سنگ‌های ساکت؛ سنگ‌قبر هفتادوسوم

کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کرده‌ام توی این جریان.

دلم را با نخ موم‌آلود آن شمع گره زده‌ام به شعله.

دلم می‌خواهد بین اینجا و آنجا رفت‌وآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را.

ولی می‌دانم مرا به حال خودم نمی‌گذارند. با هواپیمای سمپاش و آفت‌کششان، به‌خیال نگرانی و لطف، مثل سایه‌ای دراز تا ابد کش می‌آیند و دنبالم می‌کنند.

دلم می‌خواهد توی آفتاب کم‌جان عصرها دست بکشم به دیوارهای پوسیده و بی‌صدا و سنگ‌قبرها و وانمود کنم زمزمه‌ها را می‌شنوم.

می‌خواهم روشن و بی‌ هیچ حجاب و مانعی بدانم شباهت‌هایم باهاشان چیست.

مدام بهم ثابت می‌شود تردیدها و ترس‌هایی که باعث می‌شود مخفیانه و آشکارا با خودم واگویه داشته باشم بیشتر شبیه حماقت و ناتوانی است تا احتیاط و دوراندیشی.

کاش با من حرف می‌زدند و می‌گفتند واقعاً چه پیش آمده. کاش راستش را می‌گفتند. کاش صادقانه می‌گفتند از دریچه‌ی نگاه خودشان چه دیدند، چه گفتند و چه شنیدند.

الآن من مانده‌ام و جزیره‌هایی پرت و متروک و طوفان‌زده با هویت ظاهری برخی از نزدیکانم که ناخدای هیچ کشتی‌ای راه به سویمان نمی‌برد.

کاش تفاوت‌ها نشانه‌ی بیماری و ضعف و مایه‌ی انزجار نبود!


هم‌سالسا

یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمی‌آمد که یک‌هویی «پرنده‌»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!

عجیب گوش‌دادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!

ـ دلم می‌خواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش می‌خواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))

نذرها و دخیل‌ها

قبل از آمدن به این شهر دوست‌داشتنی، در دلم نیت کرده بودم هرگاه ساکن آن شدیم، کلی پیاده‌روی داشته باشم در خیابان‌هایش و از هر درخت و پیچی استقبال کنم و .. البته آن‌موقع، جادوی شگفت این شهر بی‌ادعا را کشف نکرده بودم. اما خیلی بیشتر از حد تصورم سر حرفم ماندم و باید بگویم، اگر آن نیت من «نذر» محسوب می‌شد، می‌توانستم ادای نذر چند نسلم را تضمین کنم! هنوز هم کلی وقت و اشتیاق و انگیزه دارم برای بادوام‌کردن این نیت.

اعتراف می‌کنم هروقت به سردر وبلاگم نگاه می‌کنم، سوای آن‌همه آرامش و امیدی که می‌گیرم، نیت می‌کنم، پایم که به ارض موعودم رسید، دنیایی پیاده‌روی و شوق و لذت و شکرگزاری داشته باشم و واقعاً نمی‌توانم تصور کنم چه چیزهایی در انتظارم خواهد بود!

یعنی اگر حضرت موسی با من روبه‌رو شود، می‌ماند چه بگوید با این وعده‌ای که، سرخود و بدون مشورت با بارگاه الهی، از «ارض موعود» به خودم داده‌ام! شخص خودم! راستش،‌تا حالا در انتخاب همه‌ی اراضی موعودم نقش پررنگی داشته‌ام و به همه‌شان رسیده‌ام. حتی گاهی شده از بعضی‌شان پشیمان شده باشم، اما موقتی بوده و الآن هم «خیلی خوب» ارزیابی‌شان می‌کنم. یکی هست که خیلی دور است و نمی‌دانم چقدر با سرنوشت من هم‌خوانی دارد. در هر صورت، می‌خواهم طوری زندگی کنم که، حتی اگر نوک انگشت پایم هم بهش نرسد، در حسرتش نباشم و اینکه در صورت رسیدن به آن، به‌قدر رسیدن به این شهر کوچکم و آن سفر اولم به اصفهان، راضی و شگفت‌زده و پرانگیزه باشم.

ــ «رشد» مهمم در این زمینه این بوده که، مثل تا همین چند سال پیش، احساس نمی‌کنم در «تیه ضلال» سرگردانم؛ حتی اگر در «ارض موعودم» نباشم. انگار واقعاً 40 سال سرگردانی‌ام به پایان رسیده و وارد وادی دیگری شده‌ام که خیلی خوب نمی‌شناسمش و فقط به‌خوبی از من استقبال شده و باید شروع کنم به پیمودن و درک خشت‌خشت سنگ و آجرهایش و حتی باید دیوارکی بسازم و آشیانکی و ... مثلاً شبیه آن روزگار سانتیاگو در بلورفروشی. تا کی سنگ‌های اهدایی ملکیادس ته خورجین خاک‌خورده‌ام بی‌تاب بشوند و چوبدستی‌ام با صدای بلندی بر زمین بیفتد و نعلین‌هایم جفت بشوند.

یادکرد

ئه ئه ئه ئه ئه! پارسال همین روزها تازه شروع کرده بودم به دوباره‌دیدن لاست!

چقدر دلم هوس آن را کرده و همچنین، زنان خانه‌دار دوست‌داشتنی‌ام را!

دلم برای زهرا تنگ شده!

دلم چیز جدیدی می‌‌خواهد؛ چیزی که به این حال و هوای بهاری بیاید و جانم را سبز کند (بیشتر منظورم این است که مثل بازی‌های کامپیوتری، نفس بیشتری برای ادامه داشته باشم و علامت انرژی‌ام سبزرنگ باشد!)؛ حدود دو ساعت پیش، سرمست از ریلکسیشن پایانی، توی راه به قلاب‌بافی کوچکی فکر می‌کردم که با رنگ‌هایش نور چشمانم شود؛ حتی در خانه به کتاب پربرگ میچ آلبوم هم فکر کردم.

باز هم فکر می‌کنم...

خانم «ج»

از سه‌هفتة پیش، هر دوشنبه خانم موقر تقریباً مسن دوست‌داشتنی‌ای را می‌بینم که احساس عجیبی را در من بیدار می‌کند؛ از همان اول، به نظرم رسید احتمال دارد با مادربزرگم نسبتی داشته باشد! ابتدا ذهنم رفت سمت این‌که مثلاً خواهر ناتنی‌اش است اما برای این منظور، خیلی باید جوان باشد. پس در ذهنم، او را خواهرزادة ناتنی مادربزرگم تصور کردم؛ شاید یکی از کسانی که میراث‌دار شباهت زیبای ظاهری اجداد مادرِ مادربزرگم‌اند.

الآن یادم افتاد که مادربزرگم بیشتر شبیه پدرش بوده تا مادرش. خب، چون من نه اجداد مادری مادربزرگم را می‌شناسم و ازشان سرنخی دارم و نه اجداد پدری‌اش را، می‌توانم تصور کنم مثلاً نوة عمة مادربزرگ است! ولی به دلم نمی‌نشیند. دوست دارم هم‌خون مادرِ مادربزرگم باشد. شاید به همان دلیل گم‌کردگی نسل‌درنسلمان!