دیروز دوتا کتاب کودک را برایمان خواندند و چقدر لذتبخش بود!
شکوه حاجی نصرالله
این خانم دوستداشتنی نازنین خوشصدا، با لحن مصمم و جذاب، برایمان کتاب خواندند و من عاشق نیپ، موش مترو، و خنزرپنزرهاش و الهامبخشش شدم.
دیروز، بعد از مدتها، با نگاه پرانرژی و بهمعنای واقعی نافذی روبهرو شدم و دلم میخواهد خانم حاجی نصرالله را درسته قورت بدهم!
کتاب دوم هم این بود
که داستان عجیبی داشت ولی نظر و اشارات نسبی خانم حاجی نصرالله خیلی راهگشا بود. امروز صبح هم در گودریدز، نظر یکی از خوانندگان را دیدم که خیلی شبیه اشارات قبلی بود و باید اعتراف کنم به چنین توانایی برداشتی غبطه خوردم.
یادم نیست کلاس اول بودم یا دوم (بیشتر بهنظرم میرسد کلاس دوم بودم) که، از میان اندک کتابهای توی تاقچة انتهای اتاق در آن خانة توی دامنه، کتاب بیادعا و نحیف با موجهای ارس به دریا پیوست را برداشتم و خواندم. امروز صبح که دانلودش کردم و نگاهی سرسری به آن انداختم، متوجه شدم آن روزها حتماً معنای نصف کلماتش را نمیدانستم و شاید مفهوم بیش از نصف جملهها را درک نمیکردم. اما بیش از همه، چند صفحة اندکِ مطلبی را یادم بود که برادر صمد، در یادبود او، نوشته بود. ماجرای کفشها کمابیش یادم بود و چیز عجیب دیگری که در خاطرم مانده این است که برای این بخش از کتاب و بخش دیگری که الآن خاطرم نیست گریه کرده بودم! منی که تا سالها بعد از آن برای هیچ فیلم و کتابی گریه نمیکردم! و یادم آمد که چند جملة ابتدایی نوشتهای دیگر در این کتاب که اینطور شروع میشد «بچهها، صمد مرده است» خیلی ناراحتم کرده بود و کتاب را با اندوه بسیار به خودم میفشردم. انگار فرد عزیزی را از دست داده بودم. طبیعی است؛ با آن چند صفحه مطالب بیپیرایه اما تأثیرگذاری که دربارة صمد نوشته شده، همین الآن هم دلم میخواهد کاش معلم شده بودم و در روستاهای گوناگون جایگیر میشدم؛ یک زندگی کولیوار سالم مفید!
فکر میکنم خواندن همین کتاب باعث شده بود چند ماه بعد که چشمم به ماهی سیاه کوچولو در بین کتابهای پدرم افتاد آن را هم بخوانم. گرچه داستانش برایم شیرین و برانگیزاننده نبود و به اندازة افسانة محبت و افسانههای آذربایجان دوستش نداشتم و حتی شاید 1-2 بار بیشتر نخواندمش. فقط یادم است که کلمة «سقائک» (مرغ سقا/ حواصیل/ پلیکان) برایم سنگین بود و پدربزرگم درستخواندن آن را به من یاد داد.
اما افسانة محبت خیلی شیرین و دوستداشتنی بود. از آن فضایی خیالانگیز در باغی سرسبز و ساکت به یادم مانده و عشق محو دو نفر به یکدیگر که یکیشان بیشتر تلاش میکرد. افسانههای آذربایجان هم کتاب مقدس تابستانهام شده بود و بیش از همه ماجراهای آدی و بودی، افسانة آه و فکر کنم آلتین توپ را دوست داشتم. دو یا سه سال بعد هم داستانی به تقلید از سبک قهرمانی افسانهای این داستانها و تلفیق آن با کتاب دیگری دربارة افسانههای روسی نوشتم که البته بیشترش کپی بود.
