«عادت خوب دریانوردان هلندی در قدیم:
موقع طوفان عرشه رو ترک میکردن و میرفتن پایین عرقخوری. یک سگ رو میفرستادن روی عرشه که به طوفان پارس کنه.»
ــ مسئله اینجاست که بنده نه عرقخوری بلدم نه سگ دارم!
نهایتش، با تقلب و یکدندگی و ...، مدیتیشن و این قرتیبازیها را بگذارم جای قسمت «خوری»ش، سگه را چه کنم؟ لابد باید اژدها را بفرستم بالا و گرگه هم طبق معمول جلوی شومینه لش میکند! ولی الحق که بخش «پایینرفتن» و خزیدن به کنج امن را خوب بلدم!
دیروز در دندانپزشکی، وقتی دکتر بامزهی گوگولی افتاده بود روی ریشهی بینوای دندانم، دستم را به دستهی صندلی فشار میدادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرتکردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلیبوگلی را در ذهن زمزمه میکردم!
ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوقالذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسهآور.
ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قلهی افتخار کرمریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گموگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچوقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشدهام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی میدیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمیکند، با خودم میگفتم چون به صورت ترکیبی (با گلگاوزبان یا بهلیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز میکند.
ــ ماجرای من با ژاک پاپیهی عزیزم دارد به جاهای قشنگی میرسد. هرچه مینویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرحوتعدیلشان کنم.
این مورچهـمورچهـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومینبار می خوانم و در این مرتبهی سوم، توی قلبم گریه کردم.
این هوایآزادیکردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی بهمرور، جزء ضروری شخصیتت میشود)، تهیشدن از خود و آینهی دیگران شدن، شناخت خود در قبال شناخت دیگران، رسیدن به نور و ناگهان بهیادآوردن بهشت ازلی چقدر مرا یاد مضامین فلسفی و عرفانی میاندازد؛ ولی نمیتوانم خیلی روشن و دقیق ارجاع بدهم؛ فعلاً.
چقدر ژاک پاپیه برای من روشن و واضح است ولی همین که آمدم تصورش کنم، مثلاً تصویری نقاشیشده از او را، نتوانستم! پس چرا احساس میکنم بارها او را دیدهام؛ هم در سطرسطر کتاب و هم در ذهنم؟ پس ژاک چه شکلی بوده که من توانستم تصورش کنم ولی با تمامشدن کتاب، نهایتاً میتوانم به اژدهاشاهماهی بزرگی فکر کنم که پرواز میکند و پولکهایی به رنگ سبز مصری دارد؟
انگار تمام مدت ژاک پاپیه را درون خودم دیده بودم؛ بدون هیچ نشانهی جسمانی. حتی از روی تفنن نمیتوانم موها یا چشمهایش را تصور کنم. جرئت هم نمیکنم موجودیتی شبیه خودم برایش قائل شوم. ژاک راست میگوید؛ او ترکیبی از همهی بچههایی است که دوستش بودهاند و با او زندگی کردهاند.
امروز را اختصاص میدهم به ژاک پاپیهی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی میورزم و دلم میخواهد با فلور ملاقات داشته باشم.
ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروعکردن آن کتاب جدیده است!
توتوله جان،
بابت کتابهایی که میخوانی و قرار است ازت کش بروم و بخوانم، متشکرم.
امضا: فامیل خفیثت
از بعدازظهر، دست به دماغ مبارک میکشم و هی به چپ و راست میچرخم و از زوایای متفاوت بررسی میکنم که چرا قرمز شده! یک- دو سناریوی فلان و بهمان که برایش نوشتم، سرشب یادم افتاد که "بابا جان! واقعا گربه است!" (آفتابسوختگی جزئی بابت پیادهروی طولانی در شهر).
بعد هم دکتر مغزم از دماغ متمایل شد به درد کف دست چپ! مبارک است! آخرش فوق تخصصش را با خودم میگیرد!
بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزهگونی در هوا جاری بود و میشود عنوان «بارش شانس و خوشوقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچهها البته! احتمالاً در یکی از زندگیهایم کارخانهی پارچهبافی دارم و بعضی شبها مرا، مست و لایعقل، از بین توپها و عدلهای بههمریختهی پارچه جمع میکنند و کسی هم صدایش را درنمیآورد چون خوبیت ندارد نقطهضعفهای رئیس برملا شود!
