می پذیری؟»
جبران خلیل جبران
این شعر خیلی شاهرخ مسکوبوار سروده شده!
ــ کتاب دیگری از دیوید سداریس میخوانم (بیا با جغدها دربارة دیابت تحقیق کنیم) و هم قهقهه میزنم و هم میگویم: عجب! چه شبیه! چه درست! و گاه غمگین میشوم و در ذهنم راهکاری برای آن شرایط توصیفشده فراهم میکنم. یکی از واجبات این است که پدرمادرها کتابهای سداریس را بخوانند و درمورد مطالبش فکر کنند. حتی شاید هم پیش از فرزنددارشدن. خبب؟؟
ــ کتاب مهر پنجم هم بهنظرم جالب آمد. در صفحات ابتدایش هستم. بیشتر جالببودنش توصیفاتی درمورد محتوای آن است و برداشت نام آن از کتاب مقدس. تا ببینیم چطور پیش میرود!
ــ هنوز دلم نیامده جلد دوم کتاب حدیث نفس را بخوانم. کمی جرئت میخواهم. انگار قرار است با تمامشدنش با کسانی خداحافظی کنم که نمیخواهم.
ــ فکر میکنم در یکی از کرانههای دنیا، دریای ژرفی داریم به اسم شاهرخ مسکوب که منِ شنانابلد، بیهوا، با موجهایش پیش رفتم و این روزها غرقش شدم. دریای مهربان و بزرگی که میخواهد کمکم کند از خودم و «موجها»ی خودش بهسلامت بیرون بروم.
آمدهام
به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با
هم گفتوگوی دوستانه یا خلوتی نداشتهایم. اینبار مصاحبت بصری است.
احتیاجی هم به گفتوگو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم
زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کردهام که هیچ کدام حرفی برای گفتن
نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطهی بیخدشه و
بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف
چشمهای را به هم نمیزند تا صورت آیینهای زلال پریشان نشود. خیلی وقتها
کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را
نگه میدارند.”
یادداشتهای شاهرخ مسکوب
تصمیم گرفتم با هیولائه مصالحه کنم. گاهی احساس میکنم کاری به من ندارد؛ فقط هی خودش را به درودیوار میکوبد؛ انگار مثل خود من دنبال مفرّی میگردد. «تو دیگر از چه فرار میکنی؟» شاید باید کمکش کنم راه درست خروج و تنورهکشیدن را پیدا کند، بلکهم گاهگاهی با هم نشستیم زیر نور مهتاب یا تنگ دل آفتاب زوزه کشیدیم و از جداییها شکایت کردیم.
فعلاً اینطور شده که هی او راهی میجوید و میخواهد نقب بزند، هی من راهش را میبندم. بهخیال خودم کار خوبی میکنم. ولی اگر فقط بنا بر بستن باشد شاید به نتیجه نرسد! برای همین تصمیم به مصالحه و مذاکره و م.. گرفتهام. هرچیزی که بهوجود آمده حق حیات دارد. من نباید زندگی این هیولائک را جهنم کنم (که در آنصورت خودم هیزم مسلم آن خواهم بود). باید راهی پیدا کنم که چهمیدانم، رام شود، کمتر جفتک بیندازد، دشت و صحرایی برایش فراهم کنم که برود هر کار میخواهد بکند، ... هم او راضی باشد هم من.
کسی چه میداند! شاید یکروزی پرواز را یادش آمد و مرا هم پشت خودش سواری داد!
فعلاً که دارد ثابت میشود همه هیولاهایی دارند. حتی دیکنز؛ بله، دیکنز خودمان! این نکته،دانستنش، هم آرامشبخش است و هم دهشتناک! اصلاً چرا بشر باید هیولا داشته باشد؟
امروز فکر کردم فهمیدم که چرا همیشه دوست دارم در زندگی دیگران سرک بکشم؛ هم آن آرزووارة ماجرایی دوران کودکی ـکه دوست داشتم یک روز مردم همه بخوابند، خوابی عمیق، و من بروم تکتک خانههایشان را سر فرصت ببینم و بگردم و...ـ هم این تمایل خاص به خواندن زندگینامة افراد و همراه شدن با گذشتههایشان و تلاش برای درک و چشیدن غم و شادیشا.
