متوجه شدم که ما دیگران را نهتنها از دیچهی خاص نگاه خودمان میبینیم که، در تلاشی خستگیناپذیر و ناخودآگاه، شبیه به خودمان، همتای خودمان، میانگاریم.
مطالبی را با دیگران در میان میگذاریم که انتظار داریم مثل خودمان درک کنند (چه کامل، چه ناقص یا حتی بهاشتباه)، علاقهمندیها و ناعلاقهمندیهایمان را به آنها هم تسری میدهیم و همین باعث میشود بهمرور تا حدی شبیه آنها بشویم!
انگار یکطوری برعکس نوشتم اما نظرم همین است! در واقع، قضیه از انتهای آنچه نوشتهام پیش میآید و به ابتدا میرود. داشتم فکر میکردم وقتی در سطح تشعشعات دغدغههای دیگران قرار میگیریم و برای آن وقت میگذاریم، با آنها همسطح میشویم و اگر تکرار شود، به همان سطح میرویم (و این از آنجا ناشی میشود که دیگری ما را چونان خود انگاشته و مواردی که برای خودش مطرح/ مهم بوده برای ما هم مطرح و ذهنمان را درگیر آن کرده است). حالا فرض کنید فردی دغدغههای آکادمیک داشته باشد و دیگری نه. این دو یا نمیتوانند نقاط مشترک چندانی در این زمینه پیدا کنند یا آن آکادمیکی به امور غیر آن متمایل شود (اغلب همین است چون کم پیش میآید آن دیگری به سمت مقابل تغییر کند ـ سخت و وقتگیر است). اگر خیلی به این ماجرا وارد شوند، جملاتی ازقبیل «نمیفهمم»، «اذیت شدم»، و سؤالهای درونی «چرا باید به این مسئله فکر کنم؟» پیش میآید.
جای بحث زیاد است. کلاً اینها را نوشتم که یادم باشد «سطح»م چه تغییراتی میکند و کدامها برایم مجاز است و کدامها نه.
در کل، طوری شده که دغدغههای مهمم را معمولاً نمیتوانم با کسی مستقیم به اشتراک بگذارم و باید غیرمستقیم این کار را انجام بدهم؛ یعنی دنبال مکتوبات و اظهارات صاحبنظرها و اهل فن بگردم و با مطالعه (نوشتاری و گفتاری) به این اشتراکگذرای جامهی عمل بپوشانم.
از جهتی،این شیوه خیلی مطلوب من است و از اول هم به چنین شیوهای عادت داشتهام؛ گرچه خودآموزندهی خوب و بابرنامهای هم نیستم.