط ختم می‌شد به بررسی ظاهر برای مدرسه و بیرون‌رفتن‌های اندک [1]. ولی از وقتی کک‌ومک‌های صورتم برایم مهم شدند، به‌جرئت می‌توانم بگویم حاضر بوده‌ام به آن فروشندة دوره‌گرد هم، که به آن شرلی محلول تقلبی تغییر رنگ مو فروخت، پول بدهم و اکسیری، چیزی برای صورتم بخرم. همان‌قدر که آن شرلی درمورد کک‌ومک‌های روی صورتش و رنگ موهاش حساس بود، من هم درمورد پوست صورتم حساسیت دارم و این باعث شده سالیان سال دیگر به مرتب‌نبودن دندان‌هام و ارتودنسی هم فکر نکنم.

اکسیر؛ اسم محلولی که چند روز پیش از عطاری خریدم «اکسیر صورت» است. فارغ از قشنگی خود کلمه، مطمئن‌بودن محل مرا از تردید دور کرد و در واقع، به دام تجربة هیجان‌انگیز جدیدی انداخت. بهتر است بگویم این یکی قرار است بیشتر در زمینة خشک‌شدن پوست و موارد مشابه مؤثر باشد تا دغدغة قدیمی‌تر من. به‌علاوه، همیشه استفاده از چیزهای کمی عجیب و غیرمرسوم برایم جذاب‌تر بوده؛ مثل داروهای عطاری، که هرچه ترکیبشان پیچیده‌تر باشد و اگر دست‌ساز باشند برایم جذاب‌ترند، کرم‌هایی که اسمشان را قبلاً نشنیده‌ام و مسئول داروخانه بهم معرفی می‌کند، یا ماسک‌های راحتی که توی نت پیدا می‌کنم و می‌دانم اگر مفید نیستند ضرر هم نخواهند داشت.

با همة این حرف‌ها، خیلی کم پیش می‌آید که از چنین چیزهایی استفاده کنم. همیشه موکولش می‌کنم به بعد یا چیزی می‌خرم و بعد چندبار استفاده، توالی‌اش را کنار می‌گذارم و خب، نتیجة‌ مطلوب هم حاصل نمی‌شود. فعلاً از این اکسیر خوشم آمده چون صورتم را نرم می‌کند. البته بویش می‌گوید که در ترکیبش ممکن است روغن کرچک هم داشته باشد! و فرشتة زیبای من کرم شبی فرانسوی است که عید خریدمش و آن‌قدر یادم رفت مرتب استفاده کنم که هنوز از آن باقی مانده. آن‌قدددر خوشبو و نرم است که از بوکردن و آرزوی خوردنش سیر نمی‌شوم. گوشه‌ای از بهشت باید این بو را داشته باشد! چیزی شبیه پوست مرکبات شیرین و سرشار از آرامش و زندگی.

[1] البته اعتراف می‌کنم چند روزی در یازده‌سالگی، خیلی به شبح نیمه‌رنگی خودم، که توی شیشه‌های بزرگ هال به‌سمت ایوان خوش‌هوا می‌افتاد خیره می‌شدم. ولی جزئیات صورتم در آن دیده نمی‌شد و من هم درگیر مرتب‌کردن موهای وحشی گریزان از گیرة مو و محو ظاهر خوش‌فرم تونیک گشاد آبی و دامن چهارخانة‌خوشکل آن روزهام بودم.

سودای شیرین من

انقدددددددددددر خوشم اومد ازش که دلم خواست از دو زاویه تصویر قشنگش رو ذخیره کنم:

Contrast V-Neck Seven-Tenths Sleeves Bloues & Midi Skirt Sets

Contrast V-Neck Seven-Tenths Sleeves Bloues & Midi Skirt Sets

و این، این خدایگان:

Ethnic Printing Stitching V-Neck Vintage Chiffon Dresses

ای وای دلم، وای دلم، وااای دلممم:

به‌لطافت بنفشه

دوشنبه، دوشنبة عالی! دوشنبة بهترینِ دوشنبه‌ها!

بعضی لحظاتش یاد ساعت‌هایی می‌افتادم که سر کلاس دکتر ح. برای درس عرفان و تصوف می‌نشستم.


