دلم برای فیلم هیولایی صدا میزند، کانر و درخت خیلی تنگ شده،
دلم میخواهد کتابش را بخوانم.
امروز دنبال فیلمش گشتم و با کمال تعجب نمیتوانم پیدایش کنم.
یادم افتاد نکند اسمش طور دیگری نوشته شده باشد؛ دارم راههایی را امتحان میکنم.
و اگر پیدایش نکنم، حتماً دوباره دانلودش میکنم.
ـ داشتم به هیولایم فکر میکردم که، با وجود سالها نادیدهگرفتهشدن، اتفاقاً خیلی هم در اعماق پنهان نشده بود و همین نزدیکیها در حالوهوای خودش پرسه میزد؛ من کور بودم و نمیدیدمش.
ــ فیلمه نیست!
هیولای چند پست پیش با سنگدلی از انسان مراقبت کرد چون هیولاست و کمطاقت و نتوانست ببیند انسانش دارد نادیده گرفته میشود و گرفتار تلاشهای مذبوحانه شده.
هیولا هم خودش را نجات داد و هم انسان را از باتلاق بیرون کشید.
اگر گله دارند، این هیولا دستپروردهی خودشان است. بهتر است زبان به دهان بگیرند.
هیولا اگر هدفش را درست تشخیص دهد، به کسان دیگر اشتباهی زخم نمیزند.
آن نخ موماندود را بریدم؛ اگر قرار شود شمعی روشن باشد، باید نخ مناسبتری برای آتشش وجود داشته باشد. شاید پیدایش کنم.
تا حالا دوـ سه باری به خودم آمدهام و ترسیدهام نکند دارم، با حمایت از ایکسپریم، از ایکس انتقام میگیرم.
مثل اینکه عقدهی الکترای پنهانی داشته باشم ولی تا حالا فکر میکردم ادیپ است!
اما وقتی دلم میلرزد یا تمایلم به گریه خود را نشان میدهد، میفهمم انسان بر هیولا غلبه دارد؛ هرچند منکر وجود آن نشده باشد. هیولا و انسان همدیگر را دیدهاند و مجبورند با هم همراه شوند، نمیدانم تا کجا، احتمالاً تا همیشه؛ چون همین هیولا گاه از من محافظت میکند و جلوی ضربهخوردن انسان نحیف را میگیرد. حالا هرچقدر هم که بخواهند میتوانند توی مسیر به هم جفتک بیندازند. مهم این است که، هروقت پیش من بدِ آن دیگری را بگویند، من مراقب هردوشان باشم.
دوست دارم ببینم چطور این مسیر را به پایان میبرند.
دیروز در دندانپزشکی، وقتی دکتر بامزهی گوگولی افتاده بود روی ریشهی بینوای دندانم، دستم را به دستهی صندلی فشار میدادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرتکردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلیبوگلی را در ذهن زمزمه میکردم!
ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوقالذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسهآور.
ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قلهی افتخار کرمریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گموگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچوقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشدهام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی میدیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمیکند، با خودم میگفتم چون به صورت ترکیبی (با گلگاوزبان یا بهلیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز میکند.
ــ ماجرای من با ژاک پاپیهی عزیزم دارد به جاهای قشنگی میرسد. هرچه مینویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرحوتعدیلشان کنم.
با دیدن [Split]، سهگانة جناب شیامالان هم برایم به پایان رسید؛ گرچه بهترتیب ندیدمشان (برای من 3،1، 2 بود ترتیبش)، خیلی خوب بود و با اینکه درمورد این آخری پیشداوری کرده بودم و انتظار نداشتم مثل دوتای قبلی دیدنش را دوست داشته باشم، برعکس شد. در واقع، خیلی دوست دارم کتابی، چیزی داشته باشند این سه فیلم و با حوصله و دقت، بخوانمشان. از موضوع مطرحشده در آنها خیلی خوشم آمد و مسئلة شخصیت بیستوچهارمِ کورین خیلی خیلی برایم جذاب بود. دلم خواست، حالا که با قهرمانها بیشتر آشنا شدهام، دوباره فیلم آخری را ببینم. لحظة آخر برخورد کوین و کیسی در کنار قفس هم خیلی جالب بود؛ وقتی زخمهای کیسی را دید و نتیجهگیری کرد و آن چیزها را درمورد رنجکشیدگان گفت!
