خرداد 87

« داستان پسر بچه ای که یک روز ، درد را کشف کرد »

« آدم پیش از تولّد نمی تواند پدرش را انتخاب کند . اما اگر من می توانستم ، تو را انتخاب می کردم » .

نوع دیگری از جریان سیّال ذهن هست که لزوماً از تکنیک های نویسندگی به شمار نمی آید . در واقع یک ویروس است که ذهن شخصیت اصلی داستان را آلوده می کند . بسته به میزان مقاوت این شخص در برابر بیماری اغوا کنندۀ « غرق شدگی در خیال و رؤیا » ، خواننده هم تا حد زیادی درگیر می شود . اگر شخصیت ، خود را واگذارد ، بیماری تمام ذهن او را فتح می کند و هیچ حفره ای خالی هم برای امیدواری باقی نمی گذارد .

این نوع از جریان سیّال ذهن ، در آغاز خود را به صورت فلاش بک های کوتاه و مکرّر در ذهن شخصیت نشان می دهد . همین که عرصه را خالی دید پا پیش می گذارد و به همۀ سوراخ سنبه ها سرک می کشد ...

زه زه ( مخفّف ژوزه ) _ که جملۀ ابتدایی این متن را به پرتغالی محبوبش گفت ؛ پس از مرگ مانوئل والادرس ( همان پرتغالی ) به این بیماری دچار شد . بزرگ ترین ضربه بعد از خبر قطع شدن قریب الوقوع درخت پرتقالش _ که در تنهایی با هم حرف می زدند و وقتی زه زه حوصله اش سر می رفت ، اسب چوبی او می شد _ مرگ مانوئل بود . به این ترتیب روزها و شب هایش ، در تاریکی مطلق و ناامیدی ، میان خاطرات این دو تقسیم شد . آن قدر که کم کم داشت با این جهان خداحافظی می کرد :

« ناگهان طغیانی بزرگ در من بیدار شد .

_ عیسی کوچک ، تو بدجنسی . مرا باش که فکر می کردم این بار برای من به صورت خدا متولد می شوی و آن وقت تو این کار را با من می کنی . چرا مرا مثل بچه های دیگر دوست نداری ؟ من عاقل بودم . دعوا نکردم ، درس هایم را یاد گرفتم ، حرف بد نزدم ...

 عیسی کوچک ، چرا این کار را با من کردی ؟ آن ها می خواهند درخت پرتقال کوچکم را قطع کنند و من حتی عصبانی هم نشدم . فقط کمی گریه کردم ... و حالا ... و حالا ...

باز هم سیلاب اشک دیگری .

عیسی کوچک ، می خواهم که پرتغالی ام برگردد ، بایستی پرتغالی ام را به من برگردانی ...

در آن وقت صدایی بسیار ملایم ، بسیار با محبّت با قلبم حرف زد . باید صدای تأثّر آلود درختی باشد که رویش نشسته بودم :

_ بچه جان گریه نکن . او در آسمان است » .

و اندوه با تمام نیرویی که در خود سراغ داشت ، سراسر قلب او را درنوردید .

فقر ، فقر و باز هم فقر ، سرمنشأ تمام مسائل بود . تمام افراد بزرگ سال خانواده کار می کردند . آن قدر خسته و فلک زده بودند که جایی برای شیطنت های معمول یک بچۀ کوچک در خانه وجود نداشت . فاصله ها روز به روز بیشتر می شد و تنها دوستان زه زه درختان و یک خفاش کوچک بودند ؛ تا این که پرتغالی و ماشینش از راه رسیدند .

پرتغالی غم نان نداشت . آن قدر وقت آزاد داشت که زه زه را با خود به گردش های کوچک ببرد و با او حرف بزند . این بود که زه زه با تمام قلبش و به اندازۀ تمام زندگی اش عاشق او شد .