ـ مادربزرگم دارد تبدیل به سایه می‌شود [1] برای همین، وقتی به او فکر می‌کنم، نمی‌توانم مطمئن باشم از فعل زمان حال هم می‌شود برایش استفاده کرد یا نه. به هر صورت، چون انرژی‌اش در همان سال‌ها که پیشش بودم بیشتر بود و من به خاطراتم فکر می‌کنم، بهتر است فعل گذشته را برایش به‌کار ببرم.

او به من قرآن‌خواندن و درست‌خواندنش را یاد داد و هم‌زمان به معنای فارسی آن و نکات داستانی و آموزشی متن هم، تا جایی که می‌دانست، درست یا غلط، اشاره می‌کرد. من هم که ولع داستان داشتم و در مضیقه به‌سر می‌بردم، از خدایم بود و ورِ دستش می‌نشستم. برداشتش از خدا و مذهب آمیزه‌ای از قهر و شیرینی عظمت و لطف بود. معمولاً خیلی خالصانه، از این حال به گریه می‌افتاد. اما چون من هیولای خفته‌ای داشتم که کسی به آن توجهی نمی‌کرد و البته حتماً به آن آگاه هم نبودند، قوة قهریه را بیشتر جذب کردم و تا ده‌ـیازده سالگی با خوف زندگی می‌کردم و گوشه‌ای در جهنم را هم به نام خودم زده بودم.

آن سال تابستان که با پدرم به مسافرت رفتم و با حمید، که یک‌سال از خودم بزرگ‌تر بود [2]، حرف می‌زدم مرا به‌شدت از ناامیدی منع کرد. می‌گفت اگر خودم را جهنمی بدانم حتماً به آن‌جا می‌روم و نباید این‌طور فکر کنم. دقیقاً احساسم و محیط و فضا را یادم هست؛ این‌که دریچه‌ای ابریشمی به امید و رهایی برایم باز شد و طی سال‌های بعد، گسترده‌تر شد.

تا چند سال بعدش بین بیم و امید دست‌وپا می‌زدم که در برنامه ای تلویزیونی، با دکتر الهی قمشه‌ای آشنا شدم. صحبت‌هایش مثل آب گوارایی بود بر آتش سوزاننده و تباه‌کار درونم. خیلی از آن‌ها چنان به جانم می‌نشستند که به ذهن و زندگی‌ام جهت دادند. البته بعدها فردی، ناخواسته، شیطنت کرد و بت او را برایم شکست. اصلاً شاید بد هم نشده باشد. باید نگاه متعادل را به همه‌چیز داشته باشم؛ نه بت‌سازانه و نه هیچ‌انگارانه.

این‌ها خلاصة مهم‌ترین نکات زندگی‌ام محسوب می‌شوند که میخ طلایی مذهب را در ذهنم کوبیدند. اعتراف می‌کنم «ترس» هوز غالب است. خیلی به آن بدبین نیستم چون ترس از عناصر ذاتی وجودم است و توی همة مسائلم سرک می‌کشد. اما همیشه سعی می‌کنم آگاهانه خودم را به سطح «بازرگان»[3] برسانم و از آن مرحله، با آرامش خیال، به مسائل نگاه کنم.


[1] به‌قول ایزابل آلنده و مارکز. مادربزرگم را خیلی وقت است ندیده‌ام و درمورد او، به‌نظرم می‌آید که بیشتر دارد کوچک و کوچک‌تر و در فضا محو می‌شود.

[2] این حمید آدم بسیار لطیف و مهربان و بزرگواری بود در عین بچگی که خیلی چیزها را، مستقیم و غیرمستقیم، یادم داد. هم‌سال بودیم اما چون شناسنامه‌اش را با زرنگی گرفته بودند و مثل من در دام نیمة دومی‌بودن نیفتاده بود، از لحاظ مدرسه‌ای، یک‌سال جلوتر از من بود. زندگی‌اش نظم و شکوه خاصی داشت و مایملک و شیوة رفتار و نگاه‌کردن و حتی راه‌رفتنش او را در چشم من شبیه شاهزاده‌ها جلوه می‌داد. جالب این بود که به او حسودی نمی‌کردم. البته فکر کنم چندباری قهر و لج و بدخلقی‌ام را به او چشاندم! خیلی باحوصله و خوش‌ذوق بود و حتی وقتی اجرای نمایش با عروسک‌ها به ذهنمان رسید، صبح روز بعدش با یک ملافه و قدری نخ صحنة اجرا را آماده کرده بود و منتظر من بود تا با هم نمایش اجرا کنیم.

