هوا قاطی کرده، من هم

_ با خوابالودگی دوست نداشتنی اومدم به برنامۀ دانلودم سر بزنم، دیدم اون فیلمی* که نوشته بود 12 ساعت دیگه آماده میشه، 9 دقیقه ازش مونده! آه ماشین زمان جادویی من! نه خیر، جادو باز هم در سرعت نت نهفته بود. 330!

با خستگی نشستم پشت مانیتور و 2تا برگه هم آوردم که بیکار نباشم. سرعت کار من هم بالا رفته بود!

فیلم که تموم شد هیچ، 2 اپیسود از خانۀ پوشالی رو هم دانلود کردم. دروغ نگم، ته دلم می گفتم خدا کنه این جادو زودتر تموم بشه که وسوسه نشم بیدار بشینم. میانۀ اپیسود سوم سرعت صفر شد، و بعد برگشت به حالت عادی.

__ خیلی اتفاقی و ناخواسته، بخش دوم فیلم های Divergent رو دیدم. دوبله ش کرده بودن. همون نصفه-نیمه دیدنش هم منو وسوسه کرده کتاباشو بخونم. حتمًا بخش سوم هم داره، نداره؟ حال ندارم بگردم. بعداً.

توی دوبله ش Divergent رو می گفتن «متمایز». بد نیست. به نظرم، بهتر از این بود که هی بگن «واگرا». تو Babylon هم نگاه کردم، دیدم برای مخالفش فقط نوشته similar.

* از فیلمای جایزه برده با بازی Alan Rickman


روزی، روزگاری؛ کافه ای

فرندزمون هم تموم شد!

خوب بود، خیلی خیلی خوب بود. با همۀ نقدهایی که به بعضی ویژگی های شخصیت ها دارم، واقعاً دوستشون دارم. چیزی که باعث میشه سال ها با هم دوست بمونن و قصد داشته باشن دوستی شون ادامه داشته باشه، دید تاحدی شوپنهاور* گونه به آدم هاست. برای همین مانیکا حاضره مسئولیت ها رو قبول کنه و از ریچل بی دست و پا توقعی نداشته باشه، و ....

_ طبق قرار قبلی با خودم، بعد فرندز نوبت How I met your mother می رسه. حالا از کی شروع کنم و روالش چطور باشه و .. کی به سرم بزنه دوباره فرندز رو از اولش خورد خورد ببینم و ...؟؟؟

* تازگی جمله ای منسوب به شوپنهاور خوندم درمورد دوست داشتن آدم ها. فعلاً نمی دونم از خودشه یا نه. با انتهای جمله ش هم چندان موافق نیستم. میشه مفهومش رو ارتقا داد. شاید هم بد ترجمه شده باشه!

The 33

چندسال پیش چند معدنچی شیلیایی 33 روز در معدنی به دام افتاده بودند و خاطرم هست که عملیات امداد و نجات آن ها به صورت زنده پخش می شد.

با خودم می گفتم احتمالاً روزی ایزابل آلنده داستانی درمورد آن ها بنویسد.

حالا، بعد از چند سال، فیلمی درمورد این حادثه ساخته شده، با بازی آنتونیو باندراس. و چیزی ته ذهنم هنوز منتظر داستانی از ایزابل با این مضمون است.

_ خیلی دوست دارم بدانم سرنوشت آن معدنچی که زندگی دوگانه داشت چه شد. گفته بودند دو زن نگران درپی او آمده بودند!

آن آهوی نقره ای

اینو هم برای خداحافظی در این بعد زمانی و مکانی با آلن ریکمن عزیزمون بگم که:

یکی از آرزوهام (به قول این روزگار: «یکی از فانتزیام...») این بود که یه روزی کتاب یادگاران مرگ رو ببرم بدم یه سری هری پاتریا برام امضا کنن؛ از Trio گرفته تا رولینگ و رابی کالترن و مایکل گمبون و ... مهم ترینشون هم آلن ریکمن. وقتی داره کتابمو امضا می کنه بهش بگم: لامصب! خودتم می دونی چیکار کردی، نه؟ ازت ممنونم!

ولی با این اتفاق، حتی اگه امضای رولینگ رو هم داشته باشم اونقدری بهم نمی چسبه که می دونستم بازیگر عالی اسنیپ یه گوشۀ دنیا داره آماده می شه اثری هنری خلق کنه یا در حال آفریدنش باشه. حتی اگه دستم به خودش نمی رسید و نمی تونستم امضایی ازش بگیرم، «بودن»ش دلگرمم می کرد*.

