قرار نیست همة ما کار بزرگی انجام دهیم؛ شاید بهترین شیوه این است که کارهای کوچکمان را بهخوبی از عهده برآییم.
در دل هر دانه درختی است که از سویی ریشه در زمین میدواند و خاک را کشف میکند و از سویی دیگر شاخهها به آسمان میکشد و در باد میرقصد. همین دنیایی است.
گویا در تمامی زبانهای دنیا (همهشان؟) به «آناناس» میگویند «آناناس»؛ مگر در زبان انگلیسی که میگویند «پایناپل».
طفلک انگلیسیها؛ انگار فقط سیب میشناسند یا بدجوری از طعم سیب خوششان میآید. چون «سیب» شده مثل «چیز» برایشان؛ از این اسمگذاریشان اینطور به ذهنم رسید که هر «چیز» جدیدی (میوه) پیدا میکنند انگاری میخواهند بهش بگویند: «همان سیب/ چیزی که خارخاره»، «همان سیب/ چیزی که ...».
کتاب کوچولویی که برای خواندن در دست دارم سیر داستانی آرامی دارد و بیشتر در ذهن رئیس دیر میگذرد، در جریان جنگ جهانی دوم؛ «بنویسیم یا ننویسیم؟».
اتفاقهایی در سر این آدم، و گاه در اطرافش، رخ میدهد که بتواند تصمیم بگیرد بر سردر دیرشان کلمهای حیاتی حک کنند که آنها را از بمبهای آلمانیها در امان نگه دارد یا نه، چیزی ننویسند تا بدینترتیب بنای کارخانة شهر کوچک و جان صدها آدم دیگر شاید در امان بماند. سیزده نفر یا چهارصد نفر، بهعلاوة خانوادههایشان و جریان زندگی در شهر، و چیزهای دیگر.
قلم نویسنده خواندنی است و توانسته بهراحتی منِ خواننده را بین صفحهها و ذهنیات آقای رئیس دیر همچنان نگه دارد؛ نه اینکه لزوماً ببینم بالاخره چه میشود؛ اینکه چطور چه چیزی میشود.
- هنوز تمام نشده. کمتر از نصف کتاب لاغر تنها باقی مانده.
-- توی قفسة کتابخانه مثل دیر عزلتنشینی، تک و کهنه و غبارگرفته، نشسته بود.
داشتم فکر میکردم اگر مولانا چند قرن دیرتر متولد میشد و تحولاتی شبیه آنچه در زندگیش رخ داد تجربه میکرد و میشد از بزرگترین شعرای سبک هندی، اشعار و آثارش چطور میشدند.
فعلاً نمیتوانم تصور روشن و واضحی داشته باشم.
هار هار هار!
دیروز ناگهان یادم افتاد برای مشکل پست قبلی نه، قبلترش چه کنم!
پن: چرا زودتر به فکرم نرسیده بود و این حرفها!
جدا از اینکه واقعاً خوشحالم کرکرة کارخانة تولید زهر و نمک در حلقم پایین کشیده شده، و بسیار جای تعجب دارد که چطور دو ماه رمضان قبل این اتفاق نیفتاد و امسال یکهویی تأثیر مثبت داشت و ...، معمولاً یکبار طی روز دهان خشکم را به هم میسایم و احساس دامبلدوربودن بهم دست میدهد؛ آنجا که با هری در غاز بچگیهای ولدمور، دنبال شکار جانپیچ، بودند و وقتی دامبلدور بعد از ازسرگذراندن طلسم آن معجون وحشتناک فقط گفت: هری، آب!
این بوهای گند و مزخرفی که چندین روز است (حساب روزهاش از دستم دررفته) در ساختمان استشمام میکنم و متأسفانه موذیانه توی خانه هم نفوذ میکنند گاهی باعث میشوند فکر کنم یکی مشغول کیمیاگری است!
باور کنید اگر من بودم، نصف این زمان هم کافی بود تا پِهِن را به طلا تبدیل کنم!
معلوم نیست چکار میکنند!
بوهای موذی و ناخوشایندی مثل رنگ تند، بنزین و نفت، پلاستیک و لاستیک ذوبشده، ... احساس مسمومیت بهم دست داده.
امیدوارم به روح اعتقاد داشته باشند وگرنه مجبورم از افسون خفاش اَندماغی جینی ویزلی استفاده کنم.
بعد ناگهان آشپزخانة آفتابی، تنگ خامة روی میز، پرندة روی درخت سیب کنار در، و کمی دورتر، تنگة کاتگات، جایی که آسمان آبی و آب دایی هنریک را احاطه کرده بودند و او تورهای پر از ماهیاش را بیرون میکشید...، همه و همه باعث شدند کابوس تفنگ و سربازهای عبوس کمرنگ شود و چیزی بیشتر از داستانی ترسناک یا شوخیای برای ترساندن بچهها در تاریکی بهنظر نیاید.
ص 75
این کتاب را یکروزه خواندم. مثل کتابهای دیگر لوئیس لوری جان، کمحجم بود و البته، برخلاف آن سهتایی که تا حالا ازش خوانده بودم، بیشتر نوجوانانه بود. خط داستانیاش سادهتر بود و کاملاً واقعگرا. اما خب، لوری است دیگر؛ جاهایی بود که خاص خودش باشد. مثلاً آن بخش اوجش بهنظر من دویدن آنهمری عزیز در جنگل بود و همزمانی واقعیت بیرونی با داستان شنل قرمزی در ذهن او و بالا و پایین کردن داستان به روایت خود دخترک و ... .