با تشکر از دختر ستارهای نازنین، انیمیشن [مارنی] را بالاخره تماشا کردم و خیلی خیلی دوستش داشتم؛ منظرهها، شخصیتها، داستان، ... عالی بودند. از همه بیشتر،خانة فامیلهای آنا را دوست داشتم و اتاقی که به آنا داده بودند؛ چقدر فوقالعاده بود منظرة ایوانش! ورودی خانهشان محشر بود! از آن موارد که عاشقشان میشوم! خودشان هم خیلی بامزه بودند و مهربان و آسانگیر.
درمورد شخصیت مارنی هم، یک نسل اشتباه حدس زدم :))
آهنگ تیتراژ پایانی هم خیلی خیلی خوب بود [دانلود]
ایدة جزرومد و اتفاقات طی آن، با اینکه جدید و نفسگیر نبود، برای من رؤیایی و جذابیت خاصی داشت.
ــ چهارشنبه، قطار برگشت ـمن و خانوم آلنده و روبهرویمان دختری نوجوان و بسیااار زیبا با موهای کوتاه خوشرنگ، که تهرنگ بنفش در دم موهاش و هالهای از آبیدودیطور گوشةچتریهایش دیده میشد .. و خواهر فسقلی بانمکش و مامان مهربانش.
رأی من، برای خوشتیپترین و جذابترین و خوشاخلاقترین و ... ترین مرد سریال میرسد به :
بن، اون یارو اُسیه! (بهقول کارن مککلاوسکی)
و اینکه گاهی آدم باید 8 فصل منتظر باشد تا:
«بهترین» از راه برسد [1]،
این پیام منتقل شود که همه بهترین و بدترین نیستند؛ آدمها، بهمقتضای زمان و شخصیت و توانشان، عوض میشوند؛ چه در میانة فصل، چه بعد از چند فصل (از زندگی/ سریال)،
بدانی از هرکسی به دلیلی خوشت میآید و همزمان یادت است که چقدر دوست داری با ماهیتابه بکوبی پس سرشان و روح کریچر را شاد کنی.
[1]. (یکی دیگر از بهترینها هم رنه خانم است با آن هیکل بینقص و چشمهای خوشکلش. فقط کاش اخلاقش مثل فضلة کلاغ نبود. البته خب استثناهایی هم دارد گاهی واقعاً بوسیدنی میشود)
امروز، بعد از مدتها، با احساس نچسب تسلیمشدگی، رفتم دکتر. تا حالا خودم را در روند درمان خاصی میدیدم که طی این ماهها به آن تا حدی اعتماد کرده بودم و قصد داشتم همان را ادامه بدهم (البته الآن اعتمادم از آن سلب نشده ـتقریباًمطمئنم بیشتر هم شدهـ ولی موقت، آن را کنار میگذارم تا از این روش عادی اورژانسی استفاده کنم)؛ ترکیبی از هومیوپاتی و ریلکسیشن و ورزش و پیادهروی و تمرکز روی ذهن و شناخت هیولاها. اما در درمانگاه، بعد از ملاقات با خانم دکتر جوان مهربان باحوصله که فقط چند جملة ساده به من گفت و درمورد بیماری توضیح داد (کاری که تا حالا دکترهای دیگر نکرده بودند) خطر سیر مطمئن و منطقی و خوشایندی را جلو رویم گذاشت.
الآن بعد از چند ساعت، وقتی لحظهای خودِ آیندهام را مجسم کردم، توانستم تصویر روشن و ثابت و واقعیتری ببینم؛ چیزی که شاید حدود یکسال نمیتوانستم. درموردش تردید داشتم. خودِ آینده؟ در چه وضعیتی؟ چقدر امکان و جرئت باید به خودم میدادم تا تصویرم روشن و بهدور از تردید باشد؟ امروز محقق شد!
ــ فکر کنم باید از غزل عزیزم و دستورالعمل نامهایاش هم خیلی متشکر باشم! همینطور آن سه گره که روی رج آخر قالی کوچک خانم ب بافتیم و آرزو کردیم.
ــ تولدتان هفتة پیش بود ولی همیشه مبارک است. تا وقتی رشحات قلمتان در زمان جاری است.