به هرحال، بهترین بخش ماجرا اینه که چنین آدمی روی کرۀ زمین بود و زندگی خوبی داشت و بازیش دل خیلیا رو لرزوند و مرگش خیلیا رو آزرده و دلتنگ کرد و از همه مهم تر، شخصیت خیلی خوبی داشت و نه  تنها زندگی آروم و بی حاشیه ای داشت، ضد جگ و خشونت بود و فعالیت هایی هم در این زمینه داشت.

مطمئنم خودت می دونی، و همیشه ازت ممنونم،

ALWAYS

این تشکر رو از این راه دور بپذیر

_ یکی از طرفداراش نوشته بود: هرچقدر دلت می خواد از گریفندور امتیاز کم کن، اما برگرد!

_این روزا گاهی یادم میره به جای خود آلن ریکمن، به مرگ اسنیپ فکر می کنم.

*پناه می برم به اونچه سیریوس توی جنگل ممنوع، وقتی هری برای مردن آماده می شد، بهش گفت: کسایی که دوستشون داریم در قلبمون جاودانه ن.

بال های داوینچی

_ از اوووون همه اپیسود، فقط یکی، یکی مونده

تا فرندز تموم بشه.

مث آدمی م که لبۀ جایی وایستاده، تموم مسافتی که پشت سرش طی کرده، با همۀ پستی بلندی هاش و جزئیاتی که یادش مونده یا از قلم انداخته، رو تو چشم اندازش داره و هر لحظه باید بپره. بپره و با یک- دو چرخ وارد قلمرو دیگری بشه.

_ فکر می کنم اگه منم جزء اونایی بودم که بیش از بیست سال پیش، همزمان با پخش این سریال، می نشستن پای تماشا و هر هفته با هیجان منتظر اپیسود جدید و رسال منتظر فصل جدید می شدن، چطور می بود؟ یا خیلی نزدیک تر به واقعیت، اگر مثل بعضی ها بیش از یک دهۀ پیش، که سریال بینی طوری باب شد که فکر می کنم آغاز رواجش بین خیلی ها بود، اون وقت چطور می شد؟

_ اما شاید بهترین حالتش ترکیبی از این دو باشه: اینکه با اغلب شرایط ده سال پیش خودم، سریال رو همون دهۀ 1990 می دیدم. حتی اگر فقط شقّ اول یا دوم به تنهایی هم می بود، خیلی خوب بود. مطمئناً دریچه هایی به روم باز می شد و بعضی تصمیم گیری هام متفاوت یا قدری متفاوت می شدن.

سندباد

امروز فهمیدم:

محمدعلی سپانلو، همسرش پرتو نوری علا، فرزندانش سندباد و شهرزاد

ُبه علت سرطان

اه اه! چه دنیای فلانی! گاهی وقتا واقعاً آزارنده میشه.

شاید بشه به جرئت گفت محبوب ترین بازیگر دنیای جادویی هری پاتر بود، با اون صدای باصلابت و مخملی، نقش دوگانه ای که به بهترین شکل ایفا کرد ...

وقتی خبر مردنش رو خوندم، انگار همون شخصیت دوباره جلو چشمم مرد.

حیفش! در آرامش باشه.

دامبلدور رو به اسنیپ کرد، چشمانش پر از اشک بود:

_بعد از این همه مدت؟

اسنیپ گفت: همیشه..

ALways

همبرگر شیطانی و ببر جاسوس

_ همسر ببر داره جالب تر میشه. فصل قصاب رو خیلی دوست داشتم. تقریباً طوری بود که آدم بتونه تصور کنه ایزابل آلنده خیلی بپسنده!منتها، الآن دیگه به جزئت می تونم بگم نثر ترجمۀ کتاب مبتلا به سرطان در بخش زبان مقصده! فارسی ش اصلاً خوب نیست.

__ از خونۀ یکی از همسایه ها بویی میاد شبیه همبرگر پر از ادویه. بیش از یه ساعته احساس می کنم تو رستوران آقای خرچنگ نشستم و هر لحظه ممکنه باب اسفنجی بیاد و از مشتریا بپرسه از شامشون راضی بودن یا نه.

