کاپری

فکر می‌کنم کلاً امسال چیزی اینجا ننوشته‌ام!

دیروز یاد داستان کوتاه «ماه‌عسل آفتابی» افتادم و زمانی که آن را خواندم. با فضای عاطفی و ذهنی آن‌موقع من خیلی سازگاری نداشت اما چون همان‌روزها یک تست برون/درون‌گرایی را درمورد خودم انجام داده بودم، یکی از سؤال‌های آن با داستان خیلی تطابق داشت: دوست دارید فعال اجتماعی باشد یا دوستی خوب برای شما؟ و داستان برایم روشن کرد ته دلم چه می‌خواهم و فرقشان ممکن است در کجاها باشد.

خیلی جالب است که آن موقع توانست چراغی را در ذهنم روشن کند و تا مدت‌ها براساس آن تصمیم بگیرم و خودم را بسنجم. پذیرش چیزی که درمورد خودم کشف کردم، خواست قلبی‌ام، خیلی راحت نبود؛‌ انگار در چشم خودم واپس رانده می‌شدم با این انتخابم. ولی نمی‌توانستم به‌راحتی واگذارش کنم.

فکر می‌کنم آن موقع به مرد داستان خرده می‌گرفتم حتی.

«هر آن باغی که نخلش سربه‌در بی/ مدامش باغبون خونین‌جگر بی»

دلم می‌خواهد داستانی بنویسم یا اثر هنری ماندگاری خلق کنم و زیرش بنویسم: تقدیم به «آدی و بودی‌»های زندگی‌ام!

اما فکر می‌کنم هیچ آدمی نبوده که کل لحظات زندگی‌اش آدی/ بودی باشد؛ هرچقدر هم فلان و بهمان باشد. اصلاً خود من بارها پیش آمده برای دیگران آدی/ بودی شده‌ام و اگر چند دقیقه‌ای فکر کنم، حتماً مصداق‌هایش توی ذهنم ردیف می‌شوند؛ وقت‌هایی که، بلافاصله یا حتی با فاصله، به خودم گفته‌ام: ای شاسسسسسکووول!

اصلاً باید چیز درخوری برای لحظات آدی‌بودی بودن آدم‌ها اختصاص بدهم؛ شاید چیزی که گاهی به آن نگاه کنند و به آدی/ بودی بودنشان فکر کنند و آن را نیمة تاریک وجود با همة مزایایش در نظر بگیرند.

[اینجا] داستان آدی و بودی برای دانلود و مطالعه هست.


سیر انفس

من و فرانچسکو و اژدها اینجا در کنار هم به‌سر می‌بریم؛
بی‌همگان
بی‌هیچ انتظاری.
گاهی مهمان داریم؛
دوستانی،
راه‌گم‌کردگانی،
ناشناسانی حتی که از کمی دورتر می‌گذرند و  برای دمی نفس گرفتن دست بر دیوار نامرئی می‌سایند.
ما از درون چادر مشتاقانه به همه می‌نگریم و داستانشان را حدس می‌زنیم.
بعد هم به انتخاب خودمان یکی را برندة بهترین داستان گمانی می‌شمریم و به او افتخار خدمت می‌دهیم!
پس شاید ته دل هیچ‌یک امید برنده‌شدن نباشد. ولی همیشه جادوی داستان‌گویی و تخیل ماجراهای تجربه‌نشده بر مصائب برنده‌شدن می‌چربد.

حالا که تمام شد یادم افتاد!

هیمائیل [1]، وقتی دست‌هایم را بعد از بیست دقیقه ظرف‌شستن خشک می‌کردم،  هیم‌هیم‌کنان گفت: می‌توانستی به‌جای حرف‌زدن با خودت یک فصل دیگر از کتاب دوم را گوش بدهی، نعع؟

[1]. هیمائیل موجودی با ذات فرشته اما خرده‌شیشه‌های ابلیسی مجسم است که از آن سال‌های دور آغاز وجدان‌درد گرفتنم با من همراه بوده. کار شریفش آن است که درافشانی‌کردنش با هیم‌هیم پنهان و آشکاری همراه است؛ در راستای عذاب‌وجدان دادن به من.و یکی از هنرهای پاندای کونگ‌فوکار درونم هم این است که به هیم‌هیم‌ها و سرتکان‌دادن‌هایش وُقعی ننهد!

فکر کنم نگفته بودم که این گسترة رنگ‌های بلاگ‌اسکای خیلی ناخوشکل است. از این لحاظ، واقعاً دست پرژن‌بلاگ مریزاد!