دوستجان، پرکلاغی جان، اسمقشنگ جان؛
تو بهترین و خواندنیترین نامهای را برایم نوشتهای که در کل عمرم دریافت کردهام.
امروز دوباره خواندمش؛ بعد از چند سال. متنش از یادم رفته بود و یکی از معدود فراموشیهای جذابی بود که سراغم آمده چون با خواندن دوبارهاش و کشف تکتک کلمات محبتآمیز و صمیمانهای که در آن ثبت شده انگار بارها و بارها چنین نامهای را دریافت کرده باشم، از آن بینهایت لذت بردم. کلیتش همیشه در خاطرم بود و همین دلم را قرص میکرد. هر بار وسوسه میشدم دوباره بخوانمش، انگار قرار بود طلسمش بشکند و دلم نمیآمد بازش کنم. فقط سر میچرخاندم سمت قفسهی کتابها و نگاهش میکردم. امروز اما وقتش بود. روحم کمی بزرگ شد و شاید کمکم کند از این حال خراب خلاص شوم.
پاکت قشنگ پر از جوجههای زردش را گذاشتم توی قفسهای که خاصتر از قبلی است؛ همان که تصویر رقصندهی اسپانیایی (اسمش را گذاشتهام آئورورا) و سه اژدهای اریگامی را، بهنیت سه اژدهای سریال محبوبم و به رنگهای خودشان (سبز و قرمز و سیاه)، در آن گذاشتهام؛ روی کتاب خاص فونکه که اسمم را از آن انتخاب کردهام، همان اسمی که تو هم در نامهات نوشتهای.
ارادتمند،
سـنـدبـاد
بله انگار خیییلی گذشته است؛ از آخرین باری که به خودم لطف کردم و اینجا همان یک جمله را نوشتم
که یادم باشد؛
یادم بماند ...
در مجموع، دیوانگی از بین نمیرود بلکه از حالتی به حالت دیگر، از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر و از شب به روز درمیآید؛ گاهی هم از فردی به فرد دیگر.
من هم با آن مسموم شدهام و همچنان که پادزهرش را در مشت میفشارم و گذاشتهامش برای لحظهی آخر، در کورسوی امید شاید دروغی و باطلی جلو میروم تا با زبان خودم اتمام حجت کرده باشم.
دیروز، شنبه، اول هفته، او هم میگفت دارند مسمومش میکنند؛ خیلی قبلتر این کار را کرده بودند و دوباره شروع کردهاند و این بار هم ادامهدار است. گفت دلیلم برای ادامه چیست؟ رها کنم؟ گفتم اگر میخواهی ادامه دهی، به تو میآید دلیلت این باشد که میخواهی به خودت ثابت کنی از آنها بهتری و به آنها هم امید بدهی در بهترکردن تو از خودشان موفق بودهاند (البته این دومی دهانبندی است وگرنه که خودمان میدانیم تو با فرار از آنها بوده که توانستهای قدری علاج شوی).