was reading The Inverted Forest.

by J. D. J D Salinger


April 20, 2014 ·

ینی الان تو مملکت کرۀ شمالی، اظهار لطف به عمه خانوم رهبرشون مجازه!
بلکه م زورکی باشه، هرکی پست مربوطه توی فیس بوک نداشته ش نذاره مجرم شناخته میشه
* اونم عمه تنها نه؛ با شوهــر عمـــه


April 18, 2014 · Macondo, Colombia ·

نصف اینو برای یکی از فرندهای نازنین کامنت کردم. یی هویی دلم خواست اینجا ادامه ش بدم :
بچه بودم، یه بار یه فردی، از عمه جانم درمورد من پرسید: برادر زاده ته ؟
انتظار داشتم عمه جانم بگه: نه خواهر زاده مه !
ولی گفت : آره برادرزاده مه.
منم که توی دلم به پرسشگر ناسزا می گفتم : فلان فلان! کوری نمی بینی من دخترم؟ کجا شبیه پسرام آخه ؟
بعدش فکر کردم نکنه موهام همچین دمب اسبی نیست یا بلوز و شلوار پوشیدم، فکر کرده پسرم.
بعدشم فکر کردم شاید موضوع خاص محرمانه ای در شرف اتفاقه، عمه جانم خواسته منو استتار کنه، چمیدونم هویتم نامعلوم بمونه ..
بعدترها فهمیدم این نسبت های برادرزاده/ خواهرزاده ربطی به جنسیت خود آدم نداره

Nirvana Massiha

خیلی بامزه بود، من هم دقیقا همین مشکل رو داشتم و فکر می کردم به جنسیت من ربط داره و موضوع رو قاطی می کردم. نخستین بار در یک فیلم ژاپنی دیدم که آقاهه یک خانومی رو به عنوان برادرزاده اش معرفی کرد و من هاج و واج مونده بودم چرا آقاهه جنسیت خانومه را به آقا تبدیل کرد.


April 18, 2014 · Macondo, Colombia ·

روز خوبی نبود
از یه جهت:
صبح مجبور شدم یه نفر رو
block
کنم
*من اینجا هم با این هویت غیر واقعی، به واژه ها حساسم؛ به سبک خودم. مثل همۀ شما که یه چیزایی رو نمی تونید/ نمی خواهید تحمل کنید
با وجود خیلی از اشتراکات، یه سری حریم ها «باید» رعایت بشه. وگرنه من نیستم.
بابتش متأسف هم نمیشم



is in Macondo, Atlantico, Colombia.

نه واسه شیطنت های مغرضانه،
همینطوری جهت فانتزی بازی؛
میشه امروز موقعیت فیس بوکی مون رو به macondo تغییر بدیم
*اگه از فردا اینجا منو ندیدین، 100 سال دیگه می بینمتون :



is feeling transforming.

تا اون حد که بدونی یه اژدهای درون داری، به وقتش همیشه فلسای داغش رو زیر پوستت حس کنی، هی کف دستها و پاهاتو بچسبونی به اشیاء خنک،..
سر موعدش،
«ها» ی آخرش که خاکسترت می کنه،
منتظری یه جوجۀ کوچک باشی که از توی تخم دراومده ، از زیر خاکسترا
اما پنجه هات،
پوزه ت،
و طرز نگاهت به دنیا میگن بازم یه گرگینه



was watching Once Upon a Time.

به حول و قوۀ الهی و با هل دادن و تشویق های دوستای نازنینم
استارت سیزن 3 زده شد
بچه ها خیالتون ارحت !
موتورشو روشن کردم
:)))

season III

Farnoush Mellark

راستی...من همچنان منتظر خوندن پستت در مورد کاراکتر کاپیتان هوک هستم ^_^ :3 :3 :دی


April 18, 2014 ·

و در پی تر از همون اعلام برائت،
آقا از بعضیا نمیشه برائت جست!
اصلاً

April 18, 2014 ·

در پی اون اعلام برائتم، از هرگونه زیاده روی _این وری و اون وری، فرقی نداره آقا جان_ کلاً برائت می جویم و بهترین حالت اینه که:
زیاده روی نکنیم
* شمام ایراد نگیر، سنگ که نیس، آدمه.

