بالاخره، بعد از مدتها، وسوسه کارگر شد: دارم بین کارهایم یادداشتها (و بعضاً مالیخولیابافتههای) فیسبوکیام را در وبلاگم جمعآوری میکنم. از آنجا که قبل از این یکی وبلاگ در فیسبوک بودم، تاریخشان برمیگردد به بایگانی سال 93 و قبلترش در اینجا. حتی بعضی عکسهایی را که آنجا منتشر کردم در پوشهای جدا ذخیره میکنم. و خدا را شکر که سالهای کمی آنجا مطلب مینوشتم چون حالا که دنبال کار را گرفتهام، در آن صورت، کلی وقت باید پایش بگذارم.
گونهای جمعآوری خاطرات است برای من و اینکه یادم بیاید (و بماند)که آن روزها چطور به مسائل نگاه میکردم،دغدغههایم بهصورت جزئیتر چه چیزهایی بودند و الآن چه تغییری کردهام.
شیطان کوچک وسواسی دیگری زیر گوشم مدام میگوید: کامنتها، کامنتها. ولی من از خیر ذخیرهکردن حتی شاید بامزهترینشان هم میگذرم.
هه!
از این به بعد بلندتر فکر می کنم.
چندروزی تو این فکر بودم کاش
اون چندتا صفحه و ... که اینجا می خوندمشون یا تصویراشونو دید می زدم، یه
شوری، جرقه ای، حتی هیپنوتیزمی از این سمت به جان مخیله شون بیفته و مثلاً
مثلاً مثلاً تو تلگرام کانال بزنن. اونوخ من ِ بی-فیس-بوک کلی محظوظ خواهم
شد.
آقا، یکی این کارو کرده! خوبیش اینه که حضرات معمولاً یه لینک-طور
هایی هم به اینور اونور صادر می کنن، می تونم جاهای دیگه رو هم کم کم پیدا
کنم.
آخیش! حالا فیسبوک رو با طیب خاطر بیشتری می ترکم!
* مسأله اینجاس که طفلیا مدتهاس در شبکه ها و مدیاهای دیگه فعالیت دارن.
«من» آدمی م که معمولاً از یه رسانه استفاده می کنم. اگه برم سراغ توییتر،
باید فیسبوک رو کلاً حذف کنم. و همین طور دیگر موارد.
** اینستاگرام جان هم آدم رو به شدت از موارد بصری فیسبوک بی نیاز می کنه ^_^
^_^
*** همین طوری امروز هوس کردم مشتی بکوبم به دهان بی دندان این استکباری
که دستیابی به اینجا رو واسه من تقریباً غیرممکن کرده. بیگیر که
اووومدددد!!!
(درگذشت مارکز)
اینم رامپل افسانه ای واقعی :
در افسانه ها و باور عامه ، «رامپل استیلت اسکین» Dwarf کوتوله ای بوده با
نیروهای فوق طبیعی و همیشه آرزو می کرد مردم دچار بلا و بدبختی بشن تا
بتونه باهاشون معامله بکنه . یکی از توانایی هاش این بود که میتونست با
رشتن ِ کاه، طلا به دست بیاره. بیشتر هم به خاطر این قدرتش شهرت داره چون
به وسیلۀ اون میتونست بچه ها رو از مادرهاشون بگیره.
دو اپیزود آخر از فصل دو اسمشون هست :
ep 21 : Second Star to the Right
ep 22 : And Straight on 'Til Morning
و داره ماجرای پیترپن و Neverland رو هم به داستان سریال باز می کنه
* اسم این دو اپیزود رو پشت سرهم بخونیم ، چیزیه که پیترپن توی کتاب نوشتۀ جیمز بَری، در جواب وندی به عنوان آدرس خودش میگه :
«وندی : شما کجا زندگی می کنید ؟
پیتر : دومین پیچ به سمت راست و بعد مستقیم تا خود صبح» !
خب!
یکی از شخصیت هایی که قابلیت بسیار بالای انتقاد پذیری و _طرفداراش نشنون
لدفن_ فحش و فضیحت شنیدن رو داره، شخص شخیص «رامپل استیلت اسکین» هست.
با توجه به پیشینۀ افسانه ایش، خود من تا 90% این موارد رو فقط نگاهش کردم،
هیچی م بهش نگفتم . چون طبیعت و ذاتش همینه. از شیطان ماجرا جز شیطنت
توقعی نمیره. ( الیته شیطان دوست داشتنی :)) )
اما وقت هایی که در هیأت انسانی ش میره، آدم توقع بیشتری داره ازش.
این آخریا داشتم از دستش حرص می خوردم؛ هم سر اینکه با بِل/ Lacy دار و دستۀ گانگستربازی راه انداخته بودن، هم اون موقع ها که به هنری بیچاره .. :'( پسر به این ماهی، خوبی
:*
ولی آخرش که رفت کمک و این حرفا دوباره ازش خوشم اومد
بالاخره با اِهنّ و اُهون ّ و خرت و خورت، فصل دو رو هم تموم کردم
ازش راضیم، بازیای نویسنده و سازنده های سریال برای رسوندنش به اینجا خیلی
خوب و قابل توجه بوده؛ اون فلاش بک ها، ارتباط حوادث در زمان های مختلف با
هم، شخصیت پردازی و ... برای من واقعا پذیرفتنی و دوست داشتنی ن.
اینکه دست یه سری شخصیت افسانه ای_ تازه اونم با این تعداد زیاد_ رو بگیری و
بیاری توی قرن بیست و بیست و یک، صرفاً یه امر کلیشه ای نیست اینجا؛
اجتماع و ارتباط همۀ اینا با هم در هر دوره ای که نمایش داده شده، قوانین و
اصول منسجم و تقریباً جذاب خودش رو داره.
خلاصه که خیر ببینن ایشالله :)))
"من
وقتی مینویسم خودم را تکثیر میکنم. دو نفر میشوم. هم نویسنده، هم
خواننده. چون همیشه خودم را جای خواننده میگذارم تا بفهمم چه چیزی خوب است
و چه چیزی بد. سعی میکنم خودم را با دو چشم دیگر بخوانم، و با نگاهی
دیگر، طوری که انگار نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد."
__ماریو بارگاس یوسا
a magic day
Pad foot and I and the whomping willow :))
(عکس گلدوزی از ص folt bolt
یک بار هم با تی آشپزخونه، روی سرامیکای خیس سفید تازه شسته شده، رقصیدم ؛با آهنگ محبوبم :))
Max: In my religion, we are taught that a thing is only alive because it contains a word for life. That’s the difference between you and a lump of clay. Words are life, Liesel.
