کاراملو

این دومین پاییز است، دومین پاییز من که همراه شده با پابلو. پارسال شهرزاد بود و مداد نجار و صدای پابلو و لحنی که من کولی‌وار می‌شنیدم در بعضی لحظات خواندنش.
چند روز پیش، به لطف دوستی، یادم آمد چند ویدئوی ندیده از پابلو دارم. آواز یکیشان کشت مرا! (البته mp3ش را بیشتر می‌پسندم). خلاصه که خداوند و کائنات به شما خیر دهند پابلو جان!

جادوگر کانادایی

_ هنوز هم می‌شود با پائولو کوئلیو ارتباط برقرار کرد، از خواندن آثارش لذت برد و چیزهای جدیدی یاد گرفت یا شاید درمورد بعضی موارد روزمره بیشتر فکر کرد، جور دیگری به آنها نگاه کرد ...

ساحرۀ پورتوبلّو می‌خوانم!

_ آخرین کتاب مجموعۀ آن شرلی را هم خواندم و خیالم راحت شد. ریلا و بزرگ شدنش خیلی خوب بود. سوزان و داک هم عالی بودند. حیف شد اونا خیلی کمرنگ بود. جا داشت بیشتر مطرح شود. حتی شاید کارل مردیت، یا پدر و مادر ناتنی‌اش. مری ونس هم روی اعصاب بود و جذابیت‌های جلد قبلی را نداشت. ماندِی دوست‌داشتنی هم <3 <3. 

مونتگمری قلم چندان قوی‌ای ندارد و، با ایجاد پیچیدگی و آفرینش سبک و سیاق جدید، در کنار غول‌‎های ادبیات نمی‌ایستد. اما برای گوشه‌ای از دنیای من بس است. برای آن گوشۀ چشم و دلم بس است که از بین روزمرگی‌ها و گاه تلخی‌ها، نور امیدی بتاباند جلوِ پایم و منتظر درخشش دوبارۀ خورشید نگه‌ام بدارد.

_ ترجمه و ویرایش کتاب مشکل داشت. جایی Warsaw را نوشته بود وارساو! و جایی ورشو (که البته دومی درست است). اما از حق نگذریم، موارد خوبی هم دیده می‌شد: به‌نظرم در برگرداندن نامی که والتر روی ریلا گذاشته بود، هنر به خرج دادند: «ریلای-ما-ریلا (Rilla- my- Rilla)».

کتاب‌ها ...


ماتیا فریاد کشید:

-آهای شپشوها! یه لحظه بیاین ببینم. فراموش کردین پول بلیتتونو بدین.

منشی اعتراض کرد:

-از کی تا حالا گربه‌ها بلیت می‌خرن؟

شمپانزه با قدرت فریاد کشید:

-رو در نوشته: «ورودی 2 مارک»، هیچ‌جا ننوشته «گربه‌ها مجانی بیان تو»! یا 8 مارک بدین یا برین گم شین!

منشی گفت:

_میمون خانم، فکر می‌کنم ریاضی‌تون خیلی قوی نباشه.

کلنل غرغر کرد و گفت:

-دقیقاً همون چیزی که من می‌خواستم بگم! دوباره حرفو از دهنم قاپیدی!

ماتیا دوباره هشدار داد:

-بل، بله، بله. یا پول می‌دین یا گورتونو گم می‌کنین.

زوربا از آن طرف گیشۀ بلیت‌فروشی از جا جست و در چشمام شمپانزه خیره شد و همچنان خیره ماند تا زمانی که ماتیا پلک‌هایش را به‌هم زد و شروع به گریه کرد.

شمپانزه با ترس و شرم گفت:

-آره، درحقیقت، شیش مارک می‎شه. هرکسی اشتباه می‌کنه.

زوربا بدون اینکه نگاهش را از او بردارد، یکی از چنگال‌های دست راستش را بیرون آورد و باآرامش گفت:

-خوشت میاد ماتیا؟ نُه‌تای دیگه هم دارم! یه‌کم فکر کن که اگه اونا رو تو کَپَل سُرخت فرو کنم چی می‌شه!

