آهنگساز این سریال هم که دارم نگاه می کنم رامین جوادی هست :) :)
*Person of interest


was listening to ‎Homayoun Shajarian - همایون شجریان‎.

« چه آتش ها » همایون شجریان و علی قمصری ^_^
آهنگهای علی قمصری فوق العاده ن


وفتی «جان» ( Jim Caviezel ) با چارلی میرن توی آپارتمان شاگرد چارلی، کتاب «کنت مونت کریستو» رو میز هست .. پسره شروع می کنه به تعریف کردن از شخصیت ادموند دانتس.. کسی که خود Jim Caviezel نقششو تو یکی از نسخه های کنت مونت کریستو بازی کرده. :D
من فقط قیافۀ Jim Caviezel رو زیر نظر داشتم .. همین طوری! آدم فکر می کنه بالاخره یه حسی نسبت به این نقش خاص باید داشته باشه خب :))
Person of interest

July 16, 2014 ·

I liked that part : :)
"Finch: we have limited information.We knew when we began this that we might make mistakes. But we have to go now."
* Person of Interest; s1, e7 "Witness"


July 15, 2014 ·

اسم اپیزود (اپیسود؟) 4 Person of Interest هست Cura te ipsum
معنی ش میشه:
Cura te ipsum ("Take care of your own self!" or "Cure yourself") is a Latin injunction, urging physicians to care for and heal themselves first, before dealing with patients.
http://en.wikipedia.org/wiki/Cura_te_ipsum

July 20, 2014 ·

یادمه از کلاس سوم دبستان برای جدی انگاشتن ماجرای تحصیل و مدرسه، سرشب کتاب می گرفتم دستم یا مشق می نوشتم.
کجا؟
جلوی تلویزیون
اون موقع شب هم اهمّ برنامه ها چی بود؟
اخبار
هی تصویر و فیلم و عکس و .. از جنگ خودمون و حوادث مختلف گوشه کنار دنیا .. بماند که یه سری اصطلاح ها و اسم بعضی جاها و آدمها رو هم همون شبا از اخبار یاد گرفتم .
یکی از اون اصطلاح ها «خاور میانه» بود. از ترکیبش خوشم میومد ولی برعکس معنای لغوی ش ، معنی جغرافیایی ش برام دلنشین نبود.
سال پنجم توی کتاب جغرافی مون یه چیزایی درموردش خوندیم و فهمیدم که با عرض معذرت کائنات از ما، خودم دارم وسط همون خاوری زندگی می کنم که معمولاً در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیا بوده .
این از اولین رنج و اندوه های جدی زندگی م بود که فراموش نشدنی بود. چون هر موقعیت و اتفاقی توی زندگی م بالاخره یه جوری گذرا محسوب می شد الّا این. چیزی که مث قیر سیاه نفتش چسبیده به کف پاهام.
خوبه حداقل به خاطر آهنگ ملایم اسمش دوستش داشته م.



July 20, 2014 ·

این که هی برن دنبال ملت و در جریان حوادث دخالت کنن داشت کمی ناراحتم می کرد .. پس کی می خوان بگن این دوتا شخصیت اصلی از کجا اومدن و چی دقیقا اینجا کشوندتشون؟
بعدتر در جریان همون حوادث و رفتارهای روزمره شون ، چیزهایی روشن شد/می شه که گریزهای خیلی خیلی کوتاه و ناکافی به گذشته رو انگار قراره پوشش بده. مثل حساسیت زیاد جان _ وقتی پای بچه ها میاد وسط، صحبت های جان با یکی دیگه درمورد رئیسش که به خود فینچ اشاره داره و فینچ هم اونا رو می شنوه، جمله ای که فینچ میگه «معلوم نیست بچه ها که بزرگ شدن چی قراره از آب دربیان» ، .. و البته شاید هم قرار نباشه همۀ اینا به گذشته یا شخصیت واقعی این دو نفر ربط داشته باشه. همین جملۀ فینچ رو دوست دارم بدونم واقعا توی داستان شخصی خودش هم قراره جایگاهی داشته باشه یا نه .
و این جریان، یه جورایی اجازه میده حدس و داستان خودت رو در کنار داستان اصلی داشته باشی و جلوتر که میری آزمایششون کنی.


July 20, 2014 ·

به این آقای « جان ریس » مشکوکم!
توی pilot که به شکل یه بی خانمان دراومده بود، خب معلومه که کلاه گیس سرش بوده . ولی انگار توی داستان هم کلاه گیس سرش بوده. چون شبش تغییر قیافه داد و ..
انگاری مخصوصا خودش رو به هیأت بی خانمان ها درآورده بود


July 19, 2014 ·

اتفاقا تنها بودن به هیچ وجه سخت و مشکل و فلان نیست
این تنها «نبودن» ِ که سخته؛ به چالش می کشه آدم رو، برات حد و مرز میذاره، محدودت می کنه و از طرف دیگه ای مجبورت می کنه، مسئولیت های جدید و نامنتظره و بعضاً نه چندان خوشایند به عهده ت می ذاره . .. برای همینه که گاهی طالب تنهایی می شیم و از یه گوشۀ دنج و لحظات خلوت بسیار لذت می بریم.
تنها بودن یه سختی داره و تنها نبودن، بیشتر از اون. حتی با خونواده و بهترین دوستات هم نمی تونی اوقاتی ایده آل داشته باشی.
ولی به قول ابوسعید ابوالخیر مرد اونه که با هر صنفی نشست و برخاست کنه و رنگ نپذیره و .. ( نقل به مضمون )


July 19, 2014 ·

از یه چیزایی خوشم نمیاد
همون چیزایی که ازشون خوشم نمیاد :/
* هی میگم « نه دیگه، ایندفه نباید .. این بار دیگه من .. » ولی دلم نمیاد ! میگم خب مدلم اینطوریه، اونطوری نیس . آدمی هم نیستم که بابت هر « خوش نیومدن » ی ، کلا رو یه چیزی رو خط بزنم بذارمش کنار .


July 19, 2014 ·

پارسال که تابلوی « نان تافتون » رو خوندم « تام فلتون »
الان یه مدته « استایلیش » رو می خونم « اسلیترین » !
دارم از دست میرم ئایا؟
بگم بلاتریکس بیاد منو بخوره ؟؟


July 19, 2014 ·

« امروز کدام یک از لبخند هایت را پوشیده ای
که اینقدر دلنشین تر شده ای ؟ »



تیر 93

چرخ فلک جادویی

" قسم می خورم فقط وقتی پیاده شوم که صورتم نیاز به اصلاح داشته باشد. "

ص 130 ؛ جلد دوم.

نصف جلد دوم «ارباب دزدها» رو خوندم .. به نظر میاد چرخ فلک داستان کار کرده باشه!

از شخصیت ویکتور (کارآگاه) حالا خیلی خوشم میاد؛ مخصوصا وقتی رفت به سینمای متروکه و بو کوچولو رو برگردوند خونۀ آیدا.

فکر کنم ته تهش همۀ بچه ها خونۀ آیدا می مونن و البته ویکتور هم! خیلی خوب میشه

آخرشو هم خوندم . بعدش فیلمشو دیدم.

این فیلم ساخت کشور آلمان هست و با وجود هیجان زیادی که قاطیش کردن جذابیت کتاب رو نداره. آثار خانوم فونکه با وجود فانتزی بودن و نوجوون پسند بودنش (در ظاهر) یک جدیت و عمق خاصی توشون هست . برای ساختن فیلم هم این قضیه چندان جدی گرفته نمیشه .