April 18, 2014 ·

هااا من می دونم !
الان بعداز ظهر که بشه، یه سریا که از خواب روز تعطیل بیدار شن و فیس و اخبار و فلان رو چک کنن و قضیه رو بفهمن،
میان بیانیه های اه و پیفی صادر می کنن که :
« ئه وا ! الان دیگه همه جا پر میشه از جمله های قصار مارکز و شیون واویلا از درگذشتش و صحبتهای روشنفکرانه از کتاباش. آخخخ که چیقد از ما مردم مرده پرست روچنفکرنما بدم میاد عئهح !! »
*بدین وسیله از این گروه اعلام برائت می کنم و خفقان احساسات رو روا نمی دونم. خودتون هم اسنابید خبر ندارید !!
** نه به خاطر مارکز، کلا تو هر زمینه ای



April 18, 2014 ·

میخوام برم به کشف یخ

Moniro Ravanipour

“Many years later, as he faced the firing squad, Colonel Aureliano Buendía was to remember that distant afternoon when his father took him to discover ice.”

فروردین 93

لباس جدید پادشاه

بعد از قرار مهمانی فردا، اولین چیزی که به ذهنش آمد ، مهیا شدن فرصتی برای پوشیدن لباس جدیدش بود

نیم ساعت بعد مهمانی لغو شد.

لباس در گوشۀ کمد آویخته می ماند.



به روایت عزرائیل

خدا را شکر،

بابت وجود فیلم هایی تکان دهنده، خوش ساخت، روح نواز، با مناظر زیبای مسحور کننده، با قهرمان های دوست داشتنی زیبا که لزوماً همه شان نمی میرند، پایان بندی خوب، پرداخت خوب تلخ کامی ها، ..

و همۀ اینها به خوبی یک جا جمع شده باشند.

_ این فیلم، انتهای دوگانۀ درهم پیچیده ای دارد که تلخی و شیرینی رو هم زمان به خورد آدم می دهد

_ طبق معمول ؛ ساخته شده از روی یک کتاب :

«کتـاب دزد» اثر مارکوس زوساک

The book thief

by Markus Zusak


لنگ دراز آمریکایی .. در ایتالیا

طی این ده روز، یه کتاب از جین وبستر دستم بود که به کندی خونده می شد. بین کتابای کتابخونه چشمم بهش افتاد و خواستم امتحانش کنم. اسمش هست «جِـری جوان» Jerry Junior. ماجراش در 200 ص و درمورد یک پسر جوان امریکایی هست که در یه منطقۀ زیبای کوهستانی و توریستی خلوت در ایتالیا حوصله ش سررفته و دنبال هیجان و ماجراست. یکی از خدمۀ هتل به اسم گوستاوو هم توی نقشه هاش باهاش همراهی می کنه. اینطوریه که با یه خانوم زیبای امریکایی آشنا میشه و طی فراز و نشیب هایی و با مسخره بازیای جالبی عاقبت بخیر میشن .

بد نبود، منتها تصویر روی جلد کتاب، شبیه این نقاشی های انیمه ئی از یک پسر نوجوونه که جاذبۀ کتابو از بین می بره.

برای خودش تجربه ای محسوب می شد در کتاب خونی.


قالب مغلوب شده

خب به سلامتی قالب مرموز آرامش بخش وبلاگ من هم پرید.

راستش هیچکدوم از قالبهای پیچک رو دیگه روی این وبلاگ نشون نمیداد برای همین از یه سایت دیگه این جدیده رو گذاشتم. قالب قبل تر که فیروزه ای روشن بود، به نظرم به این یکی ارجحیت داره. حالا یه کاریش می کنم.


هجوم سلینجر

امروز برای تعویض کتابا رفتم کتابخونه. یه کتاب آمریکای لاتینی رو تمدید کردم و «سرگذشت آروتور گوردون پیم»* رو ، دوسوم خونده، برگردوندم. الآن شرایط خوندن ادامۀ توصیفاتش از اون ماجرای خاص رو ندارم.

این روزا قدری به سمت کتابای نخوندۀ خودم کشیده میشم؛ یه جلد کتاب از ایزابل جان دارم که گذاشتمش توی آب نمک و حس می کنم خوندنش انرژی بیشتری بهم میده، کلی کتاب PDF هست که باید یه جوری با خوندنشون کنار بیام و عادت خوندن کاغذی رو از شکل تعصب ناخودآگاهش دربیارم. و...

