داشتم به زخمهای دامبلدور فکر می کردم که چرا هیچ وقت ترمیم نشدند!
«زخم ها روزی به کار میان»
از هری برای همین خوشم می آید؛ چون نه مثل پدرش و سیریوس بیش از حد کله خر بود که عزیزانش را خون به دل کند و نه مثل دامبلدور عشق برایش نقطه ضعف بود که نتواند با واقعیت کنار بیاید. وقتی کارش را انجام داد اثر زخم پیشانی اش از بین رفت.
زخم های خاص!
موارد بالا زخم های خاص محسوب می شوند. بعضی موارد هم مثل آنچه از حضور در اتاق مغزهای وزارت سحروجادو روی بدن رون ماند، اثر شکنجۀ بلاتریکس روی دست هرماینی و جملۀ معروف آمبریج پشت دست هری خاستگاه دیگری دارند. نشانۀ همراهی با دوستان و تلاش برای رسیدن و به هدف و .. هستند.
بعضی ها خاصند؛ ازشان یکی در دنیاست. مثلاً خود من سالهاست وقتی می گویم «همایون»، منظورم فقط همایون شجریان است. اصلاً توی خانه بهش می گوییم همایون. درموردش که حرف می زنیم از او با همین اسم همایونِ همایون یاد می کنیم، بدون هیچ پیشوند و پسوندی. فکر کنم این کلمه و این اسم بالاخره بهترین و مناسبترین مسمایش را در دنیا پیدا کرده و بعد از این باید اعلام بازنشستگی کند!
از آن یگانه هایی است که آدم دوست دارد بنشاندش روی تاقچۀ قلبش، هر روز صبح برش دارد لپش را ماچ کند و به آرامی بگذاردش سرجاش تا روز خوب و آرامی داشته باشد.
1. فکر میکنم کمی بیشتر در مسیر برنامهریزیبهترداشتن قرار گرفتهام. میتوانم همچنان به آن توصیة «گاهیاوقات رهاکردن خود در میان مولکولهای زمان» [1] پایبند باشم و همچنان با یکدست بیشتر از یک انبه [2] بردارم.
2. فصل اول سریال Legends را دیدیم. خوبیش این است که بعد فصل دوم (و کلاً طی بیست اپیسود) تمام میشود. البته بدیش هم این است که باید دنبال سریال خوب و خاص دیگری باشم بهمحض تمامشدنش!
آنقدر از صدا و حرفزدن شان بین و نشاندادن آن حجم سنگین احساسات متناقض و درهمشکننده در چهره و رفتارش خوشم آمد که یکی از فیلمهایش را دانلود کردم و تا حالا کمتر از نیمیش را دیدهام. Black Death که از بخت خوبم داستانی قرونوسطایی دارد و ادی ردمین هم در آن بازی میکند. فیلم دیگری هم از شان بین پیدا کردهام به اسم Black Beauty. فکر کنم ماجرای معروف اسب سیاه باشد. دلم میخواهد مینیسریال Extremely Dangerous را هم پیدا کنم! آشنایی من با این هنرپیشه به این سریال برمیگردد که عید 14 سال پیش پخش شد و یکی از اسمهای او در این سریال یکی از اسمهای من بود: اسپانیایی!
3. خیلی خیلی کند با اُوة پیرمرد پیش میروم و قلم نویسنده را دوست دارم. «نزاع شاهان» (کتاب دوم «نغمة یخ و آتش») را هم گوش میدهم و رسماً به فصلهای پایانی رسیدهام و باید به فکر دانلود کتابهای بعدی باشم.
4. سه سال پیش، سال تولد بچهها بود؛ بین اقوام و دوستان چند بچةنو بهدنیا آمد که شاید بیشترشان را هنوز از نزدیک ندیهام! اما امسال گویا سال عروسی است. خوبی عروسی به این است که احتمال «دیدن» در آن بیشتر است! مثل تولد بچهها نیست که فکر کنی خب، یک عمر برای دیدنشان و اشنایی باهاشان وقت داری.