و حالا او مرده بود ؛ پرتغالی عزیز او با ماشینش زیر چرخ های بی رحم قطار خرد شده بودند :

« و من به پرتغالی فکر می کردم . به قاه قاه های خنده اش ، نحوۀ حرف زدنش ... نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه . درد به معنای کتک خوردن تا حدّ بیهوشی نبود . بریدن پا بر اثر یک تکّه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود . درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را برای کسی تعریف کند . دردی که انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت بدهد » .

* درخت زیبای من ؛ ژوزه مائورو دِ واسکونسلوس ؛ ترجمۀ قاسم صنعوی ؛ انتشارات سحر .

***

[کلاس پرنده]



مقایسه ی هفت خوان رستم و اسفندیار

هر دو قهرمان _ رستم و اسفندیار _ در ابتدای راه ناچار به گزینش اند و هر دو مسیر کوتاه و مشکل را انتخاب می کنند . با نگاهی به این دو سفر ، شباهت ها و تفاوت های ظاهری آن دو به چشم می آیند ؛ مرحلۀ سوم و چهارم در هر دو ، یکی است . خوان دوم رستم با خوان ششم اسفندیار در تضادند ؛ رستم از راهی گرم و سوزان و اسفندیار از مسیری سرد و یخبندان می گذرند . رستم در خوان پنجم و اسفندیار در خوان هفتم ، مجبور به گذر از تاریکی هستند . هر دو در مسیر خود با رهنمون همراهند ؛ با این تفاوت که رستم در میانۀ راه از راهنمایی برخوردار می شود .

رستم در مسیر خود بیشتر به نیازهای مادّی و نفسانی توجّه دارد و در اغلب مشکلات ، نیروهای دیگر او را یاری می دهند ؛ آن که با شیر نبرد می کند رَخش است ، در خوان دوم میش به کمک او می آید ، رهایی اش از سرزمین تاریکی نیز به یاری رخش انجام می شود . به نظر می رسد که در خوان های اوّل تا ششم ، تقدیر می خواهد غلبۀ خود را بر زور و پهلوانی وی ثابت نماید و به او نشان دهد که بی خواست و کمک خداوند ؛ هیچ کاری از وی بر نمی آید . چنان که رستم در پایان خوان ششم به این معرفت رسیده و آن گاه در خوان هفتم تقدیر به یاری وی می آید . رستم در پایان خوان هفتم « چنان پخته و سوخته سخن می گوید که پیداست سرانجام ، خود را از یاد برده ، به تقدیر خویش خرسند است . در این سخنان رستم از خودکامگی و خویشتن بینی نشانی نیست . آن چه هست ، نمایش تسلیم پهلوان به خواست پروردگار و واگذاردن کار خویش به عنایت اوست »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 1010 ) .

امّا اسفندیار در این سفر مهم ، جلوه گر انسانی خداترس است که هر پیروزی را از جانب خدا می داند . تمام کارها را از روی خِرد انجام می دهد . برخی موارد که در این هفت خوان به چشم می خورد ، به آن جنبۀ دینی و تقدّس قوی می دهد ؛ برای مثال ، سپاهیان او دوازده هزار نفرند و عدد دوازده در باور زرتشتیان از اعداد مقدّس است . وی در مراحل مختلف به نیایش می پردازد . زن جادو را با زنجیری که زرتشت از بهشت آورده و به گشتاسپ هدیه کرده ، به دام می اندازد . همۀ این ها « چنین می نماید که موبَدان زرتشتی [ این داستان را ] ساخته و پرداخته اند تا اسفندیار را ، که بر بُنیاد روایات ، زنده کنندۀ دین بِهی ( دین زرتشتی ) و از پاکان این آیین است* ، چون جهان پهلوان در اندیشۀ ایرانیان هرچه ماندگارتر کنند »( همان کتاب ؛ ص 1024 ).