___ اتفاقی [فیلم Spy] رو دیدم که بعد فهمیدم خیلی هم جدیده (2015). یه طوری بود که هرچند دقیقه هی می خندیدم. خیلی بامزه بود. از اون خانوم کپله هم خیلی خوشم اومد (ملیسا مک کارتی). جود لا هم بازی می کرد. کلاً هنرپیشه هاش و کاراشونو دوست داشتم. دلم می خواد 1-2 بار دیگه م ببینمش.

از پیاده روی ها

_ دیروز قرار بود کتابای کتابخونه رو تمدید کنم. این روزا، انقدر تند تند کارای شخصی مو انجام می دم که وقتی تعهد جدیدی پیش اومد، زیاد حسرت نخورم (خوبی قضیه اینه که وقتم مفیدتر می گذره، به گمونم، انشالله!). نتیجه این شد که شب، سر ساعت تعطیلی کتابخونه، یادم اومد تماس نگرفتم! انواع شکنجه های قرون وسطایی رو هم برای خودم متصور شدم. البته کاری ندارن ها، ولی یه خانومه ای هست، گاهی زیادی الکی خشن برخورد می کنه. چهره ش هم یه طوریه که آدم به هزارتا گناه ناکرده اعتراف می کنه.

__ دیروز که می رفتم بازار برای خرید، یهویی دل زدم به دریا و پی خارخاری رو گرفتم که مدتیه به جونم افتاده بود. از اون کوچه های تقریباً پیچ واپیچ رفتم، ببینم چقدر طول می کشه برسم به بازار. به نظرم قدری طولانی تر اومد اما تجربۀ شیرینی بود. مسیر جدید بود و خیلی جذاب تر از اون مسیر مستقیم از توی خیابون بود که باید از جلوی بیمارستان هم رد می شدم. موزیک گوش کردن تو کوچه هایی که هرکدوم یه شکلی ن دلچسب تر بود. موقع برگشت هم ته هر کوچه رو نگاه می کردم و با خودم می گفتم آدم هر روز پا شه بیاد یکی از اینا رو تا ته بره و برگرده. هم ورزشه، هم تکراری نیست، هم کلی هیجان داره. برای من تنبل هم خیلی خوبه.

___ حالا قضیۀ فراموشی دیروزم باعث شد امروز مسیر پیاده روی م عوض بشه و به سمت کتابخونه متمایلش کنم. البته شایدم فقط برگشتنی پیاده بیام. هنوز نمی دونم!

الکی؛ مثلاً مسیرهایی که میگم این شکلی ن! ولی خب، وقتی تکراری بشن می شه به تخیل هم متوسل شد.

صداها، ساعت ها

1. پریشب فیلم ساعت ها رو دیدم. نزدیک صبح، خواب دیدم تو حیاطی ایستادم که چندان بزرگ نیست (شبیه یکی از خونه هایی که دوران بچگی چندبار بهش رفته بودم) و ساختمونش با چند پله، بالاتر از سطح حیاطه. در حیاط هم به دالانی متصله که چند شاخه گیاه رونده به دیوار و سقفش آویزونه. یکی، که نمی دیدمش، بهم می گفت: الآن از صداهای توی سرت راحت میشی. من هیجان زده بودم، بیشتر به خاطر تصور دنیایی بدون اون صداها، ولی وقتی برای آزمایش چند دقیقه بدون صداها رو بهم هدیه دادن، نتونستم باهاش کنار بیام و می خواستم این برنامه رو (هرچی که بود) خنثی کنم. توی خواب، صداها رو می خواستم.

تو لحظۀ ورود از خواب به بیداری، که مغز هشیاره ولی اندام ها نمی تونن حرکت کنن، از این قضیه ناراضی بودم. داشتم با وحشت از خواب بیدار می شدم. تصور اینکه از خواب بیدار شم و صداهایی توی سرم باشن رو طوری باور کرده بودم که نمی خواستم بیدار شم و با این واقعیت رو به رو بشم. چشمم شیء تیره ای رو داشت تشخیص می داد که مغزم می گفت به همون صداها مربوطه. می ترسیدم بعد از بیداری نتونم با تجسم این قضیه مقابله کنم. وقتی با ترس بیدار شدم و فهمیدم خوابم توی بیداری تأثیری نداره خیالم راحت شد! انگار گوشم و مغزم چند کیلو سبک تر شده بودن.

_ همه ش به خاطر همون فیلم بود و اختلاطش با اینکه گاهی فکر می کنم آیا من باید همیشه درگیر داستان های توی ذهنم باشم؟ شاید ماجراهای توی مغزم، توی خواب، تعبیر شده بودن به صداها!

