اوف اوف اووففف!!
اینکه دلم میخواهد بخوابم، یعنی دپرس شدهام!
تأثیرش را در من گذاشت!
آنقدر که حتی این لحظه احساس میکنم اختیار دستهایم را هم ندارم. مورمور مخفیانهای در آنها هست که تمرکز و قدرتشان را میگیرد. اگر در ذهنم خودم را ملزم به کاری بکنم، خب البته میشود از آنها کار کشید ولی فقط و فقط وقت میگذرد، بخشی از کاری روی زمین نمیماند، اما لذت و بیشتر نتایج مثبت دیگر در میان نیست.
به این فکر میکنم که بیشتر دلایل ورزش نکردن را از بین بردهام و دیگر مثل 3 جلسۀ قبل، چیزی نیست که بگویم بابتش نمیروم برای ورزش. ولی باید مثل زامبیها، بی هیچ حسوحال مشتاقانهای، پا شوم بروم آنجا. فکر میکنم خیلی خیلی بهتر از نرفتن است.
نمیدانم به چه حقی ذهن مرا تسخیر کرده! آنقدر که حتی دیروز آن فیلم را از ترس ندیدم. بلافاصله خاموش کردم تا نبینم مرگ بچه را. یادم آمد قرار بود در ادامۀ داستان، بچه بمیرد. آن هم امانت مردم! آن هم فیلم ایرانی که مسائل و اتفاقات به نمایش درآمده را برایم خیلی خیلی ملموس میکند. بهتر بود نبینمش. حتی شب فیلم را از روی فلش پاک کردم. حتی حتی شاید تأثیر این حال گندَم آنقدر باشد که هیچوقت این فیلم را نبینم! حالم یه طور حالبههمزنی شده که ساعتی پیش تمایل شدید داشتم که بالا بیاورم! یا ممکن است برای فرار از این هیولا، فیلم ترسناک هم ببینم.
با توجه به شرایط بیرونی و درونیام، فکر میکنم در جای قشنگی گم شدهام که دلهرۀ گم شدن مرا از لذت بردن بازمیدارد! مثل چیز عالی که ناهنگام اتفاق افتاده. دیگر جدی جدی باید برم سراغ مدیریت این بخش از ذهنیتهایم که باید اعتراف کنم زندان دیوانهسازهاست. سالهاست که آزکابانی هم در ذهن خودم حمل میکنم و بدبختی اینکه کلیدش دست من نیست. نمیدانم کدام موجود ملعونی هروقت عشقش بکشد، کلید را میاندازد و دیوانهسازها را آزاد میکند.
من برای لولوخورخورههایم راهحل دارم ولی دیوانهسازها، نه.
باید دنیا امکانی میداشت، مثل کلیدی که دست سیندرلای Once upon a time بود، همان که دری به دنیای افسانههای ناگفته باز میکرد، همان محل فرار که شخصیتها از سر ناچاری میپریدند داخل آن دنیا، امکانی میداشت که آدم هروقت دلش گرفت و خواست از چیزی فرار کند، چند ساعت مرخصی بگیرد و وارد دنیای مورد نظرش شود. بعدش برگردد و کاستیهای این چند ساعت نبودنش را جبران کند حتی. من امروز با این حالم باید بروم اینجا، از همان جا که میشود نقطۀ شروع عکس، شروع کنم به راه رفتن تا با هر چند قدم قطرههای سم از بدنم خارج شود.