[3] یکی از دوستانم که شاهد یکی از مراحل عمیق ترسم بود، برایم حدیث دسته‌بندی آدم‌ها را گفت؛ این‌که آدم‌ها در ارتباطشان با خدا یا از قهر او می‌ترسند و اطاعت و اعمالشان از روی ترس است، یا معامله می‌کنند و به‌ازای بهشت کاری را انجام می‌دهند یا نمی‌دهند، و یا از روی عشق و شناخت خدا از او اطاعت می‌کنند. من فوری به دامان بازرگان آویختم چون فکر می‌کردم آستانة رهایی از ترس است. گفتم: حداقل «نمی‌ترسند» و دوستم، چنان‌که در منشش بود، با نگاه از بالا به پایینش گفت: ولی خیلی خوب است که آدم در دستة سوم باشد. گفتم: بله خب آن که عالی است ولی رسیدن به آن کار امروز و این ساعت نیست که. حداقل آدم «نترسد» بعد.

«ترس» همراه بدقلقی است که خیلی وقت‌ها در زاویة دید من اثر عمیقی داشته. جای شکرش باقی است که به لطف نگاه نیمة تاریک وجود، آن را صرفاً بد نمی‌بینم و سعی می‌کنم از مزایایش سود ببرم.

تشبیه زندگی به شطرنج

دیگر دیر شده بود؛ خیلی دیر. اما هرطور بود تمامش کردم. هم دلم می‌خواست با دقت بیشتری صد صفحة آخرش را می‌خواندم هم خیلی راحت از آن گذشتم. سیرک شبانه را دیروز تمام کردم و دست‌کم از روی پنجاه صفحة آخرش شلنگ‌تخته انداختم تا به صفحة آخر رسیدم! شاید هم حتی بیشتر؛ هفتاد ـ هشتاد صفحه. حالا که تمام شده، انگار ذهنم بیشتر درگیر این چند ساعت آخر با کتاب مانده و نه چیزهای دیگر.

کتاب خوبی بود و داستانش برای من تازه و جالب‌توجه بود. شخصیت‌ها هم الکی وارد یا خارج نشده بودند فقط به‌نظرم بعضی‌ها حقشان این بود که بیشتر بهشان اشاره شود؛ البته بیشتر با توجه به حجم کتاب. به جای آن، می‌شد از بعضی توصیف‌های محض درمورد سیرک و نمایش‌ها گذشت یا حالا که به آن‌ها پرداخته شده، موارد مهیج و جالب بیشتری به آن‌ها افزود که به خود داستان مرتبط باشد نه که فقط توصیف صرف باشند و بشود راحت از متن بیرون کشیدشان. تاریخ‌های ابتدای فصل‌ها، که به‌ترتیب نبودند، درخور توجه بودند. اما آن‌ها هم بیشتر بازی با ذهن خواننده بود و اگر حتی بعضی فصل‌ها را به‌ترتیب تاریخی قرار بدهیم ساختار داستان یا سبک نویسنده زیبا یا زشت‌تر نمی‌شود. ولی در کل ایدة‌خوبی بود و بعضی جاها در داستان می‌نشست.

شخصیت بیلی و تسوکیکو (سوکیکو؟) از آن‌هایی بودند که در پایان کتاب از سایه‌ـروشن به نور آمدند و دوست‌داشتنی‌تر شدند. ولی خیلی دوست داشتم به گذشته‌شان بیشتر پرداخته شود. در یک کتاب پانصدصفحه‌ای با قلم ریز، حق این است که موارد مؤثرتر بیشتر سهم داشته باشند.

ایدة چادری که در آن بطری‌ها و جعبه‌هایی بودند که در هر یک بوها و ... ی متفاوتی حبس شده بودند و چادری که دریاچه‌ای در خود داشت، با سنگریزه‌هایی که برمی‌داشتی و اندوه و سنگینی روحت را در آن حس می‌کردی و بعدش، با انداختن آن سنگ به دریاچه،‌سبک می‌شدی خیلی خیلی خوب بود. عوضش لابیرنت و کاروسل را دوست نداشتم. به چه درد خوردند در داستان؟

پایان کار فردریک تیسن ساعت‌ساز می‌توانست عمیق‌تر و مؤثرتر و حتی  کمی پیچیده باشد. از مخفف اسم دوقلوها، پاپت و ویجت،‌ اصلاً خوشم نیامد! نیمة اول کتاب اصلاً نتوانستم به سلیا احساس خوبی پیدا کنم؛ نه که ازش بدم بیاید، نمی‌دانستم چطور باید دوستش داشته باشم. اما در عوض مارکو خوب وارد داستان شد و خوب پیش رفت. در کل، کتاب خوبی است و ارزش یک‌بار خواندن داشت.