اما طبق معمول که دلم نمیاد دست خالی برگردم، « دلتنگی های .. » سلینجر رو برداشتم. منتها بارکد کتاب مشکل داشت و نتونستم فعلاً بگیرمش. برای همین « جنگل وارونه » و « تیرهای سقف... » از همین نویسنده رو گرفتم . «جنگل وارونه» یه کتاب کم حجم ِ که بدون ته نوشتش، 82 ص هست. برای همین از ظهر تا عصر خوندمش. یه پاراگراف هم از «تیرهای سقف.. » خوندم که فهمیدم درمورد خونوادۀ فرَنی هست. اولش ترغیب شده بودم همونو شروع کنم ولی بالاخره این کتاب کوچولو پیروز شد و سر قولش هم موند و زود تموم شد.

پست بعدی هم درمورد همین کتابه.

* نوشتۀ ادگار الن پو

April 8, 2014 ·

در کل خوب بود، از دیدنش راضیم
یه چند تا جمله م داشت رفت تو دل حال و هوای امروز من.. خلاصه موقع دیدنش منو خیلی درگیر کرده بود، با دقت پیگیرش بودم..
فقط این مهران مدیری ش حکم نون اضافه رو داشت که وقتی سفارش دادی و پولشم حساب کردی تازه متوجه میشی ای وای، سیر شدی که !

(پل چوبی)


April 8, 2014 ·

گاهی وقتام هست که از خواب بیدار میشم و می بینم خوابم به دلم نبوده، دوباره می خوابم و سعی می کنم ادامۀ خوابمو اون طور که خوبه ببینم. بهترین راه حلش اینه که داستان رو توی مرحلۀ خواب و بیداری و کمی هشیار شروع کنم بعدش بذارم بقیه ش پیش بره. به هرحال قابل تحمل تر از حالت قبلیه


April 8, 2014 ·

کائنات جان
هرچی بیشتر کشش بدی بار خودت سنگین تر میشه
* لطفا یه جغد جَلد ِ راه بلد انتخاب کن


was watching ‎فیلم سینمایی پل چوبی‎.

« تو این بلاتکلیفی فقط یکی شبیه ده سال پیشمو کم داشتم »


«فقط خواستم بگم ما رو اسکجوآل جلو نیستیم، رو تف مال جلوئیم».

)عکس فرهاد اصلانی و بهرام رادان- شاید فیلم پل چوبی)


April 8, 2014 ·

dear universe
np
u still have more than 10 hours to do sth
but plz do your best, plz
OK?
I trust u
cinnsearellllyu; Silver tongue



April 8, 2014 ·

واقعا حیف آهنگ و آواز به این قشنگی نبود ؟
حیف صدای همایون و .. اهم .. چیز .. نبود که اون طوری کلیپ بشن ؟


April 8, 2014 ·

but today 4 me;
Stop Dementors

April 8, 2014 ·

همینطوری:
با خودم عهد می بندم اگه امروز معجزکی، چیزی برام به وقوع پیوست که زورش از اینی که حالا بالا سرم خیمه زده بیشتر باشه
به معنای واقعی ، نه که مث همیشه پیاده برم و موزیک گوش بدم همه چی ته نشین بشه، یه چیز خوب دقیقا متفاوت ..
یه کار غیرمتعارف خوب انجام بدم
نمی دونم دیگه، ی جوری برا کائنات جبران کنم


April 8, 2014 ·

کسی آدرس یه مکان دور از انتظار رو داره؟
آقا اصن برا همینه که من می خوام برم گرانادا (غرناطۀ خودمون) و دور و براش دیگه !
از اول هم گفتم : هرچه دورتر بهتر!
* مساله اینجاس که بیشتر اوقات وقتی دور میری، بر می گردی می بینی نیازی به این دور رفتن نبوده ( از لحاظ مسافت فیزیکی و این حرفا) ولی همین رفت و برگشت به ظاهر الکی، لازم بوده تا قضیه رو درک کنی + یه چیزای دیگه خب

چراغ جادو
admin+1
خداوند معجزات خود را در مکانهای دور از انتظار به انجام می رسان

April 8, 2014 ·

آدم موقع حرف زدن، گاهی به نظرش میاد اون چیزی که گفته، عین سرفه ای، نفس عمیق کشیدنی، چیزی به نظر اومده برای یه جماعتی