شمپانزه که تظاهر می‌کرد آرام است، تسلیم شد و گفت:

-این‌دفعه یه چشممو می‌بندم. می‌تونین برین.

سه گربه باغرور دم‌هایشان را عَلم کردند و در هزارتوی راهروها ناپدید شدند.*

ص 31-30

***

_امروز، توی اینستاگرام، نمی‌دانم چطور شد چشمم به پست کتابی یک مروارید بامزه افتاد. از کتابی نوشته بود که مدت‌ها چشمم بهش می‌افتاد ولی هیچ‌وقت نشده بود بروم سمتش. خواندنش را اکیداً توصیه کرده بود و یادم آمد تا مدتی پیش حتی اسم کتاب را بدون علامت ساکن روی آخرین حرف اولین کلمه‌اش می‌خواندم و فکر می‌‎کردم باید موضوعی جنگی یا سیاسی داشته باشد. ولی حالا، با آن ساکن و تعریف‌های مرواریدی، به‌نظرم باید حتی تخیلی باشد!

نزدیک ظهر هم رفتم آن کتاب‌فروشی که نباید اصلاً می‌رفتم! برخلاف ظاهر گنده‌اش، پروپیمان نیست. کتاب را نداشتند.

_ عوضش چند کتاب را تورق کردم. ملاقات عجیبی هم با کتاب‌دزد داشتم. یکی اینکه تا حالا از نزدیک ندیده بودمش. دیگر آنکه کتاب حجیمی است و چه نثر قشنگ و کِشنده‌ای دارد! ولی خب، حجیم است. باید با دقت به سمتش شیرجه بزنم.

_ بالاخره نوبت خواندن آخرین مجلد آن شرلی رسید. کتاب را از نیمه گذرانده‌ام. مثل بیشتر کتاب‌های قبلی این مجموعه، به مسائل چاپ، و اندکی هم ترجمه، ایرادهایی وارد است. در این جلد، یک جا warsaw را وارساو نوشته و بار دیگر ورشو. در زبان ما دومی درست است.

_ غول بزرگ مهربان (: رولد دال) تمام شد. کتابی شیرین و دوست‌داشتنی‌ است. غولی حرف زدن هم از آن بامزه‌تر! اگر آن را وقتی می‌خواندم که سنم خیلی کمتر بود، حتماً دوست داشتم جای سوفی باشم.

*جوجه‌مرغ دریایی و گربه‌ای که به او پرواز آموخت، لوئیس سپولودا، ترجمۀ علیرضا زارعی، نشر هرمس (کتاب‌های کیمیا)

دلزده-نوشت

ند با اخم به کنار پنجره آمد. پتایر بیلیش اشاره‌ای کرد: «اونجا، سمت دیگۀ حیاط، کنار در اسلحه‌خانه، پسری که روی پله‌ها با سنگ داره شمشیر تیز می‌کنه، دیدی؟»

«چه ایرادی داره؟»

«اون به واریس گزارش میده. عنکبوت به شما و کارهای شما علاقۀ خیلی زیادی پیدا کرده». روی صندلی جابه‌جا شد" «حالا به دیوار نگاه کن. به سمت غرب، بالای اسطبل‌ها. نگهبانی که به بارو تکیه داده».

ند آن مرد را دید: «یکی دیگه از زمزمه‌گرهای خواجه؟»

«نه، این یکی مال ملکه است. دقت کن که چه دید خوبی روی ورودی این برج داره و راحت متوجه می‌شه که چه کسانی به ملاقاتت میان. باز هم هستند، خیلی‌ها رو من هم نمیشناسم. قلعۀ سرخ پر از جاسوسه. فکر می‌کنی چرا کَت رو در ...خانه مخفی کردم؟»