می توان گفت که جلوۀ اسطوره ای هفت خوان رستم ، در مقایسه با سفر اسفندیار ، بیشتر است ؛ مانند راهنمایی میش اهورایی ، سخن گفتن اژدها ، درمان کردن کوری چشم شاه با خون دیو ، ... زیرا این داستان ریشه ای اساطیری و دیرپا و کهن دارد . امّا هفت خوان اسفندیار تسلسل منطقی دارد و شکل آن کمال یافته تر است . همچنین بر آیین زرتشت تکیه می کند . این عوامل ، به علاوۀ تقذّم سفر رستم بر سفر اسفندیار در متن شاهنامه نیز می تواند همان اندیشۀ دخالت موبدان در پرداختن به این داستان را به ذهن آورد ؛ زیرا غیر از این موارد ، کلّاً در تمام داستان های مربوط به اسفندیار سعی شده وی را در حدّ یک پهلوان بزرگ و بی مثال بالا ببرند . نمونه ای از این کوشش ها ، رویین تنی اوست . همچنین او در داستان پادشاهی گشتاسپ ، امید و تکیه گاه ایرانیان است و مردم در هر امری که مستأصل شوند به وی رو می کنند .

در مقایسه با این چیزها رستم هم جهان پهلوان ایرانیان است و پوششی دارد به نام بَبرِ بَیان که او را تا حدّ زیادی آسیب ناپذیر می کند .

* در نام اسفندیار هم واژۀ سپند به معنای مقدّس به چشم می خورد . این نام در اصل « سپنتا دات » بوده به معنای آفریدۀ خرد پاک* که به مرور ، به شکل امروزین آن درآمده است( رزم نامۀ رستم و اسفندیار ؛ دکتر جعفر شعار و دکتر انوری ؛ ص 52 ).


هفت خوان اسفندیار

در زمان سلطنت گُشتاسپ جنگ هایی میان ایران و ارجاسبِ تورانی در می گیرد . طیّ این جنگ ها دو دختر گُشتاسپ _ همای و به آفرید _ به اسارت ارجاسب در می آیند . گشتاسپ از پسرش اسفندیار می خواهد که آن دو را از زندان رویین دژ برهاند . اسفندیار به همراه برادرش ، پَشوتن ، و دوازده هزار سپاهی از بلخ به راه می افتند و گُرگسار نیز به عنوان رهنمون همراه آنهاست . بر سر یک دوراهی و پس از پرسش از گرگسار ، مشخص می شود اسفندیار سه راه در پیش رو دارد که کوتاه ترین راه ، دشوارترین آنهاست . اسفندیار با گزینش راه کوتاه تر ، از هفت تنگنا عبور می کند و به رویین دژ می رسد .

١_ در نخستین خوان با دو گرگ می جنگد و آنها را به هلاکت می رساند .

٢_ خوان دوم ، جنگ با دو شیر است که به دست وی از پا می افتند .

٣_ در خوان سوم اژدهایی را از بین می برد ؛ برای این کار بر بدنۀ یک صندوق تیرهایی می نشاند و آن را بر گردونه ای سوار می کند . خود به درون صندوق می رود و با اژدها رو به رو می شود .

۴_ اسفندیار در حالی که آواز می خواند و تنبور می نوازد ، به جایگاه زنِ جادو می رود . پس از پدیدار شدن زن ، اسفندیار در فرصتی مناسب و با زنجیری که از بهشت است و بر بازوی خویش بسته ، او را به دام می اندازد . زن جادوگر در اسارت پهلوان ، به پیرزنی زشت روی تبدیل می شود و با خنجر اسفندیار از پای در می آید . در همان دم بادی سیاه بر می خیزد و آسمان در تیرگی فرو می رود .

۵_ اسفندیار صندوق و گردونه ( خوان چهارم ) را برای جنگی که با سیمرغ دارد ، به کار می برد و بر این موجود نیز غلبه می کند .*

۶_ او و همراهانش مجبور می شوند از برف و سرما عبور کنند . سه روز و سه شب برفِ تیره بر آنها می بارد . همه دست به دعا بر می دارند و از این خوان هم به سلامت می گذرند .