گفته بودم انگار فیلم هم از روی آن ساخته‌اند ولی گویا ساختش به پایان نرسیده و ... همچین چیزی!

معاینة فنی!

این فیلم را کامل ندیده‌ام ولی در جریان اصل داستان هستم. آن دفعه‌ای هم که دیدمش خیلی ناراحت شدم برای همین نتوانستم وقت بگذارم و کامل ببینمش. اما دیشب که اتفاقی چند دقیقه از صحنه‌های آخرش را می‌دیدم، خیییلی خوشم آمد که منصور (؟)، با بازی حامد بهداد، برگشت گفت: ..دم به اون مغازه!

حرفی بود تو مایه‌های متعهدبودن به همان چیزهایی که تو ماشین به هم می‌گفتند، با عروس؛ نمی‌خواستند از گذشتة هم بدانند. شاید هم فقط دختر نمی‌خواست درمورد گذشته‌شان کنجکاوی کنند و پسرهنوز برایش حتمی نشده بود چه‌کار باید بکند! یادم نیست.


Image result for ‫فیلم خانه دختر‬‎

دیشب اومده بود خندوانه واسه ادابازی

ئه من دیشب گفتم این شبیه همونیه که تو کلیپ سوسن خانوم و اینا می‌خونه ها! نگو خودشه!

هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند

1. از این‌هایی که :

همین الآن آمدم این‌جا درمورد «یک دستة‌دیگر» بنویسم که با یکی از اهالی «این دسته» مواجه شدم؛ از این‌ها که می‌نویسند «بسیار عالی بود به ما هم سر بزنید»؛ دقیقاً با همین عبارات.

2. این‌ها مسلمان نیستند!

چندین شب است که ساعت 11 به بعد می‌آیند توی پارکینگ و قارپ، قارپ، قارپ، پینگ‌پونگ بازی می‌کنند.

Ahoy

ـ چراغ اتاق وسطی هنووز روشن است! بابابرقی هم کاری به کارم ندارد.


از انیمیشن‌های مورد علاقه‌ام

Image result for jasper the penguin

جاسپر و اِما و شیرین‌کاری‌هایشان

اعتراف می‌کنم آن شب‌ها که پخش می‌شد به‌دقت نمی‌دیدمش؛ فقط صداش که شنیده می‌شد و گاهی ز زیر چشم نگاهی به صفحة تلویزیون داشتم و آن همه رنگ و طرح شاد بی‌ادعای بی‌دریغ را می‌دیدم دلم آرام بود. حالا دلم برای این دوتا بامزه خیلی تنگ شده.

دو- سه قسمتش را از یوتیوب پیدا کردم گذاشتم برای دانلود بلکه دلم آرام بگیرد!

در حدی دوستشان دارم که همان‌وقت‌ها هم موزیک تیتراژش را برای زنگ گوشی یا زنگ بیدارباش در نظر گرفته بودم.

جاسپر در شهر زندگی می‌کند؛ پیش دوستش، اِما. روزانه اتفاقاتی را که برایش افتاده می‌نویسد؛ در نامه‌ای و آن را در بطری شیشه‌ای می‌گذارد و از راه دریا برای خانواده‌اش می‌فرستد. هر اپیسود انیمیشن با نامه‌های جاسپر و سلام‌احوالپرسی او از خانواده‌اش شروع می‌شود: Ahoy!

از نکته‌های جالب دیگرش این است که دیوارها همیشه طرحی دارند.

Image result for jasper the penguin


ته‌نوشت: چراغ اتاق بالاخره خاموش شد ولی کار آن اتاق انجام نشد!