من نمی دونم چرا با خوندن داستانای عاشقانه ای از نوع «آنا کارنینا» و « دکتر ژیواگو» مشکل دارم ؟
* اُه اون دومی رو که دیگه نگو !
یکی فیلم دیدم «پر از آب چشم»
(کتابدزد)
گیم آو ثرونز رو نمی خوام حالا ببینم
فصل که تموم شد، همه رو هروقت حسش بود پشت سرهم می بینم
ولی اپیزود 2 که دانلودش تموم شد، صحنۀ مخصوص جاف رو دیدم... عاالی بود !!
حسی که اون لحظه داشت ...
آخرین تصویری که از چهره ش نشون داده شد ..
گود جاب مارتین (y)
*تشکر ویژه از فرنوش و نفرین معکوسش :)))
«اگوی پرسوراخ من چیزی نیست که به لحاظ بشری ارزش قدردانی یا تحسین داشته باشد. یک چیزی این وسط هست فارغ از خود من که من هم مثل خیلیهای دیگر نگرانشم و باید سعی کنم به سرنوشت غاییش -که معلوم نیست چیست- برسد.» https://www.facebook.com/bigsleep.wordpress/posts/272218962952881
1 خب وضعیت از این قرار است. دو ماه پیش حس کردم که دوباره سیتالو لازم شدهام و بهتر است تا افسردگی کامل برنگشته شروع کنم. خوب کاری کردم. نتیجه این که خیلی سریع جلوی گسترش حس اندوه بیدلیل و دایم مخصوص افسردگی گرفته شد. اما این وسط هنوز چیزی کم است. “های” نیستم. میدانم که آدمیان برای “های” بودن مخدر مصرف میکنند. ولی من در یکی از وضعیتهایم – که این چند ساله کم و بیش همراهم بوده- “های”م. سرخوش و خوشبین و پرانرژیام. الان حداقل انرژی را دارم. در حدی که بتوانم با صرفهجویی انرژی ( حالا لازم نیست تخیلش کنید!) امور محوله روزمره را انجام دهم.
2 چند وقت پیش دوستی لینک مطلبی از وبلاگم را میخواست و رفتم برایش پیدا کنم. بعد اسکرول کردم به سمت پایین همینطور و به موجودی که اینقدر فعال بوده حسادت کردم. بعد یاد خاطرهای افتادم. بیست و یک ساله بودم و یک روز کاریکاتورهام را زدم زیر بغلم رفتم دفتر توانا پیش توکا که ببیند و نظر بدهد. خب از سر ادب اظهار لطف کرد به بعضی کارها اما تاریخ ترسیم کارها را کاملن برعکس حدس زد. حدس میزد کارهای پختهتر اخیرتر و کارهای ناشیانهتر و بیحوصلهتر مال اوایل کارم باشد. که این طور نبود. بعد چیزی گفت به این مضمون که استعدادت دارد معکوس شکفته میشود! راست میگفت. چند ماه بعدش دیدم تلاشم بیهوده است. طراحیم ضعیفتر از قبل شده و حوصلهام کمتر و ایدهها به ذهنم نمیآید. پرونده کاریکاتوریست شدنم بسته شد. همینچند هفته پیش دوستی که ده سالی از من بزرگتر است داشت تعریف میکرد که یک کارهایی که دوسال قبل خیلی راحت انجام میداده دیگر نمیتواند انجام دهد. کارهای فکری و نه جسمی. علیرغم این که بدم نمیآید همیشه ادای پیرمردها را در بیاورم ولی 34 سالگی سنی نیست که بتوانم خودم را قانع کنم که بابتش بیانرژی و بیحالم.
3 عوامل بیرونی هم بی تاثیر نیست. دقیقن تمام سه هفته اخیر ذهنم درگیر یک موضوع شخصیست که راه حل سادهای ندارد. یک موضوع درباره “دوستی “ که اگر قبلتر بود در موردش تصمیم روشنی داشتم. اما الان ماجرا چند زاویه دارد. در واقع تجربهام باعث شده زوایای مختلفیش را ببینم و درگیر مناسبات تخماتیک فلسفی مرور گذشته و حال و بازنگری در همه امور شوم.یک پازل است که باید حل شود و قطعاتم با هم جور نمیشود و مدام خرابش میکنم و از اطراف اطلاعات جمع میکنم و دوباره سرهمش میکنم.
4 بعد در این اسکرول کردن وبلاگ
خودم دیدم یک وقتهایی هم بوده که به ته خط رسیدهام. یا چیزی شبیه به ته
خط. و بعد دوباره زنده شدهام. بعد خب این یک اعتقاد قدیمی درباره
شیوهایست که دنیا کار میکند. دیالکتیک حیات. چرخه زندگی > افزایش
بینظمی> مرگ> زندگی. یا همان یین و یانگ معروف. همان که میگوید شهر
تو تا گم نشود پیدا نشود.
بعد امیدوارم میشود که من الان در موقعیت
افزایش انتروپیام. که وقتی همه چیز گهمال شد بعد یکهو به شکل معجزهآسایی
دوباره کودک آسمانی متولد میشود.
5 این وضعیت تبدیل میشود به انتظار. انتظار برای از دست رفتن و به دست آوردن. بنابراین این روزها اصلی ترین کاری که میکنم تلف کردن وقت است. تلف کردن سیستماتیک. یک جور شبیه این که : دنیا من که میدانم در این موقعیت نمیگذاری کار درست حسابی بکنم پس منم وقتم را میریزم تو خلا. مثل پینکمن که هر وقت خل میشد پولهاش را دسته دسته در شهر پخش میکرد. شبیه این بازی چشم در چشم دوختن است که بازنده کسیست که زودتر پلک بزند. اگر تو میگویی نمیگذاری کاری بکنم ، پس من – به قول دوپونت- از اون هم بالاتر: وقتم را آتش میزنم. به ابلهانهترین شیوههای ممکن تلفش میکنم. یک راهش این است که مینشینم پای ایج آو امپایرز. بازی که دیگر حتا برایم چالش هم نیست. مساله فقط زمان برنده شدن است. وقتی بازی تمام می شود. بعد ده دقیقه یا یک ساعت. برمیگردم تایملاین را نگاه میکنم. یک جور از سر دهنکجی. نگاه میکنم ببینم چند دقیقه وقتم را تلف کردهام. بعد میبینم خب شد 46 دقیقه. نیشم باز میشود. شاید هم به مثابه یک جور کاتالیزور برای افزایش بینظمی.