ــ هفتة پیش، سه کتاب نازنین که خیلی دوستشان دارم، بهقلم این آقای عزیز، خریدم. تا کی خر درونم سربهراه بشود و بخواندشان!
می پذیری؟»
جبران خلیل جبران
این شعر خیلی شاهرخ مسکوبوار سروده شده!
ــ کتاب دیگری از دیوید سداریس میخوانم (بیا با جغدها دربارة دیابت تحقیق کنیم) و هم قهقهه میزنم و هم میگویم: عجب! چه شبیه! چه درست! و گاه غمگین میشوم و در ذهنم راهکاری برای آن شرایط توصیفشده فراهم میکنم. یکی از واجبات این است که پدرمادرها کتابهای سداریس را بخوانند و درمورد مطالبش فکر کنند. حتی شاید هم پیش از فرزنددارشدن. خبب؟؟
ــ کتاب مهر پنجم هم بهنظرم جالب آمد. در صفحات ابتدایش هستم. بیشتر جالببودنش توصیفاتی درمورد محتوای آن است و برداشت نام آن از کتاب مقدس. تا ببینیم چطور پیش میرود!
ــ هنوز دلم نیامده جلد دوم کتاب حدیث نفس را بخوانم. کمی جرئت میخواهم. انگار قرار است با تمامشدنش با کسانی خداحافظی کنم که نمیخواهم.
ــ فکر میکنم در یکی از کرانههای دنیا، دریای ژرفی داریم به اسم شاهرخ مسکوب که منِ شنانابلد، بیهوا، با موجهایش پیش رفتم و این روزها غرقش شدم. دریای مهربان و بزرگی که میخواهد کمکم کند از خودم و «موجها»ی خودش بهسلامت بیرون بروم.
آمدهام
به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با
هم گفتوگوی دوستانه یا خلوتی نداشتهایم. اینبار مصاحبت بصری است.
احتیاجی هم به گفتوگو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم
زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کردهام که هیچ کدام حرفی برای گفتن
نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطهی بیخدشه و
بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف
چشمهای را به هم نمیزند تا صورت آیینهای زلال پریشان نشود. خیلی وقتها
کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را
نگه میدارند.”
یادداشتهای شاهرخ مسکوب
تصمیم گرفتم با هیولائه مصالحه کنم. گاهی احساس میکنم کاری به من ندارد؛ فقط هی خودش را به درودیوار میکوبد؛ انگار مثل خود من دنبال مفرّی میگردد. «تو دیگر از چه فرار میکنی؟» شاید باید کمکش کنم راه درست خروج و تنورهکشیدن را پیدا کند، بلکهم گاهگاهی با هم نشستیم زیر نور مهتاب یا تنگ دل آفتاب زوزه کشیدیم و از جداییها شکایت کردیم.
فعلاً اینطور شده که هی او راهی میجوید و میخواهد نقب بزند، هی من راهش را میبندم. بهخیال خودم کار خوبی میکنم. ولی اگر فقط بنا بر بستن باشد شاید به نتیجه نرسد! برای همین تصمیم به مصالحه و مذاکره و م.. گرفتهام. هرچیزی که بهوجود آمده حق حیات دارد. من نباید زندگی این هیولائک را جهنم کنم (که در آنصورت خودم هیزم مسلم آن خواهم بود). باید راهی پیدا کنم که چهمیدانم، رام شود، کمتر جفتک بیندازد، دشت و صحرایی برایش فراهم کنم که برود هر کار میخواهد بکند، ... هم او راضی باشد هم من.
کسی چه میداند! شاید یکروزی پرواز را یادش آمد و مرا هم پشت خودش سواری داد!
فعلاً که دارد ثابت میشود همه هیولاهایی دارند. حتی دیکنز؛ بله، دیکنز خودمان! این نکته،دانستنش، هم آرامشبخش است و هم دهشتناک! اصلاً چرا بشر باید هیولا داشته باشد؟
دقیقاً به همین شکل:
«کام دلم نگشود از او»
و در کنارش:
«نومید نتوان بود از او
باشد که دلداری کند»
و هرچه از دستش برآید، میکند گویا!