گزارش اقلیت‌طور و چراغی که روشن است

جاروی هال: تیک

سرزدن به آشپزخانه و آماده‌کردن دو لیوان دمنوش: تیک

نوازش‌کردن کیک‌ها: تیک شیطانی

چراغ اتاق وسطی هنوز روشن است

ـ چند روزی است متعجب و کمی ناراحتم بابت این‌که چرا خوابالو و سرگیجه‌مند و زود-خسته-شو شده‌ام. طی نیم‌ساعت گذشته و تفکر منطقی‌تر در باب احوال مبارک، به این نتیجه رسیده‌ام که دو نیمة روزم با هم جابه‌جا شده‌اند. انگار کهکشان یا منظومه‌ای که درون من است، در چرخش سیاراتش، تفاوتی حاصل آمده. صبح مثل آدمی بودم که چرت عصرش منغص شده و عصر تا حالا شبیه آدمی که صبح از خواب پا شده (البته بدون هیچ لحظه استراحتی در ظهر یا بعدازظهر!).

بیا منصف باشیم اژدها جان؛ چند شبی است که خواب عمیق و آرامی ندارم. نمونه‌اش دیشب که خیلی دیر خوابیدم و تا صبح چندبار بیدار شدم، یا پریشب که خواب می‌دیدم رفته‌ام ایتالیا و در حال گشت‌وگذارم ولی به جای لذت‌بردن از گردشم، دچار گم‌گشتگی اعضای خانواده شدم و بعد هم گوشی‌ام را پیدا نمی‌کردم که بهشان زنگ بزنم و ببینم کجا هستند تا پیداشان کنم. آن‌قدر هم توی پله‌های آن ساختمان اداری وسط آن باغ گردشگری توی نمی‌دانم کجاآباد ایتالیا بالا و پایین دویدم که یاد نیست به کجا رسیدم و کجای خوابم بیدار شدم یا باز، طبق معمول، صحنه عوض شد.

پدفوت در لی‌لی‌پوت

فیلم دوم جانوران شگفت‌انگیز را دیدم. ته ذهنم توی هر لحظه منتظر هیجان و پیچش بیشتری بود اما حالا ناراضی نیستم. به هر حال، هنوز بخش سوم فیلم مانده و جنایات گریندلوالد باید رابط بین بخش اول و سوم باشد. نَگینی و ماجراش خیلی خوب بود؛ همچنین گذشتة لیتا لسترنج و هنرپیشه‌اش. این وسط، تینا طفلک، یک‌جور به‌دور از انصافی، عنصر زیادی و دست‌وپاگیر به چشم می‌آمد! دامبلدورش خوب بود، خیلی خاص و خوب بود اما کم بود. ترکیب جود لا و دامبل خیلی عالی است! هنوز نمی‌توانم درمورد هویت واقعی کریدنس اظهارنظر کنم. فکر کنم رولینگ کارش را خوب بلد است و نباید ناامید بود.

ـ بعد از دیدن اتفاقی آن فیلم از وودی آلن، خیلی وحشتناک حمله کردم سمت داشتن چندتا از فیلم‌هاش تا بلکه روزگار با پس‌گردنی مرا بنشاند پای دیدنشان. نشان به آن نشان که فکر کنم سه‌تا را دانلود کردم و هیچ‌یک دیده نشد. البته طبق برنامه‌ریزی و سرعت و وقت فیلم‌بینی من، کاملاً استاندارد و منصفانه است. ولی چقدر اسم‌هایشان قشنننگ و وسوسه‌انگیز است! عوضش چند روز پیش‌، نرم‌نرمک و طی یک روز، فیلم خوشکل Shape of water را دیدم و آخرش هم نفهمیدم سیریوس بلک‌ِمان (گری اُلدمن) کجای فیلم بود! شاید من اشتباه کرده باشم!

گری الدمن همان سال اسکار گرفت و من فکر کردم بابت بازی در این فیلم جایزه برده که الآن فهمیدم اشتباه می‌کردم.

گری اولدمن

با پسرهاش
اسم پسر بزرگش: گالیور! ای خدااا!!

روباه‌های من

[این کتاب] هم،‌ که تصویرگری‌هاش دلم را برده بود، ترجمه و منتشر شد

Image result for ‫کتاب روباه و ستاره‬‎

Image result for ‫کتاب روباه و ستاره‬‎

ولی نمی‌دانم چرا از نزدیک که دیدمش و ورقش زدم دیگر چندان بهش متمایل نبودم!