٧_ گرگسار ، از روی نیرنگ ، خوان هفتم را بیابانی خشک و بی آب و علف توصیف می کند . امّا اسفندیار و همراهانش در تاریکی به دریای ژرفی می رسند . طلایۀ سپاه او در آب می افتد و اسفندیار نجاتش می دهد . گرگسار با مژدۀ بخشایش از سوی اسفندیار ، از وی پوزش می خواهد و سپس آنها را راهنمایی می کند تا از آب بگذرند .

* در شاهنامه به غیر از آن سیمرغ که جلوۀ مثبت و روحانی دارد ، سیمرغ با جلوۀ منفی هم توصیف شده است .


هفت خوان ها در شاهنامه / هفت خوان رستم

تمام داستان های مربوط به گذر از هفت خوان های مختلف ، محتوا و ساختار یکسانی دارند . در تمام آنها قهرمان راهی دشوار را بر می گزیند و طیّ آن آزمون های دشوار را پشت سر می گذارد تا سرانجام ، با غلبه بر همۀ مشکلات ، به هدف می رسد . از جملۀ این گذارها می توان به دوازده خوان هرکول ( نیمه خدای یونانی ) و گیلگمِش ( داستان بابِلی ) و هفت خوان های رستم و اسفندیار در شاهنامه اشاره کرد .

رویدادهایی که قهرمان ناچار است با آنها مقابله کند ، با روابط عقلی و منطقی به هم مربوط نمی شوند . در شاهنامه ، از همان ابتدا که قهرمان در پی گزینش مسیر خود است ، برخلاف خرد و منطق ، راه دشوار و خطرناک را بر می گزیند و نشان می دهد که عقل تنها در امور روزمرّه و در قلمرو جزئیّات روایی دارد و در امور بزرگ و کلیّات ناتوان است و کنار نهاده می شود . هفت خوان ها را می توان داستان هایی با یک قهرمان به شمار آورد که همراهان او _ اگر همراهی داشته باشد _ نقش هایی انفعالی دارند .

در شاهنامه ظاهراً تنها دو داستان هفت خوانی به چشم می خورد ؛ هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار . امّا در برخی داستان های دیگر این منظومه نیز گونه هایی رنگ باخته از هفت خوان به نظر می رسند ؛ مانند داستان های مربوط به اسکندر ، گشتاسپ ، داستان کسری و بوزرجمهر . « هفت خوان ، شورش گستاخانۀ آدمیزاد بر ترس ها و دلواپسی هایی است که آزمون های زندگی با گذشت قرن ها در او پدید آورده است »( از رنگ گل تا رنج خار ؛ قدمعلی سرّامی ؛ ص 994 ).

هفت خوان رستم _این سفر ، بخشی از داستان پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران است . وی توسّط شاه این سرزمین به اسارت گرفته می شود . کیکاووس از زال یاری می خواهد . زال ، رستم را به نزد او می فرستد و به او سفارش می کند که مسیر دشوار امّا کوتاه هفت خوان را برگزیند .

١_ خوان نخست ، نبرد با شیر است . در حالی که رستم در کنار نیستانی خوابیده ، رخش با شیر مبارزه می کند و آن را از بین می برد .

٢_ در خوان دوم رستم ، که از گرما و تشنگی از پا افتاده ، از خداوند یاری می خواهد . با راهنمایی یک میش ( که در این جا موجودی اهورایی است ) به چشمه ای گوارا می رسد و پس از نوشیدن آب و خوردن گورخری بریان ، در کنار چشمه به خواب می رود .

٣_ اژدهایی سه بار رستم را از خواب بیدار می کند و هربار ناپدید می شود . در مرتبۀ سوم ، رستم او را می بیند و از پای در می آورد .