ادارد استارک علاقه‌ای به این دسیسه‌ها نداشت: «لعنت به هفت جهنم!» به‌نظرش رسید که مرد روی دیوار واقعاً دارد او را تماشا می‌کند. ند ناگهان احساس ناامنی کرد و از جلوی پنجره کنار کشید: «در این شهر نفرین‌شده هر کسی خبرچین یکی دیگه است؟»

«شاید که نه، بذار ببینم». لیتل‌فینگر با انگشت‌هایش شروع به شمردن کرد: «من، تو، شاه... گرچه فکرش رو که می‌کنم، پادشاه زیادی خبرها رو به ملکه می‌ده و من از تو ابداً مطمئن نیستم». بلند شد: «کسی در خدمت داری که کاملاً و به شکل مطلق بهش اعتماد داشته باشی؟»

«بله.»

...

ند صدایش کرد: «من... از شما به خاطر این کمک‌ها سپاسگزارم. شاید بی‌اعتمادی‌ام به شما خطا بوده.»

لیتل‌فینگر با ریش نوک‌تیز کوچکش ور رفت: «خیلی دیر یاد می‌گیری، لرد ادارد. بی‌اعتماد بودن به من عاقلانه‌ترین کار تو از لحظۀ پایین اومدن از اسب در این شهر بوده».

نغمۀ یخ و آتش، ج 1: بازی تاج‌وتخت، فصل 25

***

_ اه! این وبلاگ‌ها دیگر نباید مثل قدیم‌ها باشند! منظورم قالب‌هایشان است. چرا همه‌اش طرح‌های ثابت طراحی‌شده را باید تحمل کرد؟ چرا امکانی نیست تا هرموقع دلمان خواست، دست‌کم آن سردر بالای وبلاگ را برای خودمان تغییر دهیم؟ نه کدی بخواهد، نه دنگ و فنگ دیگری داشته باشد، فقط عکسی آپلود کنیم و بخشی از آن را انتخاب کنیم و ... تمام. بشود لطفاً!

_یکهو، مثل سرشب، اگر دم دستم بود، همۀ فیلم‌های تلخ و به‌فکرفروبرنده و جایزه‌برده را پاک می‌کردم و بی‌خیال همۀ زحمت و زمانی می‌شدم که برای پیدا کردن و جمع کردنشان صرف کردم. وقت‌هایی فکر کردن به اینکه «خب، دیگر چه داریم ببینیم؟» سخت است، تلخ است، واقعاً تلخ. آن‌قدر که به خود می‌آیی، می‌بینی همۀ تحسین‌شده‌ها و بامعناها خنجری در دست دارند که وقتی بر سر خوانشان می‌نشینی، باید از خون تازۀ خودت بخوری، خون حاصل از نوازش آن خنجر.

_ خیلی کم پیش می‌آید فیلم شاد یا کمدی یا غیرتلخ بسازند که ارزش بیش از یکبار دیدن را هم داشته باشد. یکی‌اش فیلم جاسوس با بازی همان خانم تپل مپل دوست‌داشتنی (اسمش یادم رفت!)  آها! ملیسا مک‌کارتنی، که هرچه ببینم، باز برایم جذاب است.

کاراکتر سوزان با لباس احمقانۀ گربه‌ای و مدل موی به‌اصطلاح ردگم‌کن!

دنیا باید به سمتی برود که بتواند بهترین فیلم‌هایش را در قالب شاد و انرژی‌بخش و ... بسازد و همۀ تلخی‌هایی را که مثل کرم در سر نویسنده و کارگردان و .. وول می‌خورد، لابه‌لای همان لحظات شاد بچپاند و تازه، این کار را به نحوری هنری و بدون تو چشم زدن انجام دهد. اگر راست می‌گویند این کار را بکنند.

_ و این‌جور موقع‌ها به پناه بردنم به دنیای فانتزی حق می‌دهم. هری پاتر و مجموعۀ نغمه خیلی خیلی چیزها برای زندگی کردن دارند.