2. فیلم رو بیش از ده سال پیش دیده بودم. اما انقدر بی دقت و بی حوصله، که یادم نمیاد فهمیده باشم ماجرای زن دهۀ 50 ربط مستقیمی به ریچارد (نویسندۀ بیمار) داشته باشه. و این بار، با فهمیدن این ارتباط، کلی هیجان زده شدم و نویسندۀ داستان رو تحسین کردم. از اون فیلم هاست که باید کتابش رو هم حتماً بخونم.

فیلم ماجرای سه زن رو در کنار هم پیش می بره، ویرجینیا وولف (نویسندۀ خانم دالووی)، زنی از دهۀ 50 (که رمان رو می خونه) و کلاریسا، که در سال 2002 زنی جاافتاده ست و دوست نویسنده ش (ریچارد) اونو خانم دالووی خطاب می کنه. کتاب خانم دالووی گویا با جمله ای درمورد خریدن گل ها شروع می شه و تو ذهن وولف مدام به این اندیشیده می شه که باید به مرگ ختم بشه. (من کتابو نخوندم، متأسفانه)

نیکول کیدمن در نقش ویرجینیا وولف

جالب اینجاست که ماجرای میانی فیلم، با اندیشۀ مرگ شروع می شه ولی به زنده بودن ختم می شه، در حالی که از مرگ و مرگ اندیشی (زندگی نویسنده/ ماجرای اول) شروع شده و به مرگ اندوهباری متصل می شه (اونچه در ماجرای سوم اتفاق میفته). و اینکه شخصیت اصلی ماجرای دوم تأثیر مستقیمی در ماجرای سوم داشته.

لابد همونان که هنوز باور نکردن دخترا هم حق دارن به خلبانی و دریانوردی فکر کنن!

هفتۀ پیش، در دکمه فروشی:

من (درحال جستجو در قوطی دکمه هایی که از دور ازشون خوشم اومده بود): از اینا بیشتر ندارین؟ تعدادش کمه!

فروشنده: نه، همیناس. برای چه کاری می خواین؟

_ واسه مانتو.

_ اینا که مناسب نیست!

من: (باتعجب) چرا؟ پس واسه چی خوبن؟

_ اینا پسرونه س. عکس لنگر داره روش.

من (با قیافه ای شبیه مینیون دلخور): خب باشه لنگر داشته باشه. اینا اسپورته. پسر دختر نداره که! اگه تعدادش کافی بود همینا رو می گرفتم!!

Last knights

از آن فیلم هایی که دوست داشتم ببینم، ولی یکبار دیدنش کافی بود.

حاکمی که زیر بار زور نمی رود و سرنوشت فرمانروایی ش به غارت و تصاحب ختم می شود. داستانی که فرزند خلف آن قیام و انتقام گرفتن است. اما این فیلم تا نیمه جور دیگری پیش می رود، خوب ولی کند و کم کشش.  این میان، شخصیت هایی وجود دارند مثل قهرمان رانده شده، صاحب قدرتی منفور و بیش از اندازه جاه طلب، فرد درستکاری در جبهۀ دشمن که باز هم نمی تواند خود را به تسلیم شدن به سمت خیر وادار کند، فرد درستکار دیگری در میان دشمنان که ممکن است در تغییر جهت داستان نقش داشته باشد،...

جلوه های ویژه، موسیقی، صحنه ها، فیلمبرداری، هنرپیشه ها خیلی خوب بودند، بیشتر از داستان. پیچش داستان بد نبود، حتی ماجرای پدرزن وزیر و فرماندۀ مطرود در انتهای فیلم هم، که پیش بینی شدنی بود، خیلی هیجان انگیز نبود.

نکتۀ هیجان انگیز فیلم، حضور پیمان معادی خودمان در نقش امپراتور بود.

_ پایان باز فیلم هم زیادی باز بود! هنوز تصمیم نگرفتم به خودم اعلام کنم صحنۀ پیش از پایان، مربوط به زمان گذشتۀ صحنۀ پایان فیلم است یا آیندۀ آن!