6 طی چند
ماه اخیر تعدادی دوست نادیده و دیده بهم معترض شدهاند که چرا کاری
نمیکنم؟ اولش منظورشان از کار را متوجه نشدم. بعد کم کم دوزاریم افتاد که
اشارهشان به همان جاهطلبیهای نوجوانانه است. به کار بزرگ. به ساخت چیزی
ماندگار. کی دلش نمیخواهد کاری بکند؟
اینجا باید پرانتزی باز کنم. در
مورد تایپ ما ( Intjها) مشهور است که فروتنی نداریم. خب علتش – دست کم در
مورد خودم- غرور نیست. نگاه ابژکتیو به فکتهای موجود است. همیشه و از
بچهگی برای من خودم از یک مجموعهای از تواناییها که داشتهام مجزا
بودهام. آن تواناییهای من نبوده که بهش ببالم. من بیشتر مثل نوکر چلاق و
قوزی دکتر فرانکنشتاین نگهبان و مراقب این تواناییهای کذاییام. در عین
حال که درک نسبی از حدود این تواناییها به شکل قیاسی دارم. مثلن به سادگی
میدانم که بعضی از این ویژگیها که عوارض گیک و نرد بودن است و شاید اینجا
کمی متمایز باشد در جامعهای مثل امریکا به قدر پشگل ریخته. اما از اولین
نامهای که در پرونده آموزشیم نوشته شد توسط معلم کلاس پنجمم ( بعد این که
دعوای سختی کردیم سر این که مدیرمان را قانع نمیکرد تا امکانات لازم برای
ساخت آدم آهنی که پروپازال اجرایش را نوشته بودم در اختیارمان قرار دهد) که
خطاب به بابا و ننه ام نوشت این بچه یک چیزی دارد که من بلد نیستم پرورشش
دهم ولی شما یک کاریش بکنید. تا بعد و بعدتر که این ابراز لطفهای جوراجور
سر رسید حس من فقط این بوده که من مامور یک جعبه نسبتن ارزشمندم. نه خیلی
ارزشمند اما نسبتن ارزشمند. من مامورم که کشف کنم جعبه چه طور کار می کند و
راه اندازیش کنم.
حالا میگفتند کار بزرگ. کار بزرگ از این جعبه
برمیآید. اینجا باز بحث فروتنی نیست. بحث فکت است. اگوی پرسوراخ من چیزی
نیست که به لحاظ بشری ارزش قدردانی یا تحسین داشته باشد. یک چیزی این وسط
هست فارغ از خود من که من هم مثل خیلیهای دیگر نگرانشم و باید سعی کنم به
سرنوشت غاییش -که معلوم نیست چیست- برسد. مثل بقیه آدمها. این دوستان هم
نگرانش بودند. در خوشبینانهترین حالت من در نیمه زندگیم هستم و از
آنجاییکه متاسفانه عمر این جعبه سحرآمیز هم به عمر من بسته است باید کم کم
به خودم بجنبم. چون ماموریتی که بابتش مثل ماشینهای آدمکش روسی از بچهگی
خودم را تعلیم دادم دارد از دست میرود.
سال 88 بدترین سال بود برای
روزنامهنگار بودن. بدترین سال برای نوشتن در چلچراغ و بدترین سال برای
سردبیر چلچراغ بودن. ترکشهاش خب به همه خورد بیش و کم. اما یک تکه این
ترکش خورد وسط آن جعبه. بعد گفتم نیستم. بازنشستگی میخواهم. استراحت مطلق
میخواهم. این چهار سال اخیر گرچه با هیچ تعبیری نمیشود استراحت مطلق مگر
در قیاس با انرژی که آن سال از دست رفت. خب الان یک صدایی دم گوشم میگوید
استراحتت را هم داشتی. چه مرگت است؟ لش را تکان بده.
ولی من میدانم
برای آن تکانی که دوستمان میخواهد میزانی از انرژی لازم دارم که الان به
شکل متناقضی برای به دست آوردنش باید اول نابودش کنم.
7 ولی ته دلم میدانم که دوباره برمیگردم. دوباره فیلان پرندههایمان را بهمان خواهیم کرد. به قول پل نیومن در بیلیارد باز شده تیکههای بدنم رو جمع میکنم و برمیگردم. و از زندگی انتقام میگیرم. انتقام من مبهوت کردن است. کاری که دوست دارم. آرزویش را دارم. کاری که برایش خودم را آماده کردم. همانی که جان وو میگفت: چیزی که مردم نتونن باورش کنن و هیچ وقت نتونن فراموشش کنن.
Isabel Allende with Antonio Banderas
(عکسشون سر فیلم خانة اشباح)
زبانهایی
مثل فارسی یا زبان های لاتین، که اول موصوف را برزبان می آوری بعد صفت/
صفات را، انگار دستت باز است هر صفتی را که در لحظه مناسب می دانی به سوژه
نسبت بدهی. یا هیچ نگویی . موصوف را تنها رها کنی .
اما صحبت کردن با
زبان هایی که اول موصوف را ذکر میکنند بعد صفت را، آدم باید حواسش باشد
برای سوژه چه بگوید، چندتا بگوید ، و همه را قبل از موصوف از دل/ ذهن به
زبان برساند.
شاید آدم مجبور باشد با این زبانها کمی عقلانی تر سخن
بگوید. ناخودآگاه فکرش جلوتر از زبانش می دود تا موصوف را به بهترین شکل
ارائه کند ..
چه خود من !!!
.. « از خاطرهها داستان میسازم؛ چه بنویسم چه ننویسمشان.. »
https://kharmagaz.persianblog.ir/x35Av4vW5esll7aaJngx-%D8%B3%D9%86%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%A8%DA%86%D9%87%DB%8C%D8%AD%D8%B1%D9%81%DA%AF%D9%88%D8%B4%DA%A9%D9%86
بر من که بهشخصه چون آن گوسفندیام که به محض جلوی وانت نشستن ، دلش برای خاطرات عقب وانت تنگ میشود و گریه میکند؛هیچ حرجی نیست که دائم یاد گذشته کند حتا اگر انگ پیری و ناپویایی بخورد، چرا که من با تایید و گواهی دکتر به خاطرهبازی مشغولم. از خاطرهها داستان میسازم؛ چه بنویسم چه ننویسمشان..
مثل امروز که به طرز عجیبی ذهنم ورق میخورد و مرا میبرد تا آنجا که به خاطر آورم کدام عادتم از کجا آمده یا حرف چه کسی - هرچند خودش روحش هم خبر نداشته باشد- تا همین امروز روی من اثر گذاشته است.