هی نشستم ببینم اسکی پی یو وقتی از چرخ فلک میاد پایین چه شکلی میشه، پشیمون شدم! همون تصورات خودم موقع خوندن کتاب خیلی بهتر بودن.

از بو و پراسپر توی فیلم خیلی خوشم اومد. ویکتور و آیدا هم بامزه بودن :))

" استر به هیچ چیز توجه نداشت. او روی صندلی سفت و محکمی که رو به روی آیدا قرار داشت نشسته بود و غرق در افکارش، به تابلوی مریم مقدس خیره بود. ویکتور با رضایت کامل حاضر بود سه تا از ریش های مصنوعی مورد علاقه اش را بدهد و از افکار او سر در بیاورد. " ص 190 ؛ جلد دوم.

 

* ارباب دزدها ؛ کورنلیا فونکه؛ داود لطف الله؛ نشر پیدایش.



دزد کوچولو

دارم کتاب دو جلدی « ارباب دزدها » رو از نویسندۀ محبوبم کُرنلیا فونکه می خونم. هر جلد 200 صفحه ست و خوندنش هم سریع پیش میره؛ البته اگه مث دیروز دستم باشه و مث روزای قبل، آروم آروم نخونمش!

عصر فرضیه م رو تست کردم و دیدم درسته؛ همه ش یادم بود از 7-8 سال پیش یه فیلم از روی تی وی ضبط کرده بودیم به همین اسم. ولی نمی دونستم واقعا از روی همین کتاب ساخته شده یا نه. دیروز 2-3 دقیقه اولش رو دیدم و معلوم شد مال همین کتابه. منتها طبق معمول هیجان شروعش بیشتر بود و مثل نوشته های خانم فونکه آروم نبود.

داستانش در نوع خودش جالبه؛ دوتا برادر از دست خاله و شوهر خاله شون فراری ن چون قراره کوچکه رو  نگه دارن و بزرگه رو بفرستن شبانه روزی اما بزرگه ( پراسپر ) نمی خواد از برادرش جدا بشه. اینا اومدن ونیز، چون مادرشون قبلاً خیلی از ونیز براشون تعریف کرده. خاله هه که همین حدس رو می زنه، اومده ونیز و به یه کارآگاه خصوصی ( ویکتور ) ماموریت میده اینا رو پیدا کنه. اما بچه ها می خورن به تور یه گروه کوچک از بچه های هم سن خودشون که اونا هم از شرایط خودشون فرار کردن و الان تو یه سینمای متروکه زندگی می کنن...

ویکتور که دنبالشونه ، اخلاق خاصی داره؛ دوتا لاک پشت داره، ....

بچه ها هم هرکدوم ماجرای خودشونو دارن. درواقع سینما و چیزهای مورد نیازشونو پسری نقابدار تهیه می کنه به اسم ارباب دزدها، که اواخر کتاب اول، پیشینه ش مشخص می شه. ...

در کل کتاب جالبیه که از خوندنش راضیم.

* نقابی که ارباب دزدها به صورت میزنه منو یاد «زاغ کبود» داستان «جوهری» ها می ندازه .


آخر و عاقبت کارها

هاهاها!
جا داره بگم با خوندن این کتاب 200 صفحه ای جناب ایمیس خیلی داره بهم خوش می گذره. ترجمه ش هم خیلی خوبه.
5تا پیرپاتال تو یه خونه دور هم جمع شده ن و زندگی می کنن. هرکدومشون هم یه سری اخلاق و خصوصیاتی دارن. یکی شون (برنارد) دیگه از جهاتی خیلی خاصه! خلاصه ش اینکه بقیه رو خودآگاه و ناخودآگاه اذیت می کنه. یه پیرزن تقریبا از خود متشکر هم بینشون هست ( مری گلد ) که نوه نتیجه هاش به مناسبت اعیاد و ایام الله میان دیدنش و باقی همخونه ای ها هم به این بهانه مهمونی دارن دور هم. منتها بیشتر کارا گردن آدلا، خواهر برنارد هست. بیشتر از همه از یه پیرمرد چاق بی خیال بدمست خوشم میاد که اسمش شورتله و صداش می کنن شورتی. نمیدونم چرا از اول کتاب هی یاد پاتریک استار میفتادم !!
اینا توی ذهنشون نسبت به همدیگه جبهه گیری ها و قضاوت هایی دارن که پایۀ رفتاراشون با هم هست بالطبع، از اون طرف نوه های اون پیرزنه هم نسبت به هر 5تای اینا همین طورن. اما چون سالی چندبار چشمشون به اینا میفته خیلی چیزا رو فقط تحمل می کنن و ساعتها رو می گذرونن.

حدود 10 ص مونده تمومش کنم. دوست دارم بدونم با این راز برنارد، بقیۀ نقشه هاش چطور پیش میره.

این از اون کتابایی بود که همین طوری شانسی و بی هوا از تو قفسه کشیدمش بیرون، کمی اسمش وسوسه م کرد و بعد انتشاراتی ش . پشت جلد رو که خوندم راغب شدم برش دارم. منتها اوائلش کند پیش می رفت. حدود ص 50 دیگه افتادم روی غلطک :))

اون بخش که به هم هدیۀ کریسمس داده بودن، توصیف نویسنده از هدیه ها عالی بود!

*«عاقبت کار»؛ کینگزلی ایمیس؛ امید نیک فرجام؛ نشر افق.


:)


از عشق و شیاطین

یک شیطونی هست درگوشم زمزمه می کنه ، بهم میگه یه مدت سراغ کتابای جدید نرم و همین کتابای نخوندۀ خودمو بخونم، یا بعضیا رو برای بار دوم یا چندم بخونم.. انگار بازخونی « خانۀ ارواح » خیلی به مذاقش خوش اومده


باغ مخفی

عنوان کتاب بالاخره وسوسه م کرد تا برش دارم. «باغ مخفی*» همیشه منو یاد یه سریال انگلیسی می ندازه که یه دختری به اسم هریت بود و ماجراهاش.. البته تا یادمه هریت از شخصیت های باغ مخفی بود!

چون یه بار با دوستام درموردش صحبت می کردیم و هرکدوممون داستانی تعریف کردیم که هم شباهتهایی به هم داشتن و هم تفاوتهایی، دوست داشتم بخونمش ببینم بالاخره اون تصاویری که توی ذهن من مونده چرا و از کجا اومدن.

فعلا که حدود 50 ص شو خوندم و از توصیفای نویسنده درمورد بیشه زار ، خونۀ متروک بزرگ با صد اتاق قفل شده ، راهروهای تو درتو که راحت توشون گم میشی ، دیوارکوبهایی با مناظر عجیب یا آشنا، گریۀ مرموز بچه ای که دیده نشده، پرتره هایی که صاحباشون متعلق به زمانهای دیگه ای ن و از توی تصویرشون به مری خیره شدن، باغ هایی که به هم راه دارن و از همه جالبتر سینه سرخ شیطون داستان خیلی خیلی خوشم اومده.

در ضمن توی این کتابخونه یکی از عشقای قدیمی مو هم ملاقات کردم؛ «برادران شیردل» از آسترید لیندگرن. اینم رفت توی لیست دوباره خونی البته بعد سالها و البته خرید به محض یافتنش.

انقد کتابای نخوندۀ این کتابخونه ها بهم هیجان و انگیزه میده که دیگه چندان از رفتن به کتاب فروشیا ذوق نمی کنم؛ مگه دنبال چیز خاصی باشم و یا بخوام کتابی رو برای خودم داشته باشم. اعتراف سختی بود ولی خب بد هم نیست . همیشه دوست داشتم روی این اشتهای کتابی م تسلط داشته باشم اینم روش خوبیه. ولی باید بگم اوائل که عضو یه کتابخونه ای میشم هم خیلی وحشی بازی درمیارم! هی کتاب بر میدارم و هی نمیرسم همه شونو بخونم. آخه کتابایی که خوبن موقع/ بعد از خونده شدن هم زمان لازم خودشونو نیاز دارن تا جا بیفتن و برن توی گوشت و خون آدم. اینو هم می تونم الان کنترلش کنم.