April 8, 2014 ·

پیرو رگۀ اسناب درونم که گاهی قلمبه میشه :
هُلدن کالفیلد یه جورایی روشنفکر پسند شده ، ولی ورنون لیتل می تونه نمونۀ ملموس تری باشه. وقتی حس هلدنی پیدا می کنم بیشتر نظریه پرداز میشم اما حس ورنونی دقیقا توی عمل سراغم میاد . مثل دیروز وسط خیابون و بین ماشینا، وقتی جلوی سد اون اتوبوسه گیر افتاده بودم ..
خلاصه اینکه نمیشه از این عزیز تازه شناخته شده غفلت کرد


April 8, 2014 ·

«کاش مث این اتاقک های اعتراف، یا این سالن هایی که جماعتی جمع میشن و هره کره می کنن،
یه سالنک هایی م بود گوشه های شهر
که هروقت لازم میشد می رفتی کنار پنجره ای، ستونی چیزی می نشستی هار هاار هاااار گریه می کردی
بعدم پا می شدی و با چندتا فخ فخ و فین فین با همراهی یه دستمال سفید، می زدی بیرون.
ی جا که آدم واسه گریه ش امنیت داشته باشه»
__ورونا وری لیتل



April 8, 2014 ·

کاش اون چیزایی که آدمو به فکر می ندازن و مصمم می کنن تا یوهو از اون چرخشا تو زندگی ش داشته باشه که منجر به تغییرات شگرف مگرفی میشه، یوخده مهربون تر بودن !
یعنی واقعاً نمی تونن ؟
یه کم تلاش کنن شاید بشه


April 7, 2014 ·

·

ازش راضیم
تعریفاش خیلی شبیه بود :)
You may come across as a bit cold, but really it just takes time to get to know you. You’re exceptionally competitive, but once you’ve made a friend, they’re a friend for life.

کاترین میفیر شدم؟؟‍‍!!


April 7, 2014 ·

من فعلا سندباد بحری شدم
هو آر یو ؟

(گفت کاراکتر اصلی نزدیکترین کتابی. منم سندباد شدم!)


April 7, 2014 ·

making a storm of fire


وقتی ورنون ، تیلور رو می بینه ، داره از تاکسی پیاده میشه و می خواد کرایه شو حساب کنه . ولی هول شده و پول کم به راننده داده. حالا ایشون توی هاگیر واگیر رو به رو شدن با تیلور، باید جواب غرغرای راننده رو بده، مبلغ درست رو تقدیمش کنه، از تاکسی پیاده شه !
فک کن کلاً پولش هم خیلی کمه :
« تیلور خم می شود تا لپم را ماچ کند . اما باز تو هوا متوقف می شود ( اینجا راننده داره با ورن حرف می زنه) خاک تو سر خرم کنند. (درآوردن اسکناس از توی جیب شلوراش براش خیلی سخت شده :))) تازه الکی کلاس میذاره و بقیه پولشم نمی گیره ! ) حالا هم تیلور معذب شده هم من معذبم و نیمه ورشکسته و همۀ اینها به کنار، تیلور ماچش را خارج صحنه نشانده. اما عطرش از فاصلۀ نزدیک تری بهم می خورد. عطرش مردکُش است. هلاکشم .»
__تابستان گند ورنون ؛ ص 288


April 7, 2014 ·

ورنون لیتل به سرعت و خیلی خوش خوان ترکمون کرد
مدتها بود کتابی رو به این سرعت نخونده بودم و البته حس می کردم دارم با سرعت کاملا معمولی می خونمش


April 7, 2014 ·

بعضی چیزا با وجود نقصی که دارن
انگار مرض هم دارن


April 5, 2014 ·

تئاترشه گمونم
نقش ورنون رو به خوب کسی دادن.. به قیافه ش می خوره
البته باس اجراش رو هم دید
اون خانومه بغل دستش گمونم پالمیرا باشه


April 5, 2014 ·

«بوی تازه ای رو مغزم نقش می بندد؛ بوی رویاهای قدیمی ترشیده، مثل بوی اعضا و جوارح توی شیشه. وقتی بی اجازه بری تو خانۀ غریبه ها بوی خانه شان تندتر از حالت عادی به مشامت می خورد.» ص254

__تابستان گند ورنون ؛ نوشتۀ دی. بی. سی. پی یر


was reading Vernon God Little.