مریم مصطفوی: اولین کسی که اولین
لایهی خوشبینی مرا مانند کربن روی کارتهای رمزدار خراش داده است مریم
مصطفوی همکلاس چهارم دبستان من بوده است. بهترین دوستان من در سالهای مدرسه
همیشه معمولیترین آدمها بودهاند. نه زیبا نه باهوش نه پولدار نه معروف
نه شوخ نه پرسروصدا . هیچی نبودند. مثل آب بیمزه و رنگ و بو. یک جور
صمیمیت بینامی یکهو بین ما اتفاق میافتاد. چشمها هم بیتاثیر نبودند مثلا
همین نامبرده چشمان درشت سیاه و مژههای زبر و بلندی داشت. من همهی حرفها
و ترسها و آرزوهام را برایش میگفتم.بعد از یک مدت لیست بلندی از آرزوهای
من دستش افتاده بود. مثلا میدانست که من شلوار مخملکبریتی پیلیدار خانم
معلم ورزشمان را دوست دارم. میدانست من شومیزهای کتان را دوست دارم. یک
روز زنگ تفریح به من گفت فروغ من برایت از همین شلوارها خریدم. جزئیات خرید
هم بینقص بود، حتا باران هم گرفته بود و مامانش گفته بود ول کن هوا خراب
است و تازه این شلوار که اندازهی تو نیست و این هم گفته بود که چکار داری
با پول خودم میخرم. به این بستهی کادویی هر روز یک قلم اضافه میکرد.
فروغ آن تلِ گلدار که دوست داشتی از درخانهمان خریدم برایت، آن مدادتراش
میگوشکل، آن دفتر سهبعدی با عکسهای چشمکزن. گفتم مریم کی برایم میآوری،
میگفت صبرکن به وقتش. گفتم من برایت چه بخرم،گفت از همین جوربها که خودت
داری. من از همان عنفوان بچگی عاشق جورابهای اسکاچ بودهام. ای بابا. چه
کمتوقع. به سرعت رفتم از مغازه پشت خانه برایش دوجفت خریدم؛ کادو کردم
گذاشتم توی کیفم. تنها هوشی که به خرج دادم این بود که بهش ندادم. هفتهها
این کادو در کیف من میرفت و میآمد،کاغذش کم و بیش پاره شده بود ولی چیزی
به دستم نرسید.آنقدر از داستان گذشته بود که اگر ازش میخواستی یک دور دیگر
بگوید که چه چیزهایی توی بسته هستند خودش یادش نمیآمد. جورابها کماکان در
کیف من حمل میشدند. خواهر بزرگترم که روزی دنبال جوراب میگشت در کیف مرا
باز کرده بود(داستان جورابها را میدانست) و بی اجازهی من یکیشان را
برداشته بود و پوشیده بود. آن موقعها کسی بچهها را آدم حساب نمیکرد. مثل
الان نبود که همه روانشناس باشند و دست به دست دهند تا یک مشت توپوزی
نخوردهی پیشنوک به اسم بچه؛ پادشاهی کنند. الان اگر ازم بپرسید که
بیاعتمادی چطور در من شکل گرفت چیز هولناکی یادم نمیآید. اسمی برایش
نداشتم. فقط آرام فهمیدم آدمها همیشه راست هم نمیگویند. اگر بگویی چه چیزش
آزارت میداد بیشتر میگویم این که فکر کردم او از من باهوشتر است و من
خنگ و کودنم. از همه بدتر که داستان این حماقت را باید از بقیه پنهان
میکردم و یا نگران بودم که مریم مصطفوی مرا که بچهی معدل بیست قشنگی بودم
با این ماجرا دست نیندازد.
شیرین صادقی: شیرین صادقی مرا در یک
بعدازظهر گرم تابستانی در حیاط خانهمان در شیراز دید درحالیکه هنوز داشتم
با چند مسئله باقیمانده و نفهمیده از سال تحصیلی گذشته کلنجار میرفتم و
وقتی نظرش را پرسیدم گفت: اوووووه. هنوز یادته؟ و به من توصیه کرد که
تابستان زمانی است که باید تمام چیزهایی که در سال گذشته یاد گرفتهایم را
بریزیم دور تا مغزمان برای سال جدید جای خالی داشته باشد.آن سالها اگر
الگوی خورهتری دور و برم بود حتما پیروی میکردم ولی من متاسفانه در شهر
گل و بلبل به سر میبردم اگر به همکلاسیهای دیگر هم سر میزدی مهمترین
کشفش این بود که شربت آلبالو با یک نصفه لیمو خوشمزهتر میشود. بنابراین
دنبالهی محفوظات سال قبل را هیچوقت پی نگرفتم و تا حال به غیر از کاربرد
داستانی اتفاقات، هیچ چیز جدی دیگری برایم وجود ندارد. مغزم چون بوتیک
شیکیست که سالی یک قلم جنس با کشتی از جایی دور برایش ارسال میشود و همان
هم به فروش نمیرود.از اتفاق با شیرین صادقی امسال دیداری داشتم . به محض
این که یک کتاب لاغر دستم دید گفت اوووووه. یادمه تو همیشه مغزت خیلی کار
میکرد.
حالا اینها دوتا از موثرترینها
بودند. جادارد یاد کنم از نگین که روزی در خردسالی به من گفت: قاشق را که
توی دهانت میکنی، دهانت را تنگ نبند و قاشق را از لای دو لب چفتشدهات
بیرون نکش، حالم بهم میخورد. و من تا همین امروز قاشق را که توی دهانم
میکنم محتویاتش را با دوتا دندان جلوم خالی میکنم و مانند شیارکش دوخط
موازی روی قاشق به جا میگذارم تا کسی حالش به هم نخورد. سرآخر امضایام که
شبیه کلمهی «ملیِ» دفرمه است را مدیون روز ملی نفت و دکترمصدقم که در
خانهی ما با اسم و رسمش همزمان با دوران دیبدمینی و هانسل و گرتل آشنا
میشدی.
این کسره های اضافه که به صورت ـه نوشته میشن ..
به جای « دست شما درد نکنه » = « دسته شما درد نکنه »
قراره رسم الخط به صورت زیرپوستی عوض شه ؟
از کجا اومده این الآن ؟؟
*والله!