یه اعتراف دیگه م اینکه هنوزم وقتی میرم کتاب فروشی، اگه چشمم به «هری پاتر» های ویدا اسلامیه بیفته دوست دارم بازم یه نسخه ازشون بخرم!! اینو کجای دلم بذارم آخه؟؟

گمونم این پست ادامه داشته باشه، یا شایدم بقیه شو تو یه پست جدا بنویسم. خب اولش که می خواستم بنویسم فکر نمی کردم اینقد طولانی بشه.

_ نویسندۀ این کتاب، خالق داستان معروف «سارا کرو» هم هست.

*« باغ مخفی » ؛ فرانسیس هاجسن برنت ؛ مهرداد مهدویان ؛ کتابهای بنفشه (قدیانی).

July 14, 2014 ·

یه زمانی یکی از فانتزیام این بود که مثلا یه پالتو مشکی خفن داشته باشم، همونطور که جان کنستانتین کتش رو با شدت می کشیدش روی شونه هاش و پشت گردنش، بپوشمش. یه بار هم امتحان کردم منتها پالتوئه مشکی نبود، تازه سگکش هم خورد به پک و پهلوم :/
فانتزی جدیدم هم اینه که مدل نولان راس با گوشی همراهم صحبت کنم

این یکی بیشتر کیف داره :



was watching Person of Interest.

«ریس» سر موقع میرسه؟
خوب می کنه!
اصن من دوست دارم سربزنگاه بیاد شلیک کنه به خلافکارا، بدون یه ثانیه اینور اونور :))
*البته تازه فصل اولم، اونم اپیزود 2 :



July 12, 2014 ·

ای بابا! هنرپیشۀ گری بک هم مرد؟
جوون بود که!
50 سنه آخه؟
:/
چوبدستیا بالا ! */ */ */


July 11, 2014 ·

a Z that stands for Zorro ...
تیتراژ زورو قدیمیه!
http://www.televisiontunes.com/Zorro_-_1957.html



June 30, 2014 ·

گربۀ امیلی بچه دار شده. دارن با ایلز برای بچه گربه اسم انتخاب می کنن :
" ده دقیقه بعد بر سر این موضوع که امیلی راضی نشد بچه گربه را به ایلز بدهد دعوای سختی به راه انداخت. ایلز برآشفته و خشمگین گفت : کفتار لق لقو! من باید نگهش دارم. بچه خوک! این گربه همان قدر که مال توست مال من هم هست. گربۀ پیر انبار ما پدرش است."


June 30, 2014 ·

وقتی اسم لوسی م. مونتگمری میاد، بیشتر یه خانوم با وقار آروم توی ذهنم مجسم میشه. راستش سریالهای محبوبم رو به اسم سالیوان یادآوری می کنم اغلب.
اما قلم ایشون به سادگی کاری می کنه که من ِ تیره رو از عمق می کشه بیرون و حالم رو واقعا عوض می کنه :

_ عمه نانسی به امیلی : " به خوشکلی نقاشی ئی که ازت کشیده بودن نیستی. البته منم توقع نداشتم که باشی. نقاشی ها و سنگ نوشته های روی قبرها هیچ وقت قابل اعتماد نیستند."
_کارولین پریست به امیلی : " شب بخیر. من و نانسی تو ساختمون قدیمی می خوابیم. و البته بقیه مون هم راحت تو گورشون خوابیده ن."
عمه نانسی: " ما در ویترگرانج هیچ روحی نداریم. مگرنه، کارولین؟ به نظر ما نگه داشتن ارواح اصلاً بهداشتی نیست."
* پیرپاتالای هاف هافوی بامزه!



June 30, 2014 ·

از خوشبختی های من دوستی تازه م با یه دختر 12 سالۀ عشق کتاب هست
که احساساتشو خیلی ساده ولی متفاوت به واژه میاره
و سعی می کنه من ِ کتابی رو بفهمه
دوستش دارم *_*


June 30, 2014 ·

برعکس یه وقتایی که با چنگ و دندون چسبیدم به خونه و چاردیواری م،
یه وقتایی هست که شدیداً دلم میخواد خودمو پرت کنم بیرون.
یا مث امروز که کلاً یه چیزی از ته دلم میخواد پر بزنه بره بیرون!
نمی دونم کجا، فقط رفتن. انگار هوا کم باشه


June 29, 2014 ·

نمی دونستم آدمی تا سالیان سال باید در پی چیزی باشه که از همون ابتدا بوده
همون ابتدای شناخت خودش
همون نخستین جستجوها


June 29, 2014 ·

« زه زه _ قهرمان بی چون و چرای « درخت زیبای من » _ در این مرحله نیز زندگی اش از شیطنت و بازی درآوردن سر دیگران سرشار است . در اینجا هم خیال پروری رهایش نمی کند ؛ باز هم در علم رویا برای خود پدری می سازد که مهربان و پر احساس باشد و شب وقتی که زه زه خوابیده به سراغ او بیاید و رویش را بپوشاند » . ص 11
__خورشید را بیدار کنیم؛ ژوزه مائورو د واسکنسلُس


June 29, 2014 ·

پس از این به بعد باید یاد بگیرم با خودم اسپانیایی حرف بزنم
انگار که در دشت های غرناطه باشم
سوغاتی چی دوست دارین براتون بیارم؟


June 29, 2014 ·

گل همین 5 روز و 6 باشد
دل سیلور به انبه خوش باشد


June 29, 2014 ·

« بیا با هم انبه خوریم
غم دنیا نخوریم »


welcome dear mango
جاداره به سنت حسنۀ هرساله به انبۀ عزیزم، این سمبل عشق و شوریدگی سیلورانه خوشامدی بلند بالا عرض کنم
حقا که اول تابستون بدون بوی انبه لطفی نداره.
زنده باد انبه


June 28, 2014 ·

برزیل و شیلی
درسته برزیل به بازی های قشنگش معروفه
اما شیلی م انگار داره خوب بازی می کنه
مهم ترش، کشور ایزابل آلنده س .. اسم یکی شون هم «خارا» هست که منو یاد ویکتور خارا می ندازه :s الانم که 100 ص آخر «خانۀ ارواح» م و رسیده به بخش های کودتای نظامی و همون روزایی که خارا و هزاران نفر دیگه شکنجه و ناپدید شدن


June 27, 2014 ·

رسد آدمی به جایی که
فقط سر به بیابون گذاشتن علاج کار باشد


June 27, 2014 ·

" ایزابل از برهنگی به نمایش درآمده (توسط سرخپوستهای بومی) استفاده میکرد تا کنجکاوی دیرینه اش را ارضا کند. سالها از خودش پرسیده بود که مردها و زنها چه تفاوتی ممکن است داشته باشند. حالا در مرز ناامیدی و سرخوردگی بود، چون به هرحال این تفاوت خیلی کوچک به نظر می رسید. حتی آن طور که به ندیمه اش گفت تفاوت موجود به راحتی در کیف دستی اش جا می گرفت." ص 253

__ زورو؛ ایزابل آلنده؛ محمدعلی مهمان نوازان؛ انتشارات مروارید.


June 27, 2014 ·

« در پهنه گیتی مرغکی است که تنها یک بار در زندگی خویش آواز می خواند. آوایی دلنشین تر از آواز هر مخلوق دیگری در گستره خاک.
از آن دم که ترک آشیانه می گوید خاربنی را می جوید و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد. چون آن را یافت در میان شاخسار گزنده می نشیند و می خواند و خود را بر فراز بلندترین و تیزترین شاخه خار مصلوب می کند. و در واپسین لحظه های زندگی درسوگ خویش بلند آوازتراز بلبل و چکاوک نغمه سرایی می کند.»
__ مرغان شاخسار طرب
* خودم نسخۀ «پرندۀ خارزار» رو دوست دارم اما این دم دست بود و کپی و پیست و .. :


June 27, 2014 ·

با بعضی هام نباید اصن حرف زد
فقط باید بهشون خیره شد و داد کشید :
هوودووور! هوودوور، هودور، هودور، هودوووووررررررررر !!
به همون 7 خدایان!