به نظرم آمد این علاقه از عطش پنهانشدهای سرچشمه میگیرد که تا امروز برایم واضح نبوده؛ اینکه انگار در زندگی دیگران دنبال خودم میگردم؛ دنبال بخشهایی از خودم که شاید تجربههایی را در زندگی خودم دوست نداشتم یا کامل نمیدیدم و راهی برایشان پیدا نکردم. خواستم همیشه بخشهایی از زندگی دیگران را در ذهنم برش بزنم و بیاورم در میان تکههای زندگی خودم بچسبانم. حالا اینکه چرا بیشتر این بخشهای انتخابی هم لزوماً پایان خوش ندارند (نه که تلخ باشند؛ مثل افسانههای بیکموکاست و غیرواقعی نیستند) یا خودشان همیشه گرههایی برای گشودن دارند بماند.
ـ البته یادم هست هرچه سنم کمتر بود این کار برشزدن و چسباندن بیشتر به سمت تکههایی مایل بود که خیلی شبیه همان افسانههای پریان بودند.
من برای عودهایی که بویشان مطابق میل و خواستم نیست سرنوشت ویژهای رقم میزنم:
آنها را با بیرحمی به سرزمین توالت تبعید میکنم!
ـ آخر عود اسطخدوس باید آن بو را داشته باشد؟
1. از آن زمانهایی است که در حد شوالیههای جدی و مصمم کار دارم!
ـ تازه خوب شد از اواخر آبان عقلم را آوردم وسط تا هی نروم از توی وانت هندوانه بردارم!
2. من اگر جای سازندگان سریال دسپرت هاوس فلانز بودم، یک جاهایی از هنرپیشة مریآلیس استفاده میکردم؛ اینکه همینطوری سرش را بیندازد پایین و توی محله قدم بزند یا بخشی از چهرهاش با آن لبخند زیبا پیدا باشد؛ همینجوری! برای سرکارگذاشتن بینندهها!
3. امروز، توی راه، 20 صفحهای از کتاب در اقلیم حضور (یادنامة مرحوم مسکوب جان) را خواندم. هعی! واقعاً باورم میشود که جناب شایگان، با آن همه یالوکوپال اندیشگیاش، می فرماید: «مسکوب یک اقلیم حضور است؛ همینجا هم حاضر است». بله، به من ثابت شد که ایشان روح قوی و فروتن و حماسیای دارند و به شوالیههای نوپا و کوچک هم گوشة چشمی دارند.
4. یک کتاب لاغر جالبناک تلخ هم میخوانم به اسم منگی (از: ژوئل اگلوف) که روی جلدش تصویر فرش (یا رومیزی. که خب من اولش فکر کردم کاغذ دیواری است) با لکة شبیه چایی و یک سوسک قهوهای نقش بسته. کلی هم تعریف و امتیاز درموردش خواندم در گودریدز.
«شاهرخ بیشتر به قهرمانان حماسی شاهنامه شباهت داشت. به یک اعتبار، رفتار و کردارش را میتوان گفت حماسی بود. ولی آنچه بیشتر از هرچیز شاهرخ را برای دوستانش دلپذیر میکرد و همه را مجذوب و شیفتة خود، هاله حضوری بود که از تمام وجودش می تراوید. شاهرخ حضوری بسیار نافذ داشت و من هر وقت یاد او می افتم و دوستانش را می بینم متوجه می شوم که چقدر همه تحت تأثیر سجایای اخلاقی او بوده ایم. شاهرخ در واقع یک اقلیم حضور بود. هروقت یاد او می افتم، بی درنگ جمله ای کوتاه انگلیسی به ذهنم خطور می کند که شکسپیردرنمایشنامة هنری پنجم، در جایی آورده است : "A little touch of Henry in the night" ؛ یعنی «شمهای از حضور هنری در شب» و این موضوع به جنگ صدساله انگلیس و فرانسه اشاره دارد، قوای انگلیس وارد شده اند و تمام شهسواران فرانسوی در مقابل قوای مهاجم تجمع کرده اند. هم تعدادشان بیشتر است و هم سلاح هایشان مهلک تر. انگلیسی ها احساس ضعف می کنند و معلوم نیست که در این کارزار پیروز شوند. هنری پادشاه انگلیس شبانه خیمه به خیمه راه می افتاد و با تک تک سربازها حرف می زد و آنها را دلداری می دهد و حضور این پادشاه دلسوز در فضای شب تاریک موج می زند.و اینجاست که شکسپیر میگوید تکتک سربازان شمهای از حضورش را درشب احساس می کردند. شاهرخ اینچنین موجودی است. شاهرخ هم حضورش در این جلسه موج می زند و ما آنرا با تمام وجود هم اکنون در اینجا احساس می کنیم»
دکتر داریوش شایگان
«بعضی زخمهای کهنه هیچ وقت واقعاً بهبود نمییابند و با کمترین حرفی به خونریزی میافتند.»