۴_ در خوان چهارم ، رستم مهمان بزم آراستۀ زنی جادوگر می شود و به نواختن و خواندن مشغول می شود . زن جادوگر به شکل زن زیبارویی بر او ظاهر می شود . رستم فریفتۀ او می شود و جام می بر کف ، خداوند را به خاطر چنین زیبارویی سپاس می گوید . امّا با شنیدن نام خدا ، چهرۀ زن جادوگر تیره می شود و اصل خود را نمایان می کند . رستم با شناختن او ، با کمندی گرفتارش می کند و با خنجر او را می کشد .

۵_ رستم در خوان پنجم سرگردانِ سرزمین تاریکی ها شده است . به راهنمایی رخش به سرزمین روشنی که کشتزاری است سبز و خرّم ، می رسد . در آنجا به خواب می رود و رخش را در کشتزار رها می کند . دشتبان که با دیدن اسب رها شده برآشفته شده ، رستم را با نواختن چوب به پایش بیدار می کند . رستم از گله های او عصبانی می شود و گوش هایش را از بیخ می کَند . دشتبانِ شگفت زده گوش هایش را نزد اولاد _ مرزبان آن منطقه _ می برد و او را از ماجرا خبردار می کند . اولاد به جنگ رستم می رود ، از او شکست می خورد و با کمند شصت خم وی اسیر می شود تا جایگاه دیو سپید را به رستم نشان بدهد . رستم نیز به عنوان پاداش این راهنمایی ، قول پادشاهی مازندران را به او می دهد .

۶_ رستم با ارژنگ دیو و هزار و دویست دیو دیگر ، که نگهبان چاهساری شگفت هستند ، می جنگد و آنها را از پای در می آورد . با راهنمایی اولاد به جایگاه کاووس می رسد . کاووس از او می خواهد تا دیوها خبردار نشده اند ، به سرعت خود را به محلّ دیو سپید برساند و او را از بین ببرد . او که بینایی خود را از دست داده ، همچنین از رستم در خواست می کند که با گذشتن از هفت کوه ، خون و مغز دیو سپید را برای او بیاورد . زیرا با چکاندن سه قطره از خون این دیو در چشمهای کاووس ، وی بینایی خود را باز می یابد .

٧_ در آخرین خوان ، رستم با راهنمایی اولاد و به همراهی رخش ، پس از گذر از هفت کوه به غار دیو سپید می رسد . اولاد می گوید که دیو با برآمدن آفتاب به خواب می رود و رستم باید تا آن زمان در انتظار بماند . رستم اولاد را محکم می بندد و سپس تمامی دیوها را می کشد . پس از نبردی سهمگین ، جگر دیو سپید را بیرون می کشد و به همراه اولاد ، آن را برای کاووس می آورد . بدین ترتیب ، هفت خوان رستم با کشتن دیو سپید و چکاندن خون او در چشم های کاووس ، بازگشت بینایی این پادشاه و آزاد شدن وی و باقی همراهانش ، به پایان می رسد .

خرداد 87

"بابا" های خالد حسینی

نویسندۀ محترم ، جناب خالد حسینی ؛

در میانۀ هر دو رمان شما* ، زمانی که به طرح داستان ها و روابط عناصر فکر می کردم ، دستتان را خواندم . گره اصلی رمان هایتان خیلی زودتر از آن چه در متن آمده ، باز شدند . من خیلی زودتر از امیر فهمیدم که حسن برادر اوست و زمانی که با خشونت های رذیلانۀ رشید در قبال مریم و لیلا رو به رو می شدم ، به نظرم آمد نکند خبر مرگ طارق ساختگی و نقشۀ همان رشید فرومایه باشد ؟

امّا باید اعتراف کنم در صفحات انتهایی هزار خورشید تابان ، وقتی لیلا در ِ آن صندوقچه را که پدر مریم برای دخترش به یادگار گذاشته بود باز می کند و نوار ویدئویی پینوکیو را می بیند و از دلیل وجود آن در صندوقچه سر در نمی آورد ، احساس کردم قلبم مچاله شد !