June 26, 2014 ·

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود


June 26, 2014 ·

آها!
یه وقت رفتین دزدی فیس بوک چک نکنین
چک کردین هم لاگ اوت کنین
:))


June 26, 2014 ·

ساکت شدن! :/
ببینم شما منو لو دادین؟
:)))

June 26, 2014 ·

طبقه پایین ما الان بساط عیش و نوش و اوشدورودودوم و بزن و برقص برقراره
یه بار شیطون درگوشم گفت لباس مهمونی بپوشم و برم پایین، هرکی م پرسید بگم «فامیل عروسم»
بعدش ترسیدم اصن عروسی نباشه و تولد باشه!


June 26, 2014 ·

تایوین رو بسپریم به رامپل
پتایر بیلیش رو به رجینا؟
یا برعکس؟
یا دوتاشون رو به دوتاشون؟
* الان اپیزود 7 هستم


June 26, 2014 ·

خیلی بده آدم سر دوراهی بمونه
که اول پتایر خاک بر سر رو بکُشه
یا تایوین لنیستر رو.
* کلی فکر کردم ناسزایی مناسب تایوین پیدا نکردم در یه کلمه مقصود رو طوری برسونه که دلم خنک شه.
شاید همین نشونه باشه اول برم دخل اونو بیارم
_ من ته این فصلو می دونم ها، .. هیچی همین طوری! (چشمک چشمک)



June 25, 2014 ·

میگما، مارک!
الان یه 45 دقیقه این سمتا خلوته
به بروبچ بگو بیان یه تی بکشن


June 25, 2014 ·

وووی برم که نیمۀ دوم شروع شد!

June 25, 2014 ·

خوبه آرژانتین داره دینشو ادا می کنه
امیدوارم این ور هم بوسنی چندتا گل بخوره :))

June 25, 2014 ·

یعنی الان همه تون دارین فوتبال نگاه می کنین ؟ :)))


تیر 93

فانوس دریایی

انگار درست ته ذهنم نقش بسته.. بیشتر مطالب اینجا درمورد کتاب شده!

همون 9 سال پیش هم با همین قصد و نیت وبلاگم رو ایجاد کردم. البته اون موقع منظورم نوشته های تخصصی تر بود، تا یه جایی م پیش رفت ولی به مرور تغییر جهت دادیم؛ من و وبلاگم.

شاید بیشتر از عادت، یک سنّت ناخودآگاه ذهنی شده باشه که از کتاب آرامش بگیرم. تا جایی که یادم میاد بدترین ها رو با پناه بردن به کتاب از سر گذروندم. منظورم این نیست که مثل یه فیلسوف به کتاب مراجعه کرده باشم و خونده باشمش و راه حل آنچنانی به ذهنم رسیده باشه یا حتی معجزه شده باشه. اصلاً اینطور نیست. قضیه خیلی ساده تر از ایناست؛ انگار از طوفانی که در راه بود و داشت چهار ستون امنیتم رو می لرزوند، به یک پناهگاه دنج و نادیدنی پناه برده باشم، دقیقاً به همین شکل فیزیکی ش اشاره می کنم. کنار کتابخونه نشستن، یا کتابی رودر دست گرفتن، .. انگار جسم کاغذی بی ادعاشون تونستن بهتر از سنگ و چوب منو حفظ کنن. اینجور موقع ها حتی شخصیت ها هم گوشت و عصب و خون پیدا کردن و منو حمایت کردن.

شاید بشه تصور کرد در شرایط بحرانی، دست گرفتن یک کتاب جدید با ماجراهایی که تجربه نشده باشه، ذهن آدم رو منحرف می کنه. اما تا جایی که یادم میاد بیشتر مواقع حتی این طور هم نبوده؛ خوندن همون جمله ها و کلمات تکراری انگار مطمئن تر هم بوده، موجودات آشنایی از بین صفحه ها احضار میشن که تو رو خوب می شناسن و می دونن چطوری کمکت کنن، نجاتت بدن.

حتماً برای همینه که خودآگاه و ناخودآگاهم از کتابا می نویسه..

الآنم که یه قالیچۀ پرندۀ عزیز دارم ، شده مث یه پناهگاه پر از کتاب. عین همون فانوس دریایی بر برج بلند و ساکت و تنهای خودش که توی سریال محبوبم «قصه های جزیره» دیدم و دوستش دارم. هروقت بخوام قالیچه مو لوله می کنم می زنم زیر بغلم و می برم جلوی قفسۀ کتابای دلبخواهم، تکونش میدم و پهنش می کنم روی زمین. دنیای خودمو می سازم. دنیای خودم ..


حباب های سکون

حس می کنم دور و برم رو حبابهای بزرگ خلأ گرفتن. همه چیز خالیه، همه جا خالیه. نه چیزی، نه کسی، .. این حبابها توی خودم هم هستن؛ خلأهای کوچک و بزرگ توی خودم می بینم. نه می تونم پرشون کنم و نه وقتی کلافه میشم جرأت دارم یه سوزن دستم بگیرم و بیفتم به جونشون. یه چیزی بهم میگه اگه اینا رو بترکونم، خلأ درونشون منتشر میشه و اون وقت جمع کردنشون سخت تر میشه.

هیچ کاری روحم رو سیراب نمیکنه و جسمم رو از رخوت درنمیاره.

همیشه به ازای چیزها و موقعیت هایی که نداشتم،  مهره هایی رو می چیدم که وزنۀ همون نداشته ها رو تداعی می کرد برام. این خوب بود؛ بابتشون کشف و شهودهایی حاصل می شد یا خود به خود موقعیت های جدیدی خلق می شد و دیگه گلایه ای بابت نداشته ها نبود. اما مدتیه هرچی مهره می چینم جوابگو نیست. نمیتونم چیزی هم سنگ خلأها رو کنم. هر ترکیبی به دست میاد یه جای کار می لنگه و همه چی دود میشه میره هوا. طبیعیه که تو هر سنی نیازهای آدم متفاوت میشه. اما این که یکهو دستم خالی بشه، حتی توی بدترین روزام هم چنین چیزی رو تا حالا تجربه نکرده بودم. بوده زمانی که هیچ مهره ای برای چیدن نداشتم؛ اما بزرگترین و نیرومندترین چیزی که داشتم زمان بود. اون «زمان» از ترکیب آینده ای روشن و متفاوت به دست میومد و «حال» ی که مشخصه ش تغییرات سریع بود. الآن دقیقاً در همون آینده  ایستادم و خیلی چیزا به شکل مؤثری متفاوت هستن. اون ثباتی که 12 سال پیش توی دفتر یادداشت های روزانه م نوشته بودم می خوامش، چند سالیه دارم. ولی فقط همون هست.به دست آوردمش اما نه از اون راه هایی که انتظارشو داشتم، و حتما همینه که مثل خوره افتاده به جونم و کامم رو تلخ می کنه.