خرید کردیم ولی من نتوانستم برای خودم چیزی انتخاب کنم؛ همهشان را میخواستم و خودم را تنبیه کردم تا زیادهخواهیام فروکش کند. از طرفی، مدلهایی که در نظر داشتم در ذهنم با پارچههای مطلوبم خیلی راحت جور درنمیآمدند و بعد از چند ساعت، فهمیدم چکار کنم بهتر است. هنوز هم درمورد رنگ شک دارم! دستکم باید دو یا سه رنگشان را بگیرم تا شکّم برطرف شود!
خداوندا! خودت شک و آز و ولع مرا برطرف کن! فکر میکنم اینطوری یکجوری است!
این عکس را خیلی دوست دارم چون یک تصویر سوررئال عجیب است که داستانش در تمامی اجزا جاری است و در عین حال، میشود دو جزء را از هم جدا کرد و باز هم در آنها داستانی یافت.
رنگ گوشتهی آلوی شکافته، آن بخش قرمزـ بنفش نزدیک به پوست که در زرد انبهای آن پخش و با آن ترکیب میشود، از محبوبهای من است.
ــ در کل، از رنگهای ترکیبی خیلی خوشم میآید؛ مثلاً قرمز مورد علاقهام آن بخش عمیق قرمزی است که در مرز ترکیب با مشکی قرار میگیرد و کمی چرک میشود. مثل بافت پارچههای تافته که تلألوهای متنوعی دارند. برای همین، در انتخاب یک رنگ ساده و تنها معمولاً دچار مشکل میشوم.
دارم یک موزیک آرام گوش میدهم از کانال ژوزه و پسزمینه هم غرش نهچندان دوردست رعد است و چکچک مقتدرانهی قطرات باران روی چیزی که از کانال کولر صدایش تا این پایین میآید.
ـ بله، قرار بود امروز با مامی برویم بازار و خرید ضروری داشتیم و من بعد چندیییین روز بر کرم «تو خونه بمون، بعدنم میتونی بری، حالا چه عجلهایه» پیروز شده بودم.
یعنی قرار است نروم؟ فکر نکنم! الآن کک « از آسمون سنگ هم بباره باید بریم و چندتا خوشکل پیدا کنیم واسه خریدن» افتاده است به تنبان ذهنم.
بله آهنگ قشنگی است، مرسی دوستِ ژوزه!
استشمام بوی دانههای هل، بوووخووصووووص هل کوبیده، یکتنه امید به زندگی را چنددهدرصد افزایش میدهد.
ـ دوست دارم بعضی رایحههای طبیعی به صورت عطر و ادکلن وجود داشته باشند اما درمورد بعضی رایحهها، دلم میخواهد فقط خودم ببویمشان؛ در خلوت خودم و در آن لحظات به هیچ موجودی شریکشان نشوم.
قبل از آمدن به این شهر دوستداشتنی، در دلم نیت کرده بودم هرگاه ساکن آن شدیم، کلی پیادهروی داشته باشم در خیابانهایش و از هر درخت و پیچی استقبال کنم و .. البته آنموقع، جادوی شگفت این شهر بیادعا را کشف نکرده بودم. اما خیلی بیشتر از حد تصورم سر حرفم ماندم و باید بگویم، اگر آن نیت من «نذر» محسوب میشد، میتوانستم ادای نذر چند نسلم را تضمین کنم! هنوز هم کلی وقت و اشتیاق و انگیزه دارم برای بادوامکردن این نیت.
اعتراف میکنم هروقت به سردر وبلاگم نگاه میکنم، سوای آنهمه آرامش و امیدی که میگیرم، نیت میکنم، پایم که به ارض موعودم رسید، دنیایی پیادهروی و شوق و لذت و شکرگزاری داشته باشم و واقعاً نمیتوانم تصور کنم چه چیزهایی در انتظارم خواهد بود!
یعنی اگر حضرت موسی با من روبهرو شود، میماند چه بگوید با این وعدهای که، سرخود و بدون مشورت با بارگاه الهی، از «ارض موعود» به خودم دادهام! شخص خودم! راستش،تا حالا در انتخاب همهی اراضی موعودم نقش پررنگی داشتهام و به همهشان رسیدهام. حتی گاهی شده از بعضیشان پشیمان شده باشم، اما موقتی بوده و الآن هم «خیلی خوب» ارزیابیشان میکنم. یکی هست که خیلی دور است و نمیدانم چقدر با سرنوشت من همخوانی دارد. در هر صورت، میخواهم طوری زندگی کنم که، حتی اگر نوک انگشت پایم هم بهش نرسد، در حسرتش نباشم و اینکه در صورت رسیدن به آن، بهقدر رسیدن به این شهر کوچکم و آن سفر اولم به اصفهان، راضی و شگفتزده و پرانگیزه باشم.