خانه ای برای ببر سرگردان

اهالی دهکده گفته های ولادیشای بینوا را باور نکردند، حتی وقتی دیدند دوان دوان از تپه پایین می آید، رنگ صورتش مثل روح پریده و دست هایش را در هوا تکان می دهد و گوساله ای در کار نیست. اهالی باورش نکردند، وقتی توی میدان دهکده از حال رفت، نفس بریده و هراسان و بالکنت به آن ها گفت که شیطان به گالینا آمده است و زود کشیش را خبر کنید، آن هاحرف هایش را باور نکردند چون نمی دانستند چه چیزی را باور کنند. آن چیز نارنجی رنگ که پشت و شانه هایش با آتش سوخته چیست؟ اگر به اهالی می گفت باباروگای افسانه ای را دیده که با آن جمجمۀ استخوانی گنده و پاهای مرغ مانند پشمالو از لا به لای تپه دنبالش کرده، شاید عکس العمل بهتری از خود نشان می دادند. ص121-120

همسر ببر، تئا آب رت، ترجمۀ علی قانع، نشر آموت

***

_ انتظار داشتم با خواندن همسر ببر وارد دنیایی متفاوت شوم، شاید به این علت که تاحالا کتابی از نویسنده ای اهل یوگسلاوی سابق (شاید بهتر باشد بگویم نویسنده ای صرب) نخوانده بودم. از این جهت، انتظارم چندان برآورده نشد اما اتفاق بدی هم نیفتاد. خواننده می تواند خودش را در فضای اروپای شرقی ببیند. اما اینکه تئا اب رت را [مارکز دوران حاضر نامیده اند و ایزابل آلندۀ عزیزم از او تعریف کرده]، شاید باید تا آخر ماجرای خوانده شدن کتاب صبر کنم. [کتاب چهار موضوع را پیش می برد] اما نمی دانم چه چیزی در نثر وجود دارد که درهم تنیدگی لازم بین این چهارتا را به راحتی به من منتقل نمی کند. ترجمه نباید ایراد خاصی داشته باشد جز آنکه فارسی اش، از جهت ارتباط جمله ها، چندان قوی نیست. یعنی ممکن است ایراد از متن اصلی باشد؟ مثلاً ترجمۀ واسطه یا حتی متن اصلی. به این چیزها کاری ندارم. کلمات طوری کنار هم چیده نشده اند که آدم را با نقطه ها و سرکش هایشان اسیر کنند و دنبال خود بکشانند. گرچه باید اعتراف کنم بخش مربوط به خاطرات پدربزرگ (همسر ببر) فرق می کند و برایم جذاب تر است.

 

__ بالاخره سریال House of cards را شروع کردم. متأسفانه چندان پیوسته نمی بینیمش. تاحالا فقط 2 اپیسود. فکر می کنم دست کم باید اوایلش را با سرعت بیشتری دید تا در جریان ماجرا قرار گرفت. News room از شبکۀ HBO را هم باید ببینم با این حساب.

نسخۀ قدیم تر خانۀ پوشالی، با همین اسم، کوتاه تر بود و در انگلستان دوران مارگارت تاچر اتفاق می افتاد. چقدر از فرانسیس ارکات بدمان می آمد و از ساده دلی احمقانۀ متی استورین جاه طلب حرص می خوردیم!

 

___ یک عاشقانۀ ساده از سامان مقدم هم خوب بود. چه پایان بندی خیال راحت کنی داشت!

مهم ترین نکته اش این بود که هیچکس نباید/وظیفه ندارد بار گناه دیگری را، با هیچ تعریف و طبق هیچ سنّتی، به دوش بکشد.

____ اینکه دلم می خواهد مدام فیلم ایرانی ببینم و ترجیحاً ترانه علیدوستی داشته باشد، نشان از وابستگی م به شهرزاد دارد.

یو آر مای زینگ

1. آسمان زرد کم عمق به طرز زیبایی عجیب بود. خیلی خوب بود. اولش فکر کردم قرار است فیلم ترسناک ببینم. وهم و هراس خاصی تو فضاش بود و تا آخرش با من ماند. فیلم راوی داشت و زمانش خطی نبود، تکه هایی از گذشته و آینده را، مرد داستان تعریف می کرد بر بستر حال. البته مشخص است که آنچه به آن آینده می گویم اتفاق افتاده و حتی هنگام روایت داستان جزء گذشته شده. ولی چون آن عصر و شب ورود زن و مرد به خانۀ فرسوده محوریت داشت، فقط آن «زمان» راوی نداشت  و ماجراهای قبل و بعد آن روایت می شد، اسمش را گذاشتم «زمان حال». پس مجبورم زمان های بعد و قبلش را هم گذشته و آیندۀ آن چند ساعت بنامم.

آن حوض وسط حیاط، که گاهی یخ زده بود و گاهی برگ های زرد بر سطح آن جمه می شدند، چه آرامش و سکوت ترسناکی داشت!