5. این لاک سبزآبی را که امروز زدهام به ناخنهایم، یکسالونیم پیش خریدم. بعد از آن چند لاک آبی کمرنگ و فیروزهای دیدم که باعث شد به خودم بگویم: «این چی بود دیگر خریدی؟!» ولی امروز، حالا که دیگر دارد خشک میشود و کیفیتش افت کرده، بهنظرم یکی از بهترین رنگها را برای لاکبودن دارد و چیزی است که خیلی دوستش دارم. نتیجه اینکه باید یکی همین رنگی ولی با کیفیت بهتر حتماً بخرم؛ حالا شاید نه به این زودی.
[1]. اسمش این نیست ولی چیزی است که برای من همین مفهوم را دارد. یادم نیست چه کسی رسماً و جدی و ... این قضیه را مطرح کرد. روانشناسی که صدا و توضیحاتش را در یکی از کانالهای تلگرام شنیدم و با خودم گفتم: «ایول سندباد! همان کاری که خودت انجام دادهای بارها و بارها! پس اینکه احساس خوبی داری بعد از آن و قدری هم وجداندرد نمیگیری، بابت لزوم و مزایایش است!».
[2]. فعلاً درحد دوپینگ با چند انبهام و هنوز به مرحلهای نرسیدهام که بلند کردن چند هندوانه با یکدست را تأیید کنم و فکر کنم حتی اگر گاهی مجبور به این کار شوم، همچنان بهنظرم بهدور از منطق باشد.
همین الآن جمله ای را خواندم؛ اتفاقی:
از زخم پیشانی هری اثری نبود جایش خوب شده بود.
داستان هری با زخم آغاز میشود، زخمی که مکگونگال مهربان نگران اثر آن است:
آلبوس! میشود برای آن کاری کرد؟
و دامبلدور شوخ شیطان نکتهسنج میگوید:
زخمها روزی بهکار میآیند.
زخم هری مأموریتش تمام شد. هری تکلیفش را با گذشتهاش (زخمش/ بار روی دوشش) روشن کرد، و زخم محو شد. این جادو و دور از واقعیت نیست. مسئله به همین سادگی است. چیزی که شاید دامبلدور نتوانست بهدست آورد. برای همین آن تصویر را در آینة آرزونما میدید و شاید، شاید برای همین ،در ادامة جملة بالا، به مینروا گفت:
من خودم زخمی روی زانوم دارم که شبیه نقشة مترو لندن است.
آیا این هم از شیطنتهای کلامی او بوده؟ درست است که احتمالاً کسی پاچة شلوار آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور را بالا نزده تا مطمئن شود، اما بینی شکستة ترمیمنشدهاش بهوضوح درمورد رابطة او با گذشتهاش میگوید.
دمصبحی خواب میدیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر میکنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب میخورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندانگیری بهدست نمیآید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...
ماجرا از جایی آغاز میشود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازمدانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ میشود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش خیلی فرق داشت؛ پر از کاجهای بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمانهاش شیکتر بودند. ساختمانهای نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آنقدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکنندهها در آن به چشم نمیآمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشهای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوستداشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم میآمد که جایی در پیچوخم قفسههای تمیز و بزرگ کتابها داشت کتاب امضا میکرد و با نوجوانها حرف میزد. یادم است که باید چند کتاب هریپاتری میخریدم. چیزهایی که جدید بودند و بهشدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوانها میشنیدم که با نخواندن آن کتابها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را میخواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفتانگیز مربوط بود و شخصیتهای جدید. یکی از کتابها که بهشدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خندهدرمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادوییاش. گویا در کتاب راههای درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجانانگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط میشود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضیام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالنها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش میراند. خدا را شک نیروی راستاندیشی بود و قصد علافکردنم را نداشت چون صندوق دیگری همانجا بود که میشد کتابهای تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتابها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ میاندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .
بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید میرفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم میزدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید میرفتم. ولی خب با تردید باید اقدام میکردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید میبودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راهپلههای سنگی محوطه، رو به پایین میرفتم که به سمت چپ پیچ میخورد و چشماندازم به ردیف کاجهای بلند خوشفرم ختم میشد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان میکردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کردهاند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشهای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفتوآمد میکرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و بهقصد مزاحمکارشاننشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شدهاند و حتی داخل ساختمان رفتهاند و دارند با عوامل عکس میگیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...
چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتابها هم ناخوانده ماند!
حال آریا وقتی روی سطح شیبدار برفپوش وسط آن فضای آشنا نشسته بود (من اگر بودم، چشمم که به پرچم میافتاد، نشان دایرولف را میبوسیدم).
حال سانسا؛ وقتی طوری دو خواهر همدیگر را در آغوش گرفتند که تا آن زمان در عمرشان اینطور هم را بغل نگرفته بودند؛ آن هم در سرداب، مقابل تندیسی که شبیه صاحبش نبود ( اگر من بودم، جای سانسا از آریا میپرسیدم: من هم توی لیستت هستم؟).
حال برن، وقتی خنجر را به آریا داد (کلاً برن چون همهچیز را میداند، بیشتر حالهایش کرکوپری ندارد. فقط نمیدانم درمورد لیتلفینگر و آن خنجر چه چیزی در سر دارد).
حال جان، وقتی ملکه با او درمورد غرور حرف زد و وقتی بعد خودش با اژدهایش رفت (ای خااک تو سرت دنریس! اژدهای قرمز خوشکل مرا به فنا دادی که!)
حال ویریس، ...
حال تیریون، وقتی بالای تپه ایستاده بود؛ دلش یکجا و عقلش جای دیگر بود.
بیشتر بادمها (آدمیزادها؛ بهزبان غبم یا غول بزرگ مهربان جناب رولد دال) برای کاری وقت میگذارند که قاعدتاًنباید.
حتی خود من بادمیام که در این دنیا برای هیچکارینکردن (سلام پاتریک) هم وقت گذاشتهام؛ در حالی که در دنیایی موازی مشغول آرامکردن خودم بودم و در دنیای موازی دیگری به کشف و اختراع و خلاقیت مشغول.
گاهی فکر میکنم نتایج خیلی از اقداماتم در دنیاهای موازی مثل غبار کهشکشانی در فضایی بیسروته شناورند و به افق خیره شدهاند.
هیمائیل [1]، وقتی دستهایم را بعد از بیست دقیقه ظرفشستن خشک میکردم، هیمهیمکنان گفت: میتوانستی بهجای حرفزدن با خودت یک فصل دیگر از کتاب دوم را گوش بدهی، نعع؟
[1]. هیمائیل موجودی با ذات فرشته اما خردهشیشههای ابلیسی مجسم است که از آن سالهای دور آغاز وجداندرد گرفتنم با من همراه بوده. کار شریفش آن است که درافشانیکردنش با هیمهیم پنهان و آشکاری همراه است؛ در راستای عذابوجدان دادن به من.و یکی از هنرهای پاندای کونگفوکار درونم هم این است که به هیمهیمها و سرتکاندادنهایش وُقعی ننهد!
فکر کنم نگفته بودم که این گسترة رنگهای بلاگاسکای خیلی ناخوشکل است. از این لحاظ، واقعاً دست پرژنبلاگ مریزاد!
داشتم فکر میکردم اگر همهچیز عادی بود و ممکن بود و ... دوست داشتم چه ملکسیونی [1] داشته باشم.
اولین و هیجانانگیزترین چیزی که به ذهنم رسید «خانه» بود. اولش میروم سراغ چندین خانة بزرگ زیرشیروانیدار انباریدار نیمهتاریک یکهافتاده بین درختان. البته نه خارج شهر. دقیقاً وسط قلب یک شهر مطمئن پیشرفته. طوری که از هر طرفع بعد از یک پیچ، برسی به خیابانهای نیمهشلوغ و آدمها.
بعدش خانهای که مارتین ادوم در سریال لجند اجاره کرده. با آن نقشة پیشبینیناپذیرش!
بعدش خانة شرلوک در سریال المنتری با آن خیابان قرمز، کرم، نارنجی و برگهای درختان پیر در پیادهرو.