«اگر قرار بود تنها باشد، تنهایی را زره خودش میکرد»
نغمة یخ و آتش؛ جلد 1
«جنگی که نجاتم داد» خیلی خوب بود؛ عالی بود!
بهترین شخصیتش سوزان بود؛ طوری که یکی از گزینههایم است برای دورانی که بعدتر خواهد آمد ـو شاید بعضی رفتارهایش حتی برای حالا. آخر کتاب داشت خیلی نفسگیر میشد چون ناگهان سرمای حضور قوی دیوانهسازها احساس شدند اما خیلی خیلی خوب تمام شد. آدا خیلی دوستداشتنی و شکننده و بهطرز ترسناکی آشنا بود: آن تمایلش به فرار، سکوتهایش در مقابل مام، وابستگیاش به جیمی و در عین حال ناامیدیاش از یکسویه بودن این احساس، اینکه دوست نداشت بغلش کنند یا لمسش کنند و بهش محبت نشان بدهند، دیرجوشیاش، و از همه جالبتر گریزهای ذهنیاش؛ وقتی دوست نداشت در زمان حال باشد، در مقابل چیزهایی که نمیفهمید یا برایش خوشایند نبود، در ذهنش فرار میکرد به جاهای دیگر. اوایل که هیچ «پاترونوس» مشخصی نداشت فقط از حضور در آن لحظه میگریخت ولی بعدتر به خاطرات باتر و سواری با آن پناه میبرد. و از همه جالبتر، تغییر جیمی در انتهای کتاب بود؛ انگار او هم بزرگ شده بود واقعاً.
ـ ولی مام!! مام چرا اینطور بود؟!
میگفت خواب دیده پدر و مادرش راه افتدهاند در شهر و او را هم با خودشان میبرن، میبرند به جای یکه برایش تولد بگیرند. توی خوابش خیلی خوشحال بوده و آرام. یکی از آرزوهای تقریباً محالش داشته محقق میشده؛ باهمبودن پدر و مادرش. جالب اینجاست که،باز هم بهگفتةخودش، قبلش داشته به همین نوشتة بالایی فکر میکرده و از تصورش مشعوف میشده و حتی میگفته «یعنی چه شکلی است و چه حسی دارد؟» و خوابش درست انگار امواج را از ته به سر آمده! از سمت والد به فرزند. منتهاشاید با همان کارکرد؛ دست والدین بر پوست بچهها.
الآن که تصمیم گرفتم درمورد این قضیه بنویسم، میبینم این داستان دو آغاز دارد؛ یکی درمورد خود هِدی است و دیگری به عکسها مربوط میشود.
دیشب گروه دوستی دوران دبیرستان یکهویی گستردهتر شد. البته باید همان ابتدا، به این هم اشاره کنم که گرامیان حدود 20 سال است در شهر نقلی باحالی زندگی میکنند و خبرداشتنشان از همدیگر به موارد تقریباً همیشه اتفاقی مختوم شده. خب این توجیه خود را دارد؛ هرکسی سر خود گرفته و زندگی خودش را دارد ولی با این مسئلة گروهزدن و همه را ـحتی در دنیای مجازی و نه واقعیـ یکجا جمعکردن با مورد اول تناقض دارد. دیگر اینکه اگر من آنجا زندگی میکردم، حداقل به آنها که بیشتر دوستشان داشتم سر میزدم و ... همچنان این مگس تناقض در سرم میچرخد. من اگر با کسی راحت نباشم در دنیای مجازی هم نمیتوانم همگروهیاش باشم. سخت نمیگیرم فقط منتظرم ببینم چه میشود!