2. هتل ترانسیلوانیای 2؛ ادامۀ ماجرای دراک، خون آشام مردم گریزی که بعد از ازدواج دخترش با یک انسان محل زندگی اش را به هتل تبدیل کرده برای رفت و آمد هیولاها و انسان ها تا بینشان صلح و آشتی برقرار شود.

ماجرای اصلی براساس وسواس آدم هاست سر این موضوع که وقتی فرزندشان از اصول آن ها تخطی می کند، سعی می کنند روی فرزند فرزندشان تمرکز کنند تا او را به راه راست سنتی خودشان هدایت کنند. اینکه مدام آرزوهای خودشان را در تلألو چشم های نسل بعدی و نسل بعدی جستجو می کنند.

معمولاً این 2 ها شیرینی 1هایشان را ندارند خیلی از منتقدهای حرفه ای و غیرحرفه ای فوراً به آن ها امتیاز منفی می دهند. خب این روند عادی است! سوژۀ مطرح شده در قسمت اول، فقط همانجاست که بکر به نظر می رسد و احتمالاً موفق از آب در می آید. بخش های بعدی شاید مثل روزهای عادی بعد از جشن عروسی باشند، نه کیکی و نه بزن برقصی، فقط زندگی عادی. نمی دانم، تشبیهم ربطی نداشت، مگر اینکه هنر انیمیشن و داستان پردازی را از صرف سرگرم کننده بودن خارج کنیم و ...

خلاصه اینکه خواستم بگویم دیشب با دیدن این انیمیشن فهمیدم این هیولای درون من خیلی قوی است. درواقع، بخش هیولایی من بر دیگر بخش هایم غلبه دارد، با همۀ خصوصیاتش. خوبی هایش هم هیولاگونه است. بیشتر از همه دوست دارد مثل هیولاها در کنج انزوای دوردست خودش بماند و از اختلاط بی مورد بپرهیزد. برای همین دیشب به دراک حق می دادم و از اینکه انسان ها دیگر از هیولاها نمی ترسیدند و با آن ها عکس یادگاری می گرفتند دلخور بودم. تا یادم می آید هم، همیشه آرزو داشتم قلعه ای بزرگ و محکم و دست نیافتنی مثل دراک داشته باشم با باغ و جنگلی دورتادور آن و تمام عمـــــــــــــر خودم باشم و خودم.

_ این گرگینۀ کوچولوی شجاع، که هی می پرید دنیس را لیس می زد، خیلی دوست داشتنی بود!

انگار سال هاست مدادی پشت گوشم دارم

دلم برای مداد نجار عزیزم تنگ شده. البته قرار نیست به این زودی ها دوباره بخوانمش، ولی احساس می کنم از لابه لای کلمات و روایت هاش جاذبه ای بیرون می زند و در فضای اطرافم پخش می شود.

همن هفتۀ پیش، اتفاقی متوجه شدم فیلمش هم ساخته شده (2003). ظاهراً دکتر و ماریسا و اربال مقبولی هم  دارد. متأسفانه فقط نسخۀ دوبله شدۀ کم کیفیتی پیدا کردم که ممکن است روزی، از سر دلتنگی ببینمش. فقط انتهایش را دیدم، که شبیه کتاب و به خیال انگیزی آن نبود. اینطور نبود که تفاوت اساسی داشته باشد. طوری بود که بخشی از هدف داستان، یعنی آن اشارۀ مربوط به افسانه ها در مقدمۀ کتاب، را برآورده نمی کند.

هوای بیرون شبیه مسیر قطار دکتر و اربال شده!

اِربال نمی دانست چرا نقاش دوست داشت هنگام غروب خورشید مهمان مغز او باشد. با لطافت اما محکم پاهای خود را دور گوش های اِربال گره می کرد و مثل مداد نجار روی گوش های او می نشست. ص80

***

مداد نجار* را دوست داشتم. دوست دارم. دلم می خواهد بعد مدتی، در موقعیتی که دلم آن را بطلبد، بار دیگر بخوانمش. من هم دلم می خواهد ماریسا را ببینم. با چشم های خودم، خبرنگار ابتدای داستان، و اربال به او نگاه کنم. نمی توانم از چشم ها و نگاه دکتر بگویم. او، خودش، نگاه کردنی است. برای بیشتر دیدن او باید جای آن راهبۀ موقرمز باشم. بعد هم توکای سیاهی بشوم و خود آن راهبه را نگاه کنم. شخصیت های دوست داشتنی نازنین!