آدمایی که فقط نوکّ دماغشونو می بینن
و در راستای همون پیش میرن
_ نه کورمال،
با درصد بالای اطمینان
آخی عزیزم، میکن :'(
نیمۀ دومش به خوبی اولش نبود به نظرم
★
حالا جمله ش که خوب هست و اینا
منتها اون منظره از صدتا تروث باحال تره
باس میگفت :
when you look at this, u wouldn't think about truth or falsehood or anything else
u 'd just wanna dive into it, as the truest truth
ی همچین چیزی حالا
نه باباو ! :)))
داره کم کم بیشتر تر از طب سنتی و مخلفاتش خووشم می یاوووود :))))
هیچ وخ تو عمرم خوابشو هم نمی دیدم ستاره دریایی بخواد این قدر خنگ و چلمن باشه
همیشه به نظرم موجودات شیک و مجلسی ئی میومدن
ولی وقتی نقاشی میشه واقعا توانایی تبدیل شدن به همچین موجودی رو داره.
بستگی داره بازوهاشو چطور بکشی ، چاق و خیکی و صورتی :)
* آی لاو پاتریک
ولی چه بکش بکشی توی سفارت ایران راه انداختن ها !
جناب سفیرمون هم که ...
but I love Helen Miren so much
سارا و هیجانش هم عالی بود
شمام وقتی حوله تون رو میندازین رو شونتون حس سزارهای رومی
بهتون دست میده؟؟
شمام وقتی حوله تون رو میندازین رو شونتون حس سزارهای رومی
بهتون دست میده؟؟ یا فقد من اینطوریم؟!! :))
today, google :)
Percy Lavon Julian (April 11, 1899 – April 19, 1975) was a U.S.
research chemist and a pioneer in the chemical synthesis of medicinal
drugs from plant ... http://en.wikipedia.org/wiki/Percy_Lavon_Julian
به بعضیام فقد باس گفت:
آقا خوش بوحال تون !
The first step is always the most difficult.
اووففف
یا مادر مقدس هنرهای زیبا
یا ملکۀ قلاب بافی و بافتنی !
من از دست رفتم باز
(دامن قلاببافی کرم و کمربند فلزی خوشکلش)
دست این هوراشیو رو باید بوسید که این چیزای خوب رو تایپ می کنه :)
هوراشیو گونزالس :
زندگی بدون ماجراجویی مفت نمی ارزه ...وآدمی وقتی ازماجراجویی دست می کشه که دیگه زنده نباشه ....
_
یکی از هنرهامون این بود که برای اساتید محترممون اسم انتخاب می کردیم؛
اونم از چند زاویۀ دید. مثلاً یه سری برای همه شون اسم شاهنامه ای انتخاب
کردیم، بعدش دیدیم بعضیاشون قابلیت اینو دارن که اسامی سینمایی یا شخصیت
های داستانی م داشته باشن . این بود که دست به کار شدیم. از اسامی ادیبان
کلاسیک یا معاصر هم براشون استفاده کردیم .
_ اون استاد تیریپ هدایتی مون که قبلاً اشاره کردم دارای این اسامی شد :
سیاوش ( شخصیت شاهنامه ای ش ) چون ناخودآگاه حس قربانی بودن رو بهمون القا
می کرد و این که از دید ما فردی منزه و قابل تقدیس بود . شرلوک هلمز،
خیام، هدایت .. دیگه فک کنم همینا بود ! #سیلورورفقـا
ما، سه نفر بودیم که دیر با هم جور شدیم اما همون 3 ترم تحصیلی و مدتی بعدش، به اندازۀ یه دورۀ کارشناسی پر و پیمون با هم بودیم.
خیلی سریع دست به کار شدیم و برای جبران طول، به عرض و عمق پرداختیم .
و همون طور که انتظار میره هنوزم با هم در ارتباطیم ولی به دلیل بعد مسافت فیزیکی کوفتی، دستمون خیلی بسته س . #سیلورورفقـا
Mary Margaret Blanchard: How do you do it?
Mr. Gold: Do what?
Mary Margaret Blanchard: Live with yourself, knowing all the bad things you've done.
Mr. Gold: Well, you tell yourself you did the right thing. And if you
say it often enough, one day you might actually believe it.
s2, ep17
Mr. Gold: Cora was dangerous because she didn't have a heart. Regina's even more dangerous because she does.
s2, ep17 "Welcome to Storybrooke"
کم
کم تاریخ باید گواهی بده که شونصدتا ورژن سینمایی/ تلویزیونی از اثری مث
«آرزوهای بزرگ» (دیکنز) به وجود اومده / میاد / درحال به وجود اومدن هست ..
بد نیست ها ، وقت کنیم همه شون یا بیشترشونو می شینیم نگاه می کنیم
حالا من حرفه ای نیستم ولی امیدوارم بینشون نسخه هایی باشه / یا درآینده
پدید بیاد که از روایت صرفاً خطی ماجراهای پیپ کمی فاصله بگیره ..
مثلا
با وجود میس هاویشام، اون زندانیا و فضای وهم آلود لندن و حتی مرداب های
نزدیک خونۀ جو گارجری میشه یه فیلم ترسناک خوب ساخت ؛ یا نمیدونم یه همچین
چیزایی
«خدا انتقام سختی ازمان گرفت سرِ سیب؛ خیلی سخت. پرتمان کرد اینجا، به سیارهی انتخابها. دستمان را بست با زنجیر ابدیِ برگزیدن و مردد بودن: چهکنم؟ چهکنم؟ چه کنم؟ در چکاچکِ حلقههای به هم متصلِ انتخاب و اشتباه و تقدیر. که بر من و تو در اختیار نگشادهست. کاش نگشاده بود واقعن. یا دست کم شمارهی ساقیات را به ما هم میدادی جناب حافظ.»
حسین وی
همیشه فکر می کردم 30 سالگی یه چیز خاصه و 35 سالگی هم یه دورۀ خاص ..
الان که یکی شو گذروندم و دومی ش احاطه م کرده می بینم حسم درست بوده، ولی از جهاتی بهتر از اون چه که فکر می کردم.
درسته آدم وقتی لیست دهۀ 20 زندگی شو مرور می کنه، می بینه نصف بیشتر ایده
آل هاش عملی نشدن _احتمالاً_ ولی حداقل همین که به طور شگرفی یاد می
گیریم چطور با نداشته ها کنار بیاییم و درست برنامه ریزی کنیم، خودمونو
بهتر بشناسیم .. فوق العاده س
*گفتم «یاد میگریم» نه که «عادت می کنیم»
مجله مرد روز updated their cover photo.