ــ «رشد» مهمم در این زمینه این بوده که، مثل تا همین چند سال پیش، احساس نمیکنم در «تیه ضلال» سرگردانم؛ حتی اگر در «ارض موعودم» نباشم. انگار واقعاً 40 سال سرگردانیام به پایان رسیده و وارد وادی دیگری شدهام که خیلی خوب نمیشناسمش و فقط بهخوبی از من استقبال شده و باید شروع کنم به پیمودن و درک خشتخشت سنگ و آجرهایش و حتی باید دیوارکی بسازم و آشیانکی و ... مثلاً شبیه آن روزگار سانتیاگو در بلورفروشی. تا کی سنگهای اهدایی ملکیادس ته خورجین خاکخوردهام بیتاب بشوند و چوبدستیام با صدای بلندی بر زمین بیفتد و نعلینهایم جفت بشوند.
چند شب پیش (شاید هفتهی پیش) بود که خواب پدرم را دیدم. هیچوقت در عمرم آنقدر صمیمی و مهربان نبودم با او؛ داشتم دلداریاش میدادم، اعتراف میکردم، و اوضاع ایدهآل بود. حتی در بیداری هم هیچوقت چنین ایدهآلی برای رابطهمان متصور نبودهام؛ لازم نمیدیدم، عقل و احساسم به آن راه نمیبرد،... هرچه.
توی خوابم، داشتیم سفر میرفتیم؛ بین شهرهای شمال لابد. در خیابان شلوغ شهر کوچکی، منتظر تاکسی بینشهری در صف ایستاده بودیم. صف هم شلوغ بود، شلوغی نه شهر و نه صف و نه خیابان آزارنده نبود؛ امنیتبخش بود انگار. کمکم باران گرفت و حرفها شروع شد. بهشدت راضی بودم از بحث بهمیانآمده و تا توانستم، قطعش نکردم. در واقع، خوابم قطعش کرد. فکر کنم پرید به خواب کوتاه دیگری که یادم نمانده و بعد هم بیداری.
خیلی سال پیش، فرصتش مهیا میشد که از این سفرها برویم؛ سفرهای دونفره بین شهرها. یکیش جایزهی تابستانی بود و تغییر حالوهوا و یکیش بهطفیلی دختر بهانهگیر فامیل که داشت زمین و زمان را به هم میدوخت چون عیدش داشت خراب میشد و پدرم، که عازم سفر کوتاهی بود، افتخار داد ما دوتا را ببرد که «شر بخوابد». خیلی راحت گفت: «دارم میرم پیش فلانی. میای؟» و نگاهش به من بود که فلانی را میشناختم و از خانوادهاش خوشم میآمد. من که گفتم: «ئه،چه خوب! آره میشه بیام؟»، دخترک مفش را بالا کشید و گفت: «میام». و انگار تأییدکی هم از من گرفت که بهش بد نگذرد. مسیر خیلی خوب بود و خوشمزه (آنوقتها عاشق ساندویچ الویه بودم). سر راه، در شهری ساحلی توقف یکساعتهای داشتیم که معارفهای زیرپوستی بود و البته دخترک آنقدر تیز بود که فهمید و برایم توضیح داد ولی من خودم را زدم به ناباوری. بعد هم، احساس میکردم به من ربطی نداشته که شاخکهایم را بخواهم بهکار بیندازم؛ زندگی ما از مدتها قبل سوا بود، چنانکه فقط تلاش داشتم مسیر خودم را بروم و به درودیوار نخورم.
سفر کوتاه یکشبه به حدود سهشبانهروز تبدیل شد و البته دخترک بیشتر از من سود برد. کلی هم راهکار و نصیحت و صمیمیت و فلان و بهمان نثارم کرد. پیادهروی دونفره هم داشتیم در شهر غریب؛ از آنها که سعی میکردیم مسیری سرراست را انتخاب کنیم ولی ادای حواسجمعها را درمیآوردیم که میتوانیم مسیر برگشت را پیدا کنیم! شب اول را هم در اتاق میزبان سخاوتمند خوابیدیم که تخت بزرگ راحتی داشت و کتابخانهای، بهچشم من، دریایی و قرار بود تا صبح بیدار بمانیم و کتاب بخوانیم اما فقط برق را روشن گذاشتیم و بیشتر ورور کردیم و کتابها چندان بهمان نچسبید.