* منصف که باشم، این موارد از لحاظ هنری و در حوزۀ سنجش خودشان شاهکار نیستند، باارزش‌اند. ولی بعضی وقت‌ها آن‌چنان خسته و مسموم می‌شوم که هیچ شاهکاری را به هیچ بهای انرژی بگیری تاب نمی‌آورم.

پروژۀ عقب‌افتاده از سه سال پیش

سه کلمه تب‌آلوده‌تان مى‌سازد، سه کلمه به بستر میخکوبتان مى‌کند: «تغییر دادن زندگى». هدف این است، روشن و ساده. راهى که به هدف ختم مى‌شود پیدا نیست و سبب بیمارى نیز در همین نبودن است راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. دربرابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خودماییم. آنچه مى‌خواهیم حیاتى تازه است، اما اراده‌ى ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به‌کلى ناتوان است. به کودکانى مى‌مانیم که تیله‌اى در دست چپ خویش دارند و تنها هنگامى حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به‌ازاى آن، سکه‌اى در دست راستشان گذاشته شده است: مى‌خواهیم به حیات تازه‌اى بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمى‌خواهیم از کف بدهیم. نمى‌خواهیم لحظه‌ى گذار و زمانى را که دستمان خالى مى‌شود، حس کنیم.

باید بخشی از متن کتاب عزیز رفیق اعلی* باشه.

***

شالگردن هِنری پیشول

«بی تو چه خوشی‌ای دارم؟»*

1. به زمان‌هایی که این‌طور شروع می‌شوند، می‌گویم «اوقات نق‌نقو». مثلاً چون این هفته، به‌پیوست مسائل هفتۀ پیش، این‌طور برایم شروع شده که مثل توپ بادی، که هرچه بادش کنند انگار جاییش/ جاهاییش سوراخ‌هایی دارد و کم‌کم یا گاه به‌سرعت بادش تخلیه می‌شود، می‌خواستم اسمش را بگذارم «هفتۀ نق‌نقو». ولی طی روز فکر کردم: «خدا را چه دیدی؟ شاید درزودورزهای توپ قلقلی کم‌کم گرفته شود و بادش مدت بیشتری سرجایش بماند. یا به‌زبانی دیگر، کم‌کم چرخۀ فورچونا بالاتر بیاید و از زیرآب بیرون بیایی و شروع کنی به نفس گرفتن. اصلاً همین حالا چندتا نفس عمیق بکش! آب توی ریه‌هات نیست. خوب است!...». به‌این‌ترتیب، تصمیم گرفتم هفته‌ام را با این نامگذاری نحس نکنم.

2. فیلم ناهید را دیدم و ازش خوشم آمد. هم موضوع و شخصیت‌ها و هنرپیشه‌ها مقبول بودند و هم شهر ماجرا. دلم خواست کلاً جمع کنم بروم مدتی در یک شهر بسیار مه‌گرفته، همان شهر توی فیلم، زندگی کنم، در یکی از آن خانه‌های ... . اصلاً دوست دارم خانه‌ام ترکیبی باشد از خانۀ آقای جوانروح و برادر ناهید! یک طرفش اینطوری، یکطرفش آن طوری!

چندروز پیش هم، درپی خوددرمانی، دو اپیسود از المنتری عزیزم را دیدم و چشمم به جمال جون واتسن و هلمز امریکایی با آن حرکت تند انگشت‌هاش روشن شد.

3. دوست شوکولاتی‌ام که مترجم است، طی ماجرای ترجمۀ زیرنویس [این فیلم]، ولوله‌ای در جانم انداختکه پنج‌شنبه شب زدیم بیرون و کتابش را خریدم. انگار هونصدتا ترجمه برای آن وجود دارد ولی کتاب من همینی است که توی عکس آمده:

ترجمۀ محبوبه نجف‌خانی، نشر افق.

البته دوست دارم دست‌کم یکی دیگر از ترجمه‌ها را بخوانم (شاید هم دوتا را: گیتا گرکانی و شهلا طهماسبی) و البته اگر بشود، متن اصلی.