درس های مهم ۳۰ سالگی
نویسنده این مقاله خودش به تازگی ۳۰ ساله شده است. نکته دیگر اینکه برای یک رسانه اقتصادی می نویسد و بالطبع خودش و خوانندگانش، بخش جدی و مهمی از افکارشان در باره بهترین و مقتصد ترین شیوه های زندگی است. شگرد دیگرش برای دست یافتن به توصیه های کمابیش واقعبینانه این بوده است که نکته هایی که بر شمرده، ترکیبی است از ۶۰۰ ایمیل که خوانندگان مجله برایش فرستاده اند.
1- به خودتان بیشتر توجه کنید.
اگر در ۳۰ سالگی به خودتان احترام نگذارید و قدر خودتان را ندانید یادگیری
آن سخت تر خواهد شد. مهم ترین و مطمئن ترین هدیه به خودتان درک این حقیقت
است که زندگی همین بودنِ خودتان و وجود خودتان است. خودتان را در آغوش
بگیرید.
۲ – برای ریسک کردن دیر نشده است
۳۰ سالگی با آرامی ولی
با سرعت زیاد از شما عبور خواهد کرد. همه توقع دارند که آدم بالغ و عاقلی
هستید و می دانید چه هستید و چه می خواهید ولی به توقعات دیگران گوش ندهید.
اگر از شغل و تخصص و موقعیت خود راضی نیستید هنوز شانس تغییر وجود دارد و
جسارت به خرج دهید.
در آینده، بیشترین افسوس از کارهایی است که در این دهه از زندگی تان انجام نداده اید.
۳ – با آدم هایی که رفتار خوبی با شما ندارند نگردید
یاد بگیرید به آدم هایی که با آنها راحت نیستید «نه» بگویید. به عادت ها،
رفت و آمدها، سلیقه و انتخاب های تان چهارچوب دهید. بگذارید هم خودتان و هم
دیگران بفهمند که مرام و خصلت های مشخصی دارید. باید بدانند یک برج و
باروی مشخص دورتان کشیده شده است. حریم شخصیتی دارید که هم به دیگران
احترام می گذارد و هم خواهان احترام متقابل است.
دست از عشق های نیم
بند، دوستان و شغل های الکی بردارید. بین خودخواه بودن و به فکر منافع
خودتان بودن فرق بگذارید. شما تنها کسی هستید که همیشه به فکر شما است.
در ۳۰ سالگی پیدا کردن رابطه خوب سخت تر می شود ولی هنوز فرصت آشنایی و
دوستی و پیدا کردن آدم هایی همسو و همراه زیاد است. اگر یافتید قدرشان را
بدانید.
شاهد اتفاقات و تغییرات بزرگ در ۳۰ سالگی تان برای خود و دیگران بویژه والدین تان خواهید بود.
۴ – یاد می گیرید با دنیا بده بستان داشته باشید
پی می برید همه چیز را همزمان نمی توانید داشته باشید. تمرکزتان را روی
چند کار و خواسته اساسی قرار دهید. در ضمن می فهمید که برای به دست اوردن
یک چیز، حتما یک چیز دیگر را از دست خواهید داد. دست از اینکه مردم چه فکری
می کنند بردارید.
۵ – از همین حالابه فکر سلامت تان باشیدyoga-health-fitness
یادتان باشد که ذهن ما آدمها دوست دارد همیشه ۱۰ الی ۱۵ سال جوانتر خودش
را ببیند. اما بدن ما کار خودش، مسیر خودش و پیر شدن خودش را بدون وقفه
انجام می دهد. ورزش و غذای سالم هیچوقت مضر نیست.
۶ – برای خانواده و فامیل وقت و عاطفه بگذارید
البته اگر به فکر داشتن خانواده خودتان هستید بدانید که وقت خوبی است.
ازدواج و بچه دار شدن بزرگترین تصمیماتی است که در این دههِ زندگی خواهید
گرفت.
به ندای درون خودتان در این زمینه بیشتر گوش دهید چون همین
درخواست درونی در آینده گریبان شما را خواهد گرفت. هر حس قوی که خودتان
دارید. مهم است و از عواقب آن و پیامدهایش نترسید.
۷ – پس انداز برای دوران بازنشستگی را شروع کنید.
برای این کار چاره ایی ندارید که از هرج و مرج زندگی جوانانه ( ۲۰ سالگی)
فاصله بگیرید، بدهکاری های تان را تسویه حساب کنید و حتما بلافاصله یک وجه
مشخص برای روز مبادا تهیه کنید. مطمئن باشید که زندگی بسیاری از انسانها با
نداشتن پس انداز روز مبادا خراب شده است. بخش کوچکی از درآمدتان را هر
طور شده پس انداز کنید.
«در جستجوی فِردی»
نوشتۀ آریل دورفمن
ترجمه عبدالله کوثری
(مجموعۀ ادبیات امریکای لاتین)
فِرِدی تابِرنا جزو همان کشتهشدگانی است که جسدشان هرگز به دست بستگان و
آشنایانشان نرسید، جزو همان ناپدیدشدگان. برای مردم آمریکای لاتین،
واژه ناپدیدشدن (desaparesidos) معنای خاصی دارد؛ محتوای تاریخی این واژه
پیوند استواری با ستمِ فاتحان و حاکمان گذشته دارد. تاریخ ستمدیدگان در
این واژه رسوب کرده، و وزن آن ستم بر این واژه سنگینی میکند: «این واژه
بیانگر اعمالی است که رژیم پینوشه به آن دست زد [...]. این یعنی
ناپدیدشدن مخالفان، مردان و زنانی که بازداشت میشدند و هیچ خبری از آنها
نمیشنیدی، جنازهشان را پس نمیدادند تا به خاک سپرده شود و آنها را به
دریا میریختند یا در بیابان چال میکردند تا مبادا مراسم یادبودی برایشان
بگیرند، مبادا در یادها بمانند، مبادا جایی داشته باشند تا دیگران در
آنجا جمع شوند و یادشان را زنده نگه دارند.
چه زیبا !
آدم یاد همۀ کسایی که دوسشون داره میفته ؛ دوستاش، خونواده، .. :)
«فریادِ من بی جواب نیست، قلبِ خوبِ تو
جوابِ فریادِ من است.
- احمد شاملو»
م. ف. فرزانه، دوست و همکلام هدایت در سالهای آخر عمرش، در خاطرات خود از داستانهای مفصلی سخن میگوید که هدایت نوشته بود و اشتیاقی به انتشار و حتی نگهداری آنها نداشت، از جمله قصه غمناکی با عنوان «عنکبوت نفرینشده»، ماجرای عنکبوتی که به دلیل نفرین مادرش قادر به تار تنیدن نیست، و در نتیجه از جانب عنکبوتها طرد میشود چون عنکبوتی که تار نتند عنکبوت نیست.