برویم به ادامة ماجرا؛ اگر از عکسها شروع کنم، به این توضیح بالایی نزدیکتر است. دیشب «ر» چند عکس نهچندان واضح (بهدلیل کیفیت معمول عکسهای آن دوران) از سال سوم و پیشدانشگاهی در گروه گذاشت. یکیشان که نود درجه هم چرخیده بود قدری تار بود و من یک نفر دیگر را با خودم اشتباه گرفتم! من فقط توی یکی از عکسها بودم. اصلاً حسرت نخوردم چرا عکس بیشتری باهاشان ندارم یا چرا فلانجا با آنها نرفتم. آن چیزی که لازم بود، از آنها، در ذهن من نقش و شکل گرفته است. آدمهای معقول و مهربان و در چارچوب استاندارد. بعضیهاشان این میان خاصتر بودهاند: خود «ر»، «س» شیطان و مثبت، تا حدی فاطی و البته من بیشتر روی «شا» حساب میکردم چون خیلی از حرفها را با او زدم و هنوز هم میشود. ولی نمیدانم چرا احساس میکنم نمیتواند مرا مثل گذشته در دنیای دوستیاش قبول کند. غیر از فاصلة زمانی و مکانی، موضوع دیگری دخیل است؛ اینکه من استانداردهای لازم در ذهن او را برای اطمینان و همذاتپنداری و خوشبختی نسبی ندارم؟ نمیدانم. اما همیشه با محبت و درک بالا مرا پذیرا شده.
داشتم از عکسها میگفتم. با آنها عکسی ندارم جز همان یکی. چون هیچوقت نمیخواستم باهاشان عکس بگیرم. میخواستم بدون حضور قلبی من هیچ خاطرة جسمی مشترکی با من نداشته باشند؛ منظورم عکس و یادگار ی و این حرفهاست. آن سالها خودم را متعلق به جمعشان نمیدانستم. بگذریم از اینکه قبلتر هم متعلق به جمعی نبودم و بعد از آن هم خودم،جدیتر و مطمئنتر، تصمیم گرفتم جمعهای اندک و محدود ولی استوارتری برای دوستی داشته باشم. این تعلقنداشتن بهقدری واضح بود (بیش از آنکه بخواهم روی قویبودنش تأکید کنم. که البته بهخاطر مهربانی آنها لزومی ندارد مدام به رخ بکشم) که خیلی راحت بر وسوسة عکس گرفتن با آنها غلبه میکردم. این تعلقنداشتن از خودباحالترپنداری قوی آن سالهایم سرچشمه میگرفت که بهراحتی با قرائن دیگر درآمیخت و بسیار حقبهجانب جلوه کرد. با همة اینها، در مجموع، میتوانم بگویم از معدود مواردی است که بازگشت به گذشته برایم دشوار نیست. دلیلی ندارم از این گروه فرار کنم؛ حتی اگر تعداد اعضایش بیشتر شود و این خوب است. آدمهایی که میتوانی با خیال راحت حضور متعادلی در کنارشان داشته باشی.