ماجرای ستاره اما، این است که روی جلد اصلی کتاب طرح ستارة 6پَر هست و یکی از موتیفهای داستان همین ستاره است؛ هم به ماجرای آوارگی یهودیان طی جنگ جهانی دوم اشاره دارد هم، بهطور خاص، به گردنبند ستارهای دوست صمیمی آنهمری که آن هم انگار از دست نازیها گریخته و پنهان شده. اما روی طرح جلد کتاب ترجمهشده، این ستاره حذف شده.
اژدهایم لم داده و پا روی پا انداخته و سوت میزند. البته چون خیلی حرفهای نیست گاه اخگرهای خیلی کوچک آتش، همراه با آوای کنترلناشدنی ملودیها، از میان لبهایش بیرون میجهد. سوت میزند چون با آنکه سعی میکند[1] مغرورانه دستورات غذایی مرا اطاعت کند، من مثل وحشیها به کتابها حمله بردهام و صفحاتی خواندهام.
[1]. سعیاش را میکند ولی اژدهاست دیگر، این چیزها را درک نمیکند؛ اصلاً از بیخوبن قبول ندارد. یکهویی گازش را میگیرد و گوشهای از شکم فراخش را از عزا درمیآورد.
من: دلم دوختودوز میخواهد، بافتن میخواهد، کارهای متفاوت جدید با دست ...
اژدهای درون: مرضضض!!
من: 0.0 تو کی تا حالا انقدر منطقی و واقعگرا شدهای؟
اژدهای درون: از وقتی تو به اژدهایان رژیم غذایی میدهی!
من: آره؟
اژدهای درون: آجرپاره!
دُمکشان و مغرور سر میچرخاند و میرود به همان جنگلی که تازگی پیدایش کرده.
برخلاف دفعات پیش که [بستنی نعمت] را امتحان کرده بودم و تصمیم داشتم زان پس بستنی خاص دیگری بخورم، امسال بهشدت از این شعبة جدید سر چهارراه راضی هستم و طعم و قیمتهاش را میپسندم. موارد جدیدی هفتة پیش اضافه کرده؛ مثل بستنی بهارنارنج، انجیر، خرما (ترکیب خرما و گردو در بستنی و شاید اندکی دارچین)، ... و ویترین خاص دیگری با نام نچرال که دوست دارم اینبار چیزکیکش را حتماً امتحان کنم.
ورطههای خلسهآور گاهبهگاه آشنایی و ارتباط با افراد؛ بعضی افراد مخصوصاً.
فقط همین!
یادداشت کرده بودم که سرفرصت درموردش توضیح بدهم که یادم بماند و ... ولی میبینم همینطوری هم میفهممش و یادم میماند و دیگر توضیحی باقی نمیماند. همهاش احساسات و مسئولیتهاست که معمولاً با هم در تناقضاند در این موارد. ولی گاهی به خودم «جسارت» غوطهخوردن در چنین ورطههایی میدهم و سعی میکنم پس از بیرونآمدن از آنها خیلی محتاط باشم. نکند سایهای سررسد از پس درخت!
ــ 24 اردیبهشت 96
مثل هاگرید که گاهی نمیتوانست درِ دهانش را بگیرد و بعدش میگفت: نباس اینو میگفتم! نباس اینو میگفتم،
به مرحلهای از عرفان رسیدهام که گاهی زیرلب با خودم میگویم: نباس اینو میخوردم! نباس اینو میخوردم!
ــ البته تازگی به اژدها رژیم زورکی دادهام و آقا گرگه را تقریباً حالیش کردهام که رئیس کیست.
وقتی هوا یکهویی سرد یا طوری گرم میشود که تحملش از جهاتی سخت بهنظر میرسد، دچار یأس فلسفی میشوم. با خودم فکر میکنم که: «خب این کارها برای چی؟ مشغولیت همیشگی به چه درد میخورد؟ خستگیش قرار است چطور از تن آدم دربرود؟ چه امیدی تهش وجود دارد؟ نتیجه چیست؟ ... »
میدانم باید دنبال چیزی بگردم که مرا سرحال بیاورد تا بتوانم جواب پرقدرتی برای این حالتم پیدا کنم یا فقط بتوانم به «این نیز بگذرد» و ازسرگذراندن فکر کنم.
موسیقی فاخر برای این لحظات حیف است! باید درِ یکی از جهانهای موازی را باز کرد؛ یکی از آن خاصهاش که شرایط در آن خیلی متفاوت باشد با اینجا و الآنِ بهانهگیری.
[1]. مخفف فیلسوف است؛ نه بهمعنای «یک فیل».
ــ یادداشت مربوط به روز آخر اردیبهشت است.
امروزنوشت: چقدر [از این کتاب] خوشم آمد! دلم میخواهد بخوانمش. چقدر کتابهای روز نوجوانان جذاب و خواندنی شدهاند. حالا درست است اندکی حسودیام میشود ولی باز خدا را شکر! بیشتر از همه، از مترجمان خوبمان و انتشاراتیهای خوشذوق متشکرم بابت این قضیه. [جملاتی از متن کتاب]، [درمورد کتاب]، [خرید کتاب با 20٪ تخفیف؛ درصورت موجودبودن]، [باز هم دربارة کتاب].