گرینگیبلز حتماً حتماً.
خانة مهدکودکی در یکی از شهرهای بچگیم.
خانة مهندس توکلی در آن یکی شهر کودکیم.
خانهای در یک کوچة بنبست قدیمی که کلاً توصیف ترانة «کوچه» از داریوش جان باشد.
خانهای در هاگزمید.
فعلاً همینها!
[1]. ملکسیون اشتباه تایپی است. ولی از آنجا که «ملک» اولش به متن من ارتباط مستقیم دارد، وقتی متوجه شدم تغییرش ندادم. از آن سهوهای دوستداشتنی است!
با اینکه حرف زیاد است.
سریال: Legends
با حضور پادشاه شمال (شان بین). از خانم جوان موکوتاه خوشصدای بامزة تیمشان خیلی خوشم میآید.
تازه بعد از اپیسود 7 از کریستال خوشم آمد؛ آن هم نسبتاً. باید ببینم بعدتر چطور رفتار میکند.
خانة مارتین اودوم! عالییییییییییییییییی!!!!!!!!! در ذهنم به مجموعة خانههای محبوبم اضافه شد.
(اولی از سمت چپ)
(عنتر خان! اینجا اسم شخصیتش اگان بود!)
خوشمزهترین لهجة بریتیش را که شنیدهام دارد. تو این سنوسال وقتی با آن لحن و آهنگ صدا حرف میزند دقیقاً احساس میکنم بابابزرگم دارد حرف میزند! یک احساس قدیمی دوستداشتنی آشنا از صدایش به گوشم میرسد.
آهنگ: اتفاقی امروز صبح. از چند روز پیش گویا داشتمش و تازه بهصرافت شنیدنش افتادم.
«مریض» از سینا حجازی جان. و خصوصاً آنجاش که میگوید: «عشق بدون رحم» و خب خیلی جاهای دیگهاش! آهنگش، لحن خواندنش، همهچیز عالی!
توتوله خانوم امسال برای تولدشان لباس دیوودلبر سفارش داده بودند. چندتا لباس زرد جیغ با این تم برایشان پیدا کردم و وقتی نشانشان دادم، از یک مدل خیلی باحال کوتاه فانتزی خوششان آمد. ماجرای پیداکردن پارچه، دقیقاً به همان رنگ، خیلی جالب و بامزه بود! هرجا میرفتیم، اگر رنگ موردنظرش نبود، خیلی راحت میچرخید و بیرون میرفت .. تا اینکه ...! (حوصله ندارم بنویسم).
و مهمترین و هیجانانگیزترین اتفاق مردادی امسال باید عروسی پرنسس خوشکل، سارا جان، باشد! خوشبخت باشی نازنین!
نمیدانم چرا مدتی است فکر میکنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!
جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.
درست است من فقط دو کتاب را کامل خواندهام، اما بهنسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بیرنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود میگفتم قرار است بعداً روشنتر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم میگوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را بهدرستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائهاش کند.
چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخواندهام، در نظر نمیگیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیتها طوری مطرح شدهاند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او میگوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج میبیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمیخواهد این بیاطمینانی را به خواننده منتقل کند.
شاید هم بهکل من اشتباه میکنم.
ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.
ـ یکی از نکات نهچندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش بهخصوص. چیزی که در او مرا جذب میکند همین است. وگرنه بهنظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش میکند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.
ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر بهدرد بازی در نقش آدمهای سادة حوصلهسربر میخورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سالها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوستداشتن سانسای عزیزم.
می خواستم از چشمة روحش بنوشم اما لب از لب باز نکرد.
از: برادران کارامازوف (که هنوز نخوندمش)
× اون خط دومی شعره!
موندم با این نشونهها، که انگار چیزیم هست ولی هیچیم نیست، «اسکین چینجر»م مثل برندون استارک؛ یا با این بارها اسم عوض کردنهام و خواست قلبیم برای رقصندة آب شدن و علاقة عجیب به سیریو فورل و جیکن هگار در واقع جزء بینامها هستم، مثل آریا استارک.