و اما ماجرای هِدی :
این هِدی خیلی خوشکل و بانمک بود اما آنقدر شلوول و بیصدا بود و شخصیتی کمرنگ داشت که نمیشد باور کنی از خودش حرفی برای گفتن دارد. انگشتهای کشیدة بسیار زیبا که جزوههایش را با دستخطی خوانا و استاندارد و اندکی بچگانه مینوشت اما آنقدر کند بود که هی سرش را توی نوشتههای من میکرد و در حالی که زیرلب میگفت «چی گفت؟» و انگشتان کشیدهاش را، در جزوةمن، روی سطرهایی که عقب افتاده بود میکشید، رونویسی میکرد. تقریباًهمیشه حرصم از این کارش درمیآمد ولی هرنوع اخطاردادن به هِدی به پارهشدن رشتة ارتباط محدود میشد و من حوصله نداشتم قیافة کسی را، تمامی سال و همچنین در مسیر طولانی رفتوبرگشت خانه و مدرسه، تحمل کنم در حالی که مطمئنم از من دلچرکین است. دلم میخواست دودستی بزنم توی سرش و هلش بدهم سر نیمکت، سرجای خودش، که با خودخواهی تصاحبش کرده بود تا نقطة تلاقی من و «شا» باشد که بهشدت با او صمیمیتر از فاطی بودم. هِدی نمیخواست ته نیمکت و کنار دیوار بنشیند. من البته چون همیشه دنیای خودم را داشتم با شرط جابهجاشدن گاهبهگاهمان، پذیرفتم کنج بنشینم!
دستهای هِدی همیشه طوری بودند که بهجای بهرخکشیدن ناخودآگاه و عادی انگشتهاش، دو شیء اضافی بهنظر میرسیدند. چیزهایی که صاحبشان انگار بیشتر تمایل داشت توی خانه بگذاردشان چون واقعاً اضافه بر اندامش تو چشم میزدند. اما در عین حال، همیشه این انگشتها به مقنعهاش بود تا با وسواس آزارندهای آنها را صاف کند. آنقدر مقنعهاش را اتو زده و خط انداخته بود که بالایش دالبر شده بود و بدتر صاف کردنش ناممکن میشد. این دستبهمقنعهبودنش داد خیلیها را درآورده بود بدبختی اینکه اگر زیاد بهش نگاه میکردی بهراحتی به تو هم سرایت میکرد. آها! بدتر از آن این بود که مخصوصاً در مسیر، راهوبیراه، مثل بختک صورتش را میآورد جلو و با صدای شلوول و در عین حال حقبهجانبش میپرسید: خوبه؟ صافه؟ خراب نیس؟ این همان چیزی بود که بیشتر از همه داد بقیه را درمیآورد! بله، هِدی با آن دستهایی که معمولاً اضافی بهنظر میآمدند، همیشه حداقل دو دست دیگر هم لازم داشت تا همه چیزش را بهراحتی جمعوجور کند ؛ از مانتو و مقنعه و کیف گرفته تا تارتار آن موها که مدام مرتبشان میکرد. خفن پای شایعه هم بود بهخصوص درمورد سالبالاییها.
و دیشب، بین کسانی که به گروه اضافه شدند، هِدی هم بود. هم دلم برایش تنگ شده بود هم از روی کنجکاوی، عکسهای پروفایلش را مثل کلاغ فضولی ورق زدم. بهشدت عجیب بود! هِدی کلاً استخوان ترکانده بود! هم از نظر ظاهری، که خب قابل پیشبینی بود اگر مراقب خودش باشد و به خودش توجه کند بسیار زیبا میشود، و هم مطمئنم از لحاظ شخصیتی. این روزها که هنوز هم کسانی به جای عکس پروفایلشان از هرچیزی استفاده میکنند، فاطی بالای 90٪ عکسهاش از چهرة تکی خودش و بسیار واضح بود، نقطة مقابل آن تصویر محجبه و علاقهمند به پنهانشدن از هر نظر (چه کمحرفبودن و چه لباس پوشیدن و رفتار و ...) آن هم در شهرستانی با آن تعاریف!
احساس میکنم از زندگیاش راضی است و بهخصوص رضایت خاصی دارد در آن زمینهای که مطمئنم در آن سالهای دور به آن فکر نمیکرد و شاید حتی فکرکردن به آن برایش راحت و جالب نبود. از این نظر به هِدی حسودیم شد که ناخواسته خوشکل شده و ناخواسته شاید به چیزی رسیده که من مثل سگ پاسوخته دنبالش بودم و هستم. آن اعتمادبهنفسی که در نگاهش مشخص است معلوم نیست ناغافل در کجای زندگیش به او هدیه شده و جالب این است که به نظرم میرسد میشناسدش و قدرش را تا حدی میداند. برایش خوشحالم چون همة ما همان سالها خیلی اصرار میکردیم همینطور باشد اما او بهشدت درمیرفت و عصبانی میشد. بله شکل کلمات و نحوة رساندن منظورمان فرق داشت اما هدف همین بود چون چیزهایی بهوضوح در او میدیدیم که ناشکفته مانده بود. هِدی هم مثل من چندان متمایل به عکسگرفتن نبود ولی با دلایلی متفاوت. از چهرة خودش در عکسها خوشش نمیآمد! اما حالا این عکسهای کلوزآپ چیز دیگری میگویند.