یک چیزی زیر این موزاییک لقی که روش ایستادم داره تکون میخوره و من نمی دونم چیه؛ باید بذارم موزاییک رو کنار بزنه و بیاد بیرون یا برعکس جلوشو بگیرم. اگر بیاد بیرون منو با خودش می بره یا از کنارم رد میشه؟ اگر ببره، کجاها؟ آمادگی شو دارم؟ دستم خالی نیست؟

با وجود همۀ اینا، یه چیزی توی قلب و ذهنم منو به سمت تغییرات بزرگ هل میده. حتی اگه طوفانی باشه و ویران کننده. میگه قراره از دل ویرانه ها چیزی بیاد بیرون؛ اگه گنج نباشه حداقل یه موقعیت جدید ست. و من یادم میاد تمام زندگی م تخصصم بازسازی ویرانه ها بوده یا گذشتن از کنارشون. شاید نشده ازشون قصر ساخته باشم اما مشغول شدن بهشون منو راضی کرده. و من مدتهاست ویرانه ای نداشتم. برای همین حس می کنم دستم خالی مونده.

شاید تقصیر ذهنمه که به این قضیه عادت کرده. شاید باید یاد بگیره خودش بدوئه از این ور اون ور ملاط و مصالح گیر بیاره تا چیز جدیدی برای خودش خلق کنه. و این خیلی سخته. چیدن همۀ مواد درست کنار هم، پیدا کردنشون، پدید آوردن یه ترکیب جدید، .. نمی دونم اینا در تخصصم هست یا نه؟ یادشون می گیرم؟ اصلا باید یاد بگیرم یا تلاش بیهوده ست؟


پرس شده بین کتابها!

وای وااای!

موعد تحویل کتابای کتابخونه س و من کتاب نیمه کاره دارم. همه ش تقصیر جذابیت ارواح و اشباح کتاب ایزابل هست که برای بار سوم هم دست از سرم برنداشتن. باید تند تند صفحات باقیمونده رو بخونم و کتابا رو ببرم برای تحویل.. تازه دوتا کار دیگه م دارم باید انجام بدم.

پراکنده:

_ « پیترپن » با ترجمۀ مهدی غبرایی هم وجود داره (مترجم مورد علاقه م) ؛ کتاب مریم، نشر مرکز.

_«زورو» هنوزم مطلب داره. سر فرصت باید بنویسمش یادم نره.


به نرمی ابریشم

« ما موجوداتی تخیلی هستیم که در درون ها زندگی می کنیم؛ درون قصه ها، درون شب، درون رؤیاها. ». ص 158

نوشتن از لوئیس لوری و کتاباش، موقعیت و حال و هوای خوب می خواد. گرچه الان کاملاً برام مهیا نیست؛ سعی می کنم چیزایی بنویسم.

اول از همه دست پرکلاغی جون درد نکنه که دوتا لینک خوب درموردش برام گذاشت: این و این . به قولی، این کتاب از اون آثاریه که وقتی می خونیش تا مدتها میتونی بهش فکر کنی، توی ذهنت نقدش کنی، بعضی قسمت هاشو مزه مزه کنی تا بالاخره بخش هایی رو برای خودت و ساختن دنیای ذهنی ت برداری. و باز به قولی، واقعاً ایدۀ ناب و بکری به صورتی عالی و دوست داشتنی در این کتاب مطرح و پرداخت شده. حتی آدم دوست داره بیشتر اونو باور کنه.

رؤیاهای ما از کجا میان؟

چرا نمیشه هر کدوم از ما «کوچولو» یی داشته باشیم برای اینکه رؤیاهای شبانه مون رو بهمون اهدا کنه؟

" هرجامعه ای از انسان ها صاحب تعداد بی شماری از این مجموعه ها ( مجموعه های استقرار اهداکنندگان رؤیاها ) هستند که همیشه غیرقابل دیدند. مجموعه هایی سازمان یافته با موجوداتی سخت کوش که شبانه، آرام وظیفۀ خود را انجام می دهند... » ص 19

این موجودات با لمس کردن هرچیزی در اطراف انسان ها مواد اولیۀ کارشون رو جمع می کنن « رنگها، کلماتی که زمانی به کار گرفته شده، ته مانده ای از عطرها، صداهای فراموش شده، بخش هایی از گذشته های دور تا زمان حاضر». اونها این مواد رو با هم ترکیب می کنند و رؤیاها شکل می گیرن. در مواقعی که رویا می بینیم، این موجودات هستن که رویاهای ساخته شده از زندگی واقعی خودمون رو بهمون انتقال میدن ( اهدا می کنن ) . البته کار اهدا بسیار دقیق و ظریف هست و اگر موجودی بی دقتی به خرج بده می تونه در جریان این کار آسیب وارد کنه و خودش هم در دستۀ شرورها قرار بگیره (که مسئول کابوس ها هستن).

بعد از خوندن این کتاب یکی از آرزوهام این شده که بتونم «کوچولو» ی مسئول رؤیاهای شیرین و دوست داشتنی مو ملاقات کنم فرشته


نقاب سیاه

پارسال همین موقع ها یکی از کتابای ایزابل آلنده رو میخوندم به اسم «زورو».

1_ راستش یه چند سالی بود می دیدم یهویی جوّ ترجمه و چاپ کتابای ایشون زیاد شده، خوشم نیومد. هر مترجمی برداشته یه سری کتاباشو ترجمه کرده؛ آدم نمی دونه کدومو بگیره بخونه، در ضمن بعضی کتاباش رو هم مترجم های خوب ترجمه نکردن.. برای همین حس می کردم ممکنه دیگه از کتاباش لذت نبرم. هرچند از بچگی عاشق «زورو» و نقاب تیره ش و به خصوص شنلش بودم؛ فکر می کردم احتمال داره این، کتاب لوس نچسبی باشه که چهرۀ قهرمان محبوب منو مخدوش کنه. ( خدا منو ببخشه، گاهی حس می کردم ایزابل که یهو کتاباش ریخته توی بازار، جو بازار گرمی و فروش زیاد و ..برش داشته نه اینکه کیفیت کتاباش خوب باشه).

2_ از یه طرف همون پارسال که بعد از سالها دوباره عضو کتابخونه شدم، با خودم قرار گذاشتم هرکتابی که خیلی خوب بود و واقعا خوشم اومد بخرمش. برعکس، هی از کتابا خوشم اومد، بعضیاشونم تهیه کردم آرزو به دل نمونم. دوتاشون همین کتابای ایزابل آلنده هستن که از این کتابخونه برداشتم و خوندم.

یکی از نکاتی که موقع خوندن این کتاب خیلی برام جالب بود، این بود که دیه گو (همون زورو ) دوران بچگی ش همراه دوست صمیمیش برناردو، مدام با سرخپوستها در ارتباط بودن ( به خاطر رگ و ریشه شون. دیه گو مادرش سرخپوست بوده و مادربزرگش هم _«جغد سفید»_ رئیس و درمانگر قبیله ). مامانبزرگش به اینا درس هایی یاد داد که بعدها خیلی به دردشون خورد. یکی از درسهاشون توی غارها و تجربۀ کشف و فهم غار بود. اون موقع حس خوبی داشتم ؛ چون از مکان هایی مث غار و تونل می ترسم، خیلی خوشم اومد شجاعت به خرج بدم و با اون دید وارد غاری بشم و کشفش کنم.