عکنبوت بختبرگشته به سراغ جانوران دیگر میرود، از آنها میخواهد او را در جمع خود بپذیرند؛ و با این همه، هیچ حیوانی حاضر به همزیستی با او نیست، چون هرچه باشد او عنکبوتی است که باید تار بتند، نه مثلاً سگی که پارس کند یا سنجابی که جستوخیز کند یا پروانه که پرواز کند یا ماهی که شنا کند. تسلیم شدن به تقدیر عنبکوتانه تنها راه عنکبوت عاقشده است: عنکبوتی که عنکبوت نیست چون نمیتواند تار بتند، و هیچ حیوان دیگری هم نیست چون هیچ کار دیگری جز عنکبوت بودن از او بر نمیآید. تمثیلی از این سرراستتر ممکن نبود؛ حیوان عاقشده عنکبوت نبود و با این حال عنکبوت بود: هدایت ایرانی نبود و با این حال ایرانی بود.
یه استاد داشتیم، ترکیبی از ظاهرش و حالت نگاه کردنش و لحن حرف زدنش و .. آدم رو خیلی یاد صادق هدایت می نداخت .
بعدش بین دانشجوها یه عاشق سینه چاک داشت _ از اونا که آرزو دارن رفیق گرمابه گلستان طرف باشن_ که ظاهرش خیلی شبیه کافکا بود
وقتی این دو نفر کنار هم راه می رفتن و صحبت می کردن من سرگیجه می گرفتم
در دهه شصت پیشرفته ترین روش خودآموز زبان، کتاب و نوارهای لینگافن بود. لینگافن طیف وسیعی از زبانها را در بر می گرفت ولی پرطرفدارترین آنها انگلیسی ، آلمانی و فرانسه بود. رمز موفقیت در لینگافون گوش دادن مستمر به نوارهای آن بود و بهترین حالت این بود که در طول روز، در زمانهای مرده مثل رفت وآمد یا پیاده روی به آن گوش می دادید. اما دو مشکل بزرگ وجود داشت، اول اینکه باتری شارژی نایاب بود و باتریهای معمولی هم دوام چندانی در واکمنهای آن دوره نداشت ( هرچند که در زمان جنگ همان باتریهای معمولی با دفترچه بسیج توزیع می شد) و دوم گشت کمیته انقلاب اسلامی . اصولاً از نظر برادران گشت همراه داشتن واکمن نشانه ابتذال بود و تصور بر این بود که واکمن فقط جهت شنیدن موسیقی حرام استفاده می شود و اگر هم توضیح می دادی که باواکمن هم می شود سرود های انقلابی و نوارهای مذهبی گوش داد، کسی توجه نمی کرد. آوردن واکمن به مدرسه حکم کفر ابلیس داشت و اغلب کار به تعهد و آمدن والدین به مدرسه کشیده می شد. خلاصه لینگافن در ملاء عام مشکلاتی داشت. یک روز یکی از دوستان آمد یکی از نوارهای من را ببرد کپی کند. پرسیدم نوارت چی شده ؟ گفت هفته پیش در یکی از ایست بازرسی های جاده تهران - اصفهان به جرم داشتن واکمن از اتوبوس پیاده ام کردند و گفتند چی گوش میدی ؟ من هم گفتم نوار لینگافن . مامور بازرسی فکر کرد لینگافن اسم یک گروه موسیقی خارجی است و در واکمن را باز کرد، نوار را درآورد، انداخت زمین و با پوتین خردش کرد! تازه می خواست واکمن را هم توقیف کنه! بله در دهه شصت پیشرفته ترین روش خودآموز زبان، کتاب و نوارهای لینگافن بود.
http://dahe60a.blogfa.com/post/97
روزی به مردی بر بخوری
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
با پیچش موهایت
شعر بسازد
روزی به مردی بر بخوری
که قادرت کند – مثل من –
با شعر
حمام کنی
آن روز میگویم : تردید نکن
با او برو
چون برایم مهم نیست مال من باشی
یا او
مهم اینست
مال شعر باشی.
- نزار قبانی
اسماعیل کاداره، نویسندهی آلبانیایی :
«خلاقیتِ منفی برای نویسنده همان چیزهایی است که نمینویسد. آدم باید خیلی
بااستعداد باشد که بداند چه چیزی را نباید بنویسد؛ و در ذهنِ نویسنده
آثارِ نانوشته خیلی بیشتر از آثاری است که نوشته است. شما انتخاب میکنید و
این انتخاب مهم است. از سوی دیگر، نویسنده باید خودش را از شرِ این
جنازهها خلاص کند، باید دفنشان کند، چون او را از نوشتنِ آنچه باید
بنویسد بازمیدارند، درست همانطور که باید ویرانهای را پاکسازی کرد تا
زمین برای ساختمان آماده شود.»
__رویای نوشتن، مصاحبههای "پاریس ریویو"، ترجمهی مژده دقیقی، جهان کتاب، چاپ اول، ١٣٨٠، ص ١۴٧
وای وای واااااااااااای رجینا !
رجینا !
به خودت که نمی تونم چیزی بگم ولی یه بشکه تُف تو روح ننه ت !
کورا مگه به دستم نیفتی *&^$##!_(-
*چقد دیشب واسه اسنو و جوآنا گریه م گرفته بود
Once upon a time; s2, ep 15 "The queen is dead"
اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی است
قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی است
سینماهای شیراز پر از تماشاچی است
که حتما ردیفی از آن خالی است
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند
شاید،کسی در چشم من است
که رفته از چشمم
نمی دانم ..
- بیژن نجدی
زندگی مانند یک پتوی کوتاه است. آن را بالا میکشید، انگشت شستتان بیرون میزند؛ آن را پایین میکشید شانههایتان از سرما میلرزد...ولی آدمهای شاد زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند.
ماریون هواردفیسبوک
برای من داره تبدیل به یه مومیایی خاطره انگیز میشه
دیگه نه می تونم لایک، کامنت، .. بذارم نه صفحه های محبوبم رو ببینم! :/
اینجا هم به زور می نویسم
و در پای مطلب قبلی، دوتا از کامنت ها که به نظرم جالب اومدن:
_این خیلی کار جالبی است...یادم می آید دکتر کدکنی می گفت ما هیج نشانی از
بزرگونمون توی دانشگاه ها نداریم. مثلا می گفت من اگه می دیدم مثلا محمد
تقی بهار چه طور امتحان می گرفته، یا مثلا برگه های زرین گوب موجود بود
خیلی کمک بزرگی به پیشرفت علم می شد..صد افسوس که نیست.