هر سطری که مینویسم بیشتر دلم میخواهد هِدی را از نزدیک ببینم. شاید هم بعد از آن دلم بخواهد با او صمیمیتر بشوم.
اگر دیدمش، نتایج را به اطلاع خودم خواهم رساند!
این کتاب خیلی خوب است. با خواندنش، گاهی وحشت میکنم و مو به تنم سیخ میشود! نه که داستانش وحشتناک باشد؛ از اینکه کسی توانسته به «این چیزها» اشاره کند چنین احساسی بهم دست میدهد. چطور توانسته برود تو کلة آدا؟
تصمیم گرفتم وقتی پیر شدم یکی بشوم مثل خانوم اسمیت؛ چقدر باکمالات و فهمیده و صبور! و فکر کن اگر خانهای مثل او داشته باشم؛ شاید آنهم در چنان جایی، چقدر خوشبهحالم بشود!
بعدنوشت: وای خدا! این دیگر چیست؟؟
«با مسکوب در سلول هیچ وسیله ای برای وقت گذرانی و سرگرمی در اختیار نداشتیم، برای همین روی پتوی سربازی با نخ، صفحه تخته نرد درست کرده بودیم، و با مهره و طاس هایی که از جنس خمیر نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد بازی می کردیم، و مدام برای هم رجز می خواندیم و سر برد و باخت جر می زدیم.
چندی نگذشت که یکی دیگر از فعالان حزبی را هم به اسم مهندس فرقانی به سلول ما آوردند که مدتی سه نفری با هم بودیم. ما در همان سلول محقر ساعتها با هم قدم می زدیم تا پاهامان حرکتی داشته باشد. به یاد دارم که مسکوب شعری را زیر لب زمزمه می کرد که این طور شروع می شد:
تنها پر
سیاوش است که
همواره می دمد
خون سیاوش است
که جوشان و
تازه است...
بعدها از مسکوب شنیدم که او این شعر را به یاد دوستش مرتضی کیوان که به همراه افسران اعدام شده بود، می خوانده است. مسکوب با کیوان دوستی نزدیک داشت و بعدها کتابی هم درباره او تألیف کرد. این "هم خانگی" کوتاه مدت تأثیری وصف ناپذیر بر زندگی من باقی گذاشت که هرگز فراموشش نمی کنم. آن زمان من جوانی ۲۱ ساله بودم و او حدود ۳۰ سال داشت و در همان موقع هم انسانی فرهیخته و باکمال بود. مسکوب در سراسر زندگی برای من الگویی شایسته و والا باقی ماند.
مسکوب تنها متفکری ژرف نگر نبود، بلکه در اخلاق و فضایل انسانی هم به راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسی او به خوبی می توان دید. برای من نقل کرده بود که سرهنگ زیبایی که بازجوی پرونده او بود، به او پیشنهاد کرده بود که اظهار پشیمانی کند تا مورد عفو قرار گیرد. اما مسکوب به او گفته بود حاضر نیست برای آزادی و رفاه شخصی، از حیثیت و آبروی خود مایه بگذارد. از سوی دیگر با اینکه بعدها به راه و اندیشه دیگری رفته بود، اما هرگز از یاران پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند. شاهرخ شش سالی در زندان بود. در این مدت آسیب بسیاری به او رسید: چیزهای بسیاری را از دست داد و خانواده او از هم پاشید.
