بعد ناگهان آشپزخانة آفتابی، تنگ خامة روی میز، پرندة روی درخت سیب کنار در، و کمی دورتر، تنگة کاتگات، جایی که آسمان آبی و آب دایی هنریک را احاطه کرده بودند و او تورهای پر از ماهیاش را بیرون میکشید...، همه و همه باعث شدند کابوس تفنگ و سربازهای عبوس کمرنگ شود و چیزی بیشتر از داستانی ترسناک یا شوخیای برای ترساندن بچهها در تاریکی بهنظر نیاید.
ص 75
این کتاب را یکروزه خواندم. مثل کتابهای دیگر لوئیس لوری جان، کمحجم بود و البته، برخلاف آن سهتایی که تا حالا ازش خوانده بودم، بیشتر نوجوانانه بود. خط داستانیاش سادهتر بود و کاملاً واقعگرا. اما خب، لوری است دیگر؛ جاهایی بود که خاص خودش باشد. مثلاً آن بخش اوجش بهنظر من دویدن آنهمری عزیز در جنگل بود و همزمانی واقعیت بیرونی با داستان شنل قرمزی در ذهن او و بالا و پایین کردن داستان به روایت خود دخترک و ... .
ماجرای ستاره اما، این است که روی جلد اصلی کتاب طرح ستارة 6پَر هست و یکی از موتیفهای داستان همین ستاره است؛ هم به ماجرای آوارگی یهودیان طی جنگ جهانی دوم اشاره دارد هم، بهطور خاص، به گردنبند ستارهای دوست صمیمی آنهمری که آن هم انگار از دست نازیها گریخته و پنهان شده. اما روی طرح جلد کتاب ترجمهشده، این ستاره حذف شده.
اژدهایم لم داده و پا روی پا انداخته و سوت میزند. البته چون خیلی حرفهای نیست گاه اخگرهای خیلی کوچک آتش، همراه با آوای کنترلناشدنی ملودیها، از میان لبهایش بیرون میجهد. سوت میزند چون با آنکه سعی میکند[1] مغرورانه دستورات غذایی مرا اطاعت کند، من مثل وحشیها به کتابها حمله بردهام و صفحاتی خواندهام.
[1]. سعیاش را میکند ولی اژدهاست دیگر، این چیزها را درک نمیکند؛ اصلاً از بیخوبن قبول ندارد. یکهویی گازش را میگیرد و گوشهای از شکم فراخش را از عزا درمیآورد.