بیشتر کتاب را هم خوانده‌ام و دوستش داشته‌ام. حتی دیروز احساس کردم می‌توانم کمی غولی حرف بزنم!

* همسر ناهید، در جایی از فیلم.

ساکنان طبقۀ وسط

اوف اوف اووففف!!

اینکه دلم می‌خواهد بخوابم، یعنی دپرس شده‌ام!

تأثیرش را در من گذاشت!

آن‌قدر که حتی این لحظه احساس می‌کنم اختیار دست‌هایم را هم ندارم. مورمور مخفیانه‌ای در آن‌ها هست که تمرکز و قدرتشان را می‌گیرد. اگر در ذهنم خودم را ملزم به کاری بکنم، خب البته می‌شود از آن‌ها کار کشید ولی فقط و فقط وقت می‌گذرد، بخشی از کاری روی زمین نمی‌ماند، اما لذت و بیشتر نتایج مثبت دیگر در میان نیست.

به این فکر می‌کنم که بیشتر دلایل ورزش نکردن را از بین برده‌ام و دیگر مثل 3 جلسۀ قبل، چیزی نیست که بگویم بابتش نمی‌روم برای ورزش. ولی باید مثل زامبی‌ها، بی هیچ حس‌وحال مشتاقانه‌ای، پا شوم بروم آنجا. فکر می‌کنم خیلی خیلی بهتر از نرفتن است.

نمی‌دانم به چه حقی ذهن مرا تسخیر کرده! آن‌قدر که حتی دیروز آن فیلم را از ترس ندیدم. بلافاصله خاموش کردم تا نبینم مرگ بچه را. یادم آمد قرار بود در ادامۀ داستان، بچه بمیرد. آن هم امانت مردم! آن هم فیلم ایرانی که مسائل و اتفاقات به نمایش درآمده را برایم خیلی خیلی ملموس می‌کند. بهتر بود نبینمش. حتی شب فیلم را از روی فلش پاک کردم. حتی حتی شاید تأثیر این حال گندَم آن‌قدر باشد که هیچ‌وقت این فیلم را نبینم! حالم یه طور حال‌به‌هم‌زنی شده که ساعتی پیش تمایل شدید داشتم که بالا بیاورم! یا ممکن است برای فرار از این هیولا، فیلم ترسناک هم ببینم.

با توجه به شرایط بیرونی و درونی‌ام، فکر می‌کنم در جای قشنگی گم شده‌ام که دلهرۀ گم شدن مرا از لذت بردن بازمی‌دارد! مثل چیز عالی که ناهنگام اتفاق افتاده. دیگر جدی جدی باید برم سراغ مدیریت این بخش از ذهنیت‌هایم که باید اعتراف کنم زندان دیوانه‌سازهاست. سال‌هاست که آزکابانی هم در ذهن خودم حمل می‌کنم و بدبختی اینکه کلیدش دست من نیست. نمی‌دانم کدام موجود ملعونی هروقت عشقش بکشد، کلید را می‌اندازد و دیوانه‌سازها را آزاد می‌کند.

من برای لولوخورخوره‌هایم راه‌حل دارم ولی دیوانه‌سازها، نه.

باید دنیا امکانی می‌داشت، مثل کلیدی که دست سیندرلای Once upon a time بود، همان که دری به دنیای افسانه‌های ناگفته باز می‌کرد، همان محل فرار که شخصیت‌ها از سر ناچاری می‌پریدند داخل آن دنیا، امکانی می‌داشت که آدم هروقت دلش گرفت و خواست از چیزی فرار کند، چند ساعت مرخصی بگیرد و وارد دنیای مورد نظرش شود. بعدش برگردد و کاستی‌های این چند ساعت نبودنش را جبران کند حتی. من امروز با این حالم باید بروم اینجا، از همان جا که می‌شود نقطۀ شروع عکس، شروع کنم به راه رفتن تا با هر چند قدم قطره‌های سم از بدنم خارج شود.