پس از آزادی از زندان از ایران خارج شدم و تا مدتها از مسکوب خبری نداشتم، تا اینکه در سال ۱۹۶۵ در خانه حسن قاضی در پاریس او را دوباره دیدم. از دیدن او پس از آنهمه سال، از شادی و شعف سراز پا نمی شناختم.من از چین به فرانسه رفته بودم و همچنان به عقاید چپ افراطی پای بند بودم. آشکار بود که او با افق های فکری بازتری آشنا شده است. ما با هم درگیر بحث هم شدیم. چون من همچنان به هنر خلقی و طبقاتی اعتقاد داشتم، و او به این دیدگاه رسیده بود که هیچ چیز جز احساسات مستقل درونی نمی تواند و نباید مبنای آفرینش هنری باشد. هنرمند تنها در برابر خود، وجدان و احساسات خود مسئولیت دارد. او از دید تعصب آمیز و جزم آلود "تعهد هنری" فاصله گرفته بود و ادبیات حزبی را چیزی جز تبلیغ ایدئولوژیک نمی دانست، که با ادبیات واقعی فاصله بسیار دارد.»
شاهرخ مسکوب را تنها در پهنه نویسندگی ایران نمی توان دید. او روشنفکری بیدار دل و یگانه بود که بینش عمیقش، بین او و روزمرگی شکاف و جدایی می انداخت و همواره او را از هر چه باب روز، از جمله بازار سیاست دورتر می کرد. سبک و سیاقش در نوشتن و سنجشگری خردورزانه اش در هر چیز، سطح کارش را از کلاس های رایج روشنفکری ایران فراتر می برد و او را به سلسله کسانی می پیوست که در تاریخ ایران بویژه در عرصه روشنفکری ایران معاصر چند تنی بیشتر از آنان ظهور نکرده اند.
در دو چیز ممارست می ورزید: زبان و تفکر، و این امتیاز او بر بیشتر روشنفکران همزمانش بود، و ادبیات مرکبی بود که او زبان و افکار خود را بر آن سوار می کرد تا هنر و حرفهای خود را با مخاطبانش در میان نهد. در تاریخ، هرچند به تاریخ معاصر توجه داشت، اما تا پیش از تاریخ رفته بود، جایی که از اساطیر سر در می آورد.
کارش چه در ترجمه و چه در تالیف به اساطیر می رسید و از اساطیر آغاز می شد. پرداختن به اساطیر از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می یافت و به بیانش می پرداخت. حماسه عرصه ای بود که امکاناتش حد نداشت و در آن آرزوهای آدم را برآورده می دید. آرزوهایی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد. رویکردش به شاهنامه اما از نوع برخورد اهل "فضل و ادب" نبود. چیزهای دیگری در آن می جست و می یافت. "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" و "سوگ سیاوش" گواه این جستجو و یافتن است.
تحلیل او از اساطیر، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ایران بود و شاید از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. از جهان مدرن سر در می آورد و نگاه خواننده را از عمق گذشته های دوردست باز می آورد و به جهان امروز می افکند. نخست "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" را نوشت که به قول او دیگر جنگ خوب و بد نبود. "درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است ..." سپس به "سوگ سیاوش" رسید که داستان شهادت بود از آن نوع که مسکوب در می یافت. آنگاه نوبت "در کوی دوست" بود که حافظ بود. عرفان و سیر وسلوک ایرانی. چیزی که نزد او از عالم حماسه جدا نبود، یا مانعة الجمع نبود، شاید ادامه اش بود.
در این همه جز آنکه به علائق ادبی خود می پرداخت، به امر مهمتری نیز توجه داشت: تاریخ و زبان. " دو وجه امتیاز بارز ملت ما با ملت های دیگر"، چیزی که بعدها نگاه فلسفی او را بر می انگیخت و به " ملیت و زبان" می رسید. تا بود این سیر ادامه داشت.
در تفکر به راه تجدد می رفت. مفاسد تمدن را می شناخت و با این همه می دانست این تمدنی است که دنیا را تسخیر کرده و یگانه راه مقابله با آن، پناه بردن به خود آن است نه پناهنده شدن به سنت. ناگزیر باید ابزار تمدن را شناخت، به آن نزدیک شد، آن را به دست گرفت و با آن کنار آمد.