دو سفر بزرگ دیگر، یکی در مسیر شمال ـ تهران بود که لحظاتی از بازگشتش را خاطرم مانده و دیگری از دل سرسبزی به کویر و دو پهنهی یکدست که بیپروا خودشان را در معرض تماشا میگذاشتند؛ آسمان و بیابان. همیشه تغییر فضا برایم جاذبهی خاصی داشته (لابد مثل خیلیها) و اینکه از بین آنهمه گیاه جسور سبز پرت شوم به جایی که بیشتر گلها گلِ روییده بر خارند یا برعکس، یکمرتبه چشم و دلم را سیراب میکرده است. درختهای زیاد و درهم اما انگار در خون و طبیعت من سرشته شدهاند چون، همانطور که به پستی و بلندیهای کویر در جاده خیره میشوم، هروقت تکدرختی میبینم، احساس خاصی پیدا میکنم. میتوانم اینطور بیانش کنم که، در نظر من، انگار آن درخت برگزیدهای، چیزی بوده که در آن فضای بسیار نامأنوس سبز شده است. انگار همهشان درختان حاجتاند، همیشه هم هوس میکنم زمان و ماشین بایستد و من راه بیفتم بروم آن دوردست یا بالای آن تپه در افق و درخت را از نزدیک ببینم. در کویر، همیشه این خواستهی بیزمان و ناخودآگاه با من بوده که درنگ کنم و از تپهها و کوههای نهچندان دوردست بالا بروم و ببینم پشتشان چه خبر است. معمولاً هیچوقت هم منظرهی پشت سرم را مجسم نکردهام؛ اینکه از آن بالا، جادهای که فعلاً در آن هستم چطور به نظر میرسد.
سفرهای دیگری هم بوده؛ مثلاً سفر حدود سی سال پیش با اتوبوس (عید 70 فکر کنم) بین دو استان شمالی که خیلی در طول راه به من خوش گذشت. نه موسیقیای برای گوشدادن داشتم و نه کتابی برای مطالعه. خودم زیرلبی زمزمه میکردم و با نگاه به جاده، خیال میبافتم و زمان از عمرم محسوب نمیشد. این سفرها دونفره نبود اما چنان از همه جدا بودم که انگار خودم برای رفتن تصمیم گرفتهام؛ یا آن سفرهای کمفاصله (گاهی حتی هفتگی) بهسمت شرق که مثل مرخصیهای چندساعته و فرودآمدن در سیارهای دیگر بود. من آزادی و شکافتن موقت پوستهای را تجربه میکردم اما دیگران مرا در زندگی معمول روزمرهام میدیدند (وانمودکنندهی خوبی بودم) و اینطور بود که میتوانستند با من ارتباط برقرار کنند وگرنه، ممکن بود بترسند، اگر با من حرف بزنند یا نگاهم کنند، از لبها و چشمانم شعاع سوزانی از سرخوشی فشرده جاری شود که درجا خاکسترشان کند.
همیشه باید نگاهم را به افق میدوختم و با لبخندی پنهانی، پشت سکوتم، در دل میگفتم: «شما که خبر ندارید!»
این را هم یادم رفت بگویم:
چندسالهی اخیر، میگویند هرکس سازی یاد میگیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را مینوازد. چندین سال پیش هم میرفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یکجاهایی در دنیا کسانی هم بودهاند که به نینوای حسین علیزاده فکر کردهاند.
اصلاً ایدهآلهای من، که در دنیای موازی مینوازمشان، اینهایند:
ـ نینوا
ـ آهنگهای یانی؛ مخصوصاً Until the Last Moment و مخصوصاًتر اجرای ویلونی سمول یروینیان
ـ بعضی سهتارنوازیهای جلال ذوالفنون
ـ بعضی آهنگهای فلامنکو و امریکای لاتینی و ... این دسته خییییییییلی گسترده و پروپیمان است! اصلاً حتی بعضیشان را هم نمیشناسم!