_کتاب ماجرای اسپانیای فرانکو و اختناق است و بیشتر محدود شده به تعدادی زندانی مخالف فرانکو، که مهم ترینشان دکتر دانیل دابارکا است. بیشتر داستان را اِربال، زندانبان دکتر، روایت می کند. اربال خودش زندانی نیروهای دیگری است. اما همراه خوبی دارد؛ روح مرد نقاشی که خودش مدتی قبل او را کشته.

همان طور که در مقدمه اشاره شده، زمان و راوی و زاویۀ دید و گویندۀ نقل قول ها معمولاً ثابت و مشخص نیست و به قولی، این رمان چندصدایی است. اما این درهم آمیختن ها شیرین و پذیرفتنی است، بدون مغلق بودن بیخود و تکیۀ زیادی بر فرم و گیج کردن خواننده. همراه با روایت، از این سطر تا آن سطر، در زمان سفر می کنی و عجیب این سفر را دوست داری. انگار وقتش بوده همین جا به گذشته اشاره شود. مانوئل ریباس داستان گوی خوبی است. خیلی خوب!

ابتدای رمان تقریباً انتهای آن است. خبرنگار به ملاقات دکتر رفته، که اکنون پیر و بیمار است و شاید به زودی از دنیا برود. بلافاصله روایت گذشته آغاز می شود؛ گذشته هایی که درهم تنیده اند و از چند گوشه روایت می شوند.

سمت راست: مانوئل ریباس

مداد نجار را حدود دو ماه پیش خریدم. همان شب که خرید کتابی شیرینی داشتم. اما بیشتر امیدم به یکی از کتاب های دیگر بود که همراه مداد نجار بود. آن را زودتر خواندم. از تلخی این یکی انگار می ترسیدم. فکر می کردم ممکن است افسرده ام کند. آن هم در این شب و روزهای پاییز-زمستانی. اما، برخلاف انتظارم، این را چندبرابر آن یکی دوست دارم.

گاهی فکر می کنم دارم تغییرات کوچکی را در خودم تجربه می کنم. خانوادۀ پاسکوآل دوآرته با آن همه تلخی اش، تصویر گرنیکای ترسناک پیکاسو بر جلد این یکی کتاب، هیچ یک، چندان مرا نمی ترسانند و «محاصره» نمی کنند. اما هنوز برای نتیجه گیری زود است. چون من دوستدار هنر درخشان نویسندگان این کتاب ها هستم. هنوز می توانم خودم را متقاعد کنم برای همین است که این کتاب ها را با لذت خواندم. هنوز زود است درمورد تغییر احساسم به تلخی بیانیه ای برای خودم صادر کنم.

*مداد نجار، مانوئل ریباس، ترجمۀ آرش سرکوهی، به نگار.

_ به نظرم رسید شاید «مداد» «نجار» اشارتی هم به آن نجار داشته باشد که رنج های بشر را بر دوش کشید. همین طوری! به خصوص که دکتر دو بار از مرگ رست، «دکتر» است و سعی می کند آنچه از دستش برمیاید برای زندگی و نجات بیمارن بکند، اما مسیحادم چندان معتقدی نیست. همه چیز را برمبنای دانش می سنجد. مداد نجاری، سمبل ناآرامی و در عین حال آرامش اِربال، معمولاً همیشه پشت گوشش بود. یاد جمله ای از مقدمۀ کتاب افتادم:

«افسانه های گالیسیایی علت بیماری انسان را بیماری سایه های آن ها و نوش داروی آن را باز به هم پیوستن سایه و انسان به یاری زمان و خاطره ها می دانند» ص7

طبق ذهنیت من، اربال یهودایی است که بین خیانت و وفاداری دست و پا می زند. در آخر هم مداد آرامش بخش را به شنوندۀ روایتش می سپارد. انگار که: بیا، تو این بار را به دوش بکش. به یاری مداد.

خوبه که همدیگه رو دارن

فصل آخر Revenge به خوبی دارد پیش می رود، امیدوارم به همین منوال هم تمام شود. سریال درجۀ یک و فوق العاده ای نیست، اما برای دیدن می پسندمش. می شود از خالی بندی ها و سؤال هایی که گاه برایت پیش می آید «ئه، این چرا اینطوری شد؟ یا چرا بهش گیر ندادن؟ و ...» چشم پوشی کرد و از جریان داستان لذت برد.