و در همان ابتدای راه هم حتی میبینم که:
«دلبر که جان بالید از او»!
این دیگر آخر سخاوت و بزرگواری است!
ـ میشود بعضی کتابها را، با پرداخت مبلغی به مؤسسة خیریه (هرچه باشد) و ارسال فیش آن برایشان، تهیه کرد. این هم از الطاف دلبر که دلشان نیامد در خماری بمانم و کنجکاویام بیسرانجام بماند.
تا به امروز، شما بهترین گزینهاید برای اینکه پرتغالی بنده باشید.
بله، امروز در جایی خواندم که شما هم در پاریس درخت مخصوصی داشتهاید (شاهبلوطی تنومند) که گاه روبهرویش مینشستید، نگاه و تحسینش میکردید و خلاصه دوستش داشتید. یاد شارلوت (درخت مانوئل والادرس) افتادم که خب البته او برای خوشامد زهزه جانم آن را درخت خودش معرفی کرد. اما شما واقعاً مینگینیوی خودتان را داشتید و فقط خدا میداند و خودتان و احیاناً آن درخت خوشاقبال که گاه چه چیزها بهش میگفتید.
به این فکر میکنم که آن لبخند گوشة لبتان در لحظة آخر، که حتی بعد از لحظة آخر هم سرجایش مانده بود، چقدر خوب و دلگرمکننده است. شاید هم پاسخ نامهای است که صبح برایتان نوشتم و میخواستم خبری از شما داشته باشم. چقدر بزرگوار و بخشندهاید که با این همه فاصله، این یکماهی که دنبال سرنخهایی از شما بودم، پیام فرستادید؛ بارها، و برایم وقت گذاشتید و راهنمایی کردید.
روحهای بزرگ در زمان و مکان نمیگنجند و البته بعضی پرتغالیها شیرینتر از پرتقالاند. شاید اولینبار باشد که میبینم این اصطلاح «پرتغالی» رسماً دارد کم میآورد و خودش هم معترف است. باید به فکر واژة دیگری باشم؛ شاید حتی بخشی از اسم خودتان بهترین گزینه باشد.
تهنوشت: نمیخواهم زیاد مزاحمتان بشوم. فقط نمیدانم اگر چشمم به درختتان بیفتد، اگر از نزدیک ببینمش، چه واکنشی خواهم داشت.
روزها در راه، شاهرخ مسکوب
ـ کاش میشد از احوالات این سالهایتان خبری میدادید! کنجکاوم و آرزومند قراریافتن بیقراریهایتان
ارادتمند: یک خر غریب دیگر در این سرِ این دنیا
روزهایم در راه:
ـ از پیادهروی تقریباً طولانیام میآیم که بهقصد شکستن طلسم تنبلی و البته با وعده و وسوسة سرزدن به کتابفروشی محبوبم انجام دادم. یکسوم انتهایی راه، احساس عجیبی داشتم؛ ملغمهای از ناباوری برای طیکردن این مقدار راه بعد از مدتها، ناامیدی از یافتن کتابها حتی در این فروشگاه و سایة کمرنگی از تیرگی مزمن که خدا را شکر برطرف شد. بهلطف و شوق دن که این روزها کتابخوانتر شدهام، توانستم دو مورد از موارد مطلوبش را پیدا کنم و شاید بتوان گفت دستپر برگشتم.
ـ بینهایت شوق دارم فرصتکی گیرم بیاید بتوانم جلد دوم حدیث نفس را بخوانم. نمایهاش را چک کردم و از دیدن اسامی، دهنم حسابی آب افتاد! ـ دلم چایی خواست خب! در این هوای بادی و کمی سرد امروز هم میچسبد. ترجیح با طعم زنجبیل است و البته من (چای) سبزش را آماده میکنم اگر همت کنم و گوشة چشمم به قوطی سوهان است. خدایان بر من رحمت آورند!