شخصیت کوین خیلی جالب بود و هنرپیشهاش هم از آن بهتر. شکل دندانها و فکش خیلی خاص بود و به نظرم، اگر دختری چنین دهانی داشت واقعاً جذاب بود. البته این باعث نمیشد قیافة مکاِوُی دخترانه باشد.
از خانم دکتر و خانهاش هم خیلی خیلی خییییییییییلییییییییی خوشم آمد.
الآن یادم میآید دوربین، وقتی اولینبار وارد خانة او شد، قدری سر حوصله در بخشهایی از خانه چرخید و نماها و زوایایی از اشیا را نشان داد و ... این بخش را هم باید دوباره ببینم!
انتخاب کیسی کوچولو هم خیلی خوب بود:
و آخرین لحظهاش در ماشین پلیس که چیزی بهوضوح مشخص نشد. خب، انگار اگر Glass را دوباره ببینم، درمورد کیسی هم بیشتر دستگیرم بشود.
بعدترنوشت: آخر آخرش چقدر جالب بود که توی کافه همه درمورد کوین حرف میزدند و بروس ویلیس هم حضور داشت و اسم آن دیگری را یادآوری کرد. فکر کنم آنجا مصمم شد، با آن توانایی خاصش، بیفتد دنبال کوین. خب معلوم است که باید فیلم سوم را دوباره ببینم دیگر!
آمدهام
به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با
هم گفتوگوی دوستانه یا خلوتی نداشتهایم. اینبار مصاحبت بصری است.
احتیاجی هم به گفتوگو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم
زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کردهام که هیچ کدام حرفی برای گفتن
نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطهی بیخدشه و
بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف
چشمهای را به هم نمیزند تا صورت آیینهای زلال پریشان نشود. خیلی وقتها
کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را
نگه میدارند.”
یادداشتهای شاهرخ مسکوب
تصمیم گرفتم با هیولائه مصالحه کنم. گاهی احساس میکنم کاری به من ندارد؛ فقط هی خودش را به درودیوار میکوبد؛ انگار مثل خود من دنبال مفرّی میگردد. «تو دیگر از چه فرار میکنی؟» شاید باید کمکش کنم راه درست خروج و تنورهکشیدن را پیدا کند، بلکهم گاهگاهی با هم نشستیم زیر نور مهتاب یا تنگ دل آفتاب زوزه کشیدیم و از جداییها شکایت کردیم.
فعلاً اینطور شده که هی او راهی میجوید و میخواهد نقب بزند، هی من راهش را میبندم. بهخیال خودم کار خوبی میکنم. ولی اگر فقط بنا بر بستن باشد شاید به نتیجه نرسد! برای همین تصمیم به مصالحه و مذاکره و م.. گرفتهام. هرچیزی که بهوجود آمده حق حیات دارد. من نباید زندگی این هیولائک را جهنم کنم (که در آنصورت خودم هیزم مسلم آن خواهم بود). باید راهی پیدا کنم که چهمیدانم، رام شود، کمتر جفتک بیندازد، دشت و صحرایی برایش فراهم کنم که برود هر کار میخواهد بکند، ... هم او راضی باشد هم من.
کسی چه میداند! شاید یکروزی پرواز را یادش آمد و مرا هم پشت خودش سواری داد!
فعلاً که دارد ثابت میشود همه هیولاهایی دارند. حتی دیکنز؛ بله، دیکنز خودمان! این نکته،دانستنش، هم آرامشبخش است و هم دهشتناک! اصلاً چرا بشر باید هیولا داشته باشد؟