«خشم، امواج غم را تو دلم می شکافد و جلو می آید. تصویر هزوس جوان را می شکافد و جلو می آید، کسی که خودش را به صلیب کشید و اجازه نداد دیگران این کار را بکنند. برای همین این شهر کفری است. چون دستشان بهش نرسید.» ص213


« میگویم "نزدیک بود" ، چون خاک تو سری که من باشم مثل آب خوردن به دستش آوردم و گذاشتم از چنگم دربرود. هیچ وقت یادت نمی دهند که کی باید تو زندگی مغز خر بخوری». ص92


April 5, 2014 ·

ورنون درمورد مامانش میگه :
« انگاری وقتی من را زاییده، کاردی پشتم کاشته و هربار که به جانم نق می زند کارد را یک دور می پیچاند» ص16
و این کارد _ کارد تربیتی_ همچنان در داستان حضور داره


April 5, 2014 ·

«ورنون گرگوری لیتل» ِ کتاب («تابستان گند ورنون») تحلیل ها، تشبیهات و توصیف های خیلی جالبی داره که
به زودی در این مکان بخش هایی از کتاب نقل می شود
و این حرفا


April 5, 2014 ·

آخی !
دلم واسه شوکولات قدیمیا میسوزه
از وقتی شوکولاتای عیدو گذاشتم روی میز، اونا دیگه «اه اه» شدن
سیلور سراغشونو نمی گیره
*اصن همین الان یه دونه چیچک طلایی قهوه ای برداشتم با چایی م بخورم . می خوام بهشون بگم در هر حال مخلصشونم و قدرشونو می دونم


April 5, 2014 ·

مامانبزرگم اینا یه قانون نافذ داشته ن که میگه :
روغن و زعفرون رو تو خاک هم بریزی، خوچچمززه میشه.
به شخصه متجرب شده م که اگه دانۀ هل رو توی کوفت هم بریزی ، نتیجه میشه «کوفت معططر» . اونوخ یه وجهۀ نیمه مقدس پیدا می کنه.. مراسم دار میشه. اگه خورنده آبسشن هم داشته باشه تو هر چرخ و جویدن لقمه توی دهنش ، هرآن منتظره این دانه ها بیان زیر دندونش و له بشن تا درجۀ درونی تری از عطر و روحانیت در فضا پراکنده بشه. اونوخ تر این فضا، یه فضای شخصیه. کااملاً شخصی. یه تجربه ای خلق میشه که فقط با یه آدم مث خودت می تونی درمیونش بذاری اونم با کلام، تنها با کلام. اون لحظۀ سایش دونه زیر دندون هم نقطۀ اوج مراسمه که بعدش مثلاً انگار برقا رو روشن می کنن و آدمه چون درون خودش به فیض رسیده و از درون منور شده، نور بیرون و تاریکی ش براش فرقی نداره.. نگاهش میگه هنوز توی اون عوالم سیر می کنه.
و همۀ اینا در کسری از ثانیه اتفاق میفته ؛ مث باقی مکاشفات


April 5, 2014 ·

آیا من دروغ می گویم ؟
نچ!
من گاهی واقعیت را با بزرگ و کوچک نمایی های خاص خودم میبینم _ مثل همۀ شما_ و گاهی مبالغۀ برخی بخش هاش را بیشتر می کنم _ مثل بعضی از شما_ و گاهی م از واژه های دنیاهای دیگر برای توصیف دنیای واقعی استفاده می کنم _مثل اونایی که اون وسط پخش و پلا نشستن ، ها! یکی شونم الان از در اومد تو_ ..
خب دیگه
چرا روتونو بر می گردونین ؟
اصن دیگه نمی گم !



was watching The Family.

بل و وارن ، نازنینای من هستن

خیلی خوشم اومد ازش ! اون جلسۀ نقد فیلمش! نویسندگی ش ! فحش دادنشون :)))



April 5, 2014 ·

هنووز اولین ماکارونی سال جدید رو درست نکردم
:{
ماکاروونی، ماکاارووونی !!


April 5, 2014 ·

حتی اگر
تنها سیب زمینی آب پز داشته باشم
و روغن زیتون اصل
خوشمزه ها کم نیستن

April 5, 2014 ·

یک شعر سالادی دیگه م هست که محبوب قلبمه و تنوریه :
سیب زمینی آب پز
تیکه هاش درشت و با پوست،
قارچ خورد شده
و
دانه های ذرت
پنیر پیتزا
_ درحدی که پنیرش آب شه فقط
با سس مایونز ( + قرمز هم میشه)



April 5, 2014 ·

کلم سفید ریز ریز شده، با هویج رنده شده
آبلیموی تازه
و قدری مایونز
کم و زیادش ، در هر دو حالت، خوشمزه س


was watching August: Osage County.