3_ «زورو» رو محمدعلی مهمان نوازان ترجمه کرده ( به نظرم تنها ایشون این کتابو به فارسی برگردونده) و «اینس، جان من» رو با ترجمۀ زهرا رهبانی خوندم. از روی متن اسپانیایی برگردان شده ولی به نظر من چندان روان و جذاب نبود. برای همین امسال این کتابو هم با ترجمۀ محمدعلی مهمان نوازان خریدم. چون ترجمه ش از «زورو» معقول و خوب بود.


سرگشتگی، هزارتو

« خانۀ ارواح » هنوز تموم نشده.

همیشه یه وقتایی وسط حوادث روزمره، یهویی دلم برای هری پاتر و داستان هاش تنگ میشه. میگم کاش یه دست دیگه داشتم حین انجام کار فعلی، یکی از کتاباشو می خوندم. یا یه ذهن اضافی داشتم برای خوندن همزمان دو کتاب.

خودم به این قضیه اما اعتقادی ندارم. صرف بیان یه آرزوی فانتزی بود.

کتاب ایزابل آلنده که حجیم هست و کتاب بالینیه، اما برای توی کیفم _چون این روزا پیش میاد در مسافت های طولانی برم بیرون از خونه_ یه کتاب برداشتم، نازک و کم حجم به اسم «عاقبت کار» از کینگزلی ایمیس.

ماجرای چندتا آدم مسن هست که با هم زندگی می کنن. بعداً تموم بشه ازش می نویسم. یک قسمتشو 2 روز پیش توی مترو می خوندم، خنده م گرفته بود .. به زور جلوی خودمو گرفتم. نه که خنده دار باشه ها، موضوعش جالبه.

یه کتاب هم از ریموند چندلر دستم بود که اتفاقی فایل پی دی اف ش رو دیدم و از چشمم افتاد برای همین تحویلش دادم. «آن شرلی» 5 رو هم کتابخونه نداشت. فعلاً باید بی خیالش شم.

یه مجموعه داستان از مارکز هم دوستم بهم قرض داده، اونم باید بخونم.

بازم دلم برای چندتا کتاب که قبلاً خوندم تنگ شده. غیر از هری پاتر، برای کارای لوئیس لوری. دلم می خواد برم توی داستان «بخشنده»؛ ولی واقعاً جرأت می خواد .. برم توی آخرین فصلش. اینطوری بهتره


July 9, 2014 ·

از اینور اونور فیس بوک، بعد بازی دیشب:

_فقط سوباسا می‌تونه در این لحظات به داد برزیل برسه.
_ من جایِ مربیِ آلمان بودم اعلامِ خلافت می‌کردم.
_ اینا اگه مسلمون بودن این کارو با برزیل نمیکردن
_ به اسکولاری میگن تا الان چند تا خوردید؟ میگه;الان یا الان؟؟
_ اسکولارى، میهمان فرداشب برنامه‌ى ماه عسل!
_ فردا آرژانتین و هلند، تا میتونن گل به خودی میزنن تا به آلمان نخورن تو فینال
_ ...



July 9, 2014


آها راستی راستی!

کسی بوده دیشب حدس پیامکی درست زده باشه؟


July 8, 2014 ·

دلم واسه خوندن « کلاس پرنده » تنگ شد! :/
1933 (The Flying Classroom)
adapted into film in 1954 by Kurt Hoffmann and in 1973 by Werner Jacobs
دوبار هم از روش فیلم ساختن انگار !!


July 7, 2014 ·

وضعیت یه طوری شده
که باید یه نفر رو استخدام کنم دنبالم راه بیفته اینجا، هرچی من لایک می زنم واسم چک کنه !
لایک خوره داره تازگیا


July 6, 2014 ·

آخ آخ آخ!
ده صفحۀ آخر کتابو الان خوندم. عجب آخر عاقبتی داشتن ها! :/
مث که حوصلۀ آقای ایمیس رو هم سر برده بودن با این کاراشون، چون زود بقچه بندیلشونو بست ..
فکر نمی کردم اینطوری بشه گرچه منطقاً قابل انتظار بود. حالا مفهوم اسم رمان مشخص شد ؛ « عاقبت کار ».


July 6, 2014 ·

هاهاها!
جا داره بگم با خوندن این کتاب 200 صفحه ای جناب ایمیس خیلی داره بهم خوش می گذره. ترجمه ش هم خیلی خوبه.
5تا پیرپاتال تو یه خونه دور هم جمع شده ن و زندگی می کنن. هرکدومشون هم یه سری اخلاق و خصوصیاتی دارن. یکی شون (برنارد) دیگه از جهاتی خیلی خاصه! خلاصه ش اینکه بقیه رو خودآگاه و ناخودآگاه اذیت می کنه. یه پیرزن تقریبا از خود متشکر هم بینشون هست که نوه نتیجه هاش به مناسبت اعیاد و ایام الله میان دیدنش و باقی همخونه ای ها هم به این بهانه مهمونی دارن دور هم. منتها بیشتر کارا گردن آدلا، خواهر برنارد هست. بیشتر از همه از یه پیرمرد چاق بی خیال بدمست خوشم میاد که اسمش شورتله و صداش می کنن شورتی. نمیدونم چرا از اول کتاب هی یاد پاتریک استار میفتادم !!
اینا توی ذهنشون نسبت به همدیگه جبهه گیری ها و قضاوت هایی دارن که پایۀ رفتاراشون با هم هست بالطبع، از اون طرف نوه های اون پیرزنه هم نسبت به هر 5تای اینا همین طورن. اما چون سالی چندبار چشمشون به اینا میفته خیلی چیزا رو فقط تحمل می کنن و ساعتها رو می گذرونن.
کتاب خیلی خوبیه دستتون اومد بخونیدش

was watching Da Vinci's Demons.

's finished
season II
وااااااااای بدجنسا!
چرا اینجا تمومش کردین؟


July 5, 2014 ·

" اولین قسمت سفر طولانی مان در قایقی سپری شد که هشت نفر از بومی ها آن را پارو می زدند. خدا را شکر می کردم که خواهرزاده ام آنجا نبود، چون آنها کاملاً برهنه بودند. با وجود مناظر باشکوه آنجا، چشمان من به جاهایی منحرف می شد که نباید می رفت." ص 83
__ اینس در جان من؛ ایزابل آلنده؛ محمدعلی مهمان نوازان؛ انتشارات مروارید.


July 5, 2014 ·

گویا این پروفسورها! (منتقدان آنچنانی هری پاتر و پی برندگان بزرگ به رازهای مخوف اون) تا کتاب 4 ( «جام آتش» ) باهاش مشکلی نداشتن. این بازگشت ولدمورت بوده که اونا رو ترسونده و باعث شده به سوژۀ جدیدی گیر بدن. چون بعد از اون مثل سابق تشویق و تحسینی نمی بینیم و تنها نقد منفی هست و کم کم ممنوعیت و ..