زبان بی مانندی که او داشت تا مدتها الگوی فارسی نویسان خواهد ماند. نثر دلاویزی که هرگاه لازم می آمد همچون صحنه های جنگ رستم و اسفندیار به طنطنه می افتاد و هر گاه به سیر و سلوک عرفانی می رسید از آرامشی بی حد برخوردار می شد. خودش می گفت که این او نیست که زبان آثارش را انتخاب می کند. این اثر است که زبان خود را "پیدا" می کند. " می گویم پیدا ... برای اینکه من زبان را انتخاب نکردم. اساساً مطلب یا فکر است که زبان خودش را پیدا می کند و به کار می گیرد. نویسنده تکلیف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد و یا وقتی که زبانی بیاید فکرش هم باهاش هست.
زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" شاهد گویای اوج نثر او در همان آغاز راه است. " در سنت مزدیسنا نیز زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس می شوید تا رویین تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهایش را می بندد. از نیرنگ روزگار در اینجا ترسی غریزی و خطاکار به یاری مرگ می شتابد. آب به چشمها نمی رسد و زخم پذیر می مانند. ترس از جایی فرا می رسد که درست در همان جا باید نابود شود. ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه رویین تنی است! در اینجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزیر عالم وجود. حتی پیکان تیر که دست افزار اوست خود از مرگ نمی رهد. اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمی پنداری، به درون آمده است زیرا از هیچ جایی نمی آید تا خدایی راه را بر او بگیرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همه جا رسیده است که نفس زیستن خود به سوی نیستی رفتن است."
و اینک خود او رفته است. " کیست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد؟"
منبع: http://www.vcn.bc.ca/oshihan/Pages/Messkoob.htm
دقیقاً به همین شکل:
«کام دلم نگشود از او»
و در کنارش:
«نومید نتوان بود از او
باشد که دلداری کند»
و هرچه از دستش برآید، میکند گویا!
و در همان ابتدای راه هم حتی میبینم که:
«دلبر که جان بالید از او»!
این دیگر آخر سخاوت و بزرگواری است!
ـ میشود بعضی کتابها را، با پرداخت مبلغی به مؤسسة خیریه (هرچه باشد) و ارسال فیش آن برایشان، تهیه کرد. این هم از الطاف دلبر که دلشان نیامد در خماری بمانم و کنجکاویام بیسرانجام بماند.
آقا این سوزان خیلی انتر و خل وچل و دستوپاچلفتی و خرابکاره؛ ولی نمیتونم منکر این بشم که لباساش تقریباًهمیشه عالیان و مطابق سلیقة من.
داشتم فکر میکردم چرا براش از «خوشلباس» استفاده نکنم؟ دیدم چون انقد چلمن بهنظر میرسه که میتونم فکر کنم خودش مستقیم تو انتخاب بیشتر لباساش اعمال نظر نمیکنه. مثلاً وقتی میره خرید، فروشنده با چربزبونی لباسای خوشکل رو تنش میکنه و بهش میندازه.
سوزی، امیدوارم منو ببخشی که اینقدر بدجنسم!
«یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی نفهمی نمنمی میبارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاجها گرفته تا زرد طلایی درختهایی که نمیشناختم. درختها بر تپه و ماهور ایستادهاند و تا چشم کار میکند از دل خاک بیرون آمدهاند. ریشه در زمین و سر به آسمان بیخورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که رهایش کرده باشند و در تنهایی باشکوه خود زیباست. اصلاً من از جنگل و دشت و صحرای این مملکت خیلی خوشم میآید. انسان جوشش زندگی را از دل خاک احساس میکند و حتّا میبیند، خاک زاینده با کودکان گوناگون زیبا.»
در حالوهوای جوانی، شاهرخ مسکوب
در جایی از فیلم مادر، صبح خاصی است و جلالالدین (امین تارخ) که تازه پلک باز کرده، با لبخندی، میگوید: سلام امروز!
از بین زمانهای هر روز، صبحها را بیشتر دوست دارم چون فرصت دوبارهاند و هنوز هیچ خطایی در آنها سر نزده. برای همین، وقتی یاد گفتة بالا میافتم، میگویم: سلام صبح!