_ از ویکتوریا همچنان بدم می آید. حتی اگر فرشته هم شود دلم میخواهد یک نفر بال هایش را قیچی کند. حداقل به خاطر ایدن هم شده نمی بخشمش. امیلی را دیگر سرزنش نمی کنم و بیشتر دلم می خواهد بتوانم حتی کمکش کنم. از تصمیم های نولان بیشتر از قبل خوشم می آید و تحسینش می کنم. دیوید بیچاره هم قدری زمان می خواهد. اصلاً از همان ابتدا، آدم خوبۀ داستان نولان بوده و است و خواهد بود.

لوئیس (لو-لو) دوست داشتنی بسیااااار زیبا، با خل بازی هایش هم پذیرفتنی است. بابت بعضی کارها ازش متشکرم. این میان برای دنیل هم باید متأسف باشم. حقش نبود! مارگو توانایی های زیادی دارد و جاهایی دوستش داشتم، اما انگار اصرار دارد ثابت کند فرزند خلف آن پدر چندش آورش است.

اما پوتین میخدار لجنی (برای تودهنی زدن) تعلق می گیرد به ............... کنراد گریسون، که بیش از همه منفور و فاسد است. زنده و مرده هم ندارد.

__ امیلی ثورن، با خارهایی در قلبش آمد و کسانی را زخمی کرد و با خارهای دیگری در قلبش دارد داستان را تمام می کند.

___ نماد «بی نهایت» و ماجرایش و حضورش در همه جای داستان را دوست دارم. اینکه در اسم سریال هم دیده می شود، از طرفی ممکن است به این اشاره داشته باشد که انتقام گرفتن سر دارد اما ته ندارد.

____ بیشتر از همه  این را دوست دارم که، با همۀ پنهان کاری ها و گاه اختلاف های کوچک و بزرگ، آدم های دوست داشتنی من (نولان، امیلی و جک) کنار هم می ایستند و با هم کارها را پیش می برند. کمک گرفتن از بقیه هم ماجرا را هیجان انگیزتر و جالب تر می کند. مثلاً اگر قرار نبود در همین فصل 4 تمامش کنند، می شد بن را مدتی در مقابل امیلی قرار داد و کلی داستان و ماجرا نوشت. اما خب، ترجیح دادند او را جزء نقشۀ امیلی و نولان علیه مارگو به حساب بیاورند.

*پیش از تمام شدن سریال با آن خداحافظی کردم، چون ممکن است آن موقع نتوانم چیزی برایش بنویسم و چیزهایی که دوست داشتم از آن یادم بماند را فراموش کنم.

** آماندا کلارک


برف و کاج

برف روی کاج ها آرام و کم هیجان و آرام-جذب-شونده بود؛ مثل چیزی که جرعه جرعه بنوشی و همان طور به تدریج در تو جذب شود.

تقریباً همه چیز سرجای خود و بجا بودند. نه که چیز آنچنانی ای داشته باشد، ولی هرچه داشت مناسب و متناسب بود و کل مجموعه، به جای گشودن صفحه ای بزرگ و شلوغ درمقابلت، کتابی چندصفحه ای جلو رویت می گذارد که با تأمل صفحه هایش را ورق بزنی و در هر صفحه چیزی را بخوانی و به آن فکر کنی. واکنش رؤیا، ارتباط رؤیا با دوستش، عاقبت مریم و بهروز، رؤیا و نریمان (شخصیت نریمان را دوست نداشتم. نه که باید طور دیگری می بود، همان بود که باید، ولی من خودم چنین آدم هایی را در لایۀ دورتری از خودم قرار می دهم.)، علی و رؤیا، علی و نسیم، مسافرت علی ، آخ علی ، علی ،... ! کاش نسیم را با خودش نبرده بود! اگر نبرده بود خیلی بهتر بود. درخواست آخرش پذیرفتنی می شد حتی. علی از آن آدم هایی است که حیف است با او زندگی نکرد.

از پیمان معادی متشکرم برای این فیلمش. امیدوارم همیشه رو به پیشرفت باشد.

_ کاش حسین پاکدل بیشتر فیلم و سریال بازی کند! (سلام به بیست و اندی سال پیش خودم!)

 همینطوری:

__ دوست داشتم این هنرپیشه در نقش اکرم در سریال شهرزاد بازی می کرد. به نظرم بیشتر به قیافه ش می آمد. آن یکی احساس منفی ش بیشتر است و همذات پنداری مرا کمتر بر می انگیزد.