July 5, 2014 ·

یعنی اینا که میگن هری پاتر قصدش توهین به اسلام و ... بوده !
خیلی مغز نخودی ن دیگه
اینکه بیای چندتا عدد رو ربط بدی به چندتا واقعه یا تعداد آدما، نهایت کوته بینیه. من فکر نکنم اون خواننده های مخلص و خالص خارجی هری پاتری هیچ کدوم ذهنشون سمت این چیزا رفته باشه. بالاخره نویسنده وقتی قصد داره به چیزی اشاره ای اشته باشه، باید طوری باشه که مخاطبش بگیره قضیه رو دیگه. یعنی چون یک سری اعداد در یک حادثه ای دخیل بودن، دیگه از اون به بعد بقیه باید با ترس و احتیاط از اون اعداد استفاده کنن که مبادا به چیزی مرتبط باشه احیاناً ؟ یعنی خودتون خجالت نمی کشید انقد محدودید؟ ادعا می کنید درک و شناختتون هم بالاست؟
عصبانی شدن و دلیل آوردن برای این جور چیزها آب در هاون کوبیدنه، اینا نه توهم زدن نه ساقی ماقی داشتن، جنسشونم از همون نظام دوبرره گرفتن و مشاورشونم خرزو خان بوده! :/
* حالا فکر کن ارتباط ولدمورت به هیتلر و ... بماند. این وسط نتیجه گرفتن اسنیپ با چهرۀ دوگانه ش نماد «ایتالیا» ست. ای اسنیپ! ای ایتالیا! :)))))))))


July 3, 2014 ·

اسم اپیزودهای سریال Continuum خیلی جالبه ؛
فصل اول توی اسم تمام اپیزودهاش کلمۀ Time هست،
فصل دوم کلمۀ Second ،
و فصل سوم Minute !


July 3, 2014 ·

" اینجا قبلاً یک سنگ به نام عمو سموئل بود، کسی که پنجاه سال پیش خبر رسید در دریا غرق شده. ولی وقتی زنده برگشت، سنگ را از جا درآوردند. مردی که سنگ را از او خریده بودند آن را پس نگرفت. به همین دلیل خانم سموئل از آن به عنوان تختۀ شیرینی پزی استفاده کرد. فکرش را بکن، ورز دادن خمیر روی یک سنگ قبر مرمری! خودش می گفت که تختۀ خیلی خوبی است. بچه ها همیشه با خودشان کلوچه هایی را به مدرسه می آوردند که رویشان طرح حروف و نقش های سنگ قبر افتاده بود. همیشه کلوچه ها را تعارف می کردند ولی من هیچ وقت بر نمی داشتم."
__ آن شرلی در ویندی پاپلرز


is feeling determined.

سیلور نیستم اگه بالاخره ندم یه تی شرت با طرح نقشۀ غارتگر و جای پای شخصیت های دوست داشتنی و اسمشون و پیام نقشه برام چاپ کنن!


was watching Da Vinci's Demons.

حالا خوبه کلاریس حواسش به ونسا هست.. هرکی بود بدش نمیومد وارث جولیانو ..
و البته این حضورشون توی سرزمین جدید، ی جورایی شبیه بچه بازی شده ها :/

season 2, ep 7 "the vault of heaven


July 2, 2014 ·

خب فعلا بستنی بازی بسه
خودمم دیگه نا ندارم .. انقد که چشمم بهشون افتاد
سرعت نت هم خوب نیس. گمونم اونم روزه بوده دل ضعفه گرفته


July 2, 2014 ·

ئه!
من یادم رفته بود آدم می تونه مرض هم داشته باشه
الان میرم یه آلبوم مخصوص درست می کنم 3:) 3:)



July 2, 2014 ·

آی حرصم درمیاد، آی حرسم درمیاد، آی حرثم درمیاد ها
که اینا اقامت اسپانیا رو هی توی بوق میکنن
خب نکنین، جای من تنگ میشه دیگه :/
تازه روش آهنگ جسی کُک هم میذارن کیصافدا :/ :/
اصن اسپانیا مال خودمه هرکی خیلی دوسش داشت اجازه داره بره اونجا، نه بابت ویزای شنگن و اقامت کوفت و ...
خُ عصبانی می کنن آدمو دیگه !



July 1, 2014 ·

« بشکن قرق را
ماه من،
بیرون بیا امشــب »


July 15, 2014 ·

Dr. Megan: You told me that you lost someone. Was that true?
How can you sit there and tell me not to do something You know in your heart you would do, too?
John Rees: Because unlike you I know what happens when you take a life.
You lose a part of yourself Not everything Just the part that matters the most.
Megan: Is that what happened to you?
John Rees:You don't have to do this.You can turn around right now.

*Person of Interest; s 1,ep 4

Manage


July 13, 2014 ·

Having experienced someone else’s life through abstract eyes, they’ve learned what it’s like to leave their bodies and see the world through other frames of reference.

They have access to hundreds of souls, and the collected wisdom of all them. They have seen things you’ll never understand and have experienced deaths of people you’ll never know.

They’ve learned what it’s like to be a woman, and a man. They know what it’s like to watch someone suffer. They are wise beyond their years.

http://elitedaily.com/.../date-reader-readers.../662017/





June 22, 2014 ·

عاشق این وقتام که
Zo
داره فلسفه می بافه و
Leo
یوهویی کشف می کنه یه چیزی رو ! :)))

Leo: why they don't trust me. But you should.
Zo: Because you're a great artist? Because you have this way with inventions? It counts for shit, Leo .
.when you start putting peoplein chains.
Nobody ever knows better than you, do they? But you can't get mad, Leo, when the stars don't move as quick as you do.
Leo: Fuck me. The orbits. The speed of them.That's the answer.
We're not heading in the wrong direction.The crescent of Venus was different because Venus it doesn't circle the earth.None of it does.It all moves around the sun.
Oh, shit!
Zo: What?
Leo: We've been trying to navigate the world as if it's a fixed point.
As if the sun and stars are circling us, but but they're not! Now I see it.
And now I can more accurately calculate our position using the celestial bodies all around us .
.as they move .
.and as we move with them Oh .
.on our path through the heavens.


June 17, 2014 ·

Lorenzo: That's what brothers do. Two men whose blood flows in each other's veins.
لامصصب لورنزو!
بیخودی از فصل اول دوسش نداشتم
گریه مو درآورد
season II, ep II; Da Vinci's demons


June 17, 2014 ·

Lucrezia: I look at you and see how you refuse to be trapped by your birth and circumstances.
Leo: I just fight to be free. I need a future where I control my own fate.
Lucrezia: And my pursuit of the same freedom will take me far from you


is watching Da Vinci's Demons.

Lorenzo: My family spent generations building up this republic. And at the drop of a sword, the people devour each other like swine.
Leo: They need their leader.
Lorenzo: I never wanted to lead.
Leo: It doesn't matter. It doesn't matter what you want. Fate made you a leader. Accept your role or Florence is lost.


June 16, 2014 ·

Nico: Think we'll convince him to wait for the Maestro?
Zo: I once convinced a woman I was the ghost of her late husband, back from the dead to help her conceive.
Watch and learn.

season 2


was watching Da Vinci's Demons.

Lorezo: You betrayed me, Da Vinci. I will see you dead for it.
Leo: If we escape, I promise you every opportunity to settle the score.
But for now, Your Magnificence, please just shut the fuck up!



.

June 25, 2014 ·

عاشق این تشبیهات ایزابلی ش هستم :
" در داخل خانه پرده ها کم کم از گیره ها درآمد و گردآلود و رنگ باخته، مثل زیرجامۀ پیرزنان، شل و ول شد."

__ خانۀ ارواح؛ ص


June 25, 2014 ·

با حضرت نوح مشکلی ندارم
جز اینکه

همچین ازش راضی نیستم گولبالک ها رو تنها تنها کباب کرده خورده


June 25, 2014 ·

البته کیفیت و رایحۀ صابون هلویی سیو، یک دهۀ پیش خیلی بهتر بود.
طی 4-5 سال گذشته تغییراتی کرده که وقتی برای اولین بار حاصل این تغییر رو در دست گرفتم، حس کردم به مقدساتم توهین شده!


June 25, 2014 ·

در راستای تأثیرات بو و رایحه :
عطر صابون هلویی سیو و صابون مایع بنفش گلرنگ برای من یادآور حس خوب موفقیت ، در مسیر درست بودن و چشم اندازهای جدید برای کشف و شهود هست.
داستان تأثیر این حس با اندوه و غربت شروع میشه که خیلی زود در کنار خودشون جا برای حس های خوب باز کردن.