اعتراف دومم این است که هنوز هم بدجوری تحت تأثیر شخصیت بابا در بادبادک باز هستم !

اصلاً این پدرهای اصلی داستان هایتان _ بابا و جلیل _ گوشت و پوست و عصب دارند و انگار آبشخور همۀ حوادث خوب و بد ، آنها هستند . با این که بابا خیلی قوی و مقتدر است و جلیل خیلی ضعیف و ترسو ؛ هر دو درک شدنی اند و گاهی ترحّم برانگیز .

امّا در مورد مادر مریم ؛ سطح انتظارات ، نوع تفکّر و طرز بیان احساساتش قدری بالاتر از حدّ یک روستایی زادۀ بی سواد و خدمتکار خانۀ اعیانی نبود ؟

*بادبادک باز و هزار خورشید تابان


بنا به توصیه ی عمو شلبی...

احیاناً هرکس جناب لافکادیو رو _ به صورت اتفاقی _ دید ، بهشون بگه که این جانب چند روز پیش _ به صورت بسیار اتفاقی و بیشتر می شه گفت غیر منتظره _ مارشمالو رو کشف و خریداری کردم .

با این که تصمیم جدی برای خرید و خوردن دوباره ش ندارم ؛ این برخورد غیرمنتظره خیلی برام جالب و فراموش نشدنی بوده . دیگه این که به یه شیر با هیبت جناب لافکادیو میاد که مارشمالو رو  دستش بگیره و با علاقه لیسش بزنه ، بذاره چند دقیقه توی دهنش خیس بخوره ، با زبونش آروم آروم این ور و اون ورش کنه ، بعد درش بیاره و با هیجان وصف ناپذیری نگاش کنه . مطمئن بشه چندتا لیس دیگه ازش مونده و دوباره با اشتها ، بذاره توی دهنش ....

حالا تصور می کنم اگه به جای واژه ی مارشمالو ، با واژه های دیگه ای مث یه باغ_خونه ، سفر دور دنیا ، چه و چه و چه .......... ( هزار چیز گفتنی و نگفتنی دیگه ) رو به رو شده بودم ، بازم این اتفاق می افتاد یا نه ؟ 



نمازخانه ی کوچک من

راوی داستان نمازخانه ی کوچک من _از مجموعه ای به همین نام ، نوشته ی هوشنگ گلشیری _ تکّه گوشتی به صورت زائده در بدن خود دارد ؛ درست کنار انگشت کوچک پا و به شکلی که به راحتی برای دیگران قابل رؤیت نیست .

این زائده باعث فاصله و احساس تفاوتش با دیگران شده است . نقصی است که در تمام عمر،  همیشه  باید از دیگران می پوشانده تا مورد تمسخر و اشاره قرار نگیرد . این فاصلۀ ناخواسته باعث پدید آمدن انزوای شیرین و خود خواسته ای برای او شده که وی را بیش از حد به آن زائده ، وابسته و علاقمند می کند .

در کُل ، این آدم شخصیتی است که از کشف شدن می ترسد ، نمی خواهد به تمامی دیده شود . فکر می کند در این صورت برای دیگران تمام می شود . بنابراین تنها نقطۀ قوّت او پنهان نگاه داشتن آن زائده است که او را با دیگران متفاوت می کند . این زائده برایش دو وجه دارد ؛ هم باعث اندوه و حقارتش می شود و هم پنهان داشتنش به او اعتماد به نفس و برتری می بخشد :

 « حالا من خوشحالم . امّا ناراحتی من این است که فقط یکی می داند . یکی که می داند من یک انگشت اضافی دارم ، یکی هست که مرا عریانِ عریان دیده است و این خیلی غم انگیز است ».  ( نیمه ی پنهان ماه ؛ هوشنگ گلشیری ؛ ص ٢۶١ )