وقتی مریل استریپ به آیوی و باربارا میگه: حالا کی این وسط ضربۀ روحی خورده ؟
آدم هم گریه ش می گیره هم خنده ش


April 1, 2014 ·

_ مرتیکه نخ نمای لب پر!
_ مرتیکه دوگانه سوز!
_ پیز ناشور!

* عمو منصورخان ِ باغ/گنج مظفر
:))))


فروردین 93

ماجرای آن غربی که در چاه ...

آدمیزاد تنهاست. این را به هرحال در دوره(ها) یی از زندگی اش می فهمد. گاهی انکارش می کند و میخواهد خلافش را ثابت کند، گاهی هم این خلأ را با چیزی پر می کند. ولی مسأله، وجود این خلأ/ واقعیت در زندگی آدمیزاد است.

وقتی نوبت فهم من شد، آن خلأ را در خودم احساس کردم. اما یادآوری داستان سهروردی و تمثیل «قصۀ غربت غربیه» اش آرامم کرد؛ اینکه انسانی اهل تفکر و عمیق به این نکته اشاره داشته باشد برای من اتمام حجت بود، یعنی تلاش تا یک جاهایی معنا و نتیجه دارد و بیشتر از آن آب در هاون کوبیدن است.

انسان ، موجود غریبی که در چاه ظلمات این جهان غریب افتاده و همواره در پی یافتن راه بازگشت به اصل و مبدأ خود است ...

گاه که در عمق چاه راه می روم و یک باره همه جا در تاریکی فرو می رود، آرام آرام دست می کشم به فضای خالی تا که دستم دیواره ای را لمس کند. سنگ تیرۀ سردش با خاطرات مبهمی که در پستوهای ذهنم خانه کرده اند، آشنایی دارد. پشتم را به آن تکیه می دهم ، می خزم به پایین تا بتوانم بنشینم و زانوها را بغل کنم تا دوباره کورسویی برای ادامه دادن پیدا شود. شاید آن نور، راه به ناکجا آباد ببرد و شاید راهنمای مسیر درست باشد؛ به هرحال باید منتظر آن بمانم تا بتوانم از جا بلند شوم و ادامه بدهم.

_ وقت هایی بوده که در عمق تیرگی، دیوار هم سرناسازگاری داشته؛ مرا به خود نپذیرفته و انگار نخواسته آنجا بنشینم. به ناچار دست برآن ساییدم؛ این بار برای یافتن جای مناسب نشستن و تکیه دادن. گاهی اینطور میشود. چاه است دیگر، بزم خوبان که نیست.


چون می گذرد ..

از دیروز ، روزگارم به نوشیدن دمنوش بابونه می گذره .


بهاریه

_خیلی همت کنم، این 2-3 کتاب کتابخونه که دستمه رو تمومشون کنم.

_فیلم دیدنم هم که لاک پشتا رو خجالت زده می کنه؛ پریشب یه فیلم رو شروع کردم و هنوزم تموم نشده :)))

_بیشتر توی حس سریال دیدنم و از سریالی که دنبال می کنم، 2 اپیزود ندیده مونده. برای همین دلم نیومد و دارم تند تند بقیه شو دانلود می کنم تا اگه اپیزودی طوری تموم شد که شدیداً نیاز به دیدن بقیۀ ماجرا داشتم، دستم خالی نباشه.

_درمورد دوتا تصمیم شیرین مهم برای زندگی م جدی تر شدم؛ این جدی تر شدن فقط من و هالۀ دورم رو در بر می گیره.. این که کی از کنج خلوتم پاشم و عملی شون کنم و اینکه چجوری پیش برم، هنوز روشن نیست. مثل یک داروی آرامبخش که توی جیب بغلم باشه ولی ازش استفاده نکنم .. اما درواقع داروی ویتامینه و ضروری برای ادامۀ حیات هست یه جورایی . لابد وقتی پوکی استخون گرفتم قراره بفهمم :/

_ همه ش دلم شوکوفه و بوی بهار و جوونه و .. می خواد. حتی شده فقط تصورشون کنم.