June 25, 2014 ·

من یک مادربزرگ هستم و سعی می کنم با نوشتن، به مخاطبانم بگویم ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه با هم ارتباط داریم. باید برای یکدیگر ارزش قائل باشیم و به زندگی هم اهمیت بدهیم و به خاطر ساختن دنیایی بهتر برای همه تلاش کنیم."
__ لویس لوری
http://www.iranseda.ir/FullAudioBook/?g=825438&s=


June 25, 2014 ·

از عصر تا حالا دلم شدید گرفته
سر غروب کاشف به عمل اومد بابت عطری هست که منو یاد شخصی می ندازه که ازش خاطرۀ ناخوشایند دارم.. و البته این عطر، برام یادآور یه حسی هست که باید زیر سر سازنده ش باشه!
و هنوز نرفتم دستمو بشورم تا از شرش خلاص شم


June 24, 2014 ·

وزیر کشور رفته مجلس تا ساپورت خانوما رو ساپورت کنه
شنونده ها ساپورتش نکردن!

June 23, 2014 ·

اعتراف:
آقا من مث چـــی از این مترو زیرزمینی خوف دارم.
اغراق نباشه، هر یکی / دوتا درمیون مورد استفاده م هم یه چیزی پیش میاد؛ از قطع شدن فن و برق چراغاش بگیر ( که برای من همونم به منزلۀ خفگی الکی بیمارگونه س ) تا توقف یهویی توی تونل تاریک وسط مسیر، تا حرکتایی که انگار اسب جفتک زده ، تأخیر و .. خلاصه هرچی که باعث تحریک فوبیای ترس من از زیرزمین و فضای بسته و تنگ و تاریک بشه.
یه وقتایی حسش و توانش هست که دل بزنم به دریا و برم زیرزمین و از سرعتش (بعضاً ارزونی ش هم) استفاده کنم اما وقتای دیگه تا بتونم ازش دوری می کنم.
پریروز و دیروز با MP3م آمارگرفتم دیدم فاصلۀ بین دو ایستگاه حتی از گوش دادن به یک قطعۀ کوتاه موسیقی هم کمتره! یا حتی امروز که کل مسیر رو از تجریش تا صادقیه فقط به دوتا بخش 25 دقیقه ای از داستان هری پاتر گوش دادم (با صدای «فرای» جانم) ..
نهایتاً ی وقتایی با وجود همۀ این چیزا هم دل و جرأتش نیست دیگه

June 21, 2014 · تازه دلیل اصلی باخت اسپانیا رو فهمیدم!
آدامس «وایت» رو درک نکرده بودن

June 21, 2014 ·

زنهار
انسان که به درون لاک خود می رود توشۀ لازم را با خود بردارد
لاک است پدر جان! پاتیل سحرآمیز نیس که!
__سیلوریوس

June 20, 2014 ·

متن خبر:
«مدرس حملات انتحاری در بغداد هنگام تدریس نحوه استفاده از کمربند انتحاری، خود و ۲۱ دانشجویش را کشت!
توضیح: این اتفاق چهار ماه پیش در بغداد روی داده است. همان موقع اعلام شده بود که کشته‌شدگان از اعضای گروه «دولت اسلامی عراق و شام» یا داعش بوده‌اند.»

از خلال کامنتها:
_ به درک
_ احوالپرسی دو مدرس داعش
مدرس اول : منفجرتیم
مدرس دوم : مخلصتم، انفجار از ماست
_ کاش کلاسش بزرگتر بود
_ یکی از دانشجوها!!! احتمالا به استاد تیکه انداخته، اونم به چای اینکه مثلا گچ پرت کنه، ضامن جلیقه رو کشیده!!!!
_ استاد اون قسمت آخرشو میشه یه بار دیگه توضیح بدید ....فوقع ما وقع...
_ عجب کلاسای شاد و مفرحی دارن
_ فکر کنم تنها راه مقابله با داعش تشویق آنها به حضور در کلاس های نیمه خصوصی داعشگری است
_ پس امتحاناتشون لغو شد؟؟
_ واسه عشقتو میدم قلبمو ... بووووم !!!
_ لطفا اسم شریف دانشجو را روی ت وریست نگذارید !!! متشکریم
_ مدرسان شریف
_ با تشکر از ایشون...امیدوارم این حرکات فرهنگی دور همیشون ادامه پیدا کنه...
_ آموزش ۱٠٠% تضمینی بوده!
_ من شنیدم بیچاره ها ترم آخری بودن. :'(
_ ...



June 20, 2014 ·

ئه وا چه اوضاعی!
همین الان یه دختر خانم دقیقا هم اسم و هم فامیلی خودم دیدم اینجا
خیلی اتفاقی!
خدا نکشدت فیس بوک !!


June 19, 2014 ·

« .. امروز
به خون دل
... »
« عمری که .. »
« .. قضا .. »


June 19, 2014 ·

حس رجینا رو دارم در لحظاتی که هنری هی ازش دور میشه
ولی ملکه همیشه ملکه س. حتی اگه خیلیا دوسش نداشته باشن


June 19, 2014 ·

خدافظ جام جهانی!
ما رفتیم خونه
* این جام هم دیشب واسه ما به پایان رسید.


June 18, 2014 ·

به سفر رفتن مردم کار داریم
به شلوارک پوشیدنشون در سفر کار داریم
به چی کار نداریم آخه؟


June 17, 2014 ·

ambidextrous:
adj. using both hands with equal ease
ذوالیمینین


June 17, 2014 ·

Lorenzo: That's what brothers do. Two men whose blood flows in each other's veins.
لامصصب لورنزو!
بیخودی از فصل اول دوسش نداشتم
گریه مو درآورد
season II, ep II; Da Vinci's demons


June 17, 2014 ·

ئه وا خاک بر سرت نکنن Zo
وسط اون هاگیر واگیر آخه ؟؟
:))))
دیوونه ایه برای خودش!


June 17, 2014 ·

وقتی ونسا به لورنزو رازش رو گفت ..
همه اشک توی چشماشون حلقه زده بود .. هااارهارهار
نزدیک بود گریه م بگیره *فین فین


June 16, 2014 ·

شکیرا روز پدر رو با این عکس تبریک گفته
حیف که پای میلان کوچولو وسطه وگرنه دوس داشتم ازش بپرسم:
پریشب جرارد بیرون یخ نزد؟ جاشو پشت در انداختی دیگه؟؟
* در راستای درس عبرت و این حرفا


June 15, 2014 ·

یک جا هم در آسمان آبی صاف، پاره ابر گسترده ای در کار زدودن خستگی من شد.
شکل محو خدایی اساطیری را به خودش گرفته بود که با پیش روی ماشین در جاده، واضح تر و پر هیبت تر میشد. خدایی با سر بزرگ و موهای افشان و بازوانی ستبر که دستی برآورده بود به سمت پاره ای ابر در مقابلش. انگار در پی موجود حقیری گذاشته بود که از سیطرۀ او قصد گریز داشت. با یک چرخش ماشین، موجود به دخترکی گیسو بلند تبدیل شد که انگار ناامیدانه در آسمان شنا می کرد و خدای اساطیری با تمام حجمش از او دست بر نمی داشت. حجم خدایگانی پس از دقایقی به ماهی بزرگی تبدیل شد که سایه روشن زیبایی روی آبشش داشت . انگار ماهی می خواست دخترک را ببلعد.
متاسفانه ماشین با سنگدلی دور زد و تصویر لاهوتی محو شد.