_فرهنگ ثبت و
نگهداری اسناد واشیا ومدارک در ایران حتی در خانه ها هم چندان مورد توجه
نبوده شاید الان کمی فرق کرده، شاید ما تمایل شدیدی به فراموش کردن و ندیدن
و دور ریختن داریم، آلمانی ها درجنگ دوم حتی می دانستد که چند تا بلیط از
کدام ایستگاه به چه اسامی برای جابجا کردن زندانیان خریده شده و همه اسامی
ولیست ها هنوز وجود دارند! اسناد کلیساها و تجارت خانه ها که جای خود
دارند. مثلا خانمی درآمستردام می تواند از طریق مدارک کلیسا تمام اجداش در
اروپا را شناسایی کند. درمورد نویسنده ها تمام اشیا شخصی و دست نوشته وغیره
درموزه وآرشیو مخصوص نگهداری می شود. چند وقت پیش یکی از طریق آرشیو فهمید
که جد بزرگش درقرن هفدهم برده دار بوده وخیلی کلافه شد.
امروز رفتم یه مغازه ای برای خرید سبزی
از همون بیرون بوی مطبوع بادمجان کبابی می رفت توی دماغ آدم و .. واااای!
باز دیوانه شدم من ای حبیب!
درسته آدم خودش می تونه توی منزل هم بادمجان کبابی درست کنه و تازه بوی
خوبش هم ساعتی در خونه می پیچه و .. ولی به علت حس خوبی که به من داد یه
بسته ازشون خریدم
به خانوم مغازه دار هم گفتم مغازه تون خیلی خوشبو شده!
یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه
استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم ..
بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!
یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه
استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم ..
بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!
یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه
استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم ..
بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!
20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3
^_^
1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین
از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه
ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. »
ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این
برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه
ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو
بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم
مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون
نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به
قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می
شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه.
حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا
احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی
تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با
تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو
غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی
دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش
نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم
سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل
آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد
و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی
توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز
پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه
اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده
در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از
ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی
هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با
ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی
شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی
درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به
موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف
ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و
آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور
دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و
.. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در
دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه
جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی
یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس
قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود.
من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب
میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این
چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی
رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو
جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه
هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به
زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ
خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در
یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می
خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه
وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو
خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می
کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت
پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون
فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم
که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من
ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا
به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم
پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه
نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع
کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون
باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت
مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون
بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص
اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از
محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون
کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان
و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال
هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم.
شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و ..
آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و ..
اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی
بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و
بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان
اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم.
چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید
بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی
از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون
کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید
بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره
کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم
کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به
خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم
چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان
و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه
کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ
قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛
اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می
کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن
اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ
داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم .
تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال
نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن،
رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند
خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون
تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم
می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!
20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3
^_^
1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین
از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه
ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. »
ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این
برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه
ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو
بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم
مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون
نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به
قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می
شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه.
حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا
احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی
تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با
تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو
غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی
دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش
نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم
سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل
آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد
و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی
توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز
پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه
اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده
در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از
ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی
هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با
ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی
شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی
درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به
موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف
ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و
آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور
دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و
.. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در
دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه
جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی
یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس
قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود.
من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب
میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این
چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی
رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو
جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه
هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به
زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ
خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در
یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می
خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه
وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو
خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می
کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت
پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون
فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم
که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من
ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا
به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم
پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه
نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع
کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون
باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت
مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون
بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص
اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از
محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون
کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان
و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال
هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم.
شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و ..
آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و ..
اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی
بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و
بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان
اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم.
چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید
بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی
از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون
کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید
بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره
کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم
کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به
خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم
چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان
و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه
کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ
قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛
اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می
کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن
اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ
داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم .
تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال
نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن،
رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند
خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون
تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم
می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!
20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3
^_^
1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین
از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه
ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. »
ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این
برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه
ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو
بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم
مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون
نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به
قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می
شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه.
حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا
احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی
تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با
تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو
غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی
دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش
نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم
سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل
آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد
و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی
توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز
پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه
اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده
در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از
ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی
هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با
ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی
شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی
درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به
موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف
ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و
آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور
دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و
.. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در
دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه
جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی
یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس
قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود.
من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب
میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این
چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی
رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو
جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه
هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به
زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ
خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در
یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می
خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه
وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو
خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می
کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت
پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون
فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم
که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من
ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا
به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم
پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه
نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع
کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون
باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت
مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون
بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص
اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از
محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون
کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان
و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال
هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم.
شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و ..
آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و ..
اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی
بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و
بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان
اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم.
چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید
بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی
از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون
کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید
بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره
کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم
کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به
خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم
چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان
و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه
کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ
قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛
اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می
کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن
اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ
داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم .
تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال
نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن،
رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند
خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون
تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم
می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!
My favorite 10 N things:
1- N; capital N! that stands 4 my name, North, .. P
2-Noor; oh! our word for Light. I love it! it has enough power to turn me on <3
3-Nirvana; hmm.. that's my secret.. of course 1 of them O.o
4-Names; I'd like to be involved the names and think about them
5- (to) Narate; specially like my fave story tellers
6-Nature; nothing to say. I imagine myself as a true part of it
7-Needle; knitting needle, sewing needle, crocheting one,... every type of it. even Arya Stark's sword!
8- No!; sometimes my preferred or beloved word. hmm should confess I
obsessively like to show me as a unique person by this word
9-Now; most of the time I don't live for present time, but I love it. almost alwaya it has been better than my past years
10-Nomadic life; to make true my deepest desire _discovering the world
با ترجمۀ اسدالله امرایی
* من همیشه فکر می کنم ترجمه های آقای امرایی شخصیت و سبک خاص خودشونو دارن
.. از خوندنشون هم معمولاً خوشم میاد