* محبوب این روزام هم آلبوم جدید همایون شجریان هست و بهترین حالتش برای گوش دادن ( برای من) در سکوت و خلوت و تنهایی شبه . بعضی موزیک ها زمان خاصی رو می طلبن برای شنیده شدن. این یکی م اینطوری بهم سازگار شده. درسته که مث باقی از «چرا رفتی» ، «کولی» ، «درون آینه» خیلی خوشم میاد اما بدون پیش بینی قبلی، «دل به دل» منو به اوج میبره.


ورنون و گندی که گریبونشو گرفت

_تعطیلات عید مثل باقی همتایان اخیرش و طبق قانونی که حدوداً ده سال از عمرش می گذره، به «نخواندن کتاب» گذشت. موضوع اینه که کتاب خوندن منع نمیشه، منتها حس و حال بهاری و هیجان و مخلفاتش اونو به سایه میرونه و تا وقتی واقعا حسش نباشه یا بهش محتاج نباشم سراغ کتاب و مطالعه نمیرم. بیشتر دوست دارم این روزا کارایی رو انجام بدم که خیلی خاص این روزا هستن .. حالا بگذریم.

_دیگه نهایتش تموم کردن اون 20-30 ص باقی مونده از اون جلد کتاب نارنیا بود و من موندم و «تابستان گند ورنون» نخونده روی دستم.

_ از دیروز آروم آروم شروع کردم و ص به ص خوندمش، دیدم خودش داره میشه فصل فصل.. میره جلو. صفحاتش زیاده (500ص) ولی فونتش هم به نظرم درشته چون یه ص زود تموم میشه . خوش خوان هم هست و اصطلاحات و تیکه ها و تحلیل های تقریباً «ناتور»ی خوبی داره . تشبیه هاش خیلی اوقات یکه ان و آدم حظ می کنه. با وجود «ناتور» ی بودنش، کپی برداری و ملال آور نیست. به نظرم ترجمه ش هم خیلی خوبه. فقط مترجم توی پانویس ها خیلی زحمت کشیده_ اینکه میگم خیلی، واقعا خیلی_ تا بیشتر اصطلاح های «ورنون»ی برای خواننده خوب جابیفته و این برعکس توی چشم من میره! نمیدونم، شاید چون با خوندن این اثر دارم با یه جامعه ستیز بدشانس تنها مونده همراهی می کنم، این به نظرم یه جور بزرگتر بازی میاد و بهم نمی چسبه. شاید مثلاً اگه مترجم همۀ این توضیحاتو به ته کتاب منتقل می کرد، اون بالای سر بودنش اینطوری از طرف من حس نمی شد و بیشتر لذت می بردم.

خلاصه اینکه نصف کتابو رد کردم و خیلی جاها رو هم علامت زدم یادداشت کنم.

_نکتۀ جالب اینه که من اولین خوانندۀ این کتاب توی این کتابخونه هستم چون اون برگه ای که می چسبونن به ته کتاب برای درج تاریخ برگشتش، سفید بوده :)



سال نو، تقویم نو

تقویم جدید امسال با صفحه های بزرگ و سفید و جادار، کنار قدیمیه ، تقریبا با همون سیستم پارسال شروعش می کنم :

صفحۀ پیش از اول فروردین رو با رنگهای مختلف پر می کنم ؛ « فیلم، سریال » با رنگ صورتی، «کتاب» با بنفش اکلیلی، «کارهای هنری» سبز، .. آبی آسمونی رو به چیزی اختصاص نمیدم. چون می دونم این وسطها یه چیزی پیش میاد که ازش استفاده می کنم اونم نه در جای تعیین شده از قبل براش. مشکی و آبی معمولی هم که برای نوشتن توضیحات و اتفاق های روزانه و نقل قول از کتابا و فیلما هستن ، قرمز هم برای مطالعات خاص..

_تقویم پارسال سه تا دسته بندی دیگه م داشت که توی دوتاشون تقریباً پیشرفت های خوبی داشتم، برای همین امسال جداگانه حسابشون نکردم . جزو دسته بندی های اصلی دیگه محسوب می شن. یه دستۀ دیگه م بود درمورد دوستان و آشناها که اونو هم جداگانه ننوشتم.

_ از تقویم پارسالم راضیم . بیشتر از اون هم ازش توقع ندارم، یه چیزایی نوشتنی نیستن..