1. بخشهایی از فیلمی را دیدم که دختر بلوند خوشکلی در آن بود و با پیرمرد شَل و شلختهای در زیرزمین دنج بانمکی زندگی میکرد و فلان و این حرفها. از آنچه گذشت و گفته شد، حدس زدم ساختهی وودی آلن باشد و درست بود. دختره هم بدجور آشنا میزد. بعدتر فهمیدم دلورس خانم سریال وستورد است. البته آن آشنایی اولیه ذهنم را سمت دیگری میبرد و راستش تعجب کردم وقتی فهمیدم این همان است؛ مخصوصاً از لحاظ تن صدا. خلاصه باید وقت بگذارم و کامل ببینمش.
این خانم، چقدر وقتی موهایش این مدلی است (بالازده،همراه با اندکی چتری) خوشکلتر است!
وقتی پدره هم در آستانهی خانه به زانو افتاد و شروع کرد دعاکردن، پیرمرده شاکی شد که: چرا هرکی دعا و استغاثه داره پا میشه میاد درِ خونهی من به زانو میفته؟ (نقل بهمضمون) که جای بسی غشکردن از خنده داشت!
هههههه! اینجا!
2. آلبوم بهشتی و جاودانهی نینوا را گوش میدهم و باید یادم بماند موقع مردن به آن فکر کنم.
جالب اینجاست در فیلم هم، به موسیقی اشاره شده بود!
ــ داستان امروز از آنجا شروع شد که، اتفاقی، اجرای بخشی از نینوا را با گیتار الکتریک دیدم و شنیدم که برگرقصانی [1] بود برای خودش! تازه امروز فهمیدم چرا از این ساز خوف نمیکنم و دوستش دارم. به نظرم تقلیدی زمینی از صدایی است که مرا یاد نواهای بینستارهای و کهکشانی و این چیزها میاندازد. حالا این سازْ نینوا را اجرا کرده! چه شود! چه شده!
چقدر خوشبختم که در کودکی، این موسیقی با تارهای قلب و ذهنم عجین شد؛ حتی اگر خودخواسته نبود. خیلی دوست دارم بدانم احساس خود حسین علیزاده در قبال این اثرش چیست، توصیف و بیانش نه؛ اینکه اگر آدم بتواند، درون ذهن و روحش رسوخ کند و آن را با روح خودش درک کند. میشود؟ شاید باید روحی با کیفیتی مشابه آن روح داشته باشی تا بفهمی. شاید هم نه، همان اشتراک ازلی روحی کفایت میکند.
بعضی وقتها جای حضرت داوود را خالی میکنم.
[1]. شبیه همان پشمریزان و مشابهاتش؛ منتها والاتر و مقبولتر.
دو مورد عجیب در گودریدز برایم پیش آمده است؛ یکی از «دوستان»م تا حد زیادی سبک و سیاق کتابخوانیاش مورد تأیید من است اما احساس راحتی با او ندارم. نمیدانم چرا و چطور، تعامل سازندهای با هم نداریم. حتی به نظرم آمد مورد مشترک دیگری هم با هم داشته باشیم (طبق بعضی کتابهایی که انتخاب میکند) ولی یکیـ دو روز پیش حتی به سرم زد پیوند دوستی گودریدزیمان را قطع کنم. عجله نکردم و گذاشتم بماند شاید کرمش از مغزم بیرون برود.
مورد دوم کتابخوان قهاری است (از جهاتی) که موضوع کتابهایی که میخواند برایم جالب است؛ پیش آمده که تعامل خوبی هم با هم داشته باشیم اما گاهی متوجه میشوم از کتابهای مورد علاقهی من بدش میآید. یک مورد هم شازده احتجاب است که در این موارد بیدرنگ با طرف قطع ارتباط میکنم. این هم یکی از آن کرمهاست. اما اینبار هم دست نگه داشتم چون سلیقه و خواست کتابخوانها واقعاً میتواند متفاوت باشد و با پذیرش آن در این حد مشکلی ندارم فعلاً.
ـ این معیارها درمورد کسانی است که شناخت بیرونی و عمیقتر درموردشان ندارم و صرفاً همان عنصر مشابه ما را به هم وصل کرده است وگرنه دوست خوبی دارم که صد سال تنهایی را دوست نداشته ولی بهشدت از دوستماندن با هم استقبال میکنیم و ... .
ـ فکر میکنم بخش تحمل و تحلیل مغزم پربارتر شده که چنین تصمیمهایی میگیرم/ نمیگیرم.