«کمتر از دهسالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوموخویشهای عتیقهاش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری میکرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود.
تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیستر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پُری میشکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشمهایم ابروبادیتر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم؛ صبح دمیده از خاک بودم در کوچههای خاکآلود تنگ، پیچدرپیچ و مخروبه، جای پای پرسة سربههوا و بیهدف قرنهای لاغر و مندرس گذشته. سهراب راست میگفت:
پشتسر مرغ نمیخواند.
پشتسر باد نمیآید.
پشتسر پنجرة سبز صنوبر بستهست...»
در عشق و سوگ یاران، شاهرخ مسکوب (ص 11)
لبخند بر لبم میآورد؛ اینکه فکر میکنم هرچه را میخواهد به دست میآورد. شاید بدون آنکه خودش بداند روزة دیرنشینی مرا شکست. شاید این خصوصیت خودش را بداند و اکنون هم، حتی ممکن است فقط ناخودآگاهش، خوشحال باشد این بار هم پیروز شده؛ آنچه خواسته شده، حتی اگر نه همان اول که «خواسته باشد». لبخند میزنم و با کمال فروتنی، برای خوشیمنی و همچنین تشکر از او و تمامی خوبیهایش، این «احساس» پیروزی را به او تقدیم میکنم. اگر بخواهد فکر کند موفق شده، که شده، گوارای وجودش! خوب است همة ما در سایة موفقیتهای هم موفق شویم.
تصویر: برای روزهای سختم؛ برای لحظاتی که سایة دیوانهسازها آنقدر سنگین و تیرهکننده میشود که نمیتوانم جادوی سپر مدافعم را، فقط با اتکا به خودم، اجرا کنم.
ـ اوه! عجب آبانی شد امسال! انگار یکطورهایی در آن متولد شدم!
و دقیقاً در روزهای آخرش این تولد رخ داد. کل این ماه هم به وضع حمل تقریباً سنگین و جانکاهی گذشت. اما قرائن میگویند میتوانم با خیال نسبتاً راحت به آیندة این فرزند نوزاده خوشبین باشم. فقط باید چهارچشمی مراقبش باشم و در تربیتش بکوشم! این از خود زایمان سختتر است! چیزی زاییدهام که تا آخر عممممر بیخ ریشم مانده.
اگر قرار بود به ماجرا اشاره شود, اینطور آغاز میشد: «در آن صبح یکشنبة پاییزی، تصمیم گرفت ...»
ادامهاش؟ مثلاً: «خودش را از آن تنهایی خاص دربیاورد.» یا شاید: «یکی از ترسهایی که کنار میگذارد همین باشد» .. یا حتی هر چیز دیگری که توصیف بهنسبت خوبی داشته باشد و البته چه بهتر که بتواند آن احساس عمیق پیروزی، شجاعت و هیجان لحظة تصمیمگیری را پررنگتر یادآور شود.
هرچه بود، نکتة مهمش این بود که چون در این مدت، با نوعی ریاضت، از آنها دور مانده بود؛ میتوانست حضور قویتری در آن جمع داشته باشد. ریاضتی که بهخاطر نبودن در آن جمع کشیده بود، البته ناخواسته، اکنون به او آرامش بیشتری میدهد تا، بهقول خودش، دلیل قویتری برای این تصمیمش داشته باشد. دلیل قویتر! البته که اول برای خودش؛ ولی طبق قانون خیلی قدیمی ذهنیاش «همیشه کسی او را زیر نظر دارد»، شاید برای ارائه به محکمهای!
روزها در راه:
ـ خروس درونم فعال شده! چند روزی است ساعت 5 صبح بیدار میشوم و تقریباً بهراحتی دیگر خوابم نمیبرد. ظاهرش سخت است و تحملش گاهی جانفرسا؛ ولی روندی که بدنم در پیش گرفته، شبیه پوستکندن، دارد مرا بهسمت سبک سالمتر و مطلوبتری میبرد؛ چیزی که در واقع میخواهم!
ـ بهلطف دن، کتابخواندن دارد بیشتر بهم میچسبد.
ـ قضیة بالا را که مینوشتم، بیشتر یاد آن دو سال ریاضتکشیدن ناخواستة قبل دانشگاهرفتن افتادم و اطمینان و هیجان و موفقیت بعدش. هرچیزی که با زحمت و کمی فکرکردن درموردش بهدست بیاید شیرینتر و پربارتر است.
ـ برای طی این طریق، آنقدر بالغ شدهام که از عواقبش نترسم (ترس، ترس، آنقدر سالها از این واژه بهشکل غلوشده استفاده کردهایم که خودش را در کلمات و احساسمان جا کرده: میترسم نتوانم، میترسم فلان شود، حتی میترسم نانوایی باز نباشد!).
«من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آنجا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا، آدم هر تصور ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش؛ هر چیز نشدنی آنجا شدنی است؛ یک بهشت ـیا شاید جهنمـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.»
گفتگو در باغ، شاهرخ مسکوب
1. خیلی ذوقزده شدم از اینکه خواندم فردی (آن هم مردی!) چند سال پیش، که بهاشتراکگذاری عواطف شخصی و درونی به اندازة این روزها باب نبود و به همین دلیل خیلیهامان شاید نمیدانستیم این چیزها که در سر ماست یا از دست و دلمان برمیآید هرچقدر شخصی باشد اشتراکاتی با خیلیهای دیگر دارد در گوشهگوشةجهان و لزوماً بد یا خوب نیستند فقط بخشی از شخصیت ما را تشکیل میدهند، چنین زیبا و قوی و واقعی و بیپرده نوشته و گفته.
باغ مخفی! اسمی که سالها، به سبک داستانها و سریالهای دوران نوجوانیام، روی این بخش ذهنم گذاشته بودم. جایی که از ورودیهای گوناگون و بیشمارش بارها به آن پناه بردم و میبرم.
2. تا همین چند روز پیش، هیچ در مخیلهام نمیگنجید محقق و شاهنامهپژوهی که تصویرش جدیتر و نفوذناپذیرتر از اینها در ذهنم نقش بسته بود چنین نوشتههایی هم داشته باشد؛ قلمی جذاب و پر از فرازوفرود احساسات و زبان همچنان غنی و قدرتمند! اصلاً خود شاهنامه، که با آثار شاعرانی چون مولانا و حافظ خیلی متفاوت است و نمیتوان تصور کرد غور در آن سبب برانگیختن احساسات و ذوق نوشتن اینچنینی باشد، خود شاهنامه با آن صلابتش، شیطنت عجیبی بود که در تصویرسازی ذهنی چندسالهام دخیل بود.
3. اینکه میگوید «جهنم»، نه فقط «بهشت» دقیقاً نشان از آگاهی و شناخت درستش از انسان دارد. بعضیها متخصص خودآزاریاند و لزوماً همه کاخ آرزوها را در خیال نمیسازند. البته بعضی هم کاخی میسازند ولی وروشان به آن با لبخند است و خروجشان با اندوه و درد.
4. و آن اشارهاش به پنهانبودن باغ از خود باغبان! شاید خوب و کامل نفهمیده باشمش. فقط محض اشاره و توجهم، میگذارم پررنگ بماند.
[1] بیژن مرتضوی میفرماد: «تو بندت بودن یعنی ..» ولی هرجور نگاه میکنم نمیتوانم به چیزی مثل درگیر چیزی بودن یا با سر شیرجه رفتن در آن و هی سرک کشیدن به کنج و زوایایش بگویم «دربندشبودن». برای همین عوضش کردم!
زانوهایم روی پلکان میلرزید.باران میبارید وبه سرورو شلاق میزد. مرد انگلیسی نیاز به کمک نداشت؛ با پای خود، پیلیپیلیخوران، از پلههای هواپیما پایین آمد،بر پلة آخر ایستاد،آخرین جرعة باقیمانده در بطری را سرکشید و در این اثنا چشمش به چیزی وسط علفهای باغچه افتاد. بیدرنگ خیزبرداشت، گلوگاه ماری را محکم بهچنگ گرفت.مار را در بطری تهی چپاند، درش را بست، در جیب گذاشت،سپس خونسرد در وانتی که منتظر او ایستاده بود نشست و رفت.
این بخش خیلی خیلی جذاب بود. مثل تکهای از فیلم یا داستانی که دیگر به نقطة اوج رسیده باشد و بعدش بیهیچ فرودی، نویسنده تو را در همان اوج رها کند و خودت باید خودت را با چنگ و دندان نگه داری که نیفتی یا بهنرمی بیفتی یا چه و چه. هنوز که میخوانمش، دلم میخواهد نویسنده را برای نقل جذاب این بخش از خاطراتش مااچ کنم! (و البته بخشهای دیگری هم هستند که ماچلازماند).
درمورد یکی از همکارانش در دانشگاه کیمبریج. این مرد خوشعاقبت نشد! فکر کنم بهعلت همان طبع بیشازحد حساسش بود:
توفیق آدمی نازکدل، احساساتی و استثنایی، شاعری بهتمام معنا بود. طبعی ظریف و عادتهایی ویژة خود داشت
توفیق عاشق بود، از دلدادهاش دور افتاده بود. این دو هرروز به هم نامه مینوشتند. منتها توفیق آخرین نامة دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه میداشت و به محتوایش میاندیشید، اما بازش نمیکرد تا نامة بعدی برسد. بدینترتیب، همواره در فکر دلداده بود.
و این ... و این ... و این ...:
گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگهایم احساس
میکنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم
شاهرخ مسکوب، یادداشتهای چاپنشده، 16 فروردین 1344
همان اول کتاب مرا تکان داد و باعث شد تاحدی جور دیگری به سطرهای کتابی که میخواندم نگاه کنم. یاد عکس روی جلد کتاب دوست بازیافته میافتم.
این نقلقول و یادهای جابهجا از مرحوم مسکوب در کتاب به من القا کرد جناب کامشاد خیلی به این دوست دوران نوجوانی و متأسفانه ازدسترفتهاش علاقهمند و وفادار است. توی فیلم پریروز هم متوجه شدم مسکوب ایشان را وصی خود انتخاب کرده بود.
ولی بدجووور دلم پیش آن دو دفتر بزرگ دستنوشته است که آقای کامشاد گفتند بهحدی خصوصی است که نمیشود منتشرش کرد! آخ ای وای! و فکر کنم اگر هم میتوانستم بخوانمشان، شاید مثل دوران پساهریپاتریام که بهشدت درگیر شخصیتها شده بودم، مریض شوم.
[1]. حدیث نفس، ج 1، حسن کامشاد (خاطرات، زندگینامه)، نشر نی.
یکهو به خودت بیایی و ببینی داری رنگ و سایة پرتغالی میگیری؛ امکان دارد روزی تو هم پرتغالی شوی. پرتغالی کسی که روی شاخة محکم و مهربان زوروروکا تاب میخورد و در خیالش کاوبوی تنهای صحراهای دوردست است.
پرتغالی درون!
بهت امیدوار باشم؟
آخی !
یکیsearch کرده :
« چطور می تونم کتابمو منتشر کنم ؟ »
و رسیده به وبلاگ من !
« بعد دیدم بابا دست به کاری زد که هرگز نزده بود ؛ یعنی گریه کرد . از گریه مردهای بزرگ سال ترس برم می داشت . فرض بر این است که پدرها گریه نمی کنند . بابا داشت می گفت : « لطفاْ ... » اما علی دیگر به طرف در رفته بود و حسن به دنبالش . طرز حرف زدن بابا و دردی که در تمنایش نهفته بود و ترس او هرگز از یادم نمی رود » .
ص ۱۱۲ / کتاب بادبادک باز ؛ نوشته خالد حسینی ؛ ترجمه مهدی غبرایی ؛ نشر نیلوفر .
ایلیا دفتر شعرای تازه چاپ شده شو از روی میز برداشت . اولین کاراش بودن که به صورت کتاب در آورده بود . بازش کرد . صفحۀ اوّلشو بین انگشتای شست و سبابۀ چپش گرفت و با همون انگشتا نوازشش کرد . یه نگاه دقیق به سفیدی کاغذش انداخت . احساس کرد اون کاغذ ، مث یه بچّۀ نیمه برهنه ست که داره توی سرما می لرزه و نیاز به یه آغوش گرم داره . یه لبخند محو و چشمای نیمه بسته سراغش اومدن . ...
سریع چشماشو باز کرد ، قلمشو برداشت و کاغذ ظریف و تنها رو در آغوش گرم چند واژۀ ساده نشوند تا خوشبختی رو جاودانه کنه :
« به پدر و مادر عزیزم که تو اون زمستون دور و سرد ، تصمیم گرفتن کنار هم بمونن تا من زحمت نوشتن دو تقدیم نامه رو در صفحۀ اوّل دو کتاب به خودم هموار نکنم »
به یادداشتای روی میزش اضافه کرد :
« هر دوئی بهتر از یک نیست » !
چند لینک در مورد مترجم گرانقدر ، آقای
مهدی غبرایی :
هر زمان اثری از آقای گلشیری مرحوم می خونم یا با نثری از ایشون مواجه می شم ، یه حس متفاوتی دارم . غیر از این که مثل همیشه داری با دنیای نویسندۀ متفاوتی _ که همۀ نویسنده ها دارنش _ رو به رو می شی ؛ باید مواظب باشی یه وقت مچتو نگیره ! انقدر که این بشر به هر چیزی دقّت داشته تو یه زمینه هایی . اصلاً انگار با یه منقاش داره ذرّه ذرّۀ آدمایی که باهاشون رودررو شده و می شه رو می شکافه . انگار دست خودشم نیست . چون این کار رو ذهنش انجام میده همیشه ؛ با رفت و برگشت های متوالی ، یادآوری خاطرات ، مقایسه ، تشبیه های ملموس و در عین حال بدیع ، ... خلاصه جدیداً تصمیم گرفتم اگه باهاشون رو به رو شدم ، قبلش یه شنل بپوشم با فیگور برونکا ( توی کارتون چوبین ) که تا زیر چونه ش بود و دستاشم بسته بود . زیاد هم به جایی نگاه نکنم و زیاد هم حرف نزنم ! مگر این که قسمش بدم قبل از نوشتن ِمن ، بهم بگه به چه نتایجی رسیده .
همچین آدم حس می کنه دلش از یه طرف داره یه جاهایی کشیده می شه وقتی نثرهای خیلی اندک غیر داستانی شو می خونه . منظورم دقیقاً مقدّمه مانندهایی هست که بر آثارش نوشته . خیلی صمیمی و رک و راست و دلنشین . مثلاً در مقدّمۀ مجموعۀ « جبّه خانه » و در بیان علّت تأخیر در چاپ آن ، جایی نوشته :
« ... امّا کار نشر آن باز به همّت ناشری دیگر سالی معوّق ماند و دست به دست هم شد ، از ناشری به ناشری ، که شاید سکّۀ ما اگر هم قلب نبود سکّۀ دقیانوس بود ، یا دقیانوس سکّه دیگر کرده بود و در ناهار بازارش قلب ما را نمی خریدند . ... »
و در مورد آخرین داستان ِ این مجموعه توضیح داده :
... « داستان سبز مثل طوطی ، سیاه مثل کلاغ که دو باری چاپ شده است
می
بایست در مجموعه ای دیگر در می آمد با داستان هایی از این دست ... و به
همین دلیل است که در این مجموعه سخت ناهماهنگ می نماید ، حتّی می توان آن
را ناخوانده رها کرد ، امّا من بدین رسم که فرزند شل و کور را بیشتر از آن
شاخ شمشادها دوست داریم به چاپ آن در این مجموعه رضا می دهم ، تا شاید
همنشینی با آن دیگرها این یکی را از یادها